•
سه سال قبل، در مغازهای که کار میکردم، ژاک سر و کلهاش پیدا شد و اصرار داشت که او را بنویسم. یک شب فوقالعاده سرد و بورانی که خسته و درمانده از مغازه بیرون آمدم، او منتظر من بود و پیشنهاد کرد که مرا به منزل برساند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۶ فروردين ۱٣۹٣ -
۵ آوريل ۲۰۱۴
نوشتن داستانهایی از قبیل ژاک و کاترین اصلا کار من نیست.
سه سال قبل، در مغازهای که کار میکردم، ژاک سر وکلهاش پیدا شد و اصرار داشت که او را بنویسم. یک شب فوقالعاده سرد و بورانی که خسته و درمانده از مغازه بیرون آمدم، او منتظر من بود و پیشنهاد کرد که مرا به منزل برساند.
وقتی روی صندلی ماشینش لم دادم و او حرکت کرد، دلم میخواست در جا بخوابم. اما ژاک میخواست که نوشته شود. حتی فکرش مرا به خنده میانداخت. کسی تا حالا ندیده بود که من داستانی به آن بلندی نوشته باشم. او را سر دواندم. اما در تمام مسیر مثل یک سوژهی سمج خودش را از زوایای مختلف به من نشان میداد. حتم دارم دهها نویسنده او را روی هوا میقاپیدند. نوشتنش علیرغم راحتی پیچیده و فیلسوفانه بود. اگر نوشته میشد همه را خوشحال میکرد. خواننده به طور قطع و یقین تا تمام شدن داستان آن را زمین نمیگذاشت.
برای من موضوع فرق میکرد. من در نویسندگی هنوز به آن توانائی نرسیده بودم تا از عهدهی این کار بربیآیم. به همین خاطر رک و پوست کنده به ژاک گفتم که بهتر است برود پی کارش. اما او هر شب در پایان کار به سراغم میآمد و با رساندن من به خانه از من میپرسید که اگر نوشته شود چگونه نوشتهای خواهد شد! می خواست بداند که اصولا چه بکند که نوشتهای بشود که دلش میخواهد! من نیمه خواب و نیمه بیدار، خسته از ساعتها کار، جوابهایی به او میدادم.
هم ژاک سوژه هوشیاری بود، هم من نویسندهای سختگیر، و این، کار را برای هر دوی ما مشکل میکرد. من اطمینان داشتم که از کنارش خواهم گذشت، اما ژاک از موقعیت بهتری برخوردار بود و مثل تمام کسانیکه از موقعیت بهتری برخوردارند، میتوانست روند مسائل را تحت تاثیر قرار دهد.
یک شب که مرا به خانه میرساند، پیله کرد تا از بی دل ودماغی من سر در بیاورد. تمام مسیر را مقاومت کردم. پیله کردن سوژهها برای من امری است عادی. اما نزدیک خانه، او وجود مرا زیر علامت سئوال برد. بی دل و دماغی مرا ناشی از شرایطی میدانست که من بر اثر ندانم کاری و سهل انگاری، خودم بوجود آوردهام. تازه او شرایطی را که منجر به بی دل و دماغی من شده بود وهمی بیش نمیدانست وبه این باورغلط خود ارزش علمی میداد. به همین خاطر نطق لاینقطع و غرایی را شروع کرده بود. وقتی دیدم کاملا از خلوتی بیراههای که در آن افتاده برای سرعت گرفتن استفاده میکند تمام قبضهای عقب افتاده آب، برق و تلفن را جلویش کوبیدم و از او پرسیدم:" اینها و این همه کاری که هفت روز هفته میکنم آیا دل و دماغی برایم باقی میگذارد؟" عینیتی که جلوی رویش بود ملموستر از آن بود که بشود با فلسفه، منطق و علم آن را رد کرد. سکوتی بین ما حکمفرما شد.
من از اینکه تا این اندازه ناتوانی و درماندگیام را به او نشان داده بودم احساس بدی داشتم. اما خوشحال بودم که این سوژهی سمج مرا رها خواهد کرد. یا به سراغ نویسنده حرفهای تری میرود، یا مثل هزاران سوژهای که وجود دارند و نوشته نمیشوند، در جهان اطراف ما گم میشود، اما او کارعجیبی کرد. تمام قبضهای مرا برداشت ودرجیبش نهاد و گفت: "اینها را فراموش کن. اینها را من میپردازم!"
آن شب که برای اولین بارمرا پیاده کرد، احساس عجیبی داشتم. دلم میخواست که نویسنده نبودم.
آدم وقتی فقیر است خیلی چیزها نباید باشد. نویسندهای که سوژه او قبضهای معوقهاش را بپردازد، فاتحهاش را باید خواند. چرا که وقت خوانندگان خود را با نوشتههای خود برباد میدهد. به سراغ نوشتههایم رفتم و تمام آنها را پاره کردم. سوژهها در جهان هستی رها شدند.
به خودم گفتم:"گوشهایت را باز کن! اگر تو نویسنده هستی از امروز دیگر ننویس. ثابت کن که تو مینویسی نه اینکه کسی تو را مینویسد. ننویس! چیزی برای نوشتن وجود ندارد. آنچه هست سوژه است و بس." اما کاش به همین راحتی بود. نشسته، خوابیده، در حال کار، هر کجا که بودم سوژهها از سر وکول هم بالا میرفتند. کرم نوشتن در درونم وول میخورد و عطشی مبهم مرا برای نوشتن وسوسه میکرد.
در بین سوژهها، ژاک تنها سوژهای بود که حتم داشتم اگر قلم به دست بگیرم چارهای جز نوشتن او نخواهم داشت. برای همین رابطهاش دورادور با من محفوظ ماند. مخصوصا آنکه نوری که در خانه میتابید و آبی که از لولهها میریخت وارتباطی که من با جهان داشتم، هر ثانیه یاد آور سوژهای به نام ژاک بود. برای بی حساب شدن با او تصمیم گرفتم بنویسم.
وقتی می شنیدم نویسندگانی هستند که با شخصیتهای داستان خود کلنجار رفتهاند، و شخصیتها گاهی پایشان را از گلیم خود درازترکردهاند و یا در زندگی خصوصی آنها مداخله کردهاند، بدم میآمد. یک نویسنده یا داستانی برای گفتن دارد، یا ندارد. یا سوژههایی برای پرداختن وجود دارند، یا ندارند. این اداها که نویسنده به شخصیتهای داستان جان بدهد و آنها را همبازی خود و یا خود را همداستان آنها بکند، دیگر از آن حرفهاست! اما حالا که با ژاک روبرو شدهام پی بردهام که نویسنده علیرغم تمام داد و فریادی که برای آزادی میکند، آزاد نیست. با تمام کوششی که دارد تا دست و بال همه را باز کند، خودش به شدت دست و بالی بسته دارد و مثل اکثرخوانندگان خود گاهی دیکتههایی را مینویسد که کسانی نه چندان دوست داشتنی به او دیکته میکنند.
ژاک فکر میکند که من جادوگر بزرگی هستم و می توانم واژهها را به هر نحوی که بخواهم ردیف کنم. در صورتیکه اشتباه میکند. امروز، دنیا فرق کرده است. نویسندگان آنقدر به ناتوانی خود واقفند که دست از نوشتن میکشند و میان مردم گم وگور میشوند. خوانندگان چنان بی خیال میشوند که بودن و مردن و گم شدن نویسنده برایشان فرقی ندارد. گاه شخصیتهای داستان با نویسنده دست به یقه میشوند ودر خیلی از موارد قلم را از دست او میگیرند و صحنههای بسیاری از داستان را خود مینویسند. واژهها مشخصا علاقه خود را از اینکه زیر نفوذ نویسنده باشند از دست دادهاند. خیلی موارد چنان بد مینشینند که به راحتی میشود تشخیص داد که به میل خود نشستهاند و برای نویسنده تره هم خرد نکردهاند.
در پایان یک روزکاری سخت که چهارده ساعت کار کردهام و پاهایم به شدت درد میکند، ژاک بیرون منتظر من است. یک آهنگ فرانسوی از ضبط ماشین پخش میشود. من با صدای خواننده ارتباط ایجاد میکنم. دلم میخواهد جاده و شب تا ابدیت ادامه مییافتند و من آنقدر میرفتم تا گم میشدم. اما میدانم که باید پاسخی به ژاک بدهم. دلم میخواهد به او بگویم سوژهی من قورباغهای است در برکهای دور دست. من علاقه به نوشتن داستانی که فیلسوفی دیوانه یا پولداری ماجراجو شخصیت اصلی آن باشد، ندارم. دلم میخواست به او بگویم من با شهر و شهرنشینی مخالف نیستم ولی میخواهم در غار زندگی کنم تا آزاد باشم.
اما امروزه تفاوتی بین یک نویسنده و یک سوداگر بازار نمانده است. همه چیز و همه کس شبیه هم شده و من باید کار یک بند باز را بکنم. باید قلم را آنقدر به «چپ» بدهم تا از نویسنده بودن نیفتم. اما در جا باید آنرا آنقدر به «راست» بدهم تا از نان خوردن نیفتم!
داستانم را آغاز میکنم:
یکی بود یکی نبود. در زمانهای بسیار بسیارقدیم شخصی بود به نام ژاک که من از گذشتهاش هیچ نمیدانستم و علاقه هم نداشتم که بدانم...
ژاک اعتراض میکند. میگوید اصلا دوست ندارد اینگونه نوشته شود. حیرت زده نگاهش میکنم. حدس زده بودم که بیچارهگی تا پشت در خانه نویسنده آمده اما نمیدانستم وارد خانه هم شده.
ژاک گفت:" ببین! تو چرا به خودت زحمت میدهی؟ توقع زیادی از تو ندارم. شنیدهام که خیلی از نویسندگان به شخصیتهای داستانهای خود چیزهایی میآموزند که آنها مثلا میتوانند از دیوار عبور کنند." او گفت:" تو به عنوان یک نویسنده، توانایی آنرا داری که زمان را کمی قلقلک بدهی. برای این کار به یک شخصیت دیوانه وعلاقمند احتیاج داری. خوب من در اختیار تو هستم."
آن شب را خیلی با هم چانه زدیم. اما ژاک به کمتر از داستان «هستی» رضایت نمیداد. برای او توضیح دادم که هستی داستانی است که من خود یکی از شخصیت های آن داستانم! چگونه میشود او را وارد داستانی کرد که نویسندهاش من نیستم!
ژاک گفت:" تو در داستان هستی بمان. من راه ورود به آنرا میدانم. وقتی وارد شدم تو شخصیت آشنای من در آن داستان باش و برای ماندن در آن داستان مرا کمک کن."
بعضی وقتها چنان انسان بی جواب میشود که چارهای جز سکوت ندارد و متاسفانه همه فکر میکنند سکوت علامت رضاست. من سرگردان، در داستان هستی، در گوشهای مثل خر در گل مانده بودم که ژاک وارد داستان شد. در داستان هستی آنقدر آدم حیرت میکند که با حیرت اخت میشود. برای همین از دیدن ژاک در آن داستان متعجب نشدم. حالا دیگر او را میشناختم.
ژاک میخواست جایش را در این داستان نشان بدهم. حق داشت. هر کسی این اشتباه را میکند. در وسط امواج خروشان اقیانوس امکانی نیست که چشم کسی به کاهی بیفتد. اگر هم بیفتد، چگونه میشود برایش جایی معین کرد؟ ژاک مانده بود که من چگونه در این بی جایی، هستم و آنقدر بودنم ملموس بوده که او مرا تا به خانه میرسانده و جان کندنم را در رستورانی میدیده و خوانندگانی نوشتههایم را میخواندهاند.
دستش را گرفتم، او را بردم و خطی باریکتر از مو را در جایی خیالی نشانش دادم، از لغزندگیاش که به هراس افتاد، گفتم:" اعتدال آنجاست!" یادش رفته بود که سوژه است. مثل خوانندگان، اعتیادش به «واژه» بیداد میکرد. کمی انرژی دیگر از حسابم برداشتم آنهارا به واژه تبدیل کردم و مثل باران بر سرش باریدم. مثل زمینی تشنه، نمیخواست که قطرهای را از دست بدهد. آخرش تشنهتر از قبل اما ساکت کنار قهوه خانهای در کنار منزل ما به واقعیت باز گشتیم. خستگی از تن من رفته بود. درست است، متن را که به خواننده میدهی، در حاشیهاش حیات مییابی. اما هیچکس نمیداند که نوشتن سوژهها راحت نیست. سئوالهایشان را باید نویسنده جواب بدهد. این دنیآ پراز «چرا» است. حواست نباشد سوژه ترا با آنها خفه خواهد کرد.
