طناب
سوسن محمدخانی غیاثوند
•
آفتاب نتوانسته بود از سوز سرما بگیرد. وسط تشک را با انگشتهای باریک و بلند دستش کشید و زیر شیر آب گرفت. بقیه اش را زیر بغلش جمع کرده بود. آب با فشار از لوله حوض سیمانی روی گلهایی ریخت که هر چندتایشان به یک رنگ هاشور خورده بودند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ فروردين ۱٣۹٣ -
۱۴ آوريل ۲۰۱۴
آفتاب نتوانسته بود از سوز سرما بگیرد. وسط تشک را با انگشتهای باریک و بلند دستش کشید و زیر شیر آب گرفت. بقیه اش را زیر بغلش جمع کرده بود. آب با فشار از لوله حوض سیمانی روی گلهایی ریخت که هر چندتایشان به یک رنگ هاشور خورده بودند. چندبار به وسط تشک چنگ زد. گلهای تشک توی دستش چروک برداشتند. نگاهش رفت سمت هاشورهای قرمزِ یکی شان که داشت آب به روی تنش می ریخت. دستهایش بی حرکت ماندند. کمی آنطرفتر هاشورهای بنفش به تن گل دیگری نشسته بودند. آب خودش را به ساقه های باریک و برگهای درشت و ریز می رساند. شاش آوات به پشم تشک هم رسیده بود. همه چیز توی نگاهش محو شد. گلها و برگهایشان به همراه آب توی هم رفتند. صدای آب که از روی تشک به روی چاله سیمانی پای حوض می ریخت لای صدای آسو توی گوشهایش گم شد.
مثل هر شب از جا پرید. پتوی بزرگ گلدار را دستش گرفت و از مال بیرون زد. شنید که گفت: دایه(۱) سردمه.
دنبال صدای آسو از در چوبی حیاط بیرون رفت. ماه آن بالا داشت نگاهش می کرد. سایه اش روی زمین خاکی، در کنارش راه می رفت. توی رودخانه نزدیک درختهای گردو بغلش کرد. پتو را دور تنش پیچید.
«دار(۲) گردو لَش پتی(٣) بود. دیدم پای دار نشسته. ... نه خدا هِرازگونی(۴) می کرد. طناف(۵) به شهومانگ(۶) بسته بود. می رفت تا روی آب رودخانه. می آمد تا ئی(۷) طرف دار. تاو(٨) خورد... تاو خورد. رفت.... آمد. آب اژ(۹) سر مانگ(۱۰) رد می شد. مانگی چن شب آنجا عروسیشانه. شهومانگ و رودخانه. دنگِ (۱۱)ساز میاد. دنگ زیره(۱۲) آسو. بد ختنه شد. اولین زیره بدش همانجا بود. چور(۱٣) کرد. چَکو(۱۴) وَ دلم می زنن. شیرم خشک شد. دنگ گاز موتور حبیب. میاد عروس ببره. هر شب مانگه سوار موتور می کنه.»
« هر وَ من می گند آوات زَله بِر(۱۵). هر. هر. هر. یانی (۱۶)ترسو. اَژ مهتابی می ترسم رد بِشَم. دایه یام باوَم(۱۷) باهاس(۱٨) دستم را بگیرند تا با هم رد بشیم. همش خو تقصیر آسو شد. سایش افتاد روی دیوار. یانی لاهارِ(۱۹) دیوار مهتابی. تکان تکان می خورد. هر صدا زدم جواب نداد. هر صدا زدم. هر. گیره قرمز وَه پِتِش(۲۰) زدم. تا میام آنجا چورم میاد. اژ دستی نمی کنم وَ گیان دایَم. چورم خودش میاد. نمی تانم(۲۱) جلوشه بگیرم. اَژ بچه ها پرسش کردم. آنها نَمی شن. هر من می شم. آن موقع روژ بود ولی الان شبهام میاد. سایشه مانگ میندازه همانجا. همانجا که قبلا اَفتاو(۲۲) انداخته بود. منم چورم میاد. مثل آو(۲٣) اژ لوله اَفتاوه. می گن کم آو بخور. کم می خورم. بازم میاد. اینا نمی دانن دست من نیست.»
آینه بزرگ با قاب نقره ای اش را آسو پای پنجره روی گلهای فرش گذاشت تا ماه توی آن بیفتد. دایه گفت: خب برو پشت پنجره سیر نگاش کن بعد بیا بخواب.
: خستم. می خوا دراز بکشم نگا کنم.
دوتا متکا بالای تشک گلدارش گذاشت تا زیر سرش بلند شود و بتواند توی آینه را ببیند. آوات خودش را به پهلوی آسو چسباند. سرش را بالا آورد تا ماه را ببیند.
باوه از آن یکی مال به دایه گفت: ولش کن بیا. بذار هر جور دوس داره بخوابه.
آسو دستش را زیر سر آوات برد و محکم به خودش چسباند. دایه کلید را زد. توی تاریکی چند لحظه نتوانست برق چشمهای سیاه آوات را ببیند. صدای جیره در را شنید که دایه بست و رفت. ماه کم کم تن خودش را روی سرشان کشید. توی نور ماه دوباره برق چشمهای آوات را دید. موهای سیاه فرفری روی سرش را بوسید. آوات سرش را روی سینه آسو گذاشت. لبخندش را به ماه توی آینه رساند. پاردُم(۲۴) آسمان را شاخه های توت برای ماه سبز کرده بودند. سبزی برگها از نور زرد لامپی پیدا بود که آویزان از مهتابی روی تنشان ریخته بود. آسو تمام شبهایی که ماه در می آمد از توی آینه نگاهش می کرد. ماه را با آینه به خودش نزدیک می کرد. آن فاصله دور از ماه مثل دانه گردو روی بالاترین شاخه درخت بود. با سنگ اگر نشد باید تنش را از شاخه های باریک بالا می کشاند تا هر طور شده سبزی پوستش را توی دستش بگیرد. می گفت: ئی طوری نزدیکه. مثل گردو توی مشتته. ماه میاد زمین.
دو میله توی پهلوهای قاب آینه بود. راه وصل میان آینه و قاب تا به چرخ درآورد آینه ای که قاب به دور کمرش دست انداخته بود. پاردم قاب را که با دست دوازده ساله اش جلو می کشید، بالایش عقب می رفت. آسمان آینه تکان می خورد. حظ می برد از آسمانی که سکون آن فقط با اشاره انگشتش بهم می خورد. مثل تکانهای گهواره توی دستهای دایه. حس خدایی داشت آنوقت که می دید زاییده و شیرداده و ذره ذره تغییرش را به چشم دیده است. هر شب هر شب پای پنجره زیر نور ماه می خواند برایش «آسو لای لای لای... روله های لای لای لای». آسو انگاری با آن چشمهای درشت و معصوم فهمیده بود. دستهای چندماهه اش را سمت زنگوله می برد تا با درآوردن صدایش و خارج کردن اصوات عجیب و غریب و بی سر و ته از گلوی خودش، شادی را بنشاند کنج دل دایه. آن چراغهای ریز توی آسمان و آن تک چراغ بزرگتر با دستهای دایه دور و نزدیک می شدند. بعدها فهمید نامشان ماه و ستاره است. برایشان جیغ می کشید. دست دراز می کرد تا بگیردشان. هیچ نبود توی دستان چندماهه اش. صدای بلند گریه اش مثل کاردی بود که بر دل دایه می نشست. دل انگشتانش را محکم تر به دسته گهواره فشار می داد تا تنش را ببرد و بیاورد با صدای لای لایش پای پنجره نزدیک سقف آسمان که کودکش را با آن چاله ریز روی چانه اش به بازی گرفته.
آنقدر چشمهایش را به ماه می دوخت تا خوابش بگیرد و ماه از آینه بیرون بزند و توی خوابش برود. ماه سوار تَرک چرخش بشود تا ترکَش نکند، تا با هم توی آسمان دور بزنند. از بالای آبادی رد می شوند. جاده دالاهو را جا می گذارند و به کرمانشاه می رسند. از تهرانِ خوابهایش همان آزادی اش را به یاد می آورد و برای آوات تعریفش می کند. آوات با تعجب می پرسد: مگر آسمان جاده داره؟
:داشت. وَ گیان دایه راسی می گم. ما که رفتیم. مانگ همه جاره روشن می کرد. هر می رفتیم.
: شلوغ نبود. تصادف نشد؟
: نه کُرَه. جاده فقط ئهرا(۲۵) من و مانگ کشیده بودن. ماشین کجا بود؟!
: دلتان تنگ نشد برا آبادی؟ برا من ... دایه ... باوه؟ مانگ گریه نکرد؟
: کُرَه(۲۶) حال می داد. گریه؟! ... نه، ئهرا؟!
: می می(۲۷) بهاره می گفت مانگ هر شب برا اَفتاو اَسِر(۲٨) می ریزه.
: نه. خا اگر گریه می کرد می رم اَفتاوه سوار چرخم می کنم میاوردم.
«زور زد دسته تلمبه. هر زور می زد. لَشِ تَکَر(۲۹) باد می کرد. اَفتاو بود. چاشتمانه(٣۰) هنو نخورده بودیم. دایه نان و چاشت باوه حاضر کرد. جِنِکاره(٣۱) شست انداخت... آنجا طناف بود. اژ این دار تا اون دار. سرشه گره زده بودن به شاخها. انداخت سر طناف. الان نیس. من چورم آمد. نکردم توی شاوال(٣۲). هر به آسو گفتم. هر باد زد. ... بعد دیگر باد نزد. رفتم «دس پا آو(٣٣)» آمدم. آها یادم رفت. هنوز چورم می آمد. چور نکردم توی شاوال. باوار کنین. به سایه موهامان خندیدیم. مال من ئی طوری پیچ پیچی بود. مثل ئی دستم پیچ می خوره. مال آسو صاف. مثل خط کَشِ ... از این بلندا نه ها. آن خط کشا که یه جوری ان. یک کونا(٣۴) بزرگ وسطشانه. مثل خودشه. یه شکلهایی می کشید. خا فقط یه جور نیست. آسو با آن خط کش. چند جوره. آسو چند جور داشت. هر می کشید. وسط تَکَر چرخ دیدی آهن باریکا؟ نچرخن. هر مثل خط کش آسوان. آها یادم آمد. آسو می گفت اسمش گونیاست. چندبارم داد من. توی دفترم باهاش شَکل کَشیدم. کَلهشِر(٣۵) ریتِک (٣۶)کرد. اول دایه کیشه فِت(٣۷). آو تشت ریخت. کَلهشِر هِیوای(٣٨)، ... فرار. ریتِک کرد جلوی دایه. شِیل(٣۹) بود. فره بود. خندیدیم. من بخن آسو بخن. ... ها ها ها ئی طوری. آسو رفت تلمبه گذاشت مال جا بار. منم برم «دس پا آو». الان نه. آن وقت. دایه ... دایه... فکر کنم.... آها رفت یخ بشکنه. یک جوم(۴۰) بزرگ یخ آورد پای حوض. از «دس پا آو» آمدم شکست. گوشکوبه هر زد سر یخ. آسو گفت انگار دایه با یخ سر جنگ داره.»
می می بهاره تشک را از دست دایه آسو بیرون کشید. دایه حتی لا نخورد. چشمهایش همانطور به آب خیره مانده بود. چندبار وسط تشک را آب کشید. شیر آب را بست و گلها را چلاند. دست دایه را گرفت و دنبال خودش کشید. از پله های سیمانی بالا رفتند. یک تشت نزدیک چراغ گذاشت. تشک را روی تشت جمع کرد تا با گرمای چراغ خشک شود. بخار از قابلمه روی چراغ بلند شده بود. مال پر از بوی دارچین و زعفران توی خورشت خلال بود.
: تشکچه براش بنداز. نمیشه هر روز هر روز این تشک سنگینه بزنی زیر بغل. هوام داره سرد میشه.
گوش نداد. چشمهایش به صفحه سیاه تلویزیون خاموش بودند. می می بهاره در قابلمه را برداشت و با ملاقه خورشت را به هم زد. با گوشه چشم به دایه آسو نگاه کرد که گوشه ای نشسته بود و انگار اصلا حواسش به او و حرفهایش نبود.
«موتور حبیب گاز می ده. طناف تاو می ده. آسو تاو می خوره. سرد... تاریک. مانگ تاو می خوره. موتور تاو می خوره. آب ریختم. آب ریختم. دنگِ زیره آسو. از هوش رفته بود. بد ختنه شد. شیرم ندارم. آسو شیر نداره. پستانم چَلقه(۴۱).»
می می بهاره همانطور که با گوشهایش دنبال حرفهای دایه آسو را می گیرد از مال بیرون می رود. دایه آسو اصلا نگاهش نمی کند. از روی کراس سیاه به پستانهای شُل خودش دست می کشد. بهاره زرشک و گلاب و کره را از آشپزخانه می آورد. زرشک شسته شده را به همراه کره توی خورشت می ریزد. در شیشه گلاب را باز می کند و کمی گلاب به خورشت اضافه می کند. در قابلمه را نمی بندد. بخار خورشت بالا می رود. بوی گرم گلاب توی اتاق می پیچد. صدای در چوبی حیاط تا توی مال(۴۲) می آید. صدای پاهای دونفر را می شنوند که از پله های سیمانی بالا می آیند.
دایه آسو به کراسش دست می کشد و می گوید: آسو آمد. آسو آمد.
بهاره چیزی نمی گوید. ملاقه را توی در قابلمه روی زمین می گذارد و به سمت در می رود. در را که باز می کند صدای آوات و پدرش را از توی حمام می شنود. صدای شاشیدن آوات هم هست. هر بار که از مهتابی رد می شود باید توی حمام برود. کاسه بزرگی پر از آب برایش آنجا گذاشته اند. سر کیرش را از بالای شلوار کردی اش در می آورد و توی کاسه بزرگ پر از آب می شاشد تا به اطرافش نپاشد. آوات به همراه پدرش با لباسهای سیاه وارد مال می شوند و سلام می کنند. بندهای کوله قرمز را از شانه هایش پایین می کشد. بهاره صورت آوات را می بوسد. کوله را می گیرد و گوشه مال می گذارد. آوات نزدیک دایه اش می رود. دوتا دست کوچکش را از روی پاردم گلونی(۴٣) سیاه دایه به دور گردنش می اندازد و دو طرف صورتش را می بوسد. دایه عکس العملی نشان نمی دهد. فقط چند لحظه به صورت آوات خیره می شود. سرش را بالا می آورد و به پدر آوات می گوید: «روله(۴۴) آسو برو «دس دم و ریته»(۴۵) بشور بیا.»
آوات همانطور که دستهایش به دور گردن دایه است می خندد. «این روله تو نی(۴۶). این باوَه(۴۷) منه. مِرده (۴٨) تو.»
پدر آوات اخمهایش توی هم می رود. ریشهایش را از خیلی وقت پیش نزده است. به آوات می گوید: «حرف نزن. برو «دس و ریت»(۴۹) بشور.»
دایه با حرص لب پایینش را گاز می گیرد. جای دندانهایش روی پوست به جا می ماند.
پدر آسو برای می می بهاره یواشکی تعریف کرده بود. آوات شنیده بود. بعد از مدتها دستش را به تن دایه آسو می رساند. جیغ می کشد. توی صورتش می زند و می گوید «آخِر مگر پسر به لای پای دایه دس می زنه؟!» سر پدر آسو را به سینه اش می چسباند. بلند بلند گریه می کند. بعد می گوید «روله وِرسِنیته؟!» یکی از پستانهایش را از زیر کراس سیاهش در می آورد و نوکش را توی دهان پدر آسو می گذارد. هیچ واکنش نشان نمی دهد. دایه آرام به پشتش دست می کشد و می گوید «چرا مک نمی زنی؟!» نوک پستان زن را می مکد و اشکهایش را روی کراس سیاهش می ریزد.
« یک وختهایی باوَه را با آسو اشتباهی می گیرد. یک وختهایی می رود توی آبادی. دنبال آسو. راه گم می کند. هر راه می رود. هر. هر. هر. نمی داند کجا برود. من خندم می گیرد. باوَم ناراحت می شَد. مردم آبادی دستشه می گیرن میارن مالمان. توی مالمان هم گم می شَد. می خوا بره دس پا آو. می ره حمام. توی حمام گوی(۵۰) و چور می کنه. آسو دوس داشت آفتاب و ماه عروسی کنند. دایه می گه آسو می خوا شه و مانگ برا اَفتاو بیاره. اشتباه می کنه. عروس می برن مال داماد. داماد نَمی برن مال عروس. با چرخش می خوا عروس بیاره. چرخش الان نیست. نوار قرمز داشت. بوق هم می زد. نَمی دانم چه شد. من خبر ندارم. اَفتاو بیاره آنوخت شه و آبادی مثلاد(۵۱) روژ میشه. می گن اَفتاو به شهومانگ برسه همه خوشبخت می شویم. من نَمی دانم. خو می گن.»
بهاره نزدیک آوات و دایه اش می آید. دست آوات را می گیرد و با خود از مال بیرون می برد. پدر آوات هم روی زمین می نشیند و جورابهای سیاهش را در می آورد و گوشه مال می اندازد. از در بیرون می رود. دایه رفتنش را نگاه می کند. نمی فهمد چرا سیاه پوش شده است. چشمهایش را توی مال و روی گلهای فرش قرمز می چرخاند. آن بالا روی دیوار جای خالی یک قاب عکس را کنار عکس آوات می بیند. کمی آنطرفتر عکس پدر آوات است. با موهای خرمایی نرم و یک چال روی چانه اش. درست شبیه آسو. می گفت «بچه شبیه هر کی بشه آن یکی بیشتر دوستش داشته.» پدر، خودش را توی آسو جا گذاشته بود. انگار کوچک شد تا جلوی چشمهای دایه آسو یکبار دیگر قد بکشد. می گفت «عشق من بیشتره وَه تو». آوات که آمد انگار خودش را دوباره زایید. همان انگشتهای باریک و بلند. همان دوتا چال نزدیک دو طرف لبهایش. فرهای درشت توی موهای سیاهش. دلش غنج می رفت که حالا این بار برعکس شده و علاقه پدر آسو از او جلو زده.
اینطرف روی چراغ صدای قُل قُل خورشت را می شنود. دایه از جایش بلند می شود. دسته های سیاه قابلمه خورش را می گیرد و از مال بیرون می رود. در را پشت سرش با پا می بندد. صدای آوات و پدرش و می می بهاره از توی حمام می آید. می می بهاره می گوید: لیفه وَه ریت بکیش.
دایه از پله های سیمانی پایین می رود. بخار بیشتری از خورشت توی قابلمه بلند می شود. قابلمه را کج می کند. خورشت توی چاله سیمانی پای حوض خالی می شود. لکه های چربی به اطراف می پاشد. توی چاله پر از دانه های خلال، زرشک و تیکه های گوشت می شود. بالای سرشان کنار چاله می نشیند. قابلمه را روی خورشت توی چاله می اندازد.
:«آسو نیه. گوی من بخورین. می گم آسو خلال بخوره. می گه مِردَته. آسو خلال فره دوست دارد. یکون یکون جمع می کنه می خوره. رولم نیه. هاوا(۵۲) سرده. چرخ میاره عروس ببره. شهومانگ برا اَفتاو ببره. چپاله (۵٣)چپاله هاو هاو. چپاله چپاله هاو هاو... »
دست می زند. صدای دستهایش توی حیاط می پیچد. می رود لای لباسهای سیاه که دانه دانه از شاخه های سنجد و توت و گیلاس آویزان شده اند. آفتاب سرد می تابد به زردی آخر پاییز که نشسته روی تن درختها.
«می خوا برم جلوش. اسپند دود کنم ببرم. اسپند اسپند. بترکانه چشم حسودامانه. دود کنم. ختنه شد از هوش رفت. آو ریختم روش. چور کرد. زیره(۵۴) کشید. شیرم خشک شد. هاوا(۵۵) سرده. پاییز آمد. از مطبخ سیاه. لای پارچه سفید پیچاندنش. گذاشتن بغلم. انگشتاشه یکون یکون دست زدم. سالم بودن. چشاش بسته بود. با انگشت فشار دادم بالا بیاد. می خواستم ببینم سالمن. دایه حبیب خندید و نذاشت. گفت خوابه. کمکم کرد تا بیاد. هی روزگار. دایه حبیب. تا سرچِلَم آمد و رفت. هر روز هر روز. چهل روز. منم تا سرچلش رفتم و آمدم. هر روز هر روز. این راهه برم تا درختای گردو. دایه حبیب آنجا می خنده. طناف به چال گلو انداخته. چپاله می زنه. از موتور می ترسه. هه هه هه هه هه. خنده شَرِمَه(۵۶)»
می رود که از در بیرون برود. بهار و آوات از روی مهتابی نگاهش می کنند. آوات خورشت را توی چاله می بیند و قابلمه که رویش افتاده: «پس چاشت چی بخوریم؟!»
دایه آوات با دست به درکونش اشاره می کند و می گوید: «گوی من بخورین. خورش خلال فقط آسو بخوره. گوی من بخورین.»
بهار تازه متوجه قابلمه می شود. چشمهای سبزش با تعجب روی تن خورشت می چرخند. دایه آسو با یک خاک انداز پر از خاکستر سرد آتش توی دستش بیرون می رود. آهسته می رود تا نرمه باد، خاکستر را زمین نریزد. جاده خاکی را دنبال می کند. دمپایی نپوشیده و دردِ سنگریزه ها را زیر پاهایش حس نمی کند. صدای هوره هور خواهر حبیب را هم جا گذاشته و می رود. کنار یکی از مالهای آبادی توی بیلکوو(۵۷) می نشیند. خاک انداز را کنارش روی خاکسترهای سرد آتش می گذارد. به بیلکوو مشت می زند. خاکسترهای نرم آتش را با مشتهایش بالا می برد و پایین می ریز. روی صورت و لباسش پر از خاکستر می شود. لای مژه های بلند و سیاهش گردی از خاکستر نشسته است. جلوی موهای سیاهش رنگ بیلکوو گرفته اند. «لی لی لی لی لی .... لی لی لی لی لی ... چپاله چپاله. آسو رفته عروس ئهرا اَفتاو بیاره ... آسو رفته شهومانگ بیاره. ... ویهر(۵٨) آمد ... ویهر سفید سفید ریخت ریخت ... آسو سفید تنش کردن ... دایه حبیب بغلم گذاشت ... دنگ اولین گریش ... اَسِر نداشت ... کی بود؟ ... کسی نبود ... فقط دایه حبیب بود ... بهار گوشه می نشست لای جرز دیوارا نگاه می کرد ... گازولِک(۵۹) می شمرد ... سیاه سیاه ... می رفتن لای جرز دیوار ... پاهای باریکشانه می زدند جرز دیوار ... جرز دیوار مثل درزِ بیلِکه(۶۰) ... بیلِکه گاو گنده است ... هِنِه(۶۱) ژن ... پِینَه(۶۲) گلوله گلوله می بردن لانه. بهار گازولِک می شمرد.»
دایه حبیب توی بیلکوو خودش را زمین می کوبید و بلند می شد. خاکسترهای بیلکوو را توی سرش می ریخت. گیسهای بلندش را می کشید. به صورتش چنگ می انداخت. ریشه موهایش سفید بود و بقیه اش به رنگ حنا. گلونی داشت از سرش میافتاد. حنای پشت ناخنهایش را دایه آسو از همان بالای دیوار مالشان می دید. چند زن انگار با هم توی سرش جیغ می کشیدند و صدایشان از گلوی دایه حبیب بیرون می ریخت.
: روله حبیب کمر دایَته شکستی. روله حبیب چطور کمر راست کنم؟ روله حبیب کدام نامرد دور گردنت طناف انداخت؟
آوات و آسو خودشان را از ستونهای چوبی مهتابی بالا کشاندند. توی آفتاب پشت بام به شکم دراز کشیدند و به حیاط دایه حبیب نگاه کردند.
خواهر حبیب خودش را به زمین خاکی حیاط کوبید. پای درخت توتی که هر سال توی جمعههای آخر خرداد ماه آسو و آوات با سنگ به سمتش پرت می کردند. دانه های توت روی سر حبیب میریخت. آوات لی لی لی می گفت. آسو سوت میکشید. حبیب میگفت: یعنی من یه روز عروسی میکنم؟
آوات میگفت: هر وقت من حساب قبول شم تو زن میگیری.
: زن من چه کارش به حساب توئه؟!
خنده های بلند حبیب از تن شاخه های توت بالا می کشید: بیاین توتاره جمع کنین بخورین.
آسو و آوات خودشان را به پشت بام مال حبیب می رساندند. رانهایشان را از ستونهای چوبی به پایین سر می دادند.
: راه صاف خداره از شما گرفتن هر مثلاد پیشوو(۶٣) از در و دیوار بالا می کشین؟
آسو صدایش پشت توت دانه درشتی توی دهانش تغییر کرد: کیف داره حبیب. راه صاف برا دختراس. ما که دختر نیستیم.
: هر وَخ میخی سیخی وه گونَیلِتون(۶۴) گیر کرد آنوَخ کیف اژ کوینتون(۶۵) در می ره.
«دوتا گیره میاوردیم. یکی من. یکی آسو. من می زدم پِتِ آسو. اونم می زد پِتِ(۶۶) من. می خواست ببینیم چقدر طاقت میاریم. همانجور حرف می زدیم. صدامان خنده دار می شد. ادای تمون حیوانارَ در میاوردیم. خر، گاو، کَله شِر(۶۷). بعد ور می داشتیم. جاش روی پِتِمان بود. توی آینه به جای گیره ها نگاه می کردیم. می خندیدیم.»
خواهر حبیب توی چشمهای سیاه آسو و آوات داشت کراس سُرخ خودش را پاره می کرد. بلند شد چند قدم راه رفت. کمی از درخت توت فاصله گرفت. دوباره محکم خودش را به زمین کوبید: بِرا حبیب تو نامرد نبودی. برا حبیب تو بی حرف جایی نمی رفتی. سرته روی دامن کدام نامرد گذاشتی و جان دادی؟!
دایه حبیب با کف دستهایش به روی رانهای لاغرش می کوبید. کراسش قبلا پر از خالهای سفید روی زمینه سرمه ای آن بود. انگار دانه های برف به کراس باریده بود. آن موقع ولی به رنگ بیلکوو درآمده بود. داشت مثل بیلکوو می شد یا شاید از تن بیلکوو درآمده بود. خواهر حبیب هر دو دستش را لرزاند و بالای سرش آورد و بلند گفت: هاااااااااااااااای ریدم توی قانونتان. های ریدم توی اسلامتان. هاااای گوی من توی عمامه آخوندتان. کامیون کامیون جنس و تیراک(۶٨) دارین قاچاق می کنین. کسی ام نیست وَهبِنِتان(۶۹) چیزی بگه. فقط سَرِنی(۷۰) بِرای من بود؟! کار بود نکرد؟ نان بود بخوره؟ هاااااااااااااای برای جوانمرگم! حبیب! حبیب حبیب حبیب!
دایه آسو تنش را بیشتر از دیوار بالاکشید تا بهتر دایه حبیب و خواهرش را ببیند. سایه اش روی آب تشت توی زمین خاکی حیاطشان افتاد. خرِ بور حبیب، پوزه اش را توی آب تشت برده بود و داشت از آبش می خورد. گوشهایش را چندبار تکان داد. نگاهی به دایه حبیب و خواهرش انداخت و دوباره از آب تشت خورد. حبیب پرچم را به دور گردنش بسته بود تا شاید بهاره بخندد و گوشه ای کِز نکند. گفته بود این کار را می کند. جدی نگرفته بودند. گفت «غصه نخور پرچمشانه می بندم گردن خرم.» بسته بود. پرچم را از بالای تیرک روی پشت بام مدرسه در آورده بود. در که زد یکی از پسرها در چوبی را باز کرد. حبیب همراه خر توی حیاط آمد. به زیر دم خر سُک می زد. خر می گوزید. حبیب می خندید. به بهار گفت «ببین برا خاطر تو جمهوری اسلامیه بستم مِیلِ خر.» دایه آسو با صدای خنده بچه ها خودش را به مهتابی می رساند. با دیدن پرچم ایران به دور گردن خر بور حبیب به صورتش چنگ می اندازد. شیون می کند و می گوید «هی رو هی رو. باوَم هی. گیر خر و سگ بیفتی گیر آخوند و پاسدار نیفتی. گیر گرگ بیابان بیفتی، گیر اینا نیفتی. اژ اینا پدرسوخته تر و دیوث تر فقط خودشانن. حبیب شر برامان درس نکن. اینا خدا ندارن. وجدان ندارن. شرف ندارن. شیر آدم نخوردن شیر خر و سگ خوردن». رئیس شورا فهمید. آمد پرچم را با عصبانیت از گردن خر باز کرد. داد زد و گفت «می خوا خودته به کشتن بدی خو برو سرجاده بذار یه ماشینی چیزی وَبِنِت بزنه. چرا همه را می خوای با خودت وَه کشتن بدی؟!» پرچم را برد و هفت بار با آب غسلش داد. بعد نشست برایش گریه کرد. حبیب نگاهش کرد و گفت «راس گفتن سگ من اگر کونی نباشه شغال مرغ و خروسای منه نمیاد ببره. نگاش کنین. تو را خدا فقط نگاش کنین. جای پای آخوندای گدای کَر و چُسدارارَه همینا سفت کردن.»
« طناف بسته بودیم به شاخ دارمان. هِرازگونی می کردیم. نوبت نوبتی. من سوار می شدم آسو هولم می داد. آسو سوار می شد من هول می داد. سایه مان افتاده بود ژیر(۷۱) پامان. دایه هر نگامان می کرد. می ترسید بیفتیم زمین. زیاد افتادیم. هیچیمان نشده. تا می خوردیم زمین دایه جیغ می کشید. بعد می گفت خدا رولم چی شد. اولش حرف نمی زدیم. فکر می کرد چیزیمان شده. بعد می خندیدیم. دایه اژ حرصش می رفت طنافه اژ شاخ دار واز می کرد پایین میاورد. تا چند وخت نمی ذاشت هرازگونی کنیم. طنافَ قادَم (۷۲)می کرد.»
آینه را بارها روی زمین به دیوار می چسباند. هنوز دختر خانه بود. درپی(۷٣) و تونکه(۷۴) را از پایش در می آورد. درز کسش را با دو انگشت جلوی آینه باز می کرد تا ببیند بچه از کجای آن بیرون می آید. آسو که شبها آینه را پای پنجره می گذاشت تا ماه توی آن بیفتد یاد خودش می افتاد. توی دلش می خندید و می گفت: «اگر نمی دانستم شاهاد(۷۵) فکر می کردم از همان وخ آسو با من بوده، توی شکمم بوده و تمون آن وقتا داشته هورد(۷۶) من می شده. یه وقتهایی ازِنش خجالت می کشم. می گم نکنه راسی راسی منه دیده. وَه خودم می خندم. آسو کجا بود؟ آن موقع هنوز دست منه برا باوَش نگرفته بودن. بلند بلند می خندم. من کُس انداختم توی آینه، آسو ماه میندازه. آسو یکسال بعد اژ عروسیمان به دنیا آمد. آخرای پاییز بود. با برف آمد. دایه حبیب کمکم کرد. دوست داشتم وَبِنِش(۷۷) بگم آینه بذاره نزدیک لای پام تا ببینم بچه چطور وَه دنیا میاد. روم نشد. خَجالت کشیدم. تازه درد امانمو بریده بود. داشت تمون استخونامه هیرد هیرد(۷٨) می کرد. آسوره لای پارچه اِسپی(۷۹) مثلاد برف گذاشت بغلم. اول انگشتاشه یکون یکون دست کشیدم تا مطمئن بشم سالمن. دنگ اولین چیرکَش(٨۰) یادمه. وختی توی گوشم ریخت، دوست داشتم باوَش بیاد وَه ما نگاه کنه. می خواستم ببینم چجور تماشامان می کنه. چشمهاش چجور می شن وختی بچه را توی بغل من می بینه. کمی بعدش توی برف رفتیم دالاهو. مردم مسخرمان کردن. گفتن «مگر عجله دارین؟! بذارین واهار بیاد.» بعضیاشانم می گفتن « های نشه ماجرای نِی بِی(٨۱).» می گویند آخه نِی بِی براش پسر شد. اومد ختنش کنه، زد کیر و گونِشه(٨۲) با هم برید. دست خودمان نبود. خا ذوق داشتیم. دوست داشتیم زود تمام بشه. بردیم درمانگاه تا ختنش کنیم. دکتر پدرسگ نمی دانم ناوارد بود؟ چی بود؟ بدجور ختنه کرد. دنگ زیره آسو مثلاد چِکو وَه دلم خورد. اژ هوش رفت. با چنگهام رفتم توی صورت دکتر. قسم خوردم بلایی سر بچم بیاد خودم می کشمش. آو ریختم توی صورت بچه. سرم داد کشید و گفت «چی کار می کنی؟!» خودمم اژ هوش رفتم. فکر کردم دور اژ جان مرده. تمون کرده. آی خدا نکنه. دایَش بمیره. شیرم خشک شد. برگشتیم هر کم شد تا خشک شد. گفتم چشمش زدن. مهره آبی گرفتم با یه تال بند به کیر آسو بستم تا دیگه چشم نخوره. مردم آبادی وَه بِنِم می خندیدن. می گفتن «کیر کُرِش طلاس» اهمیت نمی دادم. برا من طلا بود. بستمش به شیر گاو. اولین مک که وَه پستانم زد هنو یادمه. انگار از تُک پستانم یک بند تا نافم کشیده بودند. این خط تیر می کشید. درد نداشت. خوشم می آمد. مثل تیرهایی بود که هر وخ باباشه می دیدم سراغم می آمد. جِنِکاشه در می آوردم. لَش پتیاش(٨٣) می کردم. می نشستم وه تماشاش. باورم نمی شد. هی می پرسیدم یعنی این بچه اژ منه؟ یعنی من اینه وَه دنیا آوردم؟ وَه همه جا لَشش دس می کشیدم. موهای سرش مثلاد کرک بود. لَشش پر گوشت بود. رانهاش هر کدام پر یک پنجه من می شدن. خوشم می آمد. الهی دایه مرگشه نبینم. مادرا خدا بشن هیچ ئایلی(٨۴) نمی میره.»
بارها تعریفش کرده بود خاطره تولد و ختنه شدن آسو را. به بهاره می گفت تا شاید زبان باز کند و کمی حرف بزند. می گفت: «بَرد(٨۵) به جواب آمد اما بهاره نیامد. هر هورد دیوار می شد. گازولِکهای سیاه اژ لای درزش می رفتن تو. نه که دَه هیچ قسه(٨۶) نکنه. خیلی کم قسه بود.»
«حبیب می آمد مالمان فره حرف می زد. می خواست می می بهاره بخنده. بهاره نگاه می کرد. حبیب گفت پول گیرش بیفته اول پشت بام مالشانه آسفالت می کنه بعد می می بهاره می بره دکتر. دکتر خوب ... تا کاری کنه بخنده. گفت اصلا شاهادم ببره تهران. نمی دانم. می گن تهران دکترای خوب خوب داره. حبیب می گفت. می می بهاره نگاش می کرد. شاهاد می خواست بخنده نمی خندید. فقط کمی اینجای لبهاش تکان می خورد. اینجا که دستهامه روش گذاشتم. همین جا که من دوتا چال دارم. اگر بیشتر تکان می خورد دنداناشه می دیدم. معلوم بود میمی بهاره اژ حرفهای حبیب خوشش آمده. خو می فهمیدم. هر وَخ دایه نبود ماره سوار موتورش می کرد. من با آسو. دایه می دید دعوا می کرد. یواشکی می رفتیم. انگار توی ابرا بودیم. بااااد می زد موهامان. حبیب گاز می داد ما کیف می کردیم. خیلی کیف داشت. یک بار با چرخ خودمان رفتیم. من پشت آسو سوار شدم. فره چرخ سواری می کردیم. دست وَه دُم نیسان قرمز گرفتیم. خوردیم نیسان. آسو خورد وه دُم نیسان. منم وَه آسو. اینجای کله آسو هیلکه(٨۷) درآمد. خندیدیم. اول گریه کرد. من ترسیدم. بعدا خندیدیم. دایه چرخمانه انداخت مال جابار. مردم وَه آسو خندیدن. گفتن کَلَهشِر هیلکه نمی ذاره! دایه چرخمانه انداخت مال جابار. خو بَرزَق(٨٨) شد. دره قفل کرد. چِزاشم(٨۹) گذاشت توی جیب سوخمه تنش.»
دایه حبیب پشت توزِ(۹۰) بیلکوو گم شده بود. پاهایش را مثل بچهها به روی زمین می کشید. پلاهای(۹۱) سیاه از پاهایش در آمدند. چند زن با عجله وارد حیاط مالشان شدند و به سمت مادر و دختر رفتند. دوتایشان دستهای مادر حبیب را گرفتند. بقیه به سراغ خواهرش رفتند. زنها تلاش کردند تا دایه و خواهر حبیب کمتر خودشان را بزنند. دایه حبیب که اشکهایش بند نمی آمد توی حیاط نگاهش را چرخاند و روبه زنها گفت: چَنیِ(۹۲) این راهه تا زندان دیزل آباد رفتم! چَنیِ این راهه رفتم! چَنی تا در پاسگاه و داگاه رفتم! چَنی التماس کردم! فقط ژیر پای آخونده ماچ نکردم. خدا نیس. پیغمبر نیس. رحم نیس.
یکی از زنها سر دایه حبیب را به سینه اش چسباند و با صدای بلند گریه کرد. آفتاب داغ تابستان به سر هر دوتایشان می تابید. تکان سایه های کوتاه تنشان روی بیلکوو از آفتاب گریخته بود. دایه حبیب دستش را به زور از توی دست دوتا زن درآورد و به گلوی خودش رساند. گلویش را با دست گرفت و گفت: روله حبیب چطور جان دادی؟ چطور طنافه انداختن دور گردنت؟ چطور دلشان آمد؟ روووووله دایه وَه قربان اون چال گلوت.
دایه حبیب لای جیغهای بلند دخترش هِق هِق زد.
آوات به همراه پدرش خودشان را به بیلکوو رساندند. پدر آوات به زنش نگاه کرد و گفت: « برا چی آمدی اینجا؟ چرا اینجا توی بیلکوو نشستی؟»
دایه آسو دستهایش را بالابرد. لب پایینش را به لب بالایش فشار داد. پشت لب بالایش چروک شد. گفت: چه می دانم.
روی پیشانی پدر آوات دو خط به پوست سبزه و آفتاب سوخته اش نشسته بود. اگر دایه هوش و حواسش بجا بود دست به خطها می کشید و می گفت «تا چند ماه قبل نبود.» دستش را کشید و بلندش کرد. دایه آسو بلند شد. آوات خاک انداز را برداشت و هر سه تا به سمت خانه راه افتادند: این که پاهاش پَتیه!
حرف را آوات زد. پدرش به پاهای دایه نگاه کرد. بیلِ سیاه و سفید به پوست پاهای زن نشسته بود. دمپاییهای بزرگ قهوه ای را از پاهای خودش در آورد و پای دایه کرد. پاهایش را روی زمین سرد گذاشت و همراه آوات و دایهاش به سمت مالشان راه افتاد. دست آفتاب به تنشان نمی رسید. چندتیکه ابر جلویش را گرفته بودند.
