سوسیالیسم و دمکراسی (۵)
حبیب پرزین
•
مارکس و انگلس کمون پاریس را دیکتاتوری پرولتاریا میدانستند. مارکس در «جنگ داخلی در فرانسه» نوشت، کمون اساساً حکومت طبقه کارگر بود، نتیجه مبارزه تولیدکنندگان در مقابل طبقه غصب کننده، شکل سیاسی سرانجام کشفشدهای که در آن رهایی کار میتواند تحقق پیدا کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٨ فروردين ۱٣۹٣ -
۲٨ مارس ۲۰۱۴
دیکتاتوری پرولتاریا
دیکتاتوری ابتدا بخشی از قانون اساسی جمهوری رم بود. در دوران جنگ یا آشوبهای داخلی مردم یک دیکتاتور با اختیارات فراقانونی انتخاب میکردند تا بهتر بتواند اوضاع را به حالت عادی برگرداند. البته این مانع از این نبود که بعضی از دیکتاتورها مانند ماریوس و سولا، از این موقعیت برای دائمی کردن حکومت خود سوءاستفاده کنند. قانون انتخاب دیکتاتور در شرایط ویژه، در جمهوری فلورانس هم وجود داشت. و در قانون اساسی برخی از کشورهای تازه دمکرات شده قرن بیستم هم بندی وجود داشت که به دولت اجازه میداد در شرایط اضطراری فراقانونی عمل کند. دیکتاتوری در رم باستان به هیچوجه بار منفی نداشت، در آن دوران برای نشان دادن مفهوم امروزی دیکتاتوری از لغاتی مانند دسپوتیسم یا تیرانی استفاده میشد.
در جریان انقلاب کبیر فرانسه در بهار ١٧٩٣وقتی که ائتلافی از کشورهای اروپایی برای حمله آماده میشدند و در وانده سلطنتطلبان قیام کرده بودند، یک کمیته نجات ملی با اختیارات کامل برای خارج کردن کشور از بحران انتخاب شد. پس از مدت کوتاهی ربسپیر رهبری این کمیته را در دست گرفت و دوران ترور را به وجود آورد. بارها ربسپیر و سن ژوست، حکومت خودشان را با دمکراسی و دیکتاتوری دوران رم هم هویت ساختند. مارکس در خانواده مقدس نشان میدهد که چگونه سن ژوست برای محکوم کردن دانتون او را با کاتیلین که میخواست بر ضد جمهوری رم کودتا کند مقایسه کرد. یا اینکه او میگفت پلیس باید مانند سانسور دوران رم عمل کند. [۱]
مارکس و انگلس در آثار اولیه خود همه جا دیکتاتوری را به همین مفهوم بکار میبردند. انگلس قبل از آشنایی با مارکس گرایش روشن آنارشیستی داشت، و دولت و دین را نتیجه ترس انسان از خودش میدانست، سال ١٨٤٤ در مقالهای در مورد شرایط انگلستان، پس از توصیف وحشتناکی پادشاهی خالص و آریستوکراسی خالص، در مورد دمکراسی مینویسد، دمکراسی از هر دو وحشتناکتر است. ماریوس و سولا، کرمول و ربسپیر، سرهای خونین دو پادشاه، لیست تبعیدها و سخنان دیکتاتور مآبانه به اندازه کافی نشاندهنده بیرحمیهای دمکراسی است. [۲] وحشتناکی دمکراسی از نظر او به خاطر این است که در شرایط اضطراری چهرههایی مانند ماریوس و سولا، کرمول و ربسپیر را به وجود میآورد. [٣] مارکس هم در این دوران دیکتاتوری را فقط در مورد رم باستان و دیکتاتوری ژاکوبنی بکار میبرد. تا اواسط قرن نوزدهم برای نشان دادن مفهوم امروزی دیکتاتوری از واژه دسپوتیسم استفاده میشد مارکس هم برای حکومتهای پروس اتریش و روسیه از اصطلاح دسپوتیسم استفاده میکرد. مونتسکیو در روح القوانین حکومتها را به سه نوع اصلی جمهوری، مو نارشی و دسپوتیک ،تقسیم میکند. دمکراسی را نوعی جمهوری میداند. فرق منارشی و دسپوتیسم از نظر او این است که در منارشی پادشاه بر اساس قوانین یا ضوابطی حکومت میکند اما دسپوتیسم حکومتی است که در آن یک نفر بدون قانون و ضابطه هر کاری را بنا به میل و اراده خودش انجام میدهد. [۴] او دیکتاتور را یک نوع سمت میداند و دیکتاتوری به عنوان یک نوع حکومت در طبقهبندی او جایی ندارد.
در جریان انقلابهای ١٨٤٨ و پس از آن مارکس و انگلس دیکتاتوری را به مفهوم جدید و امروزی آن بکار میبرند. مارکس حکومتهای ناپولئون سوم و بیسمارک را دیکتاتوری مینامد بدون اینکه آنها برای این سمت از سوی مردم انتخاب شده باشند، یا دیکتاتوریشان موقتی و برای دوران معینی باشد. به تدریج اصطلاح دیکتاتوری جایگزین دسپوتیسم شد. مارکس و انگلس در نیمه دوم قرن نوزدهم واژه دسپوتیسم را فقط برای حکومتهای فاقد قانون اساسی و مجلس، مانند پادشاهیهای آسیا بکار بردند
مارکس در نوشتههای مربوط به انقلابات ١٨٤٨ علاوه بر دیکتاتوری پرولتاریا مفاهیم دیکتاتوری بورژوازی و دیکتاتوری انقلابی، دیکتاتوری نظامی، دیکتاتوری شمشیر، دیکتاتوری کاوینیاک، دیکتاتوری لویی بناپارت و دیکتاتوری حزب سوسیال دمکرات را هم مطرح میکند، بنابراین خود مارکس در به وجود آوردن و جا انداختن مفهوم امروزی دیکتاتوری نقش مهمی داشت. دیکتاتوری پرولتاریای مارکس، هم با تعریف قدیم و هم با تعریف امروزی تطبیق میکند. حکومتی که مشروعیتش را یا از انقلاب میگیرد، یا به طور دمکراتیک انتخاب میشود و برای یک دوران و هدف معین، دوران گذار به کمونیسم، دیکتاتوری اعمال میکند، دیکتاتوری به مفهوم قدیمی آن هم هست. ما قبلاً دیدیم که کابه هم برای به وجود آوردن و تثبیت جامعه کمونیستی یک دوران پنجاه ساله دیکتاتوری فردی را که توسط مردم انتخاب میشد در نظر گرفته بود.
