بدر جان و هفت شهر عشق
ژاله احمدی
•
"بدرِجان و هفت شهر عشق" در یک نمونه ی فردی، به بررسی تأثیر تعیین کننده ی مناسبات اجتماعی، تحولات سیاسی، در زندگی زنان، در بستری تاریخی می پردازد. بیوگرافی رمانگونه ی بدر، در عین حال تاریخ قرن بیستم ایران و بیوگرافی مردانی است گرفتار بحران هویت که در جستجوی خود - میان آرمان های بزرگ بشری و قالب های تنگ هویت اجتماعی مردانه، از خود بیگانه، ویرانگر و خود ویرانگر می شوند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣ ارديبهشت ۱٣۹٣ -
۲٣ آوريل ۲۰۱۴
وجه تسمیه:
مقاله ی حاضر را ابتدا برای ارائه در یک کانون اجتماعی فرهنگی نوشتم. مناسبت برنامه، گرامیداشت روز جهانی زن بود که با معرفی دو کتاب از دو نویسنده زن برگزار میشد.
حاصل کوشش من برای گنجاندن مقاله و معرفی کتاب "بدرجان و هفت شهر عشق" در یک مجموعه، آن نشد که انتظار میرفت؛ بحث و گفتگوها نه در چارچوب فرهنگ و ادب، بلکه عکس العمل به مضمون سیاسی سخن دو نویسنده بود. از این تجربه نتیجه گرفتم که اگر معرفی کتاب را از متن سخنرانی حذف کنم یک متن سیاسی باقی میماند، مناسب برای ارائه در برنامه کانون پناهندگان سیاسی. یک مقدمه با زبان سیاسی مرسوم لازم بود و یک عنوان مناسب: "رد گمشده ی انقلاب ایران - بن بست اُپوزیسیون"؛ آنوقت میشد با خیال راحت رد مخدوش شده ی اُپوزیسیون ایران در دهه ی ۹۰ را پی گرفته تا پیش درآمد تشکیل اپوزیسیون ضد حکومت اسلامی- پیش درآمد دو دهه جنگ مقاومت علیه حکومت اسلامی در تهران، کردستان، ترکمن صحرا، آمل و ...و در زندان ها تا پای مرگ ...عقب رفته و بازگشت؛ نشانه های مشترکی را که مجموعه ی اُپوزیسیون در مسیر اصلی حرکت چند دهه ای خود پیموده دنبال کرده، با لطایف الحیل از نقطه ی کور جامعه ی مردسالار - نگاه جنسیت گرایانه بی ظرافتی که هدف استاد فن - روح الله خمینی قرار گرفت، گذرکرده در "فمینیسم موقعیتی"، در "بهار جنبش زنان" - روایتی از اشکها و لبخندها، انعکاس کامل نقطه ی کور و علامت عارضه ی اُپوزیسیونِ گرفتار در دور باطل را آشکار کرد.
حاصل اما آن نشد که انتظار میرفت؛ بحث و گفتگوها خارج از چارچوب سیاسی بود. از این تجربه آموختم: مسیری که من با استفاده از ابزار گوناگون هموار کرده ام، خود در میدان نقطه ی کور قرار دارد. از اینرو ترجیح دادم مقاله را بدون عنوان منتشر کنم تا هرکس تحت عنوان مطلوب خود بر آن نظر کند.
مقدمه
کوشش برای تعریف اُپوزیسیون ایرانی امروز، در همان اولین قدم در بن بست سوالات بیجواب گرفتار میآید: این اُپوزیسیون چیست؟! علیه کیست؟! اهداف و برنامه اش چیست؟!
از نگاه ناظری آشنا با آپوزیسیون دهه ی ۶۰ و ۷۰ ش، اُپوزیسیون امروز ایران گمشده در زمان و مکان، گوئی در آلمان بعد از شکست نازی در جنگ دوم جهانی سیر میکند؛ مجموعه ای ناهمگون از نیروهای مختلف - از رزمندگان جبهه های مقاومت گرفته تا صاحب منصبان دستگاه آدمکش و جنگ افروز و عاملین جنایت، مشغول بحث در باره ی نکاتی هستند که باید در مرکز برنامه ای برای دموکراسی قرار گیرد: منشور حقوق بشر با لغو مجازات اعدام، محکوم کردن جنگ و تبلیغات جنگافروزانه، محکوم کردن ایده هائی که سیستم دموکراسی پارلمانی را زیر سوال می برند. اُپوزیسیون ایرانی متوقف شده در ۱۹۴۵ میلادی، مانع پیشرفت کار را در باقیمانده های اُپوزیسیون رادیکال دیده، فراموش میکند که پیش درآمد این دموکراسی ایرانی، نه سقوط حکومت ترور، بلکه در هم شکستن اتحاد جماهیر شوروی است،- از یاد میبرد که ساختن سیستم دموکراتیک بعد از جنگ، حاصل افزوده شدن بر نسل های زیر ترور حکومت و چند نسلی شدن اُپوزیسیون نبود: جمهوری فدرال آلمان متکی بر حمایت آمریکای دشمن شوروی برپا شد،- دموکراسی های مدرن غرب مدیون مبارزات رادیکال نسل های بعد از دوران نازی، برای تسویه حساب با فاشیسم است که علیه حکومت های دموکراتیک بعد از جنگ بپا خاستند. در اوتوپیای دموکراسی ایرانی، رزمندگان جبهه های مقاومت علیه حکومت ترور جمهوری اسلامی نه تنها بعنوان پیر و "داغدیده" انکار، بلکه با داغ اتهام خشونت طلبی و جنگ طلبی منفرد میشوند. جنگ طلبی حکومت های دموکرات غرب دیروز و امروز نه باور به دموکراسی نمونه غرب، بلکه مرز اُپوزیسیون و حکومت را مقید و مشروط میکند. آنچه که بیقید و شرط محکوم میشود، آرمان است و جنگ مقاومت. حاصل آُپوزیسیونی است از خود دور افتاده و سرگشته.