«دایه خوب خودشه نمی شست. حمام یادش رفته بود. می می بهار آمد. بردنش حمام. باوم رفت کمکش. دایه جیغ کشید. گفت «لَش پتی ام. هورد من نشود» فکر کنم نمی دانست مِردَشه. شش و رِشگ به سر دایه زده بود. می می بهار با شانه چوبی به موهاش کشید. آب داغ روی سر دایه ریخت. شِشهای سیاه روی آب افتادن. هر کاری کرد تمیز نمی شد. چند روز توی موها گَشت. شش و رشگ می گرفت با ناخن می کُشت. شِشای سیا همه مرده بودن. آب داغ فکر کنم کشتشان. رِشکها ولی بودن. سفید و ریز. همه را می می بهار با ناخنهاش کشت. دارو سرِ دایه گذاشت. تند تند آمد. دایه حمام برد. آن اولها دایه تمیز بود. من و آسورَ تند تند حمام می برد. جِنِکامانه با آب داغ می شست. خوب لیف می کشید. لَشمان زخمی می شد. دستش زور داشت. الان شش و رِشگ نداره. تمیز شده. می می بهاره تمیزش کرده.»
دایه حبیب یقه کراسش را توی بیلکوو جر داد و گفت: روله حبیب! روله ئهرا تو نشستم توی بیلکوو! روله کافر وه حال دایَت ناو(۹٣).
لای جیغهای بلند و صدای گریه دایه حبیب و خواهرش، اخمهای آوات همانطور که روی آسفالت پشت بام دراز کشیده بود توی هم رفت. آب گلویش را قورت داد و به آسو گفت: حبیب گم شده؟
: کشتنش.
: کیا؟
: سربازا.
: یانی دیگه هیچ وقت نمیاد؟
: کشتنش چطوری بیاد؟!
: خب پس گم شده.
: طناف انداختن دور گردنش. خفهاش کردن. مرده.
: یانی هِرازگونی کرده؟
آسو دوتا دستش را دور گردن خودش حلقه کرد و گفت «اینطوری» و فشارداد. سایه دستهای حلقه شده آسو به دور گردنش توی حیاط دایه حبیب افتاده بود. آوات به دستهای آسو اخم کرد. فکرش سمت لباسهای خیس روی طناب قرمز رفت. دستهای دایه توی ذهنش داشت گیره به لباسها می زد. آبشان به زمین می چکید. باد تن خیسشان را می تکاند و قطره ها را دورتر می پاشید.
«دایه دوست داشت جِنِک کولِ طناف بندازه. از شاخ دار خوشش نمی آمد. جِنِک کول شاخ دار نمی انداخت. می گفت کثیفه. نَمیشه تمیز کرد. دستمال کفمالی به طناف می کشید. بعد آو می پاشید. جِنِکاره می انداخت. اینجوری کولِ طناف می انداخت. گیره میزد. قرمز... زرد.... سبز... من نقاشی می کردم. دایه کشیدم. گیره می زد. تلویزیون آیم اعدام میکرد. چندتا. نفهمیدیم چرا. تلویزیون گفت. من و آسو نفهمیدیم. مهمان داشتیم. آسو اژ باوه پرسید. مهمان ... پیا(۹۴) آبادیمان بود. دایه رفت دشت مال. باوه گفت ژن گاییدن. ژن دزدیدن. چندتا. بعد گاییدن. چندتا. پاهاشان اینطوری اینطوری تکان می خورد. توی هاوا تکان می خورد. توی موبایل باوه اژ همینا بود. نمی دانم کجا فیلم گرفته بود. ... آها. فکر کنم تهران بود. مردم سوت کشیدن. چندبار دیده بودم. آن شب هم با آسو دیدیم. مهمانمانم دید. با من و آسو دید. هر کس می آمد مالمان نشان می داد. من و آسو هم می دیدیم. دایه آیم(۹۵) کول طناف می انداخت. گیره می زد وه شانه شان. وه سرشان... راس راستکی نه. من نقاشی کشیدم. چشمهاشان باز بود. هر باز می ماند تا خشک بِشن. هر. هر. هر. تا یکی بیاد جمعشان کند.»
چشمهای آوات را صدای شیون دایه حبیب به بوته های خار روی پشت بام کاه گِلی رساند: روله حبیب حالا کی پشت بامته آسفالت کنه؟ گفتی آزاد می شی زود میای. روله موتورته کدام نامردی برد؟! توی دار دنیا همونه داشتی.
آوات دید خارهای خشک و زرد از تن کاه گلی پشت بام حبیب بیرون زده بودند. توی بهار نرم بودند و رنگشان سبز. پای هر کدامشان، سایه کوتاهی از تنشان افتاده بود. بیشتر پشت بامهای آبادی توی همان دوسه سال آسفالت شده بودند. فقط پشت بام مال حبیب ماند. دستش تنگ بود.
: آسو یانی الان حبیب چطوریه؟
آسو زبانش را از لای دندانهایش آویزان کرد و به آوات نشان داد. چشمهایش را چند لحظه بست و ابروهایش را تا می توانست بالا برد.
چندماه بعد از رفتن میمی(۹۶) بهاره خبر آوردند که حبیب را توی جاده کرمانشاه - دالاهو گرفته اند. آوات دنبال قیافه حبیب میگشت. کراس سفید و سبیلهای کم پشت و بورش را به خاطر آورد و اشکهایی که برای میمی بهاره دنبال ماشین نیسان ریخت. میمی بهاره لباس عروسی نپوشید. همین جوری رفت. بیشتر وقتها گوشهای کِز میکرد و با کسی حرف نمیزد. تُک دست که برایش آوردند از همان اول گفت من لباس عروس نمی پوشم. ساز و دهل نمیخوام.
داماد دوستش داشت. برای همین تمام شرطهایش را قبول کرد. خانواده داماد دلخور بودند اما میمی بهاره زیر بار نرفت. داماد می ترسید بهاره را از دست بدهد. بدون عروسی و لباس عروس سوار نیسان قرمز شدند و رفتند. همان نیسانی که سر آوات به عقبش خورد. آوات اشکهای حبیب را پشت سر میمی بهاره به یاد آورد. بهاره نمی خندید. حبیب همیشه مسخره اش می کرد و می گفت: اسمت بهاره، رسمت پاییزه.
«جنازه حبیبَ با نیسان قرمز آوردن. آن روز نه. بعدا. اول خبرش آمد. بعد جنازش. دایه حبیب و خواهرش گیسای خودشانه بریدن. گذاشتن روی قبر حبیب. گیسای خواهرش رنگ طلا بود. پاسدارا آمدن آبادی. دایه حبیبَ زدن. صورتش خون آمد. سرش شکست. نذاشتن حلوا بخوریم. حلوا ریختن توی خاک. من و آسو بعدا خندیدیم. آسو گفت حبیب حلوا دوس داره. بذار بیاد حلوا بخوره. من نمی دانم. می گن مرده ها اژ قبر درمیان. آبادی می گن. پاسدارا با لقد زدن پهلوی خواهر حبیب. آبادی گفتن اگر حبیب زنده بود پاسدارَ می کشت. خواهر حبیب گفت «پاسدارا قاچاق فروشن». یانی مثل حبیب. همه می دانن. ولی حبیب قاچاق فروشی نکرد. همه می دانن. یکی سوار موتور کرد. جاده دالاهو. اون تریاک داشت. هردوتاشانه گرفتن. حبیب گفت تریاک مال منه. می گن آخِر اون پیا ژن و آیل داشته. حبیب دلش سوخته. اینجوری گفته تا اونه اعدام نکنن. آن پیا چن بار آمده آبادیمان. رفت سرخاک حبیب. گریه کرد. با ژن و آیلَیلِش(۹۷) آمد.»
دایه آسو یخ کاسه را پای حوض توی دستش گرفت و با گوشکوب به روی آن کوبید. خرده های یخ به اطراف می پاشیدند. بچه ها روی چرخ داشتند توی حیاط دور می زدند. آسو توی کله زن داشت رکاب می زد. صدای چرخ، دایه را به هم ریخته بود. دوست داشت چرخ را با گوشکوب خرد کند. چرخ را به بیابانی ببرد و آتشش بزند. این حیاط اصلا بی چرخ شود. توی خیال دوُرش انداخت. خردش کرد. بارها و بارها. ولی باز صدایش می آمد. انگار به زن می خندید. چند هفته قبل انداختش پشت در چوبی مال جابار. بعد از تصادف با نیسان قرمز. کلیدها را پیش خودش نگه داشت. از خواب عصرش با صدای آوات بیدار شد. بالای مهتابی نگاهشان کرد. آوات پشت آسو سوار بود و بلند بلند می گفت: ما پیروزیم. ما پیروزیم.
علامت پیروزی را با دستهایش به دایه نشان می داد. کلیدها را از جیب سیخمهاش برداشته بودند. تابستان خوشحالش نمی کرد. بچه ها بی نظم و خیره سر می شدند. فصل مدرسه دل نگرانی اش کمتر بود. حالا اما نگران پایین افتادنشان از درختهای بلند، نیش مار و عقرب و آبتنی شان پای تاف(۹٨) بود.
«آسو رفته عروس بیاره. آسو رفته شهومانگ بیاره. رولم سبیل درآورده. وقت ژن گرفتنشه. روله چُختَم(۹۹) درآوردی؟ هر چه موتور سوار و چرخ سواره ببرین کول دار تاو بخورن. تاو بخورن. تا گوز بزنن. گوی بخورن.»
دایه بلند با خودش حرف می زد و راه را همراه آوات و پدرش سمت خانه کوتاه می کردند. پدر آوات دست دایه را محکم توی دستش گرفته بود. سرش را سمت دشتی چرخاند که توی تابستان با داس به جان ساقه گندمهایش افتاده بود. دشت خاکی از پشت اشکهایش می لرزید. ساقه های پخش و پلا و به جامانده روی زمین توی هم رفتند.
