آخرین قصیدهی شاملو
هر غبار ِ راهِ لعنت شده نفرینت می کند
لقمان تدین نژاد
•
با قدری تامل در پرتابهی هنری و تاریخ شعریِ شاملو میتوان به آسانی به این نتیجه رسید که شعر شاملو آهنگ زمان و تحرّکات اجتماعی و فراز و نشیب های آنرا مودوله کرده و نواها و سرنوشت حداقل سه نسل را در شعر خود جاودانه و ادبی کرده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۶ فروردين ۱٣۹٣ -
۵ آوريل ۲۰۱۴
در یکی از عکس های مربوط به سفر حسن روحانی رئیس جمهور تازهی ایران به اهواز(در ژانویه ۲۰۱۴)، جوانی دیده می شد که پلاکارد دست نویسی بالا برده بود با متن «سکوت سرشار از ناگفته هاست» . این جوان که به جرئت می شد ادعا کرد پس از انقلاب اسلامیِ ایران به دنیا آمده است پلاکاردِ نمادینِ خود را به احتمال قوی در اعتراض به کمبود کار و امکان پیشرفت برای نسلِ خود، وضعیت فاجعه بار محیط زیستِ کارون، و نابسامانی های اجتماعی بالا برده و شاملو و عنوان ترجمهی او از اشعار مارگوت بیکل را بهترین پشتیبان و بازتاب خواست های خود یافته بود. این جوان در حالی بهترین قرینهی فریاد درونی خود را از احمد شاملو و افکار و نمادها و ذهنیات پشت آن به امانت گرفته بود که امروز بیش از یک دهه از درگذشت شاعر می گذرد. در طول این زمان--خصوصا در این اواخر--دستگاه های فرهنگیِ جمهوری اسلامی اینجا و آنجا بارها و بارها در مطبوعات خود او را به باد حمله و بدنام سازی گرفتهاند و--هرچند ناموفق--سعی در تقلیل میراث عظیم فرهنگیِ او داشتهاند. جمهوریِ اسلامی حتی از گرد هم آیی سادهی دوستان و ستایشگران او و برپایی مجلس یادبود برای او نیز جلوگیری می کند.
نحوهی اعتراض جوانِ مورد اشاره و انگیزه گرفتنِ او از احمد شاملو و شعر و اندیشهی او دنبالهی منطقیِ همان چیزهایی است که مهدی اصلانی در کتاب «کلاغ و گل سرخ» خود از آن یاد می کند. اصلانی در کتاب خاطراتِ خود از زندانهای جمهوریِ اسلامی، در فاصلهی سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ شمسی، تصویر واضحی از دهشت و هراسِ آشویتسِ Auschwitz فقه و دیانت و حکومت اسلامی می دهد و در یک جا شرح می دهد که در آن شبهای تاریک و بیم موج و گردابهای هائل چگونه خود و زندانیان دیگری که می شناخته است اشعار شاملو و دیگران را می خواندهاند و سلامت روحیِ خود را با کلام و نمادها و عبارات و گفته ناگفته های این شاعر حفظ کرده و از آن انگیزهی زندگی و مقاومت می گرفتهاند(نقل به مفهوم).
در میان همبند های اصلانی و آنانی که شعر های شاملو را از بر می خواندهاند بی تردید کسانی یافت می شده است که در سالهای نطفهای-توفانیِ دههی ۱۳۵۰ در شبهای شعر شاملو از گوشه و کنار سالن فریاد می زدهاند «میلاد. . . ، میلاد. . . .» یا «شکاف. . . ، شکاف. . . .» و خوب به یاد آوردهاند که وقتی شاملو از پشت میکروفون آغاز به خواندن شعر مورد درخواست آنها کرده تپش قلب آنها بالا رفته، همهمه های سالن بیکباره اوجی تازه گرفته و بسرعت جای خود را به یک سکوت توام با هیپنوتیزم داده است:
«نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهٔ تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگاش
میلاد ِپُر هیاهوی هزار شهزاده بود.
نگاه کن. . . .»
زندانیانی که اصلانی از آنها یاد می کند بی تردید در «ساعت اعدام» و وداع با محسن ها و مهدی ها و کاکو ها و سیف های خود شعر شاملو برایشان تداعی شده است و با دو چشم خود دیدهاند که
«لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقص آب بر سقف
از انعکاس تابش خورشید. . . .
در قفل در کلیدی چرخید. . . .»
و با قدری تامل در پرتابهی هنری و تاریخ شعریِ شاملو میتوان به آسانی به این نتیجه رسید که شعر شاملو آهنگ زمان و تحرّکات اجتماعی و فراز و نشیب های آنرا مودوله کرده و نواها و سرنوشت حداقل سه نسل را در شعر خود جاودانه و ادبی کرده است. نقش و موقعیت ادبی و پرتابهی هنری و حاصل کار شاملو در این مورد، شباهت های نزدیکی دارد به احمد محمود و رمان ها و داستان های کوتاهی که آنهم بازتابی است از سرگذشت نویسنده و دوران توفانیِ معاصر او، هرچند که بنای شاهکار های شعری ادبیِ شاملو کیفیتا متفاوت است از میراث نویسندگیِ احمد محمود.
در واقع یکی از اسرارآمیز ترین و چشمگیر ترین مختصاتِ شعر شاملو نوزاییِ معمایی و هرچه بهتر شدن و قویتر شدن و مستحکم تر شدن آن به مرور زمان-و مشخصا پس از درگذشت او-است. شعر «ساعت اعدام» او (به یاد گرامیِ سرهنگ سیامک) که در دوران پس از کودتای ۲۸ مرداد سروده شده بود در حکومت اسلامی به ارزش و ابهت و استحکام تازهای می رسید و مضمون آن با ضریب هزاران هزار تکرار، و در نتیجه قابل خواندن و احساس همدردی و بر انگیختن ستایش از قهرمان، و نفرت از نصیری های دیروز و خمینی و پورمحمدی ها و اشراقی ها و لاجوردی های امروز می شد. و در همین راستاست که شعر «با چشم ها» که شاملو در آن بر خوشباوری ها و بلاهت ها و ساده انگاری ها خشم می گیرد، فریاد می زند، و در نهایت خونِ رگان خود را می گرید، در مقطع انقلابِ اسلامی قدرت و بُرد جهانشمول-همهگیرِ تازهای می یابد و مصداق آن مقیاس میلیونی-تازهای پیدا می کند. شاملو که در سرودنِ این شعر گویا گوشه چشمی به حزب توده و پشتیبانی آن از انقلاب سفید سال ۱۳۴۱ شاه نیز داشت در جریان انقلابِ اسلامی سال ۱۳۵۷ یک مخاطب سی و شش میلیونی و لشکری از سازمان ها و گروه ها و شخصیت ها از هر نحلهی فکری-ایدئولوژیک پیدا می کرد: از حزب تودهی ایران گرفته تا سازمان چریک های فدایی خلق ایران تا سازمان مذهبیِ مجاهدین خلق ایران تا. . . .
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
□
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
. . . .
نمونه های بالا تنها از معدود مواردی است که نشان می دهد چگونه بنای بلامنازع فرهنگی-شعریِ شاملو با حرکات و تلاطم ها و گذارهای تاریخیِ ایرانِ دوران مدرن بافتی در هم آمیخته پیدا کرده و چگونه بنای گرانیتی مستحکم شعر-و دیگر آثار هنریِ او-از دهه ها پیش در جامعه و تاریخ ادبیات کشور او، به رغم تمام حملات و بدگویی ها و خرده گیریها، در هیئت یک منظرهی چشمگیر و غیر قابل انکار تثبیت شده است.