اگر رد این سرگشتگی را بگیریم میبینیم که اُپوزیسیون حکومت اسلامی از سال های آغازین تشکیل، دچار بحران درونی بوده است، چرا که مرزهایش از بیرون تحمیل میشد: در پی انقلابیون آرمانگرا و از جان گذشته، نوبت متحدان و سپس مدافعین رژیم بود که تن مُثله شده شان به اُپوزیسیون پرتاب می شد. این ضربه همیشه بیدارکننده نبوده، به تغییر موضع نمیانجامید. هسته ی سخت این حزب و آن سازمان، تحت عنوان نقد اشتباهات "عمومی" جنبش چپ، رفتار خود را توجیه کرده، به اُپوزیسیون مبارز حمله میکرد.
بعد از آن نوبت همکاران و صاحب منصبان دستگاه آدمکشی رژیم بود، که از بدنه ی سیستم کنده، به بیرون پرتاب شده، در تن اُپوزیسیون می نشست و بنیاد اُپوزیسیون ضدرژیم را زیر سوال میبرد. حاصل کارنامه های ناامید کننده ی اشتباهات و غلط کاریهای اُپوزیسیون است، تحت عنوان انتقاد و انتقاد از خود، در فواصل مراسم یادبود.
با ثبت دو مبدأ تاریخی قبل و بعد از انقلاب در شناسنامه ی اُپوزیسیون، ویرانگری و خودویرانگری بیش از پیش جایگزین مبارزه با حکومت شد. رد این پروسه تا ابتدای تشکیل اپُوزیسیون میرسد - تا سرنگونی سلطنت در زمستان ۱٣۵۷، تا یک نقطه ی کور: نقطه مشترک حاکمان جدید و اُپوزیسیون - نقطه ای که مثل مهر شکست بر پیشانی آپوزیسیون نشست و سال صفر حکومت جدید شد؛ مبدأ تقویمی که آغاز حرکت بسمت نیستی بود در یک دور باطل که در آن هر حرکتی به همان نقطه ی صفر میرسید، جائی که اُوپوزیسیون رد انقلاب را گم کرده بود. خیزش های اینترنتی، جنبش های دادخواهی، جنبش های موسوم به دموکراتیک از جمله جنبش های زنان، عمدتاً میدان مانور جمهوری اسلامی در سیاست های بین المللی شد.
من سعی کرده ام با مروری بر آنچه که گذشت و با پی گرفتن خطوط اصلی حرکت در این دور باطل و ترسیم آن، این نقطه کور را ردیابی کنم. یاد آوری چند تاریخ برای جهت یابی ضروری است:
دهه ۶۰، سال قتل عامها - اوج آن ۱٣۶۷، سال قتل عام زندانیان سیاسی
۱٣۶٨ شروع موج ترور رهبران و مخالفان سیاسی:
۲۲ تیرماه ۱٣۶٨ ترور قاسملو - وین
۴ اردیبهشت ۱٣۶۹ ترور کاظم رجوی - سوئیس
۵ مرداد ۱٣۷۰ ترور شاپور بختیار - پاریس
۱۶ مرداد ۱٣۷۱، ترور فریدون فرخزاد - بُن
۲۶ شهریور ۱٣۷۱، ترور در رستوران میکونوس - برلن.
دهه ی ۷۰، دهه قتل های موسوم به زنجیره ای در ایران - اوج آن ترور پروانه اسکندری و داریوش فروهر.
در دهه ی ٨۰ دو واقعه مهم قابل ذکرند: مد بورکینی (ترکیبی از بُرقع و بیکینی) - مایوی شرعی یا حجاب شنا، دیگری اختراع فمینیسم موقعیتی در ایرانی است که با وارد کردن مفاهیم بازار مثل هزینه در زبان سیاسی و برگردان قدر و قیمت معنوی به کمیت قابل اندازه گیری، مرز سودمندی فعالیتهای اُپوزیسیون را تعیین میکند. مخترع این فمینیسم، شخصی به نام نوشین احمدی خراسانی در تابستان ۱٣۹۱ کتابی منتشر کرده است با عنوان: بهار جنبش زنان، "روایتی از اشک ها و لبخندها" که "دریچه شکل دهی آینده ایران" را نشان می دهد.
یادداشت ها
"پی پی جوراب بلند"، سریال تلویزیونی که بر اساس اثر نویسنده ی سوئدی، آسترید لیندگرن ساخته شده بود از آبان ۱٣۵۷ در تلویزیون ایران به نمایش درآمده، در سال ۱٣۵٨ ممنوع شد.
"کلاه قرمزی"، دختر بچه ی قصه ی قدیمی اروپائی است که به سلیقه ایرانی "شنل قرمزی" ترجمه شده است.
"کلاه قرمزی" نام یک فیگور عروسکی مذکر است که در میانه ی دهه ی هفتاد به تلویزیون جمهوری اسلامی راه یافت.
بدون عنوان
٨ مارس ۱۹۹۹، روز تجربه ی بزرگی در زندگی دوران تبعید من بود - اولین مقاله ی من در روزنامه ی معتبر و پرتیراژ آلمانی تاگس اشپیگل، چاپ میشد. با اشتیاق روزنامه را خریدم و ورق زدم - بمناسبت روز بین الملی زن در بیستمین سالگرد انقلاب ایران پر بود از گزارشات و مقالات در مورد زنان ایران؛ از مقاله ی من اما اثری نبود. علت را جویا شدم، گفتند: در چارچوب نمیگنجید؛ راست میگفتند. این مقاله با تظاهرات زنان ایران علیه فرمان حجاب خمینی شروع شده، یاد آور میشد که روز ٨ مارس ۱۹۷۹ پیش درآمدی بر تاریخ بیست سال سرکوب نیروهای انقلاب ایران، توسط حکومت اسلامی بود.
تظاهرات اعتراضی زنان ایران که از روز جهانی زن گذشته، هفت روزه شده بود، در سرزمین پدری نرسیده به بهار فراموش شد. بهار آزادی اما همچنان ادامه داشت و با نوای "به مردان تیزخشم که پیکار میکنند، بهاران خجسته باد!" به استقبال نوروز میرفت. همبستگی با زنان ایران در دور دست جریان داشت: فمینیست های غرب از "رویدادی شگفت انگیز در تاریخ انقلابات"، از "هفته انقلاب زنان ایران" گزارش میدادند."کمیته ی بین المللی حق زن" به ریاست سیمون دوبووار تشکیل شده، کت میلت گزارش میداد: "در این لحظه زنان ایران در مرکز یک جنبش جهانی زنان قرار گرفته اند". زنان فرانسوی فیلم مستند این تظاهرات را "جنبش رهائی زنان ایرانی: سال صفر" نام دادند. این سال صفر، اما آن نشد که سال صفر زنان فرانسه - ۱۹۷۰. در دو دهه ی ۱۹٨۰ و ۱۹۹۰ فمینیسم غرب، پیشگامان هُموسکسوئل در صف مقدم، ردّ تاریخ تمدن زنانه را تا اسطوره ی زنان جنگجوی آمازون در شمال آفریقا و آسیای صغیر پیگرفته بود، در نایروبی و در پکن با لشکر خواهران حزب اللهی جمهوری اسلامی روبرو میشد، که تحت فرماندهی برادران وزارت ارشاد، میهمان رسمی در کنفرانسهای بین المللی زنان بوده، علیه برابری و آزادی جنگ میکرد، و هیچ فرصتی را برای عقد اتحادهای بین المللی از دست نداده، جنگی جهانی علیه آزادی زنان را تدارک میدید. در جبهه ی داخلی، صحنه ی باخت جنبش مقاومت ٨ مارس بود که هر روز تکرار میشد - در جای دهها هزار زن جنبش، بدن ممنوع دهها میلیون اسرای دشمن، همانند اشباح پراکنده در شهر، از زیر نگاه مفتش خواهران و برادران حزب اللهی مأمور گشت میگریخت. زن دوست بود یا دشمن، زندانبان بود یا زندانی، یکپارچه بود - نمایشگر قدرت حاکمان جدید، و با حجاب مشخص میشد. لباس زنانه، پشت ویترین بوتیک بر تن مانکن های سر بریده به نمایش گذاشته میشد. زمانی که در الجزایر سر بی حجاب بریده میشد، فیلمهای محجب ایران ج.ا. به جشنواره ها هجوم آورده، ترور روزمره در خیابان انکار میشد. پیپی جوراب بلند دیری بود که از صفحه ی تلویزیون حذف شده، کلاه قرمزی - دختربچه ی قصه ی اروپائی، مذکر شده، به تلویزیون راه یافته بود. روی پرده ی سینما چشم به چهره های جامد بازیگران زن خو کرده، با دیدن سری بدحجاب، شبیه سر گوینده ی تلویزیون عربستان سعودی روی پرده ی سینما نوازش میشد- هرچند که زن فیلم ایران ج.ا. در خیابان بود یا در آشپزخانه و در اطاق خواب، نمایش زمستانی بود در همه ی فصول. مانکن قشنگ مرد پشت ویترین بوتیک با جمجمه ی خالی اش، با کمی دستکاری در ظاهر، یک ماچوی تمام عیار میشد که در فیلم به حرکت در آمده، الگوی مرد ایرانی معرفی میشد. از دهه ی فجر گذشته، فیلم ایران ج.ا. در جشنواره های بین المللی برنده ی جایزه میشد. درخشش خرس نقره ای و طلائی دریچه ی خیال باز میکرد - غرور پاخورده جان میگرفت، وطن بی حیثیت شده، در غرب متمدن جا باز کرده، مقبول میشد؛ سرزمین تبعید ایرانی، ادامه ی خاک وطن شده، امر مشتبه می کرد که حجاب حکومت اسلامی یک تکه پارچه بیش نبود؛ اگر با یک سلیقه خوب طرح میشد، به سر و لباس آرتیست فیلمهای سینمائی دهه ی ۱۹۵۰ غرب شبیه میشد. تا امروز نه کسی در ستاره ی شش پر - نشان کلانتر تگزاس یا ژنرال ارتش آمریکا، قرینه ای برای مقام و مرتبه ی توده ی نشانه دار یهودی لهستان و آلمان سالهای ۱۹٣۹ و ۱۹۴۱ دیده، نه کسی علامت نصب شده بر سینه و بازوی یهودی دوران نازی را با اتکاء به معنا و ریشه مذهبی ستاره ی داوود، امری فرهنگی خوانده، اندازه، رنگ و جنس بازوبند را موضوع چانه زدن بر سر درجه ی نژادپرستی آلمان نازی کرده است. در دهه ی ۱۹۹۰، اندازه سرپوش و قدِ روپوش حکومت اسلامی معیار سنجش درجه ی لیبرالیزه شدن جمهوری اسلامی بود. رسانه های رسمی جهان با نشان دادن عکس ها و فیلم های سانسور شده ی انقلاب و فیلمهای سینمائی ایران ج.