«دایه حبیب و خواهرشه جا گذاشتیم. از ستونها لَشِمانه پایین کشیدیم. چرخَ برداشتیم. رفتیم تاف. دور و بر تاف گیاه سبز بود. اَفتاو هم بالای سر تاف بود. چرخَ به سنگ چسباندیم. جِنِکامانه در آوردیم. خودمانَ پرت کردیم توی آب. شنا کردیم. آسو شنا کرد. من شنا کردم. دَنگِ دایه حبیب اژ توی تاف می آمد. می گفت «رووووله حبییییب» اینطوری. اژ آسو پرسیدم. مسخرم کرد. گفت «هاکو(۱۰۰)؟!». من شنیدم. وَ گیان دایَم راستی می گم. اژ آب دشت(۱۰۱) آمدم. روی بَرد دراز کشیدم. آسو توی آب بود. لَشِشَ انداخته بود روی آب. کیرشه دستش گرفت. چور کرد. چورش سمت هاوا رفت. بعد اژ هاوا برگشت توی آب. مثل عصا شده بود چورش.»
به آسو گفت: آدم بمیره چطوری میشه؟
آسو توی آب پای تاف قد راست کرد. آوات به کارتونی فکر کرد که توی آن یک بچه نردبان روی زمین گذاشت و از آن بالا کشید تا به خورشید رسید. حتی صدای خنده آسو را هم شنید که عین بچه توی کارتون، شبیه قورباغه خندید. آسو چرخید و به سمت قسمت پر عمق آب رفت. برای لحظه ای خط آفتاب به شانه اش دست زد. پشتش را به تاف کرد و روبه آوات ایستاد و گفت: مرده ها اینجوریان.
زبانش را از لای دندانهایش بیرون آورد و چشمهایش را بست و دوتا دستهایش را صاف به دو پهلویش چسباند. بعد از چند لحظه مکث خودش را به پشت روی آب انداخت. صدای افتادنش برای لحظهای نشست روی صدای تاف اما دوباره دره پر از صدای تاف شد. آنقدر روی آب ماند تا خودش خنده اش گرفت. آوات هم خندید. آسو یکی از چشمهایش را کمی باز کرد. آفتاب از همان جا خودش را توی چشم آسو رساند. آوات از جایش بلند شد و از روی سنگ توی آب شاشید و گفت: مرده ها گوی و چور(۱۰۲) هم می کنن؟
آسو دستش را لای پایش برد و چرخاند و دایرهای از شاشش به دور خورشید درست کرد. قطرهها برمی گشتند و کمی هم روی تنش می ریختند. بلندبلند خندید و گفت: گویم نمیاد.
با کونش زور زیادی زد. انگار یکی گلوی گوزش را گرفته بود و فشار می داد. صدایش توی آب خیلی خفه به گوش رسید. آب زیرش چندبار قُل قُل کرد. هر دو خندیدند. آوات پشتش را به سنگ داغ چسباند و چشمهایش را به آسمان گرفت. شیرین بیانها را نزدیک سنگ با گوشه چشمش دید. دستش را دراز کرد و یکی را کند و جلوی چشمهایش گرفت. گلهای بنفشش را یکی یکی کند و به طرف آب رودخانه پرت کرد. آسمان برایش شده بود همان باریکههایی که از لای برگهای بیضی شکل شیرین بیان می دید.
«بچه های آبادی آمدن. اول دنگشانه شنیدم. یکیشان وَ من گفت «چرا بند و بساطت بیرونه؟!». با دست لای پامه پوشاندم. اینطوری. موبایلاشانه درآوردن فیلم نگاه کردن. فیلم اعدام بود. همه بچههای آبادی توی موبایلهاشان فیلم اعدام داشتن. آسو هم میخواست زود برسه دبیرستان تا موبایل بخره. می خواست زود بزرگ بشه. هر کی می گفت فیلم اون بهتره. فیلمها اژ دوست و آشناهاشان توی شهر گرفته بودن. یام اژ شهر براشان آورده بودن. می گفتن دولت همه جا آیم اعدام می کنه. همه شان شلوار کردی داشتن. بچه های آبادی می گفتن کرد کُشانه. باوَم می گفت همه شاوال کردی دوس دارن. منم اژ بَرد رفتم پایین تا نگاه کنم. قد پسر شورا بلند بود. نمی دیدم. رفتم روی یک بَرد دیگر نزدیکشان. دوتا اعدام شدند. شلوارکردی داشتند. می گفتن قاچاقچی بودن. شلوار کردی داشتن. خا دوست داشتن. باوم می گفت. چور کردن. هر دوتاشان. فیلم هیچکدامشان چور نمی کرد. فقط مال پسر شورا چور می کرد. فقط آخرش تیغ اَفتاو می زد در کون یکیشان. تازه درآمده بود. فیلم یکی هم آیم زیاد داشت. پسر شورا قبول نکرد. می گفت «تو که آنجا نبودی. نشماردی که. تازه توی فیلم که همه را نشان نمی ده.» با حرف یکیشان همه خندیدن. می گفت «مال من گوز زده.» زدن توی سرش. گفتن توی شلوغی دَنگ گوز معلوم نمیشه. سازنَچی(۱۰٣) بگوزه هیشکی نمی شنوه. این دَنگ فیلمش اژ سازنَچی هم بدتره.»
آوات همراه دایه و پدرش به مالشان رسیدند. پاهای پدر خاکی و سرد شده بود. آوات با گوشه چشم به آنطرف دیوار حیاط نگاه کرد. پرچم سیاه حبیب هنوز هم از بالای مالشان آویزان بود. آفتاب سرد روی تنش می ریخت. چند وقتی بود فقط صدای هورَ هورِ خواهر حبیب به اینطرف می آمد. دایه حبیب دیگر صدا نداشت. صدایش را فشار طناب روی گردنش گرفت. خواست مثل حبیب جان بدهد. بشکه بیست لیتری را گذاشت زیر پایش. خودش را از طنابی که به شاخه درخت توت بسته بود آویزان کرد. جیغهای خواهر حبیب همه آبادی را دوباره توی حیاط مالشان ریخت. زود به داد دایه رسید. نمرد ولی صدایش برای همیشه قطع شد. فقط گریه می کرد. نشد که مثل حبیبش جان بدهد و با فشارهای طناب خفه شود. زیاد از مردم پرسیده بود با طناب چطور آدم می میرد؟ می خواست بداند. برایش نگفتند. کسی دلش نیامد. آنقدر پرسید که بالاخره خواهر حبیب حرصش گرفت و گفت: «طناف هی فشار میاره تا راه نفس قطع بشه. گردنش می شکنه. خفه می شه. چور می کنه.» با گریه زیاد دوباره پرسیده بود « اینطوری مردن درد داره؟ زیاد زجر می کشه؟» خواهر حبیب چیزی نگفته بود. گردنبند کبودی به دور گردن دایه حبیب چسبیده بود.
قابلمه خالی خورشت سرجایش نبود. میمی بهاره توی چاله پای حوض را تمیز کرده بود. آوات پای پلههای سیمانی محکم دست پدرش را گرفت. پدرش او را به خودش نزدیک تر کرد. بالای پلهها به ستون چوبی و سایه افتادهاش روی دیوار مهتابی نگاه نکرد. تند از در که پدر بازش کرده بود رد شد. بوی نیمرو به دماغ آوات خورد. می می بهاره برایشان درست کرده بود تا همراه پلو بخورند. هفته قبل که نتوانست بیاید دایه قورمه را بدون لوبیا جلوی آوات و پدرش گذاشته بود. قبلتر از آن هم خورشت خلال را بی گوشت پخته بود. آوات بسته گوشت را بعد از غذا توی کاسه روحی کنار یخچال دیده بود. گربه داشت مشمایش را پاره می کرد. یخ آن آب شده بود. پیشت هم نگفت تا گربه تمام گوشت را بخورد. نمی دانست چرا. خودش را به حمام رساند. دوباره توی کاسه بزرگ مسی پر از آب شاشید. از آنجا که بیرون آمد پدر و مادرش به حمام رفتند تا پاهایشان را با آب گرم و صابون بشویند. آوات بی صدا خندید. یادش افتاد دایه ماه قبل با درپی رفته بود توی آبادی تا از هَرازی(۱۰۴) خرید کند. کراس نپوشیده بود. جلوی هَرازی مانده بود. هیچ نخریده بود. یادش رفته بود که چه می خواست بخرد. زنهای آبادی به مال برش گرداندند. چندبار هم بی گلونی توی کوچههای آبادی راه رفت. زنهای آبادی اولها با دیدنش گریه میکردند اما بعدش شروع کردند به پچ پچ در گوشِ هم.
آوات کنار سفره گلدار نشست. میمی بهاره یک بشقاب پلو جلویش گذاشت. نیمرو را توی ماهیتابه چهار تیکه کرده بود. یک تیکه اش را روی پلوی آوات گذاشت. ماست و ترشی زو(۱۰۵) را هم کنار بشقابش گذاشت. کمی هم نان ساجی گرم به دستش داد و گفت: با نان بخور تا سیر بشی.
آوات چند دانه از زوها را با دستش برداشت. یکی را گاز زد. اول برگهای باریک و سبزش را بعد ساقه سفیدش. می می بهاره یک قاشق از روغن کردی را لای برنج آوات فشار داد تا با گرمایش آب شود. مال هنوز بوی دارچین و گلابِ خورشت خلال می داد که دایه توی چاله پای حوض ریخت. آوات چند بار بو کشید. میمی بهاره فهمید. تنش را به دیوار چسباند. گلهای تشک خیس در کنار چراغ خوراک پزی توی چشمهای سبزش افتاده بود. فکرش از مال بیرون زد.
«وقتی رفتیم حیاطشان دایه حبیب طناف وَ گردنش بود. یکی اژ مردها طنافَ بریده بود. من اولش فکر کردم سر دایه حبیبَ بریدن. چاقوی بزرگ پای دار توت بود. چندتا ژن آب روی لَش دایه حبیب می ریختن. اصلا حرف نمی زد. چشمهاشم بسته بود. هیچ تَکان نَمی خورد. خواهر حبیب با کشیده به صورتش می زد. جیغ می کشید. آن وَخت آسو نبود. دار دایه حبیب اینا توت نداشت. برا اینکه بهار نبود. پاییز بود. من مدرَسه می رفتم. تازه اژ مدرسه برگشته بودم. ظهر این کارَ کرد. همان وخت که خبر حبیب آمد. آن موقع هم ظهر بود. اَفتاو وسط آسمان بود. خیلی گرم بود. دایه حبیبه که گذاشتن توی حیاط سرد بود. باد سردی می آمد.»
