•
اشکی بردیده ام.
و امیدی
همچون سپیده ی سپید
در دلم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲٣ اسفند ۱٣۹۲ -
۱۴ مارس ۲۰۱۴
سروده های من برای دوستان همقفسم در زندان تبریز درسالهای ۱٣۶٨-۱٣۷۲
"
ستاره"(یک)
تقدیم به «ستاره تمیزی» دوست هم بندم که در سال ۱٣۶٨ با من دستگیر و زندانی شد و توسط دادگاه انقلاب اسلامی تبریز ناعادلانه به بیست سال حبس سال حبس تعزیری محکوم شد و بیش از نصف دوران محکومیت خود را در زندان تبریز زندانی شد. ولی هیچ کس ازاو یاد نکرد، هیچ کس برای او کمپین آزادی نساخت و هیچ نهاد حقوق بشری برای او جایزه شجاعت نداد و او همچنان گمنام و بی نشان درتبریز زندگی می کند.
«ستاره»
بغضی در گلویم.
خنجری در قلبم.
باری توان فرسا بر دوشم.
اشکی بردیده ام.
وامیدی
همچون سپیده ی سپید
در دلم.
« ستاره» ( دو)
در شهری شبزده
و به نور مصنوعی لامپ ها آراسته
درمیان دیوارهای سرد و فِشرنده.
دختری جوان
امّا با شانه های خمیده
و تنی فرسوده از
هوای نمناک زندان
با دندان هایی که
به وقت نان جویدن می شکنند.
وعینکی که سال هاست.
نیاز به تعویض شماره دارد.
با سردردی مدام
و پاهای تازیانه خورده.
پیچیده در پتوی سیاه و پلاسیده.
سپید موی
کمان قامت
و....
پرندگان نگاهش را
ازمیان میله های آهنین زندان
درآسمان بی ستاره شهر زرد
رها می کند.
تا شاید
خبر از ستاره صبحگاهی را بیاورد.
زیرا او خود " ستاره " است.
روشن و پر فروغ
و شب از وحشت روشنایی اوست
که اینسان ذبونانه او را
به بند کشیده است.
به من بگو چرا؟!
برای دوستان همقفسم(ستاره تمیزی، رقیه نوجوان وفریده محمّد الفت)که درسال های ۱٣۶٨-۱٣۷۲ با آنها درزندان تبریز محبوس بودیم:
درشب های طویل بازجویی های مُمتد
شیارهای سرخی بود
بر پاهای ظریف"ستاره".
به من بگو
ای آن که می دانی؟!
چطور انسانی
می تواند انسان دیگر را
کتک بزند؟!
شکنجه بدهد؟!
با کابل تنش را مجروح کند؟
به من بگو
ای آن که می دانی
چرا "ستاره" مرا
در شبی چنین تاریک
که می توانست
نور بیفشاند و راه بنماید.
در سلول های تاریک محبوس کرده اند ؟!
و به "فریده"
که خاطره ی یکایک گل های سرخ را درسینه اش کاشته
اجازه نمی دهند
تا از لبانش آیات نور و روشنی جاری شود ؟!
و رقیه
که همیشه صریح و بی پرواست.
چرا هیچ وقت نمی خندد؟!
به من بگو
ای آن که می دانی؟!
چرا می باید
بهای پاکی و شرافت و آزادگی
اعدام ،زندان و تبعید و بایکوت باشد.
به من بگو چرا ؟!
کجاست راه رهایی؟! "
کجاست راه نجات؟!
کجاست آن کسی که می گویند:
بُعد ندارد.
و رنگش به رنگ بی رنگی است؟!
و چیست حقیقت؟!
حقیقت آیا سیاهی چشمان" ستاره" نبود؟!
که در پشت دیوارهای نا برابری
به سقف خیره می شد.
و با نردبان اعتماد به توده های رنج و درد
به حقیقت می پیوست؟!
حقیقت آیا همان درخشش نگاه دخترک
معصومی نیست؟!
که مادرش به کفّاره گناهانش
او را زاد و در چاه انداخت؟!
چرا کسی صدای مرا نمی شنود؟!
من در کدام نقطه ی از زمان ایستاده ام
که چنین بوی درد و نور می دهد پیرهنم؟!
تمام شهر
تمام کلاغان شهر می دانند
که من از این همه اجسام سه بُعدی سرگردان
که بی هیچ عشقی و احساسی
رخوِت تن های شان را با خود
به بستر متعفن شبها می سپارند
تا آبستن نوزادان بی سر و بی قلب شوند
چه مایه بیزارم .
تو هیچ می دانی
چرا من بدنام ترین دختر شهرم ؟!
زیرا کافر شدم و هستم خواهم بود
به مکتب آری!!!
حلّاِج جان مرا
چه باک از مردن؟!
چرا که از وقتی
پشت به قبله
رو به سوی گلسرخ
نماز می خوانم
به هر کجا که می روم
چوبه دار خودم را
بر دوش میکشم.
.
پاریس- ۲۰۱۴/۰٣/۰٣
شهناز غلامی
|