یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

روان رهبران سالم باد
میترا بابک، روانکاو - همن سیدی، تحلیلگر سیاسی


• نقش روان‌شانسی فردی، در زمانی که آن فرد یک شخصیت سیاسی است و از یک موقعیت خاص و قدرت ویژه برخوردار است، نیاز به توجه و بررسی بیشتر دارد. این بررسی دیرزمانی است که در سطح جهانی آغاز شده و تاریخ‌نگاران و روانشناسان به بررسی شخصیت فردی چهره‌های تاثیرگذار در تحولات جهان می‌پردازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۵ ارديبهشت ۱٣۹٣ -  ۲۵ آوريل ۲۰۱۴


ایرانیان معمولا به روحیات فردی رهبران سیاسی توجه ویژه دارند اما این توجه معمولا از حد شوخی و طنز فراتر نمی‌رود. شاید به این دلیل که هیچ‌گاه فضای سیاسی برای ورود جدی به این عرصه فراهم نبوده است. پدیده احمدی‌نژاد به آغاز دوره‌ای جدید از این طنزپردازی‌ها انجامید، بخشی به خاطر روحیات فردی احمدی نژاد و بخشی هم به این دلیل که او خود به بررسی امور شخصی دیگران، مخصوصا مخالفانش علاقه‌‌مند بود. به عبارتی او خود سر این شوخی‌ها را باز کرد، آن هم با مخالفانی بسیار شوخ‌طبع. بازی خطرناکی بود.
اما فراتر از دنیای طنز و طعنه، نقش روان‌شانسی فردی، در زمانی که آن فرد یک شخصیت سیاسی است و از یک موقعیت خاص و قدرت ویژه برخوردار است، نیاز به توجه و بررسی بیشتر دارد. این بررسی دیرزمانی است که در سطح جهانی آغاز شده و تاریخ‌نگاران و روانشناسان به بررسی شخصیت فردی چهره‌های تاثیرگذار در تحولات جهان می‌پردازند. البته هدف آنها از این بررسی‌ها، تقلیل دادن همه تحولات سیاسی به روانشناسی رهبران سیاسی نیست بلکه این بررسی ها را تنها به عنوان یکی از سطوح بررسی انجام می‌دهند.
اصولا می‌توان سه لایه متفاوت را برای بررسی تحولات سیاسی در نظر گرفت: نقش عوامل جهانی و منطقه‌ای، نقش عوامل داخلی و درون کشوری ونهایتا، نقش افراد و رهبران که معمولا نقشی تکمیلی یا تعدیل کننده را برای دو عامل دیگر دارند. در این نوشته، نخست، نگاهی مختصر به چند نمونه تاریخی از نقش و جایگاه افراد در تحولات بزرگ جهان انداخته، سپس به بررسی خلقیات و روحیات حاکمان اخیر ایران و تاثیر آنها بر روند تحولات سیاسی می‌پردازیم و در نهایت بر لزوم بازسازی روانی بازیگران سیاسی امروز ایران در داخل و خارج از کشور و اهمیت برخورداری آنها از سلامت روانی برای ایفای نقش مثبت در تحولات آینده تاکید می‌کنیم.

اگر جهان رهبران سالمتری داشت

بیش از صد سال پیش آمریکا رئیس جمهوری داشت متفاوت با همه رئیس‌جمهورهای سابق و همچنین متفاوت با بسیاری از جانشینانش. وودرو ویلسون دانش آموخته حقوق و علوم سیاسی بود. شخصیتی آکادمیک که از ریاست دانشگاه به ریاست جمهوری آمریکا رسیده بود. نه تنها از حزب دمکرات بود بلکه عملا دمکرات‌منشانه رفتار می‌کرد و ایده‌هایی لیبرالی داشت. او مبتکر 'اتحادیه ملل' در سال ۱۹۱۹ بود تا با درس گرفتن از تجارب جنگ جهانی اول، با همکاری کشورها، از تکرار این فاجعه جلوگیری شود. او علنا به ایده رایج آن زمان- و شاید این زمان هم- یعنی ایده بالانس قدرت می‌تاخت و معتقد بود: تاکید بر نگه داشتن بالانس بین قدرتهای بزرگ، به نادیده گرفتن حقوق انسانها و ملتها خواهد انجامید. به جای آن، او بر همکاری همه قدرتهای کوچک و بزرگ تاکید داشت.
اما علیرغم همه این خصایص خوب، ویلسون در مذاکرات و منازعات سیاسی، شخصیتی موفق نبود. او حتی نتوانست کنگره آمریکا را برای پیوستن این کشور به اتحادیه ملل قانع کند. او شخصیتی کمالگرا داشت که می‌بایست مخالفانش، همه ایده های او را قبول کنند و نه فقط بخشی از آن را. ویلسون دمکرات و لیبرال در عرصه سیاست جهانی، در دنیای درونی خودش، قلدر و زورگو بود. در نهایت آمریکا به این اتحادیه جهانی نپیوست و بسیاری از تحلیل‌گران، یکی از دلایل ناکارایی این اتحادیه را که به جنگ جهانی دوم انجامید، در نپیوستن آمریکا می‌دانند. ویلسون علاوه بر قلدر بودن، ضعف دیگری هم داشت و آن اینکه از قدرت اقناع بی‌بهره بود.
اما اصولا چرا جنگی جهانی در گرفت که نیازی به اتحادی جهانی برای پیشگیری از تکرار آن باشد؟ در اینجا نیز سه سطح متفاوت و مکمل از تحلیل که در مقدمه به آنها اشاره شد، می‌توان ارایه داد که در این نوشته از بررسی سطح جهانی و سطح داخلی عوامل می‌گذریم و به نقش افراد می‌پردازیم. فرانس جوزف امپراطور اتریش و مجارستان، در آستانه جنگ جهانی اول، رهبری پیر و فرسوده بود که کاملا تحت مدیریت ژنرالهای ارتش قرار گرفته بود. عملا آنها سیاست‌ خارجی را تعیین می‌کردند و بسیار مایل بودند جنگ‌ افزارهای جدیدی را که تا کنون در هیچ جنگی به کار نبرده بودند، امتحان کنند. متحد آنها، قیصر آلمان بود که او هم شخصیتی ضعیف و تحقیر شده داشت و همزمان بسیار هم عاطفی و احساسی بود. در کابینه او وزیر خارجه‌ ای زورگو نقش اصلی را داشت. محققانی که پس از جنگ به بررسی اسناد وزارت خارجه آلمان پرداخته‌اند، متوجه شدند که تقریبا همه دیپلوماتهای آلمانی، راجع به واکنش کشورهای همسایه به سیاستهای آلمان، گزارش های دروغی را تحویل او داده بودند. همه آن دیپلوماتها می‌دانستند که جناب وزیر تحمل شنیدن گزارشهایی را که بر خلاف میل و خط سیاسی او باشند را ندارد. همه، تنها آن چیزهایی را که می‌پسندید، به او گزارش می‌دادند.
در مواردی دیگر مرگ یا جابه جایی شخصیتهای سیاسی که ظاهرا با هم همفکر بودند، باعث تغییر مسیرهای تاریخی شده‌اند، چرا که آنها علی‌رغم تشابه‌های ظاهری، دارای خصلت‌های درونی متفاوتی بودند. مرگ روزولت رئیس جمهور آمریکا تنها یک ماه مانده به پایان جنگ دوم جهانی، تاثیر بسیاربدی بر روابط دو قدرت جهانی داشت که نهایتا به جنگ سرد انجامید. روزولت در دوران جنگ دوم، روابط و همکاری مناسبی با شوروی داشت و تا زمان مرگش، ماه آپریل سال ۱۹۴۵ ، این روابط را ادامه داد، اما جانشین او، ترومن چنین سیاستی را در پیش نگرفت و تنها دو ماه پس از پایان جنگ در کنفرانس ماه جولای پوتسدام، به صورت تلویحی شوروی را با بمب اتمی تهدید کرد. علی‌رغم هم حزبی بودن با روزولت، گرایش مذهبی و بستر آموزش خانوادگی ترومن با روزولت بسیار متفاوت بود.
این تفاوت در شخصیت دو رئیس جمهور در دوران جانسون و کندی هم تکرار شد. پس از ترور جان اف کندی، جانسون معاون او به عنوان جانشینش انتخاب شد که هر دو از حزب دمکرات بودند. جنگ ویتنام در دوران جانسون شروع شد. شماری از پژوهشگران تاریخ جنگ ویتنام، با بازسازی شرایط مشابه سیاسی، به این نتیجه رسیده‌اند که کندی در دوران کوتاه ریاست جمهوری خود، چهار بار در موقعیتی مشابه با جنگ ویتنام قرار گرفت، اما بر خلاف جانسون، هیچ‌گاه اجازه ورود آمریکا به این جنگ ها را صادر نکرد.
در این جا به بررسی احتمال تفاوتهای دو شخصیت از دو حزب متفاوت نمی‌پردازیم که اگر مثلا ال گور در سال دو هزار به جای جورج بوش انتخاب می‌شد آیا به عراق حمله می‌کرد یا اگر میت رامنی به جای اوباما رئیس جمهور می‌شد، سیاست آمریکا در قبال ایران چگونه می‌شد.

اگر ایران رهبران سالمی داشت

به گذشته‌های دور نمی‌پردازیم. در دوره تاریخ معاصر هم، از بررسی شخصیت پدر و پسر پهلوی می‌گذریم و تنها به این نکته قناعت می‌کنیم که حتی دوستدارانشان هم افسوس می‌خورند که کاش آن پدر، کمی اهل مدارا و احترام به قانون بود و آن پسر هم، شخصیتی قوی و اعتماد به نفس کافی داشت. در اینجا تنها به بررسی نقش رهبران جمهوری اسلامی و گزینه‌های دیگری که احتمال رهبر شدن داشتند، می‌پردازیم ولی قبل از آن باید مجددا بر نقش روابط بین الملل و معادلات جهانی و همچنین عوامل اجتماعی و داخلی در سرنوشت این حکومت تاکید ‌کنیم و در این نوشته، فقط به عنوان عنصر تکمیلی، به بررسی نقش 'فرد' در جایگاه رهبران جمهوری اسلامی می‌پردازیم.
فرصتی تاریخی برای خمینی فراهم شده بود که به شخصیتی محبوب و جهانی تبدیل شود. شاید در حد ماندلا و گاندی و ...اما، هم این فرصت‌ را از خود گرفت و هم انقلاب مردم را به بیراهه کشاند. خمینی به خاطر ساده‌زیستی، پافشاری بر مبارزه، سالها زندگی در تبعید و جایگاه ویژه مذهبی‌اش، در بین قشر ثابتی از مردم نفوذ داشت و مواضع لیبرال و دمکرات‌منشانه‌اش، مخصوصا مصاحبه‌های پاریسش که در آن به صراحت از حقوق بشر و 'حقوق واجد ملی' و آزادی بیان برای مردم ایران سخن گفته بود، توجه قشