تکه هایی از خاطرات رویازده
هادی خوجینیان
•
بعد روزی که آزاد شدم شهریور ماه بود. هوا خاکستری و بارانی بود. بازداشتگاه نزدیک اسکلهی سنگی بود. مثل همهی انزلچیها عاشقش بودم. خواستم برم کنار دریا ولی خب مادر و پدرم منتظر من بودند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۶ اسفند ۱٣۹۲ -
۱۷ مارس ۲۰۱۴
مامان مهری که زنده بود شبها به کنار تختم میآمد و کف پا و شانههایم را ماساژ میداد و نفرین میکرد به هر کسی که بچهاش را آزار داده. من هم بچهی آذری بودم هی ناز میکردم و میگفتم اگه یه کم بیشتر ماساژ بدی حالم خوب میشه ها.
مامان مهری هر وقت ملاقات حصوری داشتیم شعر سیاوش مطهری را در فاصلهی بوسه و بغل کردن برایم میخواند.
ترا کشتند در خیابان پپسیکولا. ترا در جنگلهای سر سبز گیلان کشتند
با داشتن مامان مهری همه چیز قابل تحمل بود. همه چیز
بعد روزی که آزاد شدم شهریور ماه بود. هوا خاکستری و بارانی بود. بازداشتگاه نزدیک اسکلهی سنگی بود. مثل همهی انزلچیها عاشقش بودم. خواستم برم کنار دریا ولی خب مادر و پدرم منتظر من بودند. مادرم با چادر سفید که عاشق سپیدیاش بودم. مادرم عشق من بود.
بعد من هم شروع به خواندن ترانهی ای پرنده کردم. برق زندان رفته بود. تو کریدور هیچ کس نبود. زندانبانها در اتاق نگهبانی بودند. وسطهای خواندن بود که در سلول باز شد و نگهبان گفت: کی داشت میخوند. منم با صداقت گفتم: من بودم من. از شجاعت نبود ها. خب من بودم که داشتم میخوندم. چشم بند زدم و از اتاق بیرون آمدم . حس کردم که از در زندان بیرون آمدهام. چون مثل کف دست همه جاشو بلد بودم. تجربهی سال ۶۱ را داشتم. به اتاق بزرگی رفتیم.
نگهبان گفت که چشم بند را باز کنم و رو به دیوار بایستم.
پس از چند دقیقه بازجو آمد. صداشو به خوبی می شناختم. علیرضا یکتا دوست بود. هم محلهای خودمان بود و از بچگی میشناختمش.
نگفت که رویم را برگردانم. با خنده گفت: هادی میدونی این ترانه رو تو شکوفهتو و جندهخونهها میخوندند؟ گفتم: نه بابا همه جا میخوندند.
شاید باور نکنید که اصلن نمیترسیدم. خب جوان بودم و غرور داشتم. بالاتر از انفرادی نبود که.
الان تصورش هم دردناک است ولی خب اون موقع تخمم هم نبود. ببخشید ها...
گفت: میدونی که مهرهی مار داری و من ازت خوشم مییاد. مادرت با مادرم دوست بود و زیاد اشنا هستیم. گفتم میدونم. الانه که اینو دارم مینویسم خودم خندهام گرفته از جوانی خودم ولی خب آدمی یه دیگه.
سرتون را به درد نیارم ولی به والله قسم می خورم که از من خواست ترانه را دوباره برایش بخوانم.
ببیند شوخی نمیکنم ها. مست هم نیستم. بهش گفتم: برادر به گناه آلوده میشوید ها.
گفت که نه نمیشم. میخواهم تو بازجویی بنویسم که تو صدای خوبی داری.
برایش خواندم ولی باور کنید هر لحظه انتظار داشتم که سرم به دیوار روبرو بخوره ولی نخورد.
بعد از اینکه خوندم گفت حالا برو تو سلول و بچهی خوبی باش.
اینها فراواقعیت نیست به والله ها.
ناصر و جاوید تا داخل اتاق شدم من را بغل کردند و تنم را نگاه کردند تا مبادا کبود شده باشد.
با خنده گفتم: علی رضا عاشق صدای من شده.
ناصر مثل برادر بزرگ بغلم کرد و گفت: تخم جن تو مهرهی مار داری به خدا.