مارکس یک تعریف حداقلی از دیکتاتوری دارد. به این صورت که جدایی قدرتها به طور موقت از میان رفته است و قوه مقننه، قوه اجرایی را در دست میگیرد، یا قدرت اجرایی برای زمان موجود قوه قانونگذاری را در دست میگیرد. و به همین دلیل یکی شدن قوای مجریه و مقننه، این دولت هر چقدر هم ملایم رفتار کند باز دیکتاتوری است. او در مورد مشخص آلمان اضافه میکند که در شرایط کنونی مجمع ملی باید وظیفه قوه قضائیه و قضاوت بدون قانون را هم داشته باشد. [۵]
مارکس و انگلس دیکتاتوری پرولتاریا را در سه دوران مشخص مطرح کردند. دوره اول میان سالهای ١٨٥٠ تا ١٨٥٢ یعنی بعد از شکست انقلاب در فرانسه و دیگر کشورها بود. دوره دوم از ١٨٧١ تا ١٨٧٥ پس از شکست کمون پاریس و دوره سوم از١٨٩٠ تا ١٨٩٢ این دوره پس از درگذشت مارکس بود. مارکس و انگلس علاقهای به پیشگویی زیاد در مورد جامعه آینده، به خصوص شکل حکومتی آن، نداشتند. طرح دیکتاتوری پرولتاریا بعد از شکست دو انقلاب به خاطر این بود که احساس میکردند برای اجتناب از شکستهای آتی پرولتاریا یا حزب او باید در مقابل نیروهای مخالف، شدت عمل بیشتری از خود نشان بدهد. مطرحشدن دوباره بحث پس از ١٨٩٠ به خاطر انتشار مقاله مارکس « نقد برنامه گوتا» بود. این مقاله که نقد برنامه ارائهشده به کنگره وحدت دو جریان اتحاد سراسری کارگران آلمان و گروه آیزناخیستها در حزب سوسیال دمکرات آلمان بود، در سال ١٨٧٥ برای پنج نفر از رهبران آیزناخیست از جمله ویلهلم لیبکنشت و آگوست ببل فرستاده شد. در این مقاله ضمن نقد بقایای افکار لاسال، در برنامه، به وجود یک دوران بینا بینی میان جامعه سرمایهداری و کمونیسم اشاره شده بود و اینکه شکل حکومت این دوران دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود. در آن زمان ببل در زندان بود. ویلهلم لیبکنشت که میترسید مطرحشدن این مقاله به وحدت دو جریان لطمه بزند، آن را منتشر نکرد. در سال ١٨٩٠ در آستانه کنگره دوم حزب سوسیال دمکرات آلمان در ارفورت، انگلس رهبران حزب را مجبور به انتشار نوشته مارکس کرد. انتشار مقاله مارکس در میان نمایندگان جناح راست سوسیال دمکراسی سروصدای زیادی به راه انداخت، و بحث درباره دیکتاتوری پرولتاریا زنده شد. نوشتههای دوره سوم مربوط به این فضای فکری است.
از نظر مارکس در هر جامعه طبقاتی یک طبقه از نظر اقتصادی در موضع مسلط قرار دارد. در جامعه بردهداری، بردهداران در جامعه فئودالی فئودالها و در سرمایهداری سرمایهداران، موضع مسلط اقتصادی به مناسبات طبقاتی میان طبقات مختلف اجتماع بستگی دارد. سرمایهداری از ابتدای رشد آن حتی در یک کارگاه کوچک مناسبات معینی میان کارگر و سرمایهدار به وجود میآورد. سلطه اقتصادی در خود این مناسبات نهفته است. روشن است که طبقه مسلط علاوه بر سلطه اقتصادی به دنبال سلطه سیاسی هم هست. اما موضع مسلط یک طبقه لزوماً به معنی سلطه سیاسی آن طبقه نیست. در یک جامعه سرمایهداری ممکن است، هنوز نمایندگان سیاسی طبقات قدیم یعنی آریستوکراسی در قدرت باشند. ما قبلاً دیدیم که در آلمان و اتریش انقلاب ١٨٤٨ نتوانست، سیستم پادشاهی و بوروکراسی دوران فئودالی را از میان بردارد اما همین حکومتها موجب رشد سرمایهداری شدند. سلطه اقتصادی سرمایهداری دیر یا زود، سلطه سیاسی این طبقه را هم به دنبال خود ایجاد میکند. همان طور که سلطه طبقاتی سرمایه بدون سلطه سیاسی هم ممکن است. این سلطه میتواند با اشکال متفاوت حکومتی هم همساز شود. شکل حکومتی جامعه سرمایهداری میتواند دمکراسی یا دیکتاتوری و یا اشکال متفاوت بینابینی باشد. اکثر سوسیالیستها یا کمونیستهای قبل از مارکس میخواستند جامعه مورد نظر خود را به تدریج در داخل جامعه موجود و بدون به دست گرفتن حکومت، به وجود آورند. مارکس و انگلس برخلاف این، از ابتدا سلطه سیاسی طبقه کارگر را برای تغییر دادن مناسبات سرمایهداری ضروری میدانستند. آنها در نوشتههای قبل از انقلاب ١٨٤٨ از جمله مانیفست حزب کمونیست، فقط به ضرورت این سلطه اشاره کردند. در بخشهایی از مانیفست حزب کمونیست بحث در مورد حاکمیت طبقه کارگر آن قدر کلی مطرحشده که حتی در مورد اینکه آیا تمام طبقه حکومت میکند یا نمایندگانی از آن، ابهام به وجود میآورد. البته آنها به خاطر خوش بینی که قبلاً به آن اشاره شد، تصور میکردند این سلطه همراه با دمکراسی وسیع خواهد بود. اما مارکس از ١٨٥٠ به بعد، با درس گرفتن از انقلابات ١٨٤٨ دو پیشنهاد مشخصتر در مورد شکل حکومتی آینده مطرح کرد، در هم شکستن ماشین دولتی و دیکتاتوری پرولتاریا.
بحث اصلی در مورد دیکتاتوری پرولتاریا از ١٩١٨ بعد از به قدرت رسید بلشویکها آغاز شد. شروع این بحث نوشته کارل کائوتسکی به نام دیکتاتوری پرولتاریا و پاسخ لنین به آن در جزوه دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد بود. بخش بزرگی از این بحث به تفسیر دو نکته مهم در نوشتههای مارکس و انگلس بر میگردد. اول اینکه دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری طبقه است یا دیکتاتوری نمایندگان طبقه. دوم، مقصود مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا همان سلطه طبقاتی طرحشده در مانیفست بود یا اعمال دیکتاتوری به مفهوم رایج این کلمه.