البته-با توجه به گستردگیِ مضامینِ گنجینهی شعریِ شاملو-نباید فراموش کرد که شاملو درست بمانند سَلَف خود حافظ، شخصیتی است که با نبوغ و قریحهی هنری شعریِ یک فرهیختهی مبارز و معترض شناسایی می شود نه شاعری که قریحهاش به سادگی در خدمت یک سیاست عام و یا خاص-و در نهایت استفاده های شخصیِ خویش-است. شعرهای شاملو که از یک موضع برتر، انسانیت و طبع مبارز و بلندنظری و مبارزه با ظلم خود را به نمایش می گذارد به هیچوجه دچار سیاست زدگی و شعار و اعلامیه نویسی نیست و شئوناتِ ادبی-هنرمندانهی او اجازه نمی دهد که به هیچ سازمان و حزب و تمایل سیاسی نزدیک شود.
شاملو در اوایل انقلابِ اسلامی به مسعود رجوی که او را «شاعر شاعران» نامیده بود کمترین عکسالعملی نشان نداده و بار دیگر درایت عمیق خود از ماهیت سیاست و عوامل پستی و نزولِ مردان و رهبران آن را بارز ساخته بود. شاملو گویی در جواب رجوی زیر لبی با خودش گفته بود، «برو این دام بر مرغ دگر نه» و در اینکه او اصلا شعر او را فهمیده باشد تردید داشت. شاملو مثل این بود که سرنوشت تمام شاعران و نقاشان و معماران و روشنفکران وابسته به قدرتها را در مقابل دید خود داشت و از مدتها پیش در جام جهان نمای خود می دید که چگونه شاعری با چنان تخیل و روحیات زیبا و قریحهی برتر و رو به رشدی مانند کسرایی خواهد رفت که بزودی در رثای مرگ رجایی و باهنر شعر ساختگی و نوک زبانیِ «با امام به خانه آمدم» را تدوین کند که تا دیر نشده و هنوز عزای کشته شدگان تازه است در ستونِ کناریِ صفحه اول روزنامه مردم ظاهر شود که هنری-تاکید تازهای باشد بر حمایت کیانوری و حزب توده از حکومت جمهوری اسلامی. البته کسرایی از آن پیش تر (تابستان ۱۳۵۶) خوش بینی ها و خوشباوری های توام با دودلی و عدم اعتماد بنفس خود در خصوص همزیستیِ مسالمت آمیز با مسلمانان، و داشتن حق حیات زیر تسلط حکومت آنان را در شعر «وحدت» خود نشان داده بود. او در آن شعر از علی و فاطمه و حسن و حسین با عبارتِ «پاکان روزگار» یاد کرده بود که «در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا»ی پیامبر جا می گیرند و احساسات و عواطف و طرز برخوردهایی نشان داده بود که اگر نگوییم دروغین، قدری سئوال برانگیز می نمود. کسرایی البته در پایان زیرکانه و با تردیدی آشکارانه از «والا پیامدار» سئوال کرده بود که آیا زیر آن عبا «جا هست بیش و کم/آزاده را که تیغ کشیده است برسِتَم!؟»
مرور زمان تنها یکی دو هفته پس از انتشار این شعر (بصورت سرود) به کسرایی و فرهاد و منفرد زاده و بیشمارانی دیگر ثابت کرد که صرفنظر از اینکه شاعر نقطهی حرکت خود را از کدام حدیث جعلی آغاز کرده باشد و تخیل زیبای او تا چه حد افسانهی یک «عبای وحدت» تخیلی آفریده و آنرا تا چه اندازه «پر تبرک و نازنین» نشان داده باشد در نهایت زیر عبای خمینی (از نوادگان همان پیامبر) و حکومت تازه پای اسلامی حتی یک سانتیمتر جا برای «آزادهی غیر مسلمانی که تیغ بر ستم کشیده است» پیدا نمی شود. شاملو اما زیرک تر و عمیق تر از این ها بود.
شاملو گویی سرنوشت تاثر انگیز مرضیهی خواننده را می دید که موضع گیری و هواداری سیاسی او در آینده ها باعث خواهد شد که در نهایتِ کار خود در قرنطینه و زیر کنترل یک فرقه-سازمان سیاسی به یک گذران خاص و دون شأنِ هنری-والایِ خود بپردازد و پس از دهه ها همنوایی و همصدایی با بزرگان موسیقی ایران به جایی نزول کند که روزی به او دیکته شود که همصدا با یک ارکستر سمفونیک کرایهای شعارهای کلیشهایِ یک شاعر-تبلیغاتچیِ گمنام را به آواز بخواند و تلویحا مریم رجوی را آرش کمانگیر و کاوهی ایران خطاب کند: «یک زن کاوهی آیندهی این میهن است. . . .» و دوباره و سه باره با صدای پر قدرت و تحریر خاص خود تاکید و تکرار کند، «مام ایران کاوهی این میهن است. . . .» و «تیر آرش در کمان یک زنست» که شنوندگان بخوبی شیرفهم شوند که منظور او از این شعار کدام خانم چارقدیِ پوسترهای خارج و داخل سالن است. شاملو آگاه تر و عمیق اندیش تر از آن بود که حتی مانند پیکاسو-به درخواست حزب کمونیست-کبوتر صلح و یا طرح صورت استالین (بمناسبت مرگ او) بکشد.
تجربیات و دید پیچیدهی شاملو او را در چنان ترازی نهاده بود که شعر او سیاست زده و شعار و وسیلهی نزدیک شدن به این یا آن سازمان سیاسی، یا گفت و گو کردن با این ایستگاه یا آن ایستگاه تلویزیونی و برنامه سازان عموما کم سواد آن، آنهم پارهای برای اهداف شخصی و شهرت طلبانه نبود. او با اعتماد بنفس و غرور ادیبانهی خود به دوستانی کمتر از شولوخوف و لورکا، دانته و حافظ، و دسیکا و هدایت راضی نمی شد، گرایش های عوامانه و مرید و مرادی نداشت و از ارتفاع آبشار یخی و پناهگاه تخت سلیمان به سیاست و جریانات روز و ساختمان های نخست وزیری و مجلس، و تحرّکات و تمایلات سیاسیِ خیابان ۱۶ آذر و میکده و میدان ولیعهد سابق و غیره می نگریست.
پرهیزِ محکم شاملو از سرودن برای پیروان و علاقهمندان و دوستان و برای رضایت خاطر و مصرف آنها یکی دیگر از نشانه های تفاوت کیفیِ منش های فرهنگی او بود. شاملو از روی جوشش های درونی و در قبال انگیزه های خارج از وجود خود شعری می سرود چه از «زندگی» چه از درون، و چه از فضاهایی که کاملا در ملموسات نمی گنجید. در نهایت اما شعر و کلام او در جریان جدی خود به خوانندگان شعرشناس تر، اتکاء پذیر تر، جدی تر، و خصوصا رشد پذیر ترِ شعر فارسی می رسید و به حیات و گردش تازهی خود در ذهن و عمل آنان ادامه می داد. بسیاری از خوانندگان و علاقهمندان شعر شاملو و آنانی که او را بهتر و عمیق تر درک می کردند به نسلِ شکوفا و رو به رشد چپ تعلق داشتند و همین تانگو و رابطهی متقابل با خوانندگانِ فرهیخته و رو به رشد تر نیز بود که بُرد و پرواز و کوانتوم انرژی تازهای به آن می بخشید.