بعدش این ترانهی فریدون فروغی را با صدای خیلی آرام خوند.
در حالی که پشت دیوار باران می بارید ناصر شروع به خواندن ترانه کرد. کریدور سکوت محض بود. صدای خوبی داشت لامصب... برق رفته بود تیر ۶۶ بود.
همیشه از کپور چال که می گذشتم تا به آبکنار بروم بی اختیار یاد بهروز و غلام می افتادم. خیلی بچه بودم من. امروز زیر باران به این فکر می کردم که چه شد که همه رفتند و ما چند نفر جا ماند یم. أسیر زندگی شهری شدیم. خیلی ها ایز و له شدند و خیلی ها. ولی به والله قسم أدبیات و هنر بود که ما را نجات داد. آلبته بعضی از ما را
ذهن فراموشکارم را دارم تربیت میکنم تا همهی خاطراتم را دوباره به یاد بیاورم. به رفیق الیسا که رواندرمان است میگویم من باهوشتر از این حرفها هستم که چیزی را فراموش کنم. با ملایمت میگوید که اشتباه فکر میکنی چون همین ذهن تو که رشد کرده به درون تو فرمان میدهد که خاطرات دردناک را فراموش کنی. البته از بین نرفته بلکه در پس ذهن تو جا خوش کرده کافیست تلنگری بخورد تا جولان بدهد.
به پاپ محلی دعوتش میکنم و شراب قرمزی میهمانش میکنم. ( خب ودکا که نمیشه تعارف کرد...)
اوه داشت یادم میرفت. تو سال ۶۵ با بچهها یه تیم مطالعاتی درست کرده بودیم. کتاب میخوندیم و کار فیلم و تاتر میکردیم. حواسم جمع بود که خودم درگیر کارها نباشم. شهر کوچک بود و وزارت با چشمان کاملن باز من رو نگاه میکرد.
خدای نکرده نمیخواهم بگم من خیلی خوب بودم ها. نه به خدا. شهر کوچک این درگیریها رو هم داره.
رفیقهای خیلی خوبی داشتم. مثلن قرار بود با مهرداد اسکویی کار فیلم بکنیم ولی نشد. با فرهاد مهرانفر که کار فیلم رو شروع کرده بود کار کنیم که اونم نشد. ولی تو این وسط با شهرزاد پویا ادیتور فیلم باشو غریبهی کوچک آشنا شده بودم که بفهمی نفهمی عاشقش شده بودم. از من بزرگتر بود ها ولی خب بچه بودم.
دفتری داشتیم در خیابان ایرانشهر که جزو جاهایی بود که عصرها میرفتم برای نوشتن و خواندن محض. در دفترمان یک رفیقی داشتم که قبلن در دادگاه انقلاب کار میکرد و نفوذی سازمان بود. من عاشق این مرد بودم نه برای این که خبر میآورد. بیشتر عاشقش بودم که با این که زن و بچه داشت عاشق یک خانمی شده بود که قبلن هوادار چریکها بود. زنش را دوست نداشت و شرع اجازه نمیداد طلاقش بدهد. خب دلیل خودش بود دیگه. یک شب آمدم دفتر. برق رفته بود. ساختمان در تاریکی محض بود. فندک را روشن کردم. ( من سیگاری نبودم ها) داخل دفتر شدم. دیدم شمعها را روشن کرده بود و داشت گریه میکرد. چشمهایش قرمز شده بود. (من اون خانم را میشناختم و از دوستان قدیمی من بود.) رفتم بغلش کردم و چیزی نگفتم. خب به عاشق مثل احمق ها نمیشه رهنمود داد که. برایش چای ریختم و مجله ی دنیای سخن را روی میز گذاشتم .
سال ۶۷ بود و یکی از شعرهای من در مجله چاپ شده بود. ( آزاد بودن چه سخت است) حواسش را پرت شعر کردم. پس از چند دقیقه گفت: اخ کاش انقلاب نشده بود و ما راحت عاشق میشدیم. من جوابی ندادم. یعنی جواب هم باید می دادم.؟ به والله که نباید میدادم. بعدها رفیقمان لو رفت و تبرباران شد
|