آوات توی بهار نقاشی می کشید. یکی از همان شبهایی که تلویزیون خبر اعدام داد. صدای گوینده روی تن میمی بهار ریخت که غمگین گوشه نقاشی آوات نشسته بود: «بامداد امروز، چهار نفر به اتهام تجاوز به عنف با حکم دادگاه و با حضور معاون دادستان تهران در ملاء عام اعدام شدند.»
یک آدم با مداد سیاه روی کاغذ کشید. باد مانده بود توی نقاشی و بیرون نمی آمد. زنی که پایین پاهایش را آوات با مداد گلی نوشته بود «دایه» داشت گیره به لباسها می زد. مرد را از سرشانه هایش با گیرههای قرمز به طناب بست. گیره ها را با مداد گلی کشید. از آن موقع هر وقت می گفتند «اعدام»، مردی را می دید که با گیره از طناب آویزان کرده اند. فکر میکرد حتما دایهشان این کار را با آن مردها کرده است. چندباری هم خواب دید که دایه هم خودش و هم آسو را با گیره قرمز از طناب آویزان کرده است. درخت توت بالای سرشان تکان می خورد و دانه های توت روی سرشان میریخت. آنقدر باید میماندند تا خشک شوند. تا دایه دوباره بیاید از روی طناب جمعشان کند. یک وقتهایی آفتاب نبود. می ترسید دایه آویزانش کند و دیر خشک بشود. برایش سوال بود که چرا وقتی لباسها خیس می شوند به تنشان حوله نمی کشند تا زود خشک شوند؟ مثل تن آدمها. مثل میمی بهاره که توی حمام خودش را خوب شست. بعدش با حوله همه جایش را خشک کرد. لباسهای نو پوشید و با داماد رفت. حبیب گریه کرد. بعدش باران آمد. میمی بهاره همراه دایه و باوَش توی سالهای جنگ آواره شده بود. مدتی هم توی کامیاران بود. کسی یادش نمی آمد با کی رفته بود بیرون. خودش هم چیزی نگفته بود. جنازه پیشمرگه کرد را میبیند که پاسدارها به ماشین بستهاند و توی خیابان میکشند. میمی بهاره لال میشود. چند شب تب میکند. بعدش فقط از دل و روده پیشمرگه میگوید که بیرون زده بود. شکم پیشمرگه پاره بود. همه دهانشان باز میماند و گریه میکنند اما میمی بهاره، لبهایش به هم میچسبند. هیچی نمیگوید. چند وقتی میگذرد تا دوباره سراغ همبازیهایش برود. توی بازی دیگر هیچ وقت میمی و دایه نمیشد. بچه نمیزایید. فقط بازی پیشمرگه – پاسدار میکرد. فقط هم پیشمرگه میشد. پاسدار میکشت. خیلی زیاد. تپه درست میکرد و میرفت روی جنازه پاسدارها. توی بازیشان اصلا پیشمرگهها کشته نمیشدند. فقط زخمی میشدند اما پاسدارها میمردند. یعنی باید میمردند. قاعده بازیشان بود. میمی بهاره تا بزرگ شود همین را بازی کرد. روزی که دستش را گرفتند تا از پسرها و بازی توی کوچه جدایش کنند باز هم کم حرف شد. گوشه ای کز کرد و به نقطه ای خیره شد.
«دایه این گوشه نقاشی میشیند. آخر بازم نقاشی می کشم. خا مدرسه می رم. دیگر اژ مداد رنگیها خوشم نمیاد. خا دوس دارم سیاه باشن. خانم معلم هیچ حرفی نمیزند. دایه همیشه آن گوشه نقاشی میشیند. خودش می یاد و میگوید مَنه بکش. خا منم میکشم. همش سیاه. جِنِکارَ اژ روی شاخ درختا آویزان میکنم. دیگر طناف نیست. اژ این دار به آن دار. نمی دانم چه شد. خا نیست. روی همه شاخها جِنِک است. همه شان سیاه هستند. ما هر روژ سیاه می پوشیم. دایه حبیب هم سیاه میپوشد. اول اون سیاه پوشید. بعد همه آبادی. خا مایَم. آیمارَ اژ شاخها آویزان میکنم. دیگر گیره نمی زنم. آن وقت به پِتِ آسو گیره قرمز زدم قهر کرد. قراره اَفتاوه برا شه مانگ بیاره. دایه اشتباهی می گه. برعکس می گه شهومانگ برا اَفتاو بیاره. هر کار برعکس می کنه. برا همین می می بهاره میاد کمکش. کارهای مالمانه میمی بهاره میکنه. بعد هر ئیواره(۱۰۶) که اَفتاو می خوا بشینه مِردَش میاد میبرتش. خوراکمانم میمی بهاره درس میکنه. دایه یادش میره شیر آب ببنده. چندبار حوضمان خالی شد. بی آب ماندیم. با دبه اژ همسادهها گرفتیم تا آب آمد. حوض پر شد. اژ همان وخت که من گیره زدم پِتِ آسو دایه اینجوری شد. همان وخت که سایه آسو افتاد روی دیوار. دیوار مهتابی. دایه که آمد سایه نبود. هر آب حوض ریخت روی مهتابی. با دبه برد. هَرای کشید. فکر کردم میخواد سایه پاک کنه اما هیچ سایه نبود. وقتی دایه آمد سایه رفتهبود. اَفتاو هم آنطرف نشسته بود. همان جا که زمینهای گندممان هست. مهتابی ما سمت زمینهای گندم است. دایه میگوید برایمان خوب است. خیروبرکت دارد. بهار سبزه میبینیم. تابستان رنگ طلای گندم. آسو گندم سبز دوست داشت. ضبط میذاشت روی مهتابی. دَنگشه بلند میکرد. کردی میخواند. آسو چوپی میرفت. دست منم میگرفت. دستمال اینجوری اینجوری تاو میداد. دایه برامان اسپند دود میکرد. میگفت تا چشم نخوریم. آسو میگفت ضبطمان برا گندما کردی میخوانه. میگفت گندمامانم باهاس کردی گوش بدن. میخندیدیم. چوپی میرفتیم. آسو هیشته(۱۰۷) میکشید. دایه حبیب اژ حیاط مالشان برامان چپاله میزد. هنوز حبیب اعدام نکرده بودن. اصلا زندان هم نبود.»
گندمهای دشتِ روبرو مثل خوشه طلا از زمین بیرون زده بودند. آفتاب خودش را به تن مهتابی می مالاند. آسو در چوبی مال جابار را باز کرد تا تلمبه را در بیاورد. کف مال جابار پر از گندمهای تیره بود.
آوات گفت: یادت نیس دایه گفت گندم میش(۱۰٨) ریخته. گفت واز نکنین. مریشک(۱۰۹) و کَلهشِر میرن گندماره میخورن.
گندمها مرگ موش بودند. دایه برای گرفتن موشها ریخته بود. هفت تا موش کنارههای مال جابار افتاده بودند. دهانشان باز بود و شکم و پاهایشان به سمت بالا. آسو دم دوتایشان را گرفت و بیرون آورد. آوات با دیدن موشها صورتش توی هم رفت. آسو موشها را برد زیر سایه طناب روی زمین خاکی گذاشت. به آوات گفت: برو بیار. بازم هست.
آوات هم توی مال جابار رفت و دم دوتا موش مرده را گرفت و با خودش بیرون آورد. به آسو که نزدیک شد گفت: می خوای چه کار کنی؟
: تو کاریت نباشه. الان می بینی. برو بقیه موشاره بیار.
آوات رفت دوتا موش دیگر هم آورد. یکی توی دستش تکان خورد. جیغ کشید و گفت: این زنده اس. وَ گیان دایم تکان می خوره.
: خب بذارش لا بقیه. کاریت نباشه.
آسو توی مال جابار رفت و تکهای طناب باریک و یک چاقو را با خودش آورد. طناب را هفت تیکه کرد و هر تیکه اش را به گردن یک موش بست. سر دیگر طناب را به طنابی بست که همیشه دایه از آن رخت آویزان می کرد. سایههای هفت تا موشِ آویزان از طناب روی زمین داشتند تکان میخوردند. سایه شاخ و برگهای توت داشت به موشها نزدیک میشد. سایه پنجره هم از دیوار مهتابی پایین میآمد. آوات گفت: اگر دایه بیاد.
: خوشالم میشه. براش موش گرفتیم. بذار باوَ بیاد تا با موبایلش از موشا فیلم بگیریم. اونوقت ما از همه بیشتر داریم. هفتاره اعدام کردیم.
: یانه(۱۱۰) که موشن. آیم نیستن که؟!
: کُسخُل بیسه(۱۱۱) بخندیم. مسخره بازیه خو.
: همی جوری آیمه اعدام می کنن؟
: خو آره په چی؟
آسو کمی به چشمهای سیاه آوات نگاه کرد. دوتا دستش را روی شانههای آوات گذاشت و گفت: اصلا میدانی چیه بیا نشانت بدم. مثلا تو سرواز، من قاچاقچی.
: نه سرواز اعدام کنیم. همانی که حبیبه اعدام کرد.
: خو باشه. برو رسنِ کُلَ(۱۱۲) اژ مال جابار بیار.
آوات به سمت مال جابار رفت. رسن سیاه و کوتاه را از آنجا بیرون آورد. آسو دوچرخه را به مهتابی برده بود. با صدای بلند گفت: کُره زود باش.
آوات با عجله از پله ها بالا رفت و رسن را به دست آسو داد. آسو چرخ را وسط مهتابی گذاشت. دوتا ظرف بیست لیتری نفت را هم آورد و دو طرف چرخ گذاشت. به برادرش گفت: بیا چرخه بگیر.