شعر شاملو در نسلی به چرخهی ابدی حرکت و نوزایی خود ادامه می داد که بخشهایی از مونولوگ هاملت را از بر داشت، سینمای نئورئالیسم را می شناخت، سمبولیسم نُهُم بتهوون و هفتم شوستاکوویچ را لمس می کرد، تٔاتر بِکِت و یونسکو و گوهر مراد تماشا می کرد و لورکا و آرتور میلر و چخوف و درویشیان می خواند و در دید تاریخی جامعه شناسانهی خود از باقر مومنی و آریانپور می آموخت و در اندیشهی «تغییر جهان» بود تا «تفسیر سادهی آن». این همان نسلی است که عباس میلانی از آنها شکایت می کند که چرا عرصهی ادبیات را برای دهه ها در قبضهی خود نگاه داشته بودهاند.
شعر شاملو و کسرایی و امثال او همیشه عموما شعر یک نسل پر انرژی و دورانساز بود. از سوی دیگر موسوی گرمارودی ها و محمدعلی رجایی ها و خامنهای ها و شهریارها و روشنفکران مذهبی، با مشاعر و سلیقه های ذهنیِ خاصِ خود شعر های موزون-کلاسیک یا با فرم های مدرن تر (اما با گرایش های ذهنیِ کهنه) خود را در جاهای دیگری می جستند.
دستگاه فرهنگیِجمهوری اسلامی-که شاید بسیاری از شعر خوان های نسل گذشته و آشنا به سمبولیسم و سنت های شعریِ آن دوران را در خدمت داشته باشد-در راستای کوشش های اوروِلی Orwell و بازنویسی تاریخ و فرهنگِ ایرانِ زیر تسلطِ خود خیلی خوب می داند که چرا در تخریب میراث و چهرهی شاملو منافع دارد. آنها خوب می دانند که شاملو یک فرهیختهی ذاتا معترض و مبارز و همان شاعری است که به خوانندهی خود چه در مرگ و چه در زندگی، چه در زمان شاه، و چه در زندانهای لاجوردی و خمینی و هیئت مرگِ او، و چه پس از کشتار تابستان ۶۷ ، به رفقا و بازماندگان و مادرانِ خاوران انگیزه های تازه تازه می دهد و حقیقت طلبیِ شعر هنرمندانه-مبارز او هربار در زایشِ تازهی خود علیه زشتی ها مصداق شکوفا تری می یابد.
جمهوری اسلامی بهتر از هرکس دیگری میفهمد که در شعر «آخر بازی» مشخصا چهرهی مخوف خمینی، در حلقهی جلادان و هواداران اوست، که به وضوح خودنمایی می کند و چگونه واقعیتِ بت عقیدتی و بنیانگذار نظام آنها را چنان هیولای هراس انگیزی نشان می دهد که زیر پای او حتی گیاه نیز از رستن تن می زند. براستی چه نیروی پایان ناپذیر و جوشان و چه پیشگویی اساطیر گونهای در این شعر نهفته است که پس از ده سال به یکباره بار دیگر مصداقی تازه می یابد و به واسطهی کوبندهای مبدل می شود برای ابراز نفرت ها و نفرین خانمان بر انداز مادرانِ خاوران. شاملو آگاهانه یا از روی جوشش های ناخودآگاه درونی، پیش از پیروزی انقلابِ اسلامی، شعری سروده بود با خصلتی لا زمان-لا مکانی که سینهی تاریخ را تا ابد بشکافد و تا دنیا دنیاست دامن خمینی و لاجوردی ها و پورمحمدی ها و اژهای های او و جمهوری اسلامی را رها نسازد:
تو را چه سود
فخر به فلک بَر فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راهِ لعنت شده نفرینت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
...به داس سخن گفته ای.
آن جا که قدم بر نهاده باشی گیاه
از رُستن تن می زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه پوش
داغ دارانِ زیبا ترین فرزندانِ آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند!
و درست به همین دلایل است که جمهوری اسلامی از موضع عقب مانده و ضد فرهنگی خود میراث احمد شاملو را به نقد و تمسخر و لجن پراکنی میگیرد و حتی از برگزاری مجلس یادبود او نیز جلوگیری کند چرا که شعر و ذهنیات و موضع گیری ها و عملکرد های او قابل تفسیر و قابل ربودن به نفع جمهوری اسلامی نیست. جمهوری اسلامی و روشنفکران آن حتی بر سر حافظ نیز عمامهی عاریتی می گذارند و او را به نفع جمهوری اسلامی مصادره می کنند و به قُم می برند اما شاملو از تیرهی دگری است و تکلیف شعرخوان های جدی تر با او کاملا روشن است. هرچه باشد شاملو همانیست که در بحبوحهی پس از انقلاب که سازمان های سیاسی چپ و غیر چپ در بیعت کردن با خمینی و انصار او از یکدیگر پیشی می گرفتند، و برعکس نویسندگان و شاعرانی که در ستایش خمینی می نوشتند و شعر می سرودند و یا بطوری مرموز بار دیگر تمایلات مذهبی گذشتهی خود را عمده می کردند، معتقد بود که،
«انگلها به جهل و تعصب توده دامن میزنند. فاشیسمی جانشین فاشیسمی دیگر میشود که قالبش یکی است، شکلش یکی است، عملکردش یکی است. چماق و تپانچهاش یکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانههایش فرق میکند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغییراتی بنیادی را نوید داده ولی در نهایت امر حاصلی جز این به بار نیامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشیند یا سفاکی تازه جانشین سفاکی پیشین شود. »
و
« من نمیگویم تودهی ملت ما قاصراست یا مقصر، ولی تاریخ ما نشان میدهد که این توده حافظهی تاریخی ندارد. حافظهی دستجمعی ندارد، هیچگاه از تجربیات عینی اجتماعیاش چیزی نیاموخته و هیچگاه از آن بهرهای نگرفته است و درنتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده، به پهلو غلتیده، از ابتذالی به ابتذال دیگر ـ و این حرکت عرضی را حرکتی درجهت پیشرفت انگاشته، خودش را فریفته.»
ژوزف استالین با وجودی که قضاوتِ پنهان تاریخ بدرستی به آدمکشی ها و جنایات دیگر او ابعاد اساطیری بخشیده است اما به دلایلی به تصویر تاریخیِ خود و برداشت آیندگان از خود اهمیت می داد. او خصوصا نسبت به عقاید شاعران دربارهی خود وسواس داشت و دوست داشت که آنها در شعر خود از او تصویری ماندگار و مثبت ارائه دهند. استالین به همین دلیل نیز بود که اوسیپ ماندلشتام Osip Mandelstam را که او (استالین) را در شعر خود چنان بیرحمانه مورد هجو خود قرار داده بود مانند سایرین به جوخهی اعدام نسپرد و به تبعید او اکتفا کرد. انتظار او آن بود که شاید ماندلشتام روزی این محبت او را جبران کرده و مانند آنّا آخماتووا Anna Akhmatova در ستایش او شعری بسراید.
خمینی و جمهوری اسلامیِ او اما برعکس، از ربودن سعید سلطانپور از سر سفرهی عقد و به تیر بستنِ شبانه-صحراییِ او هیچ ابایی نداشت. شعر شاملو از این جهت است که در وصف شرایط نکبت بار دهشت انگیز حکومت اسلامی تا ابد تازه خواهد ماند و مانند شعرهای همتا و سَلَف خود حافظ تا دنیا دنیاست ریا و حیوانیت کم نظیر خمینی و یاران و حکومت او را توصیف خواهد کرد و زمزمه خواهد شد. به همین دلایل است که جمهوری اسلامی ضربهی دائمیِ میراثِ ادبیِ شاملو را همیشه حس خواهد کرد و به هر صورتی در تقلیلِ ارزش های ماندگار او خواهد کوشید.
چشمه ها از تابوت می جوشند
و سوگواران ژولیده آب روی ِ جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند.
خامش منشین خدا را
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
از عشق چیزی بگوی ...
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۶ مارس ۲۰۱۴
|