روانشناسی داستانی - ۷
خود و جامعه را در آیینهی خود و جامعه دیدن
هادی پاکزاد
•
هر کس هر طور که دلش بخواهد، میتواند شانس را تعریف کند، ولی فکر میکنم که همه بر بودنِ شانس اشتراک نظر داشته باشند! من که آن را باور دارم! البته همانطور که گفتم: بودنش را باور دارم! نه این که اساسِ زندگیام را برپایهی شانس قراردهم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۹ مهر ۱٣٨۵ -
۱ اکتبر ۲۰۰۶
• هدف از نگارش، و داستانِ شانس
تا اینجا با هم آمدهایم! و کم و بیش با بعضی موضوعها خودمان را درگیر کردیم و به چیزهایی هم، جسته و گریخته پیبردیم!. اما، حالا بد نیست مختصری هم از خود و خانوادهی خودم برایتان بگویم: من و همسرم، سن و سالی را پشتِ سر گذاشتهایم. در این مدتِ نسبتاً طولانی، مجموعهای از خوشیها و ناخوشیها را با یکدیگر تجربه کردهایم که اگر بهقولِ بعضیها که به تقدیر و قسمت و اینجور چیزها اعتقاد دارند، قسمت شد واگر روندِ این گَپ و گفتگوها، به آنجا کشید که واردِ خصوصیاتِ بیشتر شوم، حتماً به آنها نیز خواهم پرداخت!. اما در حالِ حاضر باید دربارهی موضوعی با شما دردِ دل کنم که در ارتباط بسیار نزدیک با شرایط پیشآمده است که فکر و ذکر همهی خانواده را به خود مشغول داشته است: از قبل هم پیشبینی میشد که بالاخره، پسر باید همسر اختیار کند و دختر هم باید همین کار را انجام دهد!. راستش، زیاد از کلمهی «باید» که از توی آن بوی زور و دیکتاتوری به مشام میرسد، خوشم نیامده و نمیآید!. شاید این کنجکاوی لعنتی که خواستم از تَه و توی آن دوستِ چاپچیام سردربیاورم، مربوط به همین علاقهام به نفرت از کلمهی «باید» باشد که او هم میگفت که از زور و زورگویی انزجار دارد تا حدی که گاهی اوقات میتواند حالِ آدم را بههم بزند !.
میدانم که این طرز حرف زدن، ممکن است شنونده را خسته و کسل کند! پیشِ خود بگوید: چه معنا دارد که مرتباً از این شاخ به آن شاخ میپرد!. با پوزش از شما بیجا نیست که به این نکته هم توجه داشته باشیم که هدف از این حرفها، فقط شرح یک داستانِ معمولی و یا بیانِ خاطرات، در قالبِ یک شرحِ زندگی نیست!!. مقصودم، ایجادِ درگیری ذهن با دنیایی که بهطور ناهمگون، دارد عمل میکند و ما را ناگزیر میسازد تا هر وجه آن را که در ظاهر میتوانند زیاد هم با یکدیگر ارتباط نداشته باشند ولی در تحلیلِ نهایی مجموعهای را به نام «زندگی» رقم میزنند، جزء به جزء و تا آنجا که بتوانیم، مورد بازبینی قرار داده، با تعمق بیشتر به هریک از آنها، در رابطه با خود شناسی و...، توجه کنیم!. حال اگر این استدلال را در رابطه با این نوشتهها بپذیریم و اعترافِ نویسنده را در عدمِ تواناییاش برای بهسامان نوشتنِ این مطالب بهدیدهی اغماض بنگریم، آنگاه میتوانیم از این گفتارها، داستانهایی بس جذابتر از آنچه اکنون میخوانیم، بهدست آوریم که البته و در این صورت، تصور میکنم که به منظور و هدفِ اساسی از این همه پُرگویی دست یافته باشم. حال که هرچه دلِ تنگم میخواست گفتم!، به ادامهی ماجرا برمیگردیم :
پسرم، هنوز به آن مرحله نرسیده است که در پیدایی همسر برای خودش جدی و کوشا باشد! . ولی دخترم، از دیرباز، بخشی از ذهن و فکرش را همسریابی اشغال کرده است. برخلاف بسیاری از دخترها که در دورهی راهنمایی عاشق میشوند او وقتی تازه واردِ دبیرستان شده بود، برای اولین بار عاشق شد!. همهمیدانند که عشقهای نوجوانی با اینکه خیلی آتشین است!، ولی نباید آنها را زیاد جدی گرفت و باورشان کرد!. چرا ؟ برای اینکه احساسات و هیجانات بر تعقل و خرد میچربد و بدیهی است که اگر در کاری تمایل و احساسات با تعقل و خرد، دوستی نداشته باشد تنها شانس است که میتواند برآیند آن کار را مطابقِ دلخواه بسازد!. معمول است که میگویند آدمِ عاقل، سرنوشتِ خود را به شانس نمیسپارد!. شانس مثلِ این میماند که شما با هزار امید و آروز تمام پولت را بدهی و یک فیشِ موبایل و یا بگوییم تلفنِ همراه بخری، به امید اینکه شانس با تو یار باشد و به وقت قرعهکشی، شمارهی شما همان اولِ کار درآید و آن فیش را با قیمتِ دوبرابر و یا بیشتر بفروشی و کیفش را بکنید. اما خب ممکن است شانس شما به آخر بیافتد! آن زمانی که دیگر فروش این کالای شانسی! ارزشی برای شما بهوجود نخواهد آورد!. این یک مثالِ خیلی کوچک و پیشِ پا افتاده از پدیدهای به نام شانس است که معمولاً آدمهایی به دنبالش میروند که یا خیلی خودشان را خوششانس میدانند!! و یا آدمهای بیچارهای که چارهی کار را در متوسل شدن به شانس جستجو کردهاند!. روشن است که تکلیف این هر دو نوع از آدمها معلوم است: آنکه خود را خوششانس میداند، به مفتخوری عادت کرده است!! اما آنکه از روی ناچاری به شانس روی میآورد، گفتیم که: بدبخت است !!.
• عشق میتواند همان زندگی باشد
هر کس هر طور که دلش بخواهد، میتواند شانس را تعریف کند، ولی فکر میکنم که همه بر بودنِ شانس اشتراک نظر داشته باشند! من که آن را باور دارم! البته همانطور که گفتم: بودنش را باور دارم! نه این که اساسِ زندگیام را برپایهی شانس قراردهم. مثلاً همین شانس است که دختر من در دورهی دبیرستان عاشق شد!. حالا کاری به آن نداشته باشیم که این شانسها هم خود معلولِ علتهای بیشماری است که هر کدام میتوانند زادهی علت و معلولهای دیگر و گوناگونی باشند. اگر بخواهیم دنبالِ همهی آنها برویم، آنوقت ممکن است به جایی برسیم که باید فاتحهی شانس را بخوانیم و برای هر نمود و یا پدیدهای دلایلش را جستجو نماییم و بگوییم که چرا چنین شد و چرا چنین نشد. البته هر آدمِ عاقلی، اگر این مسیر را برای شناختِ امورش درک کند و انتخاب نماید، خیلی بهتر است. اما باید پذیرفت که این کارها کمی کار و تلاش میطلبد که متاسفانه اکثر ما آدمها حوصلهاش را نداریم و بدبختانه بهای نتایجِ کارهای شانسیامان را هم، به قول آن دوستِ چاپچی، پرداخت میکنیم !.
منظورم از این همه حرفهای شانسَکی، این بود که کاش ما هم شانس میآوردیم و دخترمان عاشقِ یک پسرِ جوانِ معقول و با شخصیت میشد !!.
من از گذشتههای دور، قبل از این که با این جنابِ چاپچی آشنا شوم، میدانستم که عشق شانسی نیست! عشق اگر بهدرستی فهم و درک شود، میتواند تمام زیباییهای زندگی را بهنمایش بگذارد. در عشق همهی چیزهای خوب یافت میشود. عشق، کار میآفریند، آرزوهای بزرگ خلق میکند، زیباییها را قابل فهم میسازد، دوست داشتنها را پرورش میدهد، از خودگذشتگی و فداکاریهای لذتبخش را به انسان ارزانی میدارد، بودن و نبودن را با انگیزه میکند، لحظهها را زیبا میبیند، گذشته را با شادابی و رضایت یاد میکند، از کینه به دور است، بُخل و حسد نمیشناسد، احساس حقارت نمیشناسد، با مفاهیمِ عقدهی حقارت بیگانه است، فخر و بزرگبینی ندارد، فیس و افاده به دیگران نمیفروشد، همهی انسانها را دوست دارد، از جنگ بیزار است، عدالت را مترادف با یکی از معانی خود میشناسد، تواضع و فروتنی را که صفتِ انسانهای آزاده و راحت میباشد درک میکند و... عشق حکایتهای پایان ناپذیری دارد که هراندازه انسان در راهش گام بردارد، بیشتر آن را لمس میکند و از آن برخوردار میشود .
همهی این افکار را در بارهی عشق داشتم، اما از شماچه پنهان، داشتنِ افکار یک چیز است، عملِ به آن چیزی دیگر است!. هر انسانی میتواند در اندیشهاش آرمان شهرهای بسیار دلچسب و زیبا بسازد که البته اگر به همین کارها هم موفق شود بهتر از این است که ذهنش در حالِ ایجادِ تخیلاتی باشد که از آنها بوی ددمنشی، جنایت، نفع پرستی ، توطئه برای دزدی و فریب دادنِ انسانها برآید !.
داشتنِ افکار زیبا نیز خود پیشنیازی است تا انسان برای تحقق آنها، میلِ به گام برداشتن را پیدا کند. پس من هم دلم را خوش میکنم که حداقل این افکار را از دیرباز داشتهام. امروز که شاهد عاشق شدنِ دخترم هستم، همین افکار به کمک آمدهاند و به مدد آنهاست که میتوانم دخترم را درک کرده و با او همراه و همتلاش باشم تا باشد که در کارِ عشقورزیاش موفق شود !.
• به عشاقِ نوجوان باید توجه کرد
این پسرِ جوانِ خوشبخت را که دخترم به او دلبسته بود از قبل میشناختم!. داستانِ این شناسایی زیاد مفصل نیست !.
از خیلی گذشته که من و همسرم قرار گذاشته بودیم بچهدار شویم به این فکر افتادیم تا در بارهی پرورش و تربیت او که هنوز بهدنیا نیامده بود، مطالعاتی داشته باشیم و به نقطهنظراتِ نسبتاً واحدی برای اداره و نگهداری بچه برسیم!. این تفاهم، بسیار ارزنده و جالب بود! چرا که میدانستیم اکثر اشخاص، قبل از بچهدار شدن، نسبت به کارشان آگاهانه عمل نمیکنند و معمولاً بدون هیچ برنامهای بچهدار میشوند. آنان، بچهدار شدن را بسیار طبیعی میدانند که از این بابت هیچ انتقاد و ایرادی بر کسی روا نیست. اما مهم این است که هر امر طبیعی که اجرایش الزامی میشود، میتواند از حالتِ خودبهخودی، به حالتِ خودآگاه درآید که در این صورت انسان نسبت به همان کار طبیعی نیز ناآگاه نبوده و با رویدادهای بعد از آن بهطور غیرمنتظره و غافلگیرکننده مواجه نخواهد شد .
با درک تمام این مسایل، مطالعه و بررسی را در این زمینهها آغاز کردیم و پس از آن که به نتایج موردِ نظرمان رسیدیم، دختر بسیار زیبا و کوچولوی خودمان را درآغوشِ یکدیگر یافتیم !.
به مرور و با بزرگتر شدنش دریافتیم که مرحلهی دیگرِ یافتههای مطالعاتیامان را باید بهکار بندیم! پس لازم آمد تا به موازات رشد این دختر کوچولو، ما هم با خانوادههایی دوست شویم که وضعی مشابه با ما دارند!. در آغاز آن خانوادههایی که دختر داشتند، انتخابِ اول محسوب میشدند!. اما بعد از مدتی که دختر ما بزرگتر شده بود و حالا به کلاسِ اول دبستان میرفت، لازم بود که با خانوادههایی هم که پسر داشته باشند، آشنا شویم و با آنها دوستی کنیم!. در این دوستی منافعِ مشترک وجود داشت: هم، ما با همردیفهای خودمان دمساز میشدیم و هم بچهها شرایط مناسب و لازم را برای با هم بودن تجربه میکردند. به روشنی باید بگویم که ما، آزادی با نظارت از راه دور و غیر مستقیم را برای بچههای خود فراهم میکردیم، که البته همهی نتایجِ این کارمان را هم اکنون که سالها گذشته است و ما همچنان داریم به آن ادامه میدهیم، مثبت ارزیابی میکنیم !.
یکی از نتایج مثبتِ آن، همین شناختنِ دوستِ پسرِ دخترم است!. ما از گذشته با این خانواده رفت و آمد داشتیم و بهخوبی نسبت به آنان آشنایی پیدا کرده بودیم. هر دو نفر کارمند بودند و سخت در تلاش جمع و جور کردنِ دخل و خرجها، تا سَر ماه بابت چیزی لنگ نمانند و زندگی را با امید به آینده و مشاهدهی رشدِ موفقیتآمیز تنها پسرشان که بینهایت به او دلبسته بودند، میگذراندند .
ما هم با آنان که در همسایگیامان منزل داشتند، بنای رفت و آمد را گذاشتیم و اجازه دادیم تا بچهها از حضور هم برخوردار شوند و همراه با دیگر همسن و سالهای خودشان، بازی کنند و از زندگی نهایت لذت را ببرنند .
اگر حقیقتش را بخواهید از نظر ما، هم آن خانواده و هم پسرشان که آن روزها سالِ سوم دبیرستان بود، انسانهای خوبی بودند و ما از این که با آنها آشنا شده بودیم بسیار راضی و خوشحال بودیم، چرا که احساس میکردیم که دخترمان هم آنها را دوست دارد!. کمکم کار این دوست داشتنها ادامه پیدا کرد تا این که متوجه شدیم دخترمان برای اولین بار عاشق شده است!. فهم این موضوع زیاد دشوار نبود: او که بیپروا و راحت و آسوده با آن پسر رفت و آمد داشت، کمکم خودش را جمع و جور کرده بود و وقتی از آن پسر حرف میزد رنگ و رویش به سرخی گرایش پیدا میکرد و حرفها را با احتیاط بیان میکرد. کنجکاو شده بود تا از روابط ما که پدر و مادرش بودیم سردربیاورد و کمیهم گوشهگیر و بیحوصله، قدری هم زود رنج و عصبانی، تا حدی هم بیاشتها، اندازهای هم بیتوجه به درس... و خلاصه مجموعهای از حالات و روحیاتِ گوناگونِ بیثبات را از خود بروز میداد .
با مشاهدهی چنین اوضاعی، من و مادرش به فکرِ چاره افتادیم!. در اینجا باید بگویم که در این زمان بچهی دوم ما که اکنون چهار پنج سالی بیشتر نداشت ما را سفت و سخت به خود مشغول کرده بود به این امید که فکر میکردیم این دختر از آب و گل درآمده است و با احتیاطهای ما در بزرگ کردنِ او همهی کارها دارد به خوبی و خوشی پیش میرود!. غافل از این که تازه اول راه است و باید بیشاز گذشته به آن دختر توجه کرد و نسبت به عواطف او و مشکلاتی که در پیشِ رو داشت هشیار میبودیم .
باز باید یادآوری کنم که ما بهخاطر کارهای سنجیدهی خود در رابطه با پرورش و تربیت دخترمان، زیاد هم از این کمتوجهی صدمه ندیدیم!، چون شرایط گونهای بود که بچه میتوانست مشکلات و مسایلش را با ما و بدون ترس ابراز دارد. او پس از چند روزی که در اوهام و خیالات خود بهسر برده بود، خود را ناگزیر یافت تا رازش را برای ما فاش سازد :
- ... پدر، دوستش دارم !.
- این که بسیار هم خوب است !.
- شما ناراحت نمیشوید؟
- ناراحت؟! خوشحال هم شدم! تو حالا سالِ اول دبیرستان هستی، برای خودت خانمی شدهای!، او هم سالِ سوم دبیرستان است. هر دو نفر شما کمکم بزرگ شدهاید !.
در اینجا بود که ما از ریزِ ماجرا مطلع شدیم!. باز هم جای شکرش باقی بود که روابطِ ما گونهای بوده که دخترم توانسته بود، بعد از چند روز که خودش را پابهپا کرده بود، حرف دلش را به زبان بیاورد و ما را از آن همه نگرانی که از حال و روزش نشان داده میشد، خلاص کند !.
دخترم، گویی از شّر بار سنگینی خلاص شده باشد، نفسی به راحتی کشید و انگار که تازه زبانش باز شده باشد، با کمی خجالت و شرمندگی گفت :
- آیا شما با ازدواجِ ما موافق هستید؟ .
بیاختیار لبخندی بر لبانم نقش بست!. کمی خودم را در حال فکر کردن نشان دادم و با رویی گشاده، به سوالش پاسخِ مثبت دادم!. هنوز کلمهی آخر از دهانم بیرون نیامده بود که با هیجان از جایش بلند شد و خود را درآغوش ما انداخت. مادرش که کمی از وضع پیشآمده جا خورده بود، نیم نگاهی به من کرد و در حالیکه دخترش را نوازش میکرد، حرفهایی را در گوشش زمزمه کرد :
- چهطور شد که به او علاقهمند شدی؟. آیا او را از تمام دوستان و آشنایانت بهتر دیدی؟ برای من هم جالب است که بدانم دخترم چه نکاتی را در این انتخاب مد نظر داشته است!. البته من به هوش و خردِ تو اطمینان دارم و مطمئن هستم که تو بدون دلیل کاری انجام نمیدهی!. تا آنجا که ما او را میشناسیم نباید پسر بدی باشد! مادر و پدرش هم که انسانهای خوبی هستند. با این وجود آیا به نظر تو بهتر نیست که عجله نکنیم و با حوصله و دقت بیشتری دنبال این جریان را پی بگیریم؟ ...
گویا حرفهای مادر تمامی نداشت! پشتِ سرهم سوال میکرد و میخواست همهی تجربیاتش را بهیکباره در اختیار دخترش بگذارد، تا مبادا آب از سر برود و عمری پشیمانی باقی بماند!. بیتوجه به اینکه داشتم وسط حرفهای معقول و مادرانهی او میدویدم، به چهرهی همسرم خیره شدم و در حالی که میخواستم با نگاهم به او بگویم که زیاد تند نرود، دنبالهحرفش را پی گرفتم :
- منظور مادر این است که هر کمکی از دست ما برآید کوتاهی نخواهیم کرد !.
با این حرف خواستم به همسرم بفهمانم که سوالهای مکرر و پی در پی، او را به عقبنشینی وا میدارد و کار را به مخفیکاری میکشاند که در آن صورت هر چیزی ممکن خواهد شد!. آنجاست که فقط باید به امیدِ شانس نشست!، چرا که برای کسی معلوم نیست چه پیش خواهد آمد!. باید بپذیریم که یک دختر نوجوان که سرشار از انرژی و خیالهای واهی است، نمیتواند به تنهایی از پسِ این گونه مسایل برآید. همانطور که آن پسر هم از عهدهی چنان کاری برنخواهد آمد .
خوشبختانه آن ماجرای عشق و عاشقی به خیر و خوشی پایان پذیرفت. دخترم که دریافته بود ما مایلیم و میخواهیم در راستای خواست و آرزوهای او گام برداریم، دیگر با خیالی آسوده از روابط خود با آن پسر میگفت و ما هم او را به شناختِ هرچه بیشتر از آن جوان تشویق میکردیم. در تمامِ گفتارهای ما کلمهای در نفی رابطهی آنها وجود نداشت و هرگز استنباطِ منفیای که از آن پسر داشتیم به فرزندمان انتقال نمیدادیم و آن را بازگو نمیکردیم، زیرا متوجه بودیم که او در آن سن و سال، توانایی شنیدنِ کلامی در نفی آنکس که تصور کرده دوستش دارد، ندارد و در نتیجه سخن گفتن در بارهی شخصیتِ نامطلوبِ آن پسر اثر بخشی معکوس برجای میگذارد وچشمهای او را به روی واقعیتهایی که خودِ او میبایست به آن برسد، میبست. روشن است که در این بحران، من و مادرش نهایت همکاری را با یکدیگر کردیم و موجباتِ شناخت فرزندمان را از آن پسر که برایش مناسب نبود فراهم کردیم. چند سال بعد که او دیگر از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود، با یادآوری ماجراهای اولین عشقش، رفتار ما را تحسین میکرد و همیشه از آن ایام با خاطراتی که شیرینی و تلخی را با خود داشت، یاد میکرد .
* * *
امروز صبح، خیلی دیر از خواب بلند شدم! اگر یادتان باشد، دیشب که شبِ جمعه بود تا دیر وقت منزل آن دوستِ چاپچیام که هر چه از دهانش برآمده بود، بهطور غیرمستقیم، نثار بنده کرده بود تا جایی که در آن وقتِ شب، بیخیال تا مدتها در کنار جوی آبی نشسته و داشتم ادای الاغ را درمیآوردم. و اما امروز که جمعه شده بود، هنوز از خواب بلند نشده بودم که همسر و دخترم را بالای سرم مشاهده کردم! راستش کمی جا خوردم! پیش خود گفتم، چه اتفاقی افتاده!! که این دو نفر مثلِ اجلِ معلق بالای سرم حاضر شدهاند و امان ندادهاند تا از جایم برخیزم و دست وصورتی صفا دهم. نگاه حیرتزدهام همهی حرفهایم را به آن دو زده بود. پس برای اینکه مواظبم باشند تا یکمرتبه سکته نکنم!، فوراً مرا در جریان موضوع قرار دادند .
- پدر اگر اجازه میدهید، فلان کس میخواهد به اتفاقِ خانوادهاش به خواستگاری بیاید !. مادر که کاملاً موافق است و فکر میکنم شما هم با توجه به اینکه آنها را میشناسید، موافقت کنید که آنان تا جمعهی آینده به منزل ما بیایند .
با شادی از جایم نیمخیز شدم و صورتِ دخترکم را که دیگر بزرگ شده بود بوسیدم و با آنچه خودشان دوخته و بریده بودند! موافقت کردم .
پس از شنیدنِ این خبر، اولین چیزی که به فکرم خطور کرد، درمیان گذاشتنِ آن با دوستِ چاپچیام بود!. نمیدانم چرا چنین فکری از خاطرم گذشت، شاید در ناخودآگاهم به کمک او احساسِ نیاز کرده بودم! دلم میخواست که در این باره هم با او گفتگو کنم تا از نقطهنظراتش مطلع شوم. بنابراین برای اینکه او را برای حضور در مجلسِ خواستگاری دعوت کرده باشم، بهانه را برای رفتن به نزدش مناسب یافتم. پس در اولین فرصت پیش او رفتم تا ماجرا را به اطلاعش برسانم .
از شنیدنِ این خبر خیلی خوشحال شد. پس از آرزوی شادکامی و خوشبختی برای عروس و داماد ابراز علاقه کرد تا اگر کمکی از دستش برمیآید، او را بیخبر نگذارم!. من هم از خدا خواسته! بدونِ تأمل درخواستم را به او گفتم :
- خیلی نیاز دارم تا در این مورد کمکم کنید !.
بهدنبالِ این درخواست، تمامِ ماجرای عشق اول و دیگر ماجراهای دخترم را که در گذشته اتفاق افتاده بود، همراه با رفتار خودمان را، برایش تعریف کردم و او با دقت به تمام حرفهایم گوش میداد. پس از مکثِ کوتاهی، از رفتار مشترکِ من و همسرم در مواجهه با مسایل و مشکلاتِ دخترمان بسیار قدردانی کرد و همهی کارهای ما را با ارزش نامید!. راستش این اولین باری بود که میدیدم او دارد از من تعریف میکند !.
• تشویق، بودن را با انگیزه میسازد. تنبیه، به نفرتها میدان میدهد .
این داستان ادامه دارد
HADI.PAKZAD@YAHOO.COM
|