زندگی برای هفتهای مرا پنهان میکند. این بارکه ژاک پیدایم میکند با کاترین آمده است. کاترین زنی است زجرکشیده، تیزهوش، با انرژی و مثبت. ژاک میخواهد نظر بدهم که آیا کاترین زن خوبی است که با او ازدواج کند! از خنده روده بر میشوم. قلمم را میگذارم در جیبم و میپرسم: "مگر توفکر میکنی نویسنده همه چیز را میداند؟ و یا هر چیزی را که نوشته درست است؟ برو برای خودت زندگی کن. تو که شخصیت بی فکر و بی اندیشهای نیستی. اگر بودی ترا داخل یک تیمارستان مینوشتم. تو به من پول قرض دادهای، مرا به خانهام میرسانی و در داستانی که نویسندهای آنرا مینویسد و من در آن سوژهای بیش نیستم خودت را وارد کردهای. میخواهی مرا محک بزنی؟"
ژاک خیره خیره نگاهم میکند و میخندد. میماند که چه بگوید. معلوم نیست که به کاترین چه گفته است. در حال رفتن همینطور مرا نگاه میکند.
یکماه بعد، ازدواج کرده میآیند. اصرار میکند که او و کاترین مرا به خانه برسانند. میدانم که میخواهد راجع به بچهدار شدن بپرسد! تا هزار سال دیگر من راجع به "خانواده" نخواهم نوشت. عنصر تشکیل دهنده جامعه است؟ باشد!
اصلا کاش میشد طلب ژاک را بدهم و داستان را همینجا تمام کنم . اما پول دست نویسنده نمیآید و کمتر زن و مردی هستند که بعد از ازدواج از خیر بچهدار شدن بگذرند.
من می خواهم بار را روی دوش خانواده بگذارم. داستان هستی وقتی که از پای بست ویران باشد، یقه من گرفتنی نیست.
ژاک اصرار میکند که از خوبی کاترین سوءاستفاده کنیم اما نویسنده داستان هستی من نیستم، هر کس که هست رویش را آنطرف میکند و خودکارش را میگذارد داخل جیبش. من میدانم که باید بروم برای خودم زندگی کنم.
تابستان شده. هوا گرم است و روزها بلند. کار همچنان هست وخسته کننده. ژاک و کاترین و بچهشان گم و گور شدهاند. شب که جنازهام را از سر کار داخل قطار میاندازم. به سبکی و راحتی یک پرنده وارد داستان هستی میشوم و به تنهایی مسیر را پرواز میکنم و فکر میکنم تا هر چه بیشتر سر در بیاورم که نویسنده چگونه قلم را به رقص در میآورد و چطور از این همه نامفهومی، دنیایی از معنا را رقم میزند. اما گیجتر از قبل به خانه میرسم. سعی میکنم از آنچه که از داستان هستی به ارمغان آوردهام بهره بگیرم. تلاش میکنم عقل را با خودم در عالم خواب ببرم. اما تا خواب میروم، عقل دربیداری جا میماند. هیچ چیز نمیفهمم به جز جسته گریختهای از خوابهایی که زیستهام.
من کنجکاوی ندارم اما بدهی من به ژاک باعث میشود که به فکرش باشم. تاسف آور است خیلیها منتظرند که نویسندگان فکری به حال بدهی آنها بکنند، اما فکر نویسندگان را بدهیشان پر کرده است.
تصمیم میگیرم به محض رسیدن به خانه، بروم قلمم را بشکنم. بروم سراغ نانم. هر چطور شده نصفش کنم و با نصفش بدهیهایم را بپردازم. اما به خانه که میرسم همه خوابیدهاند. هر چه میگردم سفرهای نمیبینم. شرمنده میشوم. چراغ ذهنم را روشن میکنم تا در را برای سوژه پولدارتری که در خواهدزد باز کنم!
|