آوات نزدیک شد و با دو دستش صندلی و دسته چرخ را محکم گرفت. آسو از چرخ بالا رفت. یک تیکه میلگرد از تیرهای چوبی سقف آویزان بود. سرش را خم کرده بودند. بعضی وقتها که برق می رفت، فانوس از آن آویزان می کردند. دایه یک وقتهایی مَشکِ شسته را آنجا می انداخت تا آبش بچکد. رسن را دوتا کرد و دور حلقه میلگرد انداخت. سر دیگرش را به دور گردنش بست و گره زد. پاهایش را روی صندلی چرخ محکم کرد و به آوات گفت: هر وقت گفتم چرخه بکش.
دو برادر به هم لبخند زدند. یکی با چال روی چانه اش و آن یکی با دوتا چال گوشه لبهایش. آوات گفت: خو باشه.
سایه آسو توی پنجره افتاده بود. پنجره ای که یک بغل آفتاب توی چهار کنجش نشسته بود. آسو به آوات نگاهی کرد و با صدای بلند گفت: بکیش.
آوات چرخ را با سرعت از لای پیتهای نفت بیرون کشید و روی زمین سیمانی مهتابی انداخت. آسو از طناب آویزان شد. کمی دست و پا زد. آوات به دست و پا زدنهایش نگاه کرد و خندید. سایه آسو توی سایه چهارکنج پنجره دست و پا می زد. آوات عقب عقب رفت تا بهتر آسو را ببیند. باز هم خندید. لبهای آسو از هم باز شده بودند. دندانهای سفیدش پیدا و چشمهایش باز بود. آوات گفت: قبول نیه چور نکردی.
آسو چیزی نگفت. فقط نگاه کرد. آوات نزدیکش رفت و پایین پانتولش(۱۱٣) را با دست گرفت و تکان داد: های با تونم.
آسو ساکت بود. آوات رفت چرخ را برداشت و زیر پاهای آسو گذاشت و گفت: پاهاته بذار اینجا.
با دست به صندلی چرخ اشاره کرد. آسو این کار را نکرد. آوات سعی کرد با دستش هر دو پای آسو را روی صندلی چرمی چرخ بگذارد اما زورش نرسید. حرصش درآمد. سر آسو داد کشید و گفت: قبول نیه. جِرَنبازی.
چرخ را به زمین زد. رفت یک گیره از روی طناب آورد. از ستون چوبی بالا کشید. دستش را دراز کرد و آسوی آویزان از طناب را به طرف خودش آورد. گفت: گیره بزنم پِتِت؟
آسو حرفی نزد. آوات گیره قرمز را به دماغ آسو زد. هیچ صدایی نشنید. از ستون پایین رفت. با دستش دوباره پانتول آسو را کشید. پانتول پایین آمد. آوات خندید و گفت: کُره بند و بساطت بیرونه.
پانتول را ول کرد و عقب رفت. پانتول به مچ پاهای آسو افتاد. آوات گفت: الان می رم وَ دایه می گم.
از پله ها پایین رفت. از در چوبی حیاط که خواست بیرون برود نگاهی به آسو انداخت و گفت: دارم می رم ها!
آسو هیچی نگفت. فقط تاب می خورد همراه سایه اش که روی دیوار مهتابی افتاده بود. آوات از در بیرون رفت. در چوبی را پشت سر خودش بست. خورشید تا آخر دشت پر از گندم رفته و به رنگ سُرخ نشسته بود. آسو همانطور آویزان از سقف مهتابی مانده بود. سایه درخت توت از موشها گذشته بود. سایه ای از موشها روی زمین خاکی حیاط نبود. سایه آسو و پنجره توی هم رفته بودند. همه جا سایه بود. سایه ای از هیچ کس پیدا نبود.
معنای واژه های کردی به کار برده شده در داستان فوق را در پایین گذاشتهام. املای این واژه های کردی کاملا صحیح نیست. جهت خوانش بهتر مخاطب فارس زبان از حروف الفبای فارسی برای نوشتن این واژهها به جای حروف الفبای کردی استفاده کردهام.
۱: دایه : مادر
۲: دار: درخت
٣: لَش پَتی: لُخت
۴: هِرازگونی: تاب بازی
۵: طناف: طناب
۶: شهومانگ: مهتاب، ماه
۷: ئی: این
٨: تاو: تاب
۹: اژ: از
۱۰: مانگ: ماه
۱۱: دنگ: صدا
۱۲: زیره: نوعی جیغ
۱٣: چور: شاش
۱۴: چَکو: چاقو، کارد
۱۵: زَلَهبِر: ترسو
۱۶: یانی: یعنی
۱۷: باوَم: پدرم
۱٨: باهاس: باید
۱۹:لاهار: پایین
۲۰: وَهپِتِش: به دماغش، به بینی اش
۲۱: نمی تانم: نمی توانم
۲۲: اَفتاو: آفتاب
۲٣: آو: آب
۲۴: پاردُم: پایین
۲۵: ئهرا: برای .
۲۶: کُرَه: پسر!
۲۷: میمی: خاله یا عمه
۲٨: اَسِر: اشک
۲۹: تَکَر: لاستیک
٣۰: چاشتمانه: نهارمان را
٣۱: جِنِکاره: لباسها را
٣۲: شاوال: شلوار
٣٣: دَسپاآو: توالت. دستشویی.
٣۴: کونا: سوراخ
٣۵: کَلَهشِر: خروس جوان
٣۶: ریتِک: اَن مرغ و خروس و سایر پرندگان
٣۷: فِت: گفت
٣٨: هِیوای: فرارکرد
٣۹: شِیل: شُل
۴۰: جوم: کاسه
۴۱: چَلقه: هم برای پستان شُل و آویزان کاربرد دارد و هم برای گردوی نرسیده که هنوز توی آن آبکی است.
۴۲: مال: هم به اتاق و هم به خانه گفته می شود.
۴٣: گُلوَنی: یکی از روسریهای مخصوص زنان کرد. پارچه بزرگ و چهارگوشی که زنان کرد دوطرفش را به دور سرشان می پیچانند. دور گردن زن به این شکل پیدا خواهد بود و البته انتهای موهایش نیز.
۴۴: روله: فرزندم
۴۵: دسدموریته: دست و دهان و صورتت.
۴۶: نی: نیس
۴۷: باوه: پدر
۴٨: مِرده: شوهر
۴۹: دسوریت: دست و صورتت
۵۰: گوی: گُه
۵۱: مثلاد: مثل
۵۲: هاوا: هوا
۵٣: چَپاله: دست زدن. در اینجا با تکرارش خواسته بگوید «دس دس»
۵۴: زیره: نوعی جیغ
۵۵: هاوا: هوا
۵۶: شَرِمه: شَرَم است
۵۷: بیلکوو: محلی برای تلنبار کردن خاکستر سرد آتش. به خاکستر سرد آتش هم «بیل» گفته می شود.
۵٨: ویهر: برف
۵۹: گازولِک: سوسک پِهِن گردان
۶۰: بیلِکه: کُس، آلت تناسلی زنانه
۶۱: هِنِه: مالِ
۶۲: پِینه: پِهِن
۶٣: پیشوو: گربه
۶۴: گونَیلِتون: خایه هایتان
۶۵: کوینِتون: کونتان
۶۶: پِت: دماغ، بینی
۶۷: کَلَهشِر: خروس جوان
۶٨: تیراک: تریاک
۶۹: وِهبِنِتان: بِهِتون
۷۰: سَرِنی: سهم، قسمت، شانس. وقتی چند نفر یک کار بد بکنند اما فقط یک نفر مورد تنبیه قراربگیرد از این کلمه برای اعتراض استفاده می شود.
۷۱: ژیر: زیر
۷۲: قادَم: قایم
۷٣: درپی: شلوار زنانه
۷۴: تونکه: شورت
۷۵: شاهاد: شاید
۷۶: هورد: نگاه
۷۷: وَهبِنِش: بِهِش
۷٨: هیرد هیرد: خرد خرد
۷۹: اِسپی: سفید
٨۰: چیرکَش: نوعی جیغ و فریاد
٨۱: نِیبِی: ندید بدید
٨۲: گونِشه: خایه اش
٨٣: لَشپَتیاش: لُختش
٨۴: ئایلیِ: بچه ای
٨۵: بَرد: سنگ
٨۶: قِسه: حرف
٨۷: هیلکه: تخم مرغ
٨٨: بَرزَق: عصبانی
٨۹: چِزاشَم: کلیدهاش هم
۹۰: توز: گرد و غبار
۹۱: پِلاهای: کفشهای
۹۲: چَنیِ: چقدر
۹٣: ناو: نباشد
۹۴: پیا: مرد
۹۵: آیم (ئایم): آدم
۹۶: میمی: خاله یا عمه
۹۷: آیلَیلِش (ئایلَیلِش): بچه هایش
۹٨: تاف: آبشار
۹۹: چُختَم: موهای زائدی که روی آلت تناسلی زنانه یا مردانه می رویند. در اینجا خواسته بگوید «موهای زائدت»
۱۰۰: هاکو: کو؟ کجا؟
۱۰۱: دشت: بیرون. فرق دارد با دشتی که به معنای دشت و صحرا است.
۱۰۲: گوی و چور: گه و شاش
۱۰٣: سازنَچی: کسی که ساز و دُهُل می زند.
۱۰۴: هَرازی: کسی که لباس، کفش، وسایل خانه، خوراکی و ... به روستاها برای فروش می برد.
۱۰۵: زو: نام گیاهی خودرو شبیه کنگر است که فصل بهار در دشت و کوهپایه های کرمانشاه خصوصا در کوههای دالاهو واقع در کرند غرب می روید. بعد از گرفتن تلخی این گیاه می توان از آن ترشی تهیه کرد و یا همراه کره آن را کوبید و به عنوان مکمل غذایی یا بورانی مورد استفاده قرارداد. از اسامی دیگر این گیاه «کما و بیلهر» است.
۱۰۶: ئیواره: عصر. دم غروب
۱۰۷: هیشته: سوت
۱۰٨: میش: موش
۱۰۹: مریشک: مرغ
۱۱۰: یانه: اینها
۱۱۱: بیسه: وایسا، صبرکن
۱۱۲: کُلَ: کوتاه را
۱۱٣: پانتول: شلوار کردی مردانه
|