ا. تصویری به جهان ارائه میدادند که در آن تمدن باستانی فراموش شده، قومی عجیب از دل تاریکی های قرون وسطی چشم در عصر مدرن باز کرده، در تبادل فرهنگ ها قدم به قدم متمدن میشد. زن برابری خواه ایرانی، بی حجاب در اروپا ظاهر شده با جوائز حقوق بشر، حقوق زن و شهامت بوطن بازگشته باعث افتخار میشد. مصرف کننده اروپائی این اطلاعات کم حافظه بود و باور میکرد: یک خانم خودمانی در میان زنان یک قوم عقب مانده، نخبه است - در کنار او برتری اروپائی بر همگان عیان میشد! فکرش قد نمیداد به اینکه پیش قدم های اروپائی بلند بود و جهت دار؛ و این خانم بازمانده از عصر شاهنشاهی باید با حجاب ملی جمهوری اسلامی راهی سفر شده و با حجاب به وطن باز می گشت. مشایعین در تبعید و مستقبلین در وطن از خودشان نمی پرسیدند: چرا برنده جایزه میشد زنی که اوج بلندپروازیاش برابری خونبها، دیه و قصاص، برابری عمق گودال سنگسار و اجرت المثل بود! از کی سردادن نغمه ی دلسوزی برای شهدای جنگ مستلزم شهامت بود! رسانه های رسمی غرب برای گزارشی در باب پیشرفت زن این قوم، سر و دست می شکستند، با روکردن سند "سال صفر" جادوی پیشرفت زنان زیر حکومت زن ستیز باطل میشد.
بیست زمستان از سال صفر گذشته، بازماندگان زنان "انقلابی" ۱٣۵۷ ساکن ایران، خاطره ی ٨ مارس را در خفا بیدار نگه میداشتند؛ صدا اگر بلند میشد، نرسیده بگوش، ناهنجار میشد. در ملاء عام این زنان جزئی از توده ی میلیونی زن نامرئی ایرانی بودند، محکوم مقاومتی منزوی و فرساینده زیر ترور روزمره پاسداران اخلاق. فمینیستم جهانشمول، از ردیابی پاتک مردان در غرب فارغ نشده، خود را با خواهران فمینیست اسلامی طرف می دید که در همگرائی با حکومت و با تعلیمات برادر، با تفسیر آیات قرآن، او را تعقیب میکرد. وقتی که فمینیسم در جندر استادی سیاست هویت جنسی را زیر سوال برده، نسبی بودن جنسیت را تئوریزه میکرد:
"سوژه زن" را به نفع سیالیت جنس ها نفی کرده، بنیاد خود را زیر سوال میبرد، کالای بدلی "یک سایز" فمینیسم که بر هر قامتی، حتی بر ماچیسم بد شکل شده ی دیروز هم اندازه میشد، به قیمتی ارزان وارد بازار آزاد سرمایه شده، در ایران با سربسر کردن هزینه و سود، با مارک "موقعیتی"مشخص میشد، که محصولی بدقواره و دست و پاگیر بود، مثل بورکینی.
امروز بیش از سی زمستان از سال صفر گذشته، تصویر رنگباخته ی زنان ٨ مارس ایران مثل تمثال دستجمعی قدیسانی که از عالم غیب با خبر بوده، پیشگوئی فاجعه میکردند، یکی را ترسانده، دیگری را مجذوب میکند. من و امثال من که با شنیدن خبر سراسیمه به خیابان دویدیم، نه پیشگو بودیم و نه از اسرار غیب باخبر.
صدای ارتجاع همان بود که در ۱۱/۹/ ۱٣۴۱ بلند شده گفته بود: "... زنها را وارد کردید در ادارات. ببینید در هر اداره ای که وارد شدند، آن اداره فلج شد... زن اگر وارد دستگاهی شد، اوضاع را بهم می زند. میخواهید استقلالتان را زنها تأمین کنند؟" اکنون این صدا تکرار میشد و باطرح حجاب، روز جهانی زن را به روزی تعیین کننده در سرنوشت انقلاب ایران تبدیل میکرد. واکنش زنان غیر قابل انتظار نبود. صدای هشدار دهنده مال بسیار زنان و بعضاً مردان ایران بود که در همهمه ی انقلاب گم شده، یا به بهانه ی حفظ "وحدت"، خفه، سانسور و حذف میشد - مثل بیانیه اعتصاب غذای زنان چپ زندان قصر، که خواهان بازگشت خمینی نبودند. غیر منتظره تدارک روز بین المللی زن در مدرسه فیضیه قم بود، و خبر حمله به حقوق زنان که در روز هشت مارس مثل یک فتوا در مطبوعات نشست و از رادیو اعلام شد. غیرمنتظره این بود که تا چشم کار میکرد، زن بود که خیابانهای شهر را پر میکرد. گوشها به شعار "حق ما حق شماست، مردم به ما ملحق شوید" بیگانه بود. دعوت به مبارزه علیه استبداد و ارتجاع از جانب زنان بدون مردان مشکوک بود!