از نوشتههای مارکس و انگلس در مورد سلطه اقتصادی و سیاسی بورژوازی روشن است که از نظر آنها سلطه طبقاتی به شکل حکومتی مربوط نیست. سیادت بورژوازی هم در شکل حکومتی دمکراسی و هم به شکل دیکتاتوری ممکن است. و این هم روشن است که تمام طبقه سرمایهدار حکومت نمیکند بلکه حکومت دست سیاست ورزان حرفهای است که احتمالاً خودشان هم سرمایهدار نیستند. ابهام فقط در مورد دوران گذار از سرمایهداری به کمونیسم است.
ابهام در مورد مناسبات طبقه کارگر با نمایندگان آن یا سیاستمدارانی که آن طبقه را رهبری یا حمایت میکنند در بسیاری از نوشتههای مارکس مشهود است.
در شروع بخش دوم مانیفست، پرولتارها و کمونیستها، در چهار جمله اول به رابطه کمونیستها و پرولتاریا اشاره شده است. این چهار جمله به طور واضح نشان میدهند که کمونیستها بخش کوچکی از پرولتاریا هستند. پس از آن نوشتهشده: « بنابراین کمونیستها در عمل مصممترین و همیشه به پیشرانندهترین بخش احزاب کارگری همه کشورها هستند. آنها از نظر تئوریک بر بقیه تودههای پرولتاریا این برتری را دارند که شرایط، خط مشی و نتایج عمومی جنبش پرولتری را بهتر تشخیص میدهند.....هدف بعدی کمونیستها مانند بقیه احزاب دیگر پرولتری، سازماندهی پرولتاریا به صورت طبقه، سرنگون کردن حاکمیت سرمایهداری و بدست گرفتن قدرت توسط پرولتاریا است.» [۶] در این جا مانیفست، با صراحت نشان میدهد که این بخش کوچک است که علاوه بر پیگیری بیشتر در راه هدف، بیشتر از بقیه راه رسیدن به آن را میشناسد، و سرانجام این بخش کوچک است که پرولتاریا را سازماندهی میکند، اما جمله آخر ابهام به وجود میآورد. این جمله را میتوان هم به معنی به قدرت رسیدن حزب از طریق پرولتاریا تفسیر کرد و هم به قدرت رسیدن خود پرولتاریا. برای روشن شدن موضوع باید به نوشتههای دیگر مارکس و انگلس مراجعه کرد.
پرولتاریا و رهبرانش
مارکس در بسیاری از نوشتههایش رهبران کارگری و کارهای آنان را به حساب تمام طبقه کارگر میگذارد. او در باره انقلاب ١٨٤٨ نوشت، پرولتاریا جمهوری را به دولت موقت و از آن طریق به تمام فرانسه تحمیل کرد. [۷] درحالیکه این راسپای بود که به مقر دولت موقت رفت و تهدید کرد که اگر فوراً جمهوری اعلام نکنید من با دویست هزار کارگر به اینجا بر میگردم. و این تهدید موجب اعلام جمهوری از سوی دولت موقت شد.
مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت، نوشت «انقلابهای پرولتری برعکس انقلابهای قرن نوزدهم همواره در حال انتقاد کردن از خویش هستند، لحظه به لحظه از حرکت باز میایستد تا به چیزی که بنظر میرسد انجام یافته، دوباره بپردازد و تلاش را از سر گیرد، بر نخستین دو دلیها و ناتوانیها و ناکامیها در نخستین کوششهای خویش بیرحمانه میخندند...» [٨] انقلاب پرولتری نه میتواند خودش را نقد کند و نه به گذشته خودش بخندد. این جمله تنها با این تفسیر قابلدرک میشود که منظور از انقلاب پرولتری را بازیگران این انقلاب بدانیم. گذشته از این، باز این تمام طبقه نیست که میتواند کارهای فوق را انجام بدهد بلکه رهبران فکری و عملی این انقلابات هستند که میتوانند گذشته خود را نقد کنند. منظور مارکس از جمله فوق بیش از اینکه پرولتاریا به عنوان یک طبقه باشد، رهبران پرولتاریا و به طور مشخص، خودش و انگلس است. چون هیچکدام از افراد دیگری که مارکس ممکن بود آنها را رهبران بالقوه پرولتاریا بداند، مانند بلانکی، و یارانش، پرودون، لویی بلان و آلبر، یا باربس و راسپای چنین رفتاری از خود نشان ندادند. پرولتاریای پاریس هم که بعد از سرکوب خونین قیام ژوئن در انتخابات ریاست جمهوری، با وجود اینکه راسپای کاندیدای کارگری بود، به گفته خود مارکس، به لویی ناپولئون رأی داد.
مارکس مینویسد: « بخشی از پرولتاریای پاریس وارد درگیریهای مسلکی مانند بانکهای مبادله و انجمنهای کارگری شد، یعنی وارد جنبشی شد که طی آن دیگر نمیخواهد جهان را به کمک وسایل بزرگی که در دست دارد تغییر بدهد.» [۹] میدانیم که اینها بحثهایی بود که پرودون در نشریه خود مطرح میکرد. منظور مارکس از بخشی از پرولتاریا پرودون و هواداران او است. مارکس به طبقه کارگر فرانسه انتقاد میکند، که چرا به جای اینکه در اردوگاه خود مستقیماً محتوا و وسایل انقلابش را بیابد، و به سرکوب دشمنان پرداخته و اقدامات لازم و ضروری مبارزه را انجام دهد، به بررسی تئوریک وظایف خودش دست زد. میدانیم که طبقه کارگر فرانسه دست به بررسی تئوریک نزد و نمیتوانست بزند. این لویی بلان بود که با ایجاد کارگاههای اجتماعی به دنبال نشان دادن شکل سوسیالیسم آینده بود. مارکس در همین مورد مینویسد :پرولتاریای پاریس هم چنان سرمست چشماندازهای بیکرانی بود که در اردوی وی گشوده مینمود و از سرگرم شدن در بحثهای جدید درباره مسایل اجتماعی لذت میبرد. [۱۰] اینجا هم مقصود او از پرولتاریا، پرودون، رهبران کلوپهای انقلابی است، چون اینها سرگرم بحثهای اجتماعی بودند و نه پرولتاریای پاریس.
و بالأخره مهمترین قسمت از نظر این بحث جایی است که مارکس مینویسد: « پرولتاریا ....این صلای جنگ جسورانه و انقلابی را سر داد: سرنگونی بورژوازی- دیکتاتوری طبقه کارگر!» [۱۱]. امروز کاملاً روشن است که طبقه کارگر نه در جریان قیام ژوئن و نه بعد از آن، چنین شعاری نداشته است. قیام ژوئن نه برای سرنگونی بورژوازی و حاکمیت طبقه کارگر و نه برای سوسیالیسم، بلکه برای بهکارگماشته شدن دوباره کارگران اخراج شده از کارگاههای ملی بود. شعار اصلی این قیام یا نان یا گلوله بود. خود مارکس هم تاکید میکند که طبقه کارگر بعد از شکستش به این نتیجه رسید. پس این شعار نمیتواند به قیام ژوئن مربوط باشد. و ما دیدیم که مارکس در نامهای به ودمیر، به سه نوآوری و کار مهم خودش اشاره کرد که یکی از آنها دیکتاتوری پرولتاریا است. بنابراین اینجا هم او کار خود را به طبقه کارگر نسبت میدهد. این عمل یکی گرفتن کارهای طبقه کارگر و کارهای رهبران آن، برای درک نوشتههای مارکس، در مورد حاکمیت طبقه کارگر، اهمیت کلیدی دارد.
مارکس در موارد زیادی صریحاً از به قدرت رسیدن حزب پرولتاریا صحبت کرده است. اما چون این نوشتههای او شهرت مانیفست را ندارند، یا ناشناختهاند یا به راحتی ندیده گرفته میشوند.
پس از شکست انقلابهای ١٨٤٨ مارکس پیشبینی میکرد که موج جدیدی از انقلاب بزودی شروع خواهد شد. او حتی برای این کار برنامهریزی و سازماندهی ویژهای را هم تدارک دید. اما در پائیز ١٨٥٠ با ظاهر شدن علائم رونق اقتصادی او به این نتیجه رسید که تا بحران بعدی انقلابی صورت نخواهد گرفت. این موجب اختلافی در اتحاد کمونیستها شد. جمعی که به گروه شاپر- ویلیچ معروف شد، خواستار تدارک قیام بود. مارکس این گروه را به ایدآلیسم و اراده گرایی متهم کرد. و در آخرین جلسه مشترک با آنها ضمن شرح آماده نبودن شرایط برای انقلاب و آماده نبودن خود پرولتاریا، گفت: ....تا آنجا که به فداکاری شخصی مربوط میشود من هم مانند بقیه این کار را کردهام، اما برای طبقه و نه برای اشخاص. در مورد شور و شوق، تعلق داشتن به حزبی که فکر میکند میتواند به قدرت برسد، شور و شوقی ندارد. من همیشه مخالف نظرات زودگذر پرولتاریا بودهام. ما در خدمت حزبی هستیم که به صلاحش است اکنون به قدرت نرسد. اگر پرولتاریا به قدرت میرسید نمیتوانست اقدامات پرولتری انجام دهد، و میبایستی تدابیر خرده بورژوازی را اجرا میکرد. حزب ما وقتی میتواند به قدرت برسد که شرایط به او اجازه بدهد نظرات خودش را به اجرا بگذارد. [۱۲] در این سخنان مارکس دو نکته مهم وجود دارد. اول اینکه با صراحت از به قدرت رسیدن حزب صحبت میکند. دوم اینکه به قدرت رسیدن حزبش را معادل به قدرت رسیدن پرولتاریا میداند.
نکته دیگر این است که در اطراف مارکس و انگلس یاران و هواداران آنها دیکتاتوری پرولتاریا را به صورت دیکتاتوری حزب تفسیر میکردند. و آنها برخلاف معمول که در مورد برداشت اشتباه از نظرات خودشان خیلی حساس و سختگیر بودند، در این موارد هیچ اعتراضی نکردند. در سال ١٨٤٩ جوانی بنام یوهانس میکوئل برای مارکس نوشت: بعد از اینکه فقر فلسفه شما را خواندم با جسم و جان به جمع شما تعلق دارم....من از سوی خودم کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه به شما اطمینان بدهم اهداف شما، اهداف من هم هست. کمونیست و آتئیست، مانند شما در پی دیکتاتوری طبقه کارگر هستم....اما از این نظر با شما اختلاف دارم که من اعتقاد راسخ دارم که انقلاب بعدی خرده بورژوازی را به قدرت میرساند. حزب کارگران باید در مقابل بورژوازی بزرگ و باقیمانده فئودالها مبارزه کند، اما از سوی دمکراتها به کنار رانده میشود. ما شاید بتوانیم زمانی انقلاب را بر ضد بورژوازی جهت بدهیم. شاید بتوانیم اساس تولید سرمایهداری را از بین ببریم، اما شکست دادن خرده بورژوازی ممکن نیست....ما باید پس از اولین پیروزی تا آنجا که ممکن است مانع سازمانیابی خرده بورژوازی بشویم. از جمله باید با ضربه قاطع با هرگونه تجمع برای ایجاد یک تشکل مقابله کنیم....اکثر کارگران آلمانی فاقد آگاهی طبقاتی هستند. ما باید در هر منطقه جدا ( تا وقتی که مرکزیتی نداریم) از کینههای شخصی و آرزوی انتقامگیری دهقانان از رباخواران، و تلخیهای زندگی کار مزدوران علیه کارفرما استفاده کنیم. ما باید با ترور سریع و شدید مانع سازمانیابی خرده بورژوازی بشویم. ما نباید به خرده بورژوازی اجازه نفس کشیدن بدهیم. ما باید با روشهای خودِ خرده بورژوازی، خشم انقلابی را به اوج برسانیم، بعد شاید برای مدت کوتاهی بتوانیم دیکتاتوری حزب خود را برقرار سازیم. [۱٣]
بعد از این میکوئل با اشاره به ضرورت سازماندهی کارگران، امکانات خودش در این زمینه را برای مارکس شرح میدهد. پاسخی از مارکس به نامه میکوئل در دست نیست. ولی او به یکی از کادرهای باارزش آنها مبدل میشود. انگلس در نامهای به مارکس نوشت، نامه میکوئل را خواندم نوشته او نشان میدهد که این جوان فکر میکند. اگر مدتی در خارج اقامت کند خیلی خوب خواهد شد.
ودمیر فعال کمونیست و دوست خانوادگی مارکس پایان سال ۱٨۵۱ به آمریکا مهاجرت کرد. آنجا مقالهای نوشت به نام دیکتاتوری پرولتاریا، در این مقاله او مواضع مارکسیسم را مطابق برداشت خودش از مانیفست و دیگر نوشتههای مارکس، برای خوانندگان آمریکایی توضیح داد. او در این مقاله نوشت: « اگر انقلابی بخواهد پیروزمندانه عمل کند، باید نیرویی متمرکز و یک دیکتاتوری در راس آن باشد. دیکتاتوری کرومول برای برقراری حاکمیت بورژوازی انگلستان ضروری بود. تروریسم کمون پاریس و کمیته نجات ملی موفق شد قدرت و مقاومت اربابان فئودال را در خاک فرانسه درهم بشکند. بدون دیکتاتوری پرولتاریا که در شهرهای بزرگ تمرکز یافته است، نمیتوان به مقاومت بورژوازی پایان داد.» [۱۴] ودمیر تمامی مقالات خود را برای مارکس میفرستاد. نامه مارکس به ودمیر در سال ١٨٥٢ که در آن به دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان یکی از نوآوریهای خود اشارهکرده، به خاطر این مقاله ودمیر نوشته شده است. در این نامه، مارکس در کنار مطالب دیگر کوشش کرده، از بیان اشتباه نظرات خودش جلوگیری کند، در نامه هیچ مخالفتی در زمینه دیکتاتوری پرولتاریا با نوشته ودمیر موجود نیست. نوشته مارکس برای روشن کردن کارهایی است که او انجام داده و کارهایی که قبل از او انجامگرفته و نباید به نام او ثبت شود. این نامه برای جلوگیری از اشتباهی است که حتی امروز هم صورت میگیرد، این که کارهایی که قبل از او انجامشده و جزیی از سیستم فکری او هستند مانند وجود طبقات و مبارزه طبقاتی و غیره به او به عنوان مبتکر این نظرات نسبت داده شود.
مارکس و انگلس کمون پاریس را دیکتاتوری پرولتاریا میدانستند. مارکس در « جنگ داخلی در فرانسه » نوشت، کمون اساساً حکومت طبقه کارگر بود، نتیجه مبارزه تولیدکنندگان در مقابل طبقه غصب کننده، شکل سیاسی سرانجام کشفشدهای که در آن رهایی کار میتواند تحقق پیدا کند. [۱۵] کمون پاریس حکومت نمایندگان طبقه کارگر یا مردم بود و نه تمام طبقه یا تمام مردم. قرار بر این بود که از هر بیست هزار نفر و هر کسری بیش از ده هزار نفر یک نماینده انتخاب بشود. کمون در مجموع باید ۹۰ نماینده برای پاریس که آن زمان یک میلیون و ششصد هزار نفر جمعیت داشت انتخاب میکرد. [۱۶] در میان انتخابشدگان فقط ٢٤ کارگر وجود داشت، سایر نمایندگان مردم از میان طبقه متوسط و به اصطلاح صاحبان مشاغل آزاد از جمله حسابدارها و ناشران انتخاب شدند. تعداد دوازده نفر از این دسته پزشک و وکیل دعاوی بودند....شورای کمون پر بود از محافل دوستانه، گروهها، نیمه مشاهیر در نتیجه محل زورآزمایی و رقابتهای بیانتها. [۱۷] در میان این گروهها و نیمه مشاهیر، نمایندگانی بودند با افکار بلانکی، پرودون و چند نفر عضو انترناسیونال. مارکس در مورد نمایندگان مناطق نوشت روشن است که اکثر آنها کارگر یا نمایندگان شناختهشده کارگران بودند. [۱٨] با توجه به آمار لیسا گاره «نمایندگان شناخته کارگران» یعنی روشنفکرانی که از منافع کارگران دفاع میکردند از کارگران واقعی بیشتر بودند. این همان حالتی است که بعدها، پیروزی احزاب کمونیست در کشورهای اروپای شرقی به وجود آورد.
دیکتاتوری یا سلطه طبقاتی؟
در مورد اینکه منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری پرولتاریا، واقعاً دیکتاتوری بود یا همان سلطه طبقاتی، نوشتههای آنها بسیار روشن است. قبلاً نشان داده شد که چگونه مارکس با جمعبندی از تجارب انقلابهای ١٨٤٨ به تدریج به سمت دیکتاتوری گرایش پیدا کرد، و در چه شرایطی ایده دیکتاتوری پرولتاریا را مطرح کرد. او در کشورهایی که امکان به قدرت رسیدن پرولتاریا وجود نداشت، دیکتاتوری مردم را بر ضد سلطنت آریستوکراسی و دستگاه بوروکراسی مدافع آن تبلیغ میکرد و برای فرانسه که در آن امکان پیروزی پرولتاریا را میدید شعار دیکتاتوری پرولتاریا را مطرح کرد. مارکس و انگلس برای نشان دادن دولت دوران گذار علاوه بر واژه دیکتاتوری از اصطلاحات اتوریته انقلابی و ترور انقلابی یا ترور سرخ هم استفاده کردهاند.
انگلس در نامهای به کارل ترزاگی نوشت، من فکر میکنم آنها (آنارشیستها) از واژه «اتوریته» و تمرکز سوءاستفاده میکنند. من چیزی با اتوریتهتر از یک انقلاب نمیشناسم، وقتی کسی ارادهاش را با بمب، گلوله و تفنگ به دیگران تحمیل میکند، حالتی که در تمام انقلابها وجود دارد، این کمبود تمرکز و اتوریته بود که به قیمت جان کمون پاریس تمام شد. [۱۹] انگلس در مقالهای علیه آنارشیستها نوشت، آیا این آقایان تاکنون انقلاب دیدهاند؟ انقلاب مسلماً اقتدارگرایانهترین چیز ممکن است، عملی است که توسط آن بخشی از مردم ارادهاش را با تفنگ، سرنیزه و توپ، وسایلی کاملاً مقتدرانه، بر بخش دیگر تحمیل میکند. و بخش پیروز اگر نخواهد بیهوده شکست بخورد، باید قدرتش را با وحشتی که سلاحهایش در ارتجاعیها به وجود میآورد حفظ کند. آیا اگر کمون پاریس، این اقتدار را به کار نمیبرد، اگر اتوریته مردم مسلح در مقابل بورژوازی وجود نداشت، ممکن بود حتی یک روز دوام بیاورد. نباید آن را به خاطر اینکه از این وسیله به اندازه کافی استفاده نکرد سرزنش کرد. [۲۰]
مارکس در مورد قیام مجارها و رهبر آن، لودویک کوسوت، نوشت: برای اولین بار در جنبش ١٨٤٨، برای اولین بار پس از ١٧٩٣، ملتی که باقدرت برتر ضد انقلاب محاصره شده است، جرئت کرد خشم جبونانه ضد انقلاب را با شور انقلابی و ترور سفید را با ترور سرخ پاسخ بدهد. برای اولین بار پس از مدتی طولانی ما یک شخصیت واقعی انقلابی پیداکردهایم، مردی که جرئت میکند، نبرد مأیوسانهای را به نام مردمش آغاز کند، که برای ملتش تجسم دانتون و کارنو در یک شخص است. [۲۱] مارکس در روزنامه راین جدید نوشت، آدمخواری ضد انقلاب خودش مردم را قانع خواهد کرد، که فقط تمرکز روی یک وسیله برای کوتاه و ساده کردن، دردهای مرگ جامعه کهن و زایش خونین جامعه نوین وجود دارد، و آن تروریسم انقلابی است. انگلس در ٢٠ ژوئیه ١٨٥١ در نامهای به مارکس نوشت، بچهها خیلی بیشتر و بیشتر به ضرورت حاکمیت موقتی تروریسم پرولتاریا پی خواهند برد. [۲۲] انگلس در مارس ١٨٧٥ در نامهای به ببل نوشت، دولت فقط نهادی موقتی است که پرولتاریا به آن در مبارزه و انقلاب برای مهار مخالفانش احتیاج دارد. بنابراین صحبت از دولت مردمی آزاد مطلقاً بیمعنی است. تا زمانی که پرولتاریا به دولت احتیاج دارد، این احتیاج به خاطر آزادی نیست، بلکه برای شکست دادن مخالفانش است. و از وقتی که بتوان راجع به آزادی صحبت کرد دولت به این عنوان از میان رفته است. [۲٣]
در اروپای پس از ١٨٤٨ که آزادیخواهی و دمکراسی به خواست اصلی جنبشهای سیاسی مردم مبدل شده بود، صحبت از دیکتاتوری به عنوان شکل دولت آینده کار سادهای نبود. در تمام دوران حیات مارکس، پرولتاریا در فرانسه، آلمان و سایر کشورهای اروپای بری اقلیتی از کل جمعیت کشور بود. بنابراین اتحاد با دمکراتها و بخشی از خرده بورژوازی برای کسب قدرت سیاسی ضروری بود. طرح علنی دیکتاتوری پرولتاریا این اتحاد را غیرممکن میساخت. به همین دلیل مارکس و انگلس جز در مواقع ضروری از این اصطلاح استفاده نکردند.
گذشته از این مارکس از ١٨٥٢ ضرورت در هم شکست ماشین دولتی را هم مطرح کرد. میدانیم که مارکس و انگلس همان زمانی که در باره دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت شکستن ماشین دولتی مینوشتند، معتقد بودند که در انگلستان و آمریکا پرولتاریا میتواند از طریق انتخابات به قدرت برسد. اما آنها هرگز روشن نکردند، پرولتاریایی که از طریق انتخابات به قدرت رسیده باید نردبانی که با آن به بالا رفته، یعنی ماشین دولتی را پشت سرخود درهم بشکند یا نه.
کمون پاریس و دیکتاتوری پرولتاریا.
انگلس در سال ١٨٩١ نوشت، اخیراً تنگنظران آلمانی، به خاطر جمله دیکتاتوری پرولتاریا دچار وحشت فرحبخشی شدهاند. خیلی خوب آقایان، میخواهید بدانید این دیکتاتوری به چه صورت است به کمون پاریس نگاه کنید، آن دیکتاتوری پرولتاریا بود. [۲۴] او در جای دیگر نوشت، اگر یک چیز مسلم شده باشد، این است که حزب ما و طبقه کارگر تنها در شکل یک جمهوری دمکراتیک میتواند به قدرت برسد. این حتی شکل ویژه دیکتاتوری پرولتاریا است. همان طور که انقلاب کبیر فرانسه نشان داده است. [۲۵] مارکس هم در « جنگ داخلی در فرانسه» نوشت. اعضای کمون به طور دمکراتیک در انتخاباتی آزاد برگزیده شدند. مجموعه اینها برای برخی از مارکسیستها این تصور را به وجود آورده که کمون پاریس حکومتی دمکراتیک بود. جمهوری دمکراتیکی که انگلس از آن صحبت میکند و انقلاب کبیر فرانسه آن را نشان داده است، همان حکومت ترور روبسپیر است. وجه مشترک این نوع حکومت با دمکراسی واقعی فقط در انتخابات آزاد است. انتخابات آزاد جزء ضروری دمکراسی هست اما به تنهایی دمکراسی نیست. انتخابات آزاد میتواند در ساختارهای حکومتی غیر دمکراتیک هم وجود داشته باشد.
کمون حاصل کودتا، یا به تعبیر دیگر قیام گارد ملی علیه دولت تازه انتخابشده فرانسه بود. در دوم سپتامبر ١٨٧٠ مردم پاریس که از شکست ارتش فرانسه در مقابل پروس و تسلیم امپراتور در سدان به خشم آمده بودند، پاله بوربون محل مجلس ملی را اشغال کردند. دو روز بعد در چهارم سپتامبر، با فشار مردم و جناح چپ مجلس، لئون گامبتا وزیر کشور ناپولئون سوم، از بالکن شهرداری پاریس اعلام جمهوری کرد. این روز آغاز جمهوری سوم فرانسه بود که تا ١٩٤٠ و اشغال کشور توسط آلمان نازی دوام آورد. یک دولت موقت دوازده نفره، به نام دولت دفاع ملی تشکیل شد. سه روز بعد بلانکی و هوادارانش در نشریه جدید خود «میهن در خطر» به دولت موقت قول همکاری بیقید و شرط دادند. [۲۶] دولت موقت در یک رفراندم ، مشروعیت خود را به رأی مردم پاریس گذاشت. ٣٣٢ هزار نفر رأی مثبت و ٦٣ هزار نفر رأی منفی دادند. دولت موقت، مذاکره با بیسمارک صدراعظم پروس را برای پایان دادن به جنگ آغاز کرد. اما چون بیسمارک تمایل نداشت با یک حکومت موقت قرارداد صلح امضاء کند. پذیرش صلح را تا تشکیل دولت رسمی به عقب انداخت. عاقلانهترین سیاست در آن زمان پایان دادن هرچه سریعتر به جنگ بود. تروشو فرمانده ارتش گفته بود ادامه جنگ دیوانگی قهرمانانه است. و کرومیو عضو دیگر دولت موقت گفته بود ارتش پروس وارد پاریس میشوند همان طور که کارد وارد کره میشود. [۲۷] رادیکالها خواستار انتخابات کمون پاریس و دفاع از شهر بودند. آنها ادعا میکردند با انتخابات کمون، و سازماندهی مقاومت، پاریس میتواند تمام فرانسه را نجات دهد. [۲٨] در هشتم فوریه ١٨٧١ انتخابات آزاد و همگانی با قانون ١٨٤٩ برگزار شد. لویی بلان، ویکتور هوگو، گامبتا و گاریبالدی، در پاریس بیشترین رأی را آوردند. مجلس تییر را به ریاست دولت برگزید. در ١٨ مارس (٣٨ روز بعد از انتخابات مجلس) قیام گارد ملی و مخالفت آنها برای پس دادن ارابههای توپی که در اختیارشان بود به دولت، موجب فرار اعضای دولت از پاریس به ورسای شد. کمیته مرکزی گارد ملی اداره پاریس را به عهده گرفت و انتخابات کمون را برگزار کرد. لویی بلان و راسپای حاضر به شرکت در انتخابات نشدند. آنها کمون را شورش بر ضد حکومت قانونی کشور که به طور دمکراتیک انتخابشده، میدانستند. ٢٠ نماینده کمون هم با اعتراض به اینکه کمون قرار نبود دست به اقدامات سیاسی بزند و فقط باید اداره شهر را به عهده میگرفت از آن استعفا دادند.
کمون پاریس پس از ٧٢ روز توسط نیروهای دولتی سرنگون و اعضا و هواداران آن بیرحمانه قتلعام شدند. شدت خشونت و ابعاد کشتار مردم بیگناه، حتی زنان و کودکان، آن چنان قداستی برای کمون به وجود آورده که قضاوت تاریخی در مورد آن را مشکل میسازد.
مارکس در ٦ سپتامبر ١٨٧٠ دو روز پس از انتخاب دولت موقت در پاریس، به انگلس نوشت، شعبه انترناسیونال در پاریس میخواهد دولت موقت را سرنگون سازد و موجودیت کمون را اعلام کند. او اضافه کرد که نمایندهای به پاریس رفته تا آنها را از چنین «حماقتی» بر حذر دارد. [۲۹] با وجود این وقتی کمیته مرکزی قدرت را در دست گرفت، مارکس برای آن به عنوان اولین تجربه حکومت کارگری اهمیت زیادی قائل شد. نوشتههای او در مورد کمون به خصوص انتقادات او به آن نشان میدهد که از نظر او پیروزی کمون غیرممکن نبود. او نوشت: اگر تمام شهرهای بزرگ میتوانستند خود را مانند کمون پاریس سازماندهی کنند، هیچ حکومتی نمیتوانست این جنبش را با حمله ناگهانی ارتجاع سرنگون کند. [٣۰] نکته بسیار مهم برای مارکس این بود که کمون دولت قبلی را تصرف نکرد بلکه آن را درهم شکست و شکل جدید حکومتی به وجود آورد. مارکس فکر میکرد، این عمل کمون صحت نظر او را که برای اولین بار در ١٨ برومر لویی بناپارت مطرح کرد، ثابت کرده است. علاوه بر این کمون هم قدرت اجرایی و هم ارگان قانون گزاری بود. بعهده گرفتن این دو کار توسط یک ارگان بنا بر تعریف خود مارکس آن را به یک دیکتاتوری مبدل کرده بود. دیکتاتوری نوعی حکومت یا ساختار حکومتی است، که معمولاً با سرکوب و محدود کردن آزادی همراه است. اما سرکوب و فقدان آزادی جزء ضروری دیکتاتوری نیست. در دورانهای کوتاه دیکتاتوری حتی میتواند با لیبرالیسم همراه باشد. دمکراسی بدون تفکیک قوا و پارلمانی که بتواند دولت را کنترل کند بیمعنی است. مارکس کمون را به خاطر اینکه سیستم پارلمانی را از میان برد ستایش کرد، او پارلمان را وراج خانهای نامیده که اعضایش چهار سال یکبار انتخاب میشوند تا مردم را لگدکوب کنند. سازماندهی مردم به شکل کمون آن چنان او را به هیجان آورده بود که با وجود اینکه علاقهای به پیشگویی در مورد جامعه آینده نداشت، در طرح اول « جنگ داخلی در فرانسه» پیشبینی کرد که کمون شکل قطعی دولت جامعه دوران گذار است. او نوشت، کمون شکل سیاسی رهایی پرولتاریا، از دست انحصارگران ابزار تولید است، همان طور که پارلمانتاریسم شکل ویژه حاکمیت طبقات استثمارگر است. [٣۱] در طرح دوم برای « جنگ داخلی در فرانسه» نوشت کمون حداقل در سطح اروپا به صورت تنها فرم ممکن برای حکومت پرولتاریا در آمده است. و بالأخره در طرح نهایی نوشت، کمون شکل سیاسی سرانجام کشفشدهای است که در آن رهایی کار میتواند تحقق یابد. [٣۲]
انتقاد مارکس به کمون این بود که به اندازه کافی از قدرتش استفاده نکرد. کمون به جای اینکه فوراً به ورسای حمله کند در ۲۶ سپتامبر به حزب نظم اجازه داد با شرکت در انتخابات قدرت آزمایی کند [٣٣] او در ٦ آوریل ١٨٧١ به ویلهلم لیبکنشت نوشت، به نظر میرسد پاریسیها شکست میخورند. اما شکستی که ناشی از صداقت زیادی است. کمیته مرکزی و کمون به کوتوله شریر تییر زمان لازم برای تمرکز نیروهایش را دادند. ١. برای اینکه نمیخواستند شروعکننده جنگ داخلی باشند، گویی تییر خودش با تلاش برای خلع سلاح قهر آمیز پاریس این کار را شروع نکرده بود...٢. برای اینکه نمیخواستند ظاهر غیر دمکراتیک داشته باشند و وقت زیادی را در انتخابات کمون و سازماندهی آن تلف کردند. [٣۴] نتیجه طبیعی واگذاری خیلی سریع قدرت توسط کمیته مرکزی به کمون منتخب جدید بود آن هم در لحظهای که برای مقابله با نیروهای مخاصم که از بیرون برای حمله به پاریس آماده میشدند و حامیان ارتجاعی آنها در داخل تظاهرات مسلحانه را سازماندهی میکردند، وجود یک پارچه آن ضروری بود. همچنین از این زاویه بود که او دو هفته بعد از آنکه نیروهای ورسای اطراف پاریس را مورد حمله قرار داده و شهر را محاصره بمباران میکردند، توقف انتشار روزنامههایی را مورد تأیید قرارداد که با کمون دشمنی میورزیدند. او نوشت: « با توجه به جنگ وحشیانه ورسای که در خارج از پاریس جریان داشت، و با تلاشهایی که آنها برای رشوهدهی و توطئه در داخل انجام میدادند کمون اگر میخواست همانند دوره صلح عمیق تمام مبادی و ظواهر لیبرالیسم را رعایت کند، آیا به طرز شرمآوری به اعتماد مردم خیانت نکرده بود؟ [٣۵] مارکس در مورد آتش زدن بناهای پاریس توسط کمونرها نوشت، در جنگ آتش نیز سلاحی است مثل دیگر سلاحها و به همان اندازه مشروع...سرنوشت اجتنابناپذیر همه بناهایی که در جبهه جنگ مابین همه ارتشهای منظم جهان واقعشدهاند همیشه همین بوده که طعمه شعلههای آتش شوند. [٣۶] مارکس در مورد اعدام شصت و چهار نفر از گروگانها که در دست کمون اسیر بودند نوشت این چیزی است که خود بورژوازی معمول کرده است، و این نیز از «پیشرفتهای واقعی تمدن» است. این گروگانها از کسانی بودند که با توجه به اعدام پیوسته زندانیان از سوی سپاهیان ورسای هزار بار مستحق مرگ بودند! [٣۷]
خشونتی که کمون بکار برد در مقابل خشونت حکومت ورسای خطای بسیار معصومانهای به حساب میآید، به همین دلیل هم کمون شکست خورد و نتوانست حاکمیت خود را تثبیت کند. کمون هنوز تغییرات جدی سوسیالیستی را آغاز نکرده بود. دشمن اصلی کمون در خارج از پاریس بود و نه در داخل آن، طبقه متوسط هم با توجه به وضعیت فرانسه و وجود ارتش خارجی در کشور فکر میکرد این وضع موقتی است و در انتظار بود تا نتیجه کار را ببیند. اگر کمون میتوانست پیروز بشود، و تغییرات سوسیالیستی را شروع کند آن وقت مقاومت طبقه متوسط، شروع میشد و کمون اگر میخواست باقی بماند، مجبور میشد مانند تمام دولتهای سوسیالیستی قرن بیستمی چهره واقعی دیکتاتوری را نشان بدهد.
کمون به یک اکثریت و اقلیت تقسیم شده بود. اکثریت به اقلیت که تمایلات لیبرالی بیشتری داشت لقب ژیروندن داده بود. اختلاف میان اقلیت و اکثریت گاهی برخوردهای خشنی به وجود میآورد لیسا گاره مینویسد: در یکی از جلسات شورا یکی از اعضای اقلیت تقاضا کرد تا به این تفرقههای شرمآور خاتمه داده شود. در پاسخ یکی از رومانتیکها (بخشی از اکثریت) خواستار بازداشت اقلیت تفرقهافکن شد. [٣٨] روز بعد در جلسه کمیته مرکزی گارد ملی یک نفر گفت « اگر یک دیکتاتور نداشته باشیم باختهایم» چند روزی این نظر در کمیته تفوق داشت. کمیته خیلی جدی رأی داد که وجود دیکتاتور الزامی است و این دیکتاتور هم باید روسل باشد. یک هیئت پنج نفری با جدیت به دنبال او رفت. او به کمیته آمد و وانمود کرد که به فکر فرو رفته است بعد گفت « دیگر خیلی دیر شده است. من دیگر نماینده مسئول نیستم و استعفایم را دادهام» [٣۹]
بالأخره کمون به سبک کمون پاریس ١٧٩٣ یک کمیته نجات ملی انتخاب کرد که کارها را به پیش ببرد. اقلیت اعلام کرد که کمون قدرت خود را به یک دیکتاتوری واگذار کرده است که به آن نام کمیته نجات ملی داده است. [۴۰] شرایط طوری بود که اگر کمون دشمنی در ورسای نداشت و میتوانست به اندازه کمون پاریس ١٧٩٣ دوام آورد، همان حکومت ترور و همان تصفیهحسابهای خونین دوباره تکرار میشد.
----------------------------------------------------
زیرنویس:
۱. Marx Engels Werke (MEW) ۲/۱۲٨-۱۲۹
۲. MEW ۱/ ۵۷۱-۵۷۲
٣. Montesqueu, De l’esprit des lois, Le monde de la philosophie, Flammarion P ۶۹
۴. انگلس پس از آشنایی با مارکس، همراه با او، بارها از ترور ژاکوبنی ستایش کرد.
۵. . MECW ۷/۲٣۷
۶. MEW ۴/۴۷۴
۷. MEW ۷/۱٨
٨. MEW ٨/۱۱٨
۹. MEW ٨/۱۲۲
۱۰. MEW ٨/۱۲۱
۱۱. MEW ۷/٣٣
۱۲. MEW ٨/۶۰۰
۱٣. Die Neue Zeit - Online Edition, Die neue Zeit : Wochenschrift der deutschen Sozialdemokratie. - ٣۲.۱۹۱٣-۱۹۱۴, ۲. Bd.(۱۹۱۴), H. ۱=۲۷, S. ۴ – ۹
۱۴. Hal Draper, Karl Marx’s theory of revolution, ٣/۲۴۵
۱۵. MEW ۱۷/٣۴۲
۱۶. کمون پاریس، نوشته لیسا گاره، ترجمه بیژن هیرمن پور ص ٩٠
۱۷. لیسا گاره، ص ١١٠
۱٨. MEW ۱۷/٣٣۹
۱۹. MEW ٣٣/٣۷۴
۲۰. MEW ۱٨/٣۰٨
۲۱. MEW ۶/۱۶۵
۲۲. MEW ۲۷/۲٨۷
۲٣. MEW ۱۹/۷
۲۴. MEW ۲۲/۱۹۹
۲۵. MEW ۲۲/۲٣۵
۲۶. لیسا گاره، ص ٣١
۲۷. لیسا گاره، ص ٣٣
۲٨. لیسا گاره، ص ٣٥
۲۹. MEW ٣٣/۵۴
٣۰. MEW ۱۷/۵۴۵
٣۱. MEW ۱۷/۵۴۵
٣۲. MEW ۱۷/٣۴۲
٣٣. MEW ۱۷/٣٣٣
٣۴. MEW ٣٣/۲۰۰
٣۵. MEW ۱۷/٣۴۷
٣۶. MEW ۱۷/٣۵٨
٣۷. MEW ۱۷/٣۵۹
٣٨. لیسا گاره، ص ١٧٠
٣۹. لیسا گاره، همانجا
۴۰. لیسا گاره، ص ١٨٤
|