جامعه ی انقلابی دشمن از دست داده، زیر سکوتی مرموز علیه دشمنانی مرموز متحد میشد - علیه استبدادِ سرنگون شده، در خیابانها سنگربندی کرده، سایه ی استبداد را زده بود! تکلیف ارتجاع برطبق قوانین تکامل تاریخ روشن بود: عصرش گذشته بود! روح الله که خمینی بود و گاه در خیال، هندی میشد، سیال بود و روان میشد - هرجا که خلائی بود پر میکرد. آیت الله افتخاری که در نجف غیب شده، در نوفل لوشاتو امام میشد؛ صدایش از بلندگوی بی. بی. سی. لندن بلند بود، عکسش در ماه دیده میشد، با یک بوئینگ پرواز کرده، در فرودگاه مهرآباد ظهور میکرد، اتحاد بی پا هم برقرار میکرد.
هر که به خیال سهمی از قدرت بود، از ترس کمونیسم دست به دامن امام شده، مردم را از قدرت مرموز مردی میترساند که دولت معزول کرده و دولت تعیین میکرد. هرکس که به جادو باور نداشت دل به این خوش میکرد که مترسک امام، ایسمهای مرموز را که دشمنان خارجی بودند، کیش میداد و اتحاد داخلی برقرار میماند؛ با حرفهایش یکی را افسون کرده، دیگری را می خنداند و همه را سرگرم می کرد.
اُپوزیسیون پیشرو میدانست که خلاء قدرت با ایده پر نمیشد. ایده باید به نیروی مادی تبدیل میشد. سوال اما این بود که ایده در این سیل توده ی بیشکل کجا زمین می یافت؟ زیربنا تعیین کننده بود! اما نه زیر و روی این بنا معلوم بود و نه بالا و پائینش؛ از هر نقطه شروع می کرد میرسید به همان نقطه ی صفر: به گیر رابطه ی ماده و ایده، زیربنا و روبنا؛ و سرگردان در دور باطل اول مرغ بود یا تخم مرغ، بدنبال سرنخ میگشت. غافل از اینکه این پا و آن پا کردن جا برای امید به معجزه امام باز میکرد، که چشم بندی میکرد،- همان که زیر دستمال شعبده اش دیگری را غیب میکرد،- دستمالش را پهن میکرد، همه چیز یکسان میشد،- زیر آیه وحدتش صدای مخالف گم میشد؛ صدائی رعب آور در خلاء میپیچید، گیج و منگ میکرد. هر که از گفتن حقیقت میترسید، با آواز عامیانه او همصدا شده، از خطر دشمن بیرونی میگفت.آنجا بود که شعبده باز راهگشا میشد. آیه ی امام یک آواز دستجمعی میشد که ندا در میداد: نه مرغ و نه تخم مرغ، بلکه خروس اول بود.
جایگاه ویژه خروس جهانی است: بالای برج کلیساهای اروپا به قدمت قرون هوا سنح است. در زبانهای اروپائی "خروس تفنگ" آلتی است که فشنگ را در مخزن وارد و خارج میکند؛ "خروس آب" آلتی است که جریان آب، نفت و گاز را در لوله برقرار یا قطع میکند. در زبان محاوره انگلیسی، خروس اسم دیگر آلت تناسلی مرد است. خروس فرانسوی گالی است، سنبل ملی فرانسه از زمان انقلاب پیروزمند. بانگ خروس گالیله آ لحظه تعیین کننده در انجیل است: قبل از اولین بانگ او پیشگوئی عیسی حقیقت یافته، پتروس حواری قسم شکسته، او را سه بار انکار کرده است. در دهه ی ۱۹٣۰ فیزیولوژیست آلمانی، برتولد، با آزمایش تاج خروس اعتقاد متروک به عصاره بیضه را باز سازی میکرد. مکتب آمستردام این آزمایش مهم را چنین گزارش میدهد: "تاج خروس این طور که میگویند، مانند پرچمی است که با آن خروس حضور خود را به مرغان اعلام میدارد. با حذف بیضه ها پرچم فرو میافتد، تاج پژمرده شده و خروس بیچاره اخته میشود." مرز عبور ناپذیر میان مرغ و خروس برای ایرانیان امری بدیهی بود و نیاز به آزمایش نداشت. وقتی که در نیمه ی اول قرن نوزده صدای زرین تاج از چاردیواری خانه بیرون رفت، مردم حرف ها زدند. ملا احمد حصاری او را بجای بنت صالح، بنت طالح یعنی دختر شیطان خواند. وقتی که پدرش ملا محمد صالح برغانی- مجتهد بزرگ و با نفوذ شهر نزد امام جمعه قزوین رفته و از اتهامات اخلاقی در مورد دخترش ی شکوه برد، امام جمعه گفت: "در خانه ای که در آن مرغ آواز خروس سر بدهد، آبرو باقی نمیماند." خروس جنگی ایرانی نه فقط برای مسابقه، بلکه عنوان نشریه آوانگارد ایرانی در سال ۱٣۲۷ بود. در سالهای اجرای اصلاحات برای حقوق برابر هم موقعیت ویژه ی خروس خدشه دار نشد. شعر: "مرغ پاکوتا نرو تو کوچا، میگیرنتا، میبرنتا، میخورنتا، والله بخدا والله بخدا!" از رادیو پخش میشد و پسر بچه هائی را که خروس جنگی تربیت میکردند مجذوب میکرد. در همین دهه در محلات خرم آباد مرغ مجتبی جای مرغ پاکوتا را در شعر گرفته موقع مسابقه خوانده میشد. مجتبی کودکی آرام بود؛ نه سر جنگ داشت، نه زبان دروغ - با شهامت بود و دروغ را باور نمیکرد. یک دهه قبل از سال صفر بود که یک مرغ خرید و برای مسابقه تربیت کرد- در همان سالی که به تیغ دلاک سپرده شد تا در سن شش سالگی، گذار دردناک به مردانگی را طی کند. جراحت تیغ برطرف شد، آثار آن اما در بدن او پخش شد: هربار نقطه ای از بدنش دردناک شده و بعد آبسه میکرد، نیشتر میخورد و چرک سرازیر میشد. اول نوبت شش ها بود و بعد مثانه. کلاس سوم بود که درد به پایش رسید، کلاس چهارم تا ششم از بالای زانویش چرک بیرون میزد - کار به عمل جراحی کشید. خوشبختی مجتبی در همه این سالها مرغش بود که نه تنها تخم میگذاشت، بلکه در همه ی محلات شهر بر خروس چیره شده، قهرمان و موضوع سرود شده بود. اولین بار که تخم بارور او در ماهیتابه خبر از چیرگی خروس داد، "مرغ از چشم مجتبی افتاد. دایه یادآور میشد: "مرغ بیچارَه تقصیری نارَه، جای غریوَه، دِ مینِ تاریکی، خروس میپِرَه ریش میشکنش". با این عذر موجه، مرغ مجتبی معصوم نمیشد. او سرخورده مرغ را فروخت. پرورش مرغ دوم بی نتیجه بود. مرغ بیچاره در میدان جنگ بجای حمله و یا حتی دفاع، به پای خودش نوک میزد. هیچکس نمیدانست چرا؟ حتی آنکه میدانست: مجتبی که زمین خورده، سر و دماغ، و پایش آسیب دیده، در پانسمان بود، در مرغ روسری بسر و دستمال بسته بر پا همدمی همدرد میجست.
کسی که معجزه میکرد نه شعر مرغ پا کوتا و مرغ مجتبی را شنیده بود و نه سرگذشت مرغ محجب را. او با تکفیر زنان بی حجاب، بر باور عمومی توده و روشنفکر جامعه، که مرز عبورناپذیر جنس ها بود تکیه کرده، برای اتحاد بی پا زمین میساخت. کی مدعی بود که این زمین طبیعی زمین خودش نبود! راه حل خمینی اما عقب مانده بود، میشد به آن خندید یا بی تفاوت از آن گذشت. مرد به صدائی که مرغ ها را جا میکرد می خندید، نشنید آوائیکه اعلام جنگ میکرد - صاحب صدا بیحریف میبرد، شاه خروس میشد و انقلاب را به اسم خود ثبت میکرد؛ از آن بدتر نخواند هرکه حرف آخر را اول میزد با کسی شریک نمیشد - مرد معمم کلاهی که بر سر خلق خدا گذاشته بود بر میداشت، قادر مطلق میشد. کسی در خواب نمیدید آخوند عامی که میگفت "اقتصاد مال خر است" دولت و ملت درست میکرد. آنکه نگران مانع سنت و مذهب بود، غافل بود که ملای دنیای مدرن با شگردهای بیگانه سنت میشکست - سامورائی نبود، بدون زور بازو، با یک تلنگر، پیکر نحیف ملت را از وسط میشکست؛ به موقع بند از بندش جدا کرده، از تکه پاره های خلقی ناهمگون، ملتی یکپارچه درست میکرد، بی ملاط زن که مجرم اعلام میشد:
"آنها در طول این مدت که رها بودند در بین مردم، جز فساد ایجاد نکردند..." (۲۲/۱۲/۶۱)
این جملات از توضیح المسائل نبود، ولی جامعه ی تحصیلکرده و سکولار ایران را همانقدر میخنداد که حرف امام جمعه ی قزوین؛ فراموش میشد: زنی که با لقب قره العین نه تنها مورد افترا و تکفیر بلکه مورد پیگرد قرار گرفت، محکوم و محبوس و سرانجام اعدام شد، همان زرین تاج بود که آوازه اش در سراسر کشور بلند شده بود.
امام قدرانداز، بیگانه با طنز و استعاره، با گفتن "این زنهای کذا و کذا" زنان از خط در رفته را نشانه میگرفت: که "لخت"به وزارتخانه ها رفته، در زندان قصر در مهر ماه سال ۱٣۵۷، در وحدت اخلال کردند، در اسفند ماه علیه اسلام قیام کرده به خیابان ریخته فریاد می زدند "یا مرگ یا آزادی". اینها بدتر از زنان مسیحی بودند که بلعم بالعور به جان سربازان موسی انداخت، بدتر از یهودی ناقل طاعون. آخوندی که برابری حقوقی زن و مرد را "توطئه ی یهودی علیه اسلام" خوانده، گفته بود: "مملکت با برنامه های اسرائیل درست نخواهد شد" مال قرن بیستم بود؛ قرنی که اسطوره باور، رهبر سمبلیک فرمانروا میشد - نایب حق، حکومت مطلقه ی خدا بر قومی مستضعف برقرار می کرد. یک خط سرخ لازم بود میان "رهبر" و بزبلاگردان که در دو سر ارتفاع یک هرم میزان میشد. مبتکر این ایده اهل خمین نبود. بزبلاگردان اما این بار نه یهودی، بلکه زن بود - نمی شد نسلش را از روی زمین برداشت. زن خودش زمین بود! خالق "زن اسلامی" میگفت: "زن کشتزار برای بذر انسان است، اسلام نظیر یک کشاورز بسیار عطوفت دار، به اینکه کشاورزیش خوب بشود، از اول زمین را یک زمین صالحی درست میکند." آدم عاقل با شنیدن این حرف در آسیای قرون وسطی دنبال قرینه ای میگشت. فقیه تشنه ی قدرت، همه ی قرون اروپائی تا قرن بیستم را به هم میدوخت.
گتو و نشانه گذاری یهودی در ونیز قرن چهاردهم، در اساس برای حفظ مصونیت وام دهندگان جمهوری بود، در سیستم ترور نازی وسیله ی ایزوله کردن و نشانه گذاری دشمن با هدف نابودی. حجاب در آن واحد گتو بود و ستاره داوود، و بیش از این دو منظور برآورده میکرد: جامعه از شر زن مصون، زمین را پاک و حصارکشی کرده، خود نماد ولایت فقیه میشد - بشرط انکه بشیوه ی ساوُنارلا- آخوند دومینیکنی دوره ی رُنسانس در فلورانس قرن ۱۵، قوانین الهی صادر کرده، اجرای احکام با یک ماشین ترور نظیر آلمان نیمه اول قرن بیستم تضمین میشد - ایده ای که با یاری اهل فن و هنر سکولار، متحقق میشد.
سی و چهار سال بعد از سال صفر، قرن میلادی به ۲۱ چرخیده، با جایزه صلح نوبل برای زنی از ایران ج.ا. از دهه ی اول گذشته، با اسکار برای فیلمی از ایران ج.ا. دهه ی دوم را طی میکرد که بانگ خروس برخاست - نه از گلیله آی فلسطین و نه از گالی فرانسه، خروس بی محل بود که تاریخ دو دهه طلائی معاصر را در قصه ی اسرارآمیز "بهار جنبش زنان" میخواند: جنبشی که در سال ۱٣۶٨ با بسترسازی جامعه مدنی ایران آغاز شده، در ۱٣۷۶ نتیجه ی انتخابات را رقم زده، به دوران خیزش و شکوفائی میرسید - در فاصله ی ۱٣٨٨ - ۱٣٨۲ جامعه مدنی را تسخیر کرده" دریچه ی شکل دهی آینده ی ایران" را نشان میداد و در سال های پایانی دهه ی هشتاد وارد "دوران پائیزی" میشد.
در صدای گرفته و بریده بریده ی جوجه ی پائیزی، سالها و فصول پس و پیش شده معلوم نبود سال صفر جنبش زنان ایران در بهار شروع شد یا در زمستان، قبل از زمینه سازی تابستان ۱٣۶۰ بود، یا با به پایان رسیدن آن در پائیز ۱٣۶۷؛ معلوم نبود که اول زمستان بود یا بهار، اول تابستان بود یا پائیز. بعد از پائیز نوبت کدام فصل بود؟!
صدائی که از سه بار انکار تاریخ ایران در سه دهه خبر می داد، در گوشی با طنین آشنای کفتار پیر میپیچد که میگفت: من خودم بهار و پائیز تعیین میکنم! برای طایفه ی نسوان خودم روز زن تعیین میکنم!
نه! صدائی که میگفت من خودم جامعه ی مدنی و فمینیسم درست میکنم! دموکراسی و انتخابات درست میکنم! از بهشت زهرا نبود؛ صدا از پشت دیوار گتو بلند میشد، مال خروس نبود؛ در تابستان ۱٣۹۱ میخواند، بی محل نبود - در تابستان بعد، دوران پائیزی پایان یافته و "دریچه شکل دهی آینده ایران" دوباره باز میشد، کسی می آمد که انتصاب و انتخاب شده، نه فقط رئیس جمهور بلکه خودش اُپوزیسیون میشد. شنونده، سرگردان در دور باطل اول مرغ بود یا تخم مرغ دنبال سرنخ میگشت که صدا یادآور می شد: اول خروس بود! خاطر پریشان آسوده میشد. نغمه ی ملودرام "روایتی از اشک ها و لبخندها" با کلمه ی انتخابات، شورای نگهبان از خاطر میزدود؛ با حذف زنان رادیکال، چپ و آرمانگرای چندین دهه، جنبش زنانی تعیین میکرد که با روش مدنی و مسالمت آمیز "دریچه شکل دهی آینده ایران" را نشان میداد. جنبش نرم زنانه، اندیشه ی رهائی از سر انداخته، نوید صلح داده، با سیاست همگرائی، آشتی ملی برقرار میکرد؛ و شعر قشنگ قدیمی با همنوائی زنان طنین میافکند: مرغ پاکوتا، نرو تو کوچا، میگیرنتا، میبرنتا، میخورنتا، والله بخدا، ولله بخدا!
-----------------------------------
زنان پشت دیوار گتو هم یکصدا نمیشوند - نه مستصعف اند و نه توده ای یکدست؛ تاریخشان از صفر آغاز نمی شود. کتابی که امروز معرفی میکنم بیوگرافی یکی از آنها است؛ بیوگرافی زنی است که میان دوران ها، در فاصله ی طبقات و میان نقش های متخالف و متضاد اجتماعی جای خود را می جوید و با وفاداری به ارزش های جهانشمول، برای حفظ هویت انسانی خود تلاش میکند. ویرایش دوم کتاب هدیه من بمناسبت تولد اوست که چیزی نمانده به بهار چشم به جهان گشود. او در همه ی سالهائی که به نگارش این کتاب مشغول بودم مرا تنها نگذاشت - از فاصله ی دور میان تهران و برلن، با تلفن و پست، با مطالعه ی متون تاریخی و با در اختیار گذاشتن اسناد، عکس های آلبوم خانوادگی و برگهائی از دفتر خاطراتش همراه من بوده و تنها کسی است که قبل از چاپ کتاب را خوانده و با تصحیحات و پیشنهاداتش مرا یاری داده است. عنوان کتاب نام اوست: بدرِ جان - معنای قریب نُه دهه زندگی، که در هفت شهر عشق به تصویر درآمده است. پیش درآمد کتاب در برگیرنده ی پیشینه ی خانوادگی او است که با تاریخ کرمان از قرن دوازدهم تا آغاز دوران رضا شاه در قرن چهاردهم هجری شمسی گره خورده است. هفت شهر عشق شرح تحولات خود اوست از زمان تولد تا حال، که به سفری میماند در مکان و زمان: از حاشیه ی کویر تا ساحل شطّ العرب، از شرق به غرب، از پیرامون به مرکز و از قله های تحول اجتماعی تا زوایای تاریک جامعه. تولد بدرِ جان در سال ۱٣۰٣ مصادف بود با به پایان رسیدن سلطنت قاجار و انتقال قدرت به رضا شاه پهلوی. دوران کودکی و نوجوانی کم نظیر او تجلی کامل امید خانواده به آینده ای روشن بود که برنامه ی مدرنیزه کردن ایران نوید میداد. بدر- نام او در خانواده، در محیطی دور از پیشداوری های فرهنگی، با جهان نگری مبتنی بر فلسفه ی هستی تقسیم ناپذیر انسان و با ایده آلهای جهانشمول چشم به جهان گشوده، در محیطی آزاد، با عشق به طبیعت، عشق به آموختن دانش و پرورش تن، و عشق به دریافت حقیقت آشنا میشود. کودک کنجگاو و شیفته یادگیری، دوران تحصیل را با سرعت و در قله های پیروزی طی میکند: در ۱۲سالگی قهرمان ورزش دختران، در ۱٣سالگی مربی ورزش پسران، نرسیده به شانزده جوانترین فارغ التحصیل دبیرستان های کرمان با بالاترین مدرک تحصیلی- دیپلم علمی است. آموزگاری در دانشسرای مقدماتی پسران توقفی است کوتاه در میانه ی جنگ دوم جهانی، برای یافتن مسیر ادامه ی راهش. اما این جنگ بود که ادامه داشت - زندگی بدر نوجوان از ادامه ی مسیر خود بازمانده، در مسیر سرنوشت عمومی جامعه ی ایران قرار می گیرد. بدر ایستاده در قله ی پیروزی، ابهام آینده پیش رو، خود را در محاصره ی سرنوشتی گریزناپذیر میبیند، با جبر فرهنگی سمنت شده در نقش های اجتماعی بر اساس تفکیک جنس ها روبرو میشود. خاتون ها، بی بی ها و خانم های قدیمی پشت سر، ابهام آینده پیش رو ، او برای اولین بار با محدوده های آزادی اراده آشنا میشود - آنجاکه خواستن قرین و همزاد بایستن میشود. محصل ساعی، کودک قهرمان، مربی ورزش پسران، و آموزگار نوجوان محصلان پسر باید زن میشد؛ در زمانی که نقش خانمی قدیمی رو بزوال بود، او باید بعنوان خانمی میان خانم های هم طبقه اش و زنی در میان همجنسان بیولوزیک اش، در هیئت عمومی همسر و مادر گم میشد. عبور بدر نوجوان از این گذرگاه سخت، با کشف و تجربه ی عشق هموار می شود. نوآموز مکتب عشق با ابداع نقشهای خود، مُهر خود را بر این سرنوشت عمومی زده، آن را از آن خود میکند. در حالیکه جنگ، جهانی را ویران میکرد، او جامعه ای کوچک خلق میکرد که گوئی نه به این جهان تعلق داشت و نه در خیال می گنجید - خانواده ی بدر آشیانه ی عشق و دوستی بود و سلسله مراتب قدرت نمیشناخت. جنگ تمام شده ویرانه ها بر جای گذاشته بود، خانه ی او از خوشبختی هیچ کم نداشت. در ادامه، زندگی بدر در کلافی درهم پیچیده از رویدادهای خصوصی- خانوادگی و وقایع تعیین کننده ی سیاسی، تحولاتی غیرمنتظر را از سر میگذراند. خانه ی امن - اشیانه ی عشق و خوشبختی او، از آسیب های جامعه ی مردسالار مصون نمانده، ویران میشود. بدر خانه بدوش، راهی سفری برای کشف حقیقت میگردد.
"بدرِجان و هفت شهر عشق" در یک نمونه ی فردی، به بررسی تأثیر تعیین کننده ی مناسبات اجتماعی، تحولات سیاسی، در زندگی زنان، در بستری تاریخی می پردازد. بیوگرافی رمانگونه ی بدر، در عین حال تاریخ قرن بیستم ایران و بیوگرافی مردانی است گرفتار بحران هویت که در جستجوی خود - میان آرمان های بزرگ بشری و قالب های تنگ هویت اجتماعی مردانه، از خود بیگانه، ویرانگر و خود ویرانگر می شوند.
منابع:
خیزش زنان ایران در اسفند ۱٣۵۷ - مهناز متین، ناصر مهاجر
سیمای زن در کلام امام خمینی - اداره کل مراکز و روابط فرهنگی
آنسوی پیکر طبیعی - نِلی ادشورن، ترجمه پروانه قاسمیان
بدرِ جان و هفت شهر عشق - زاله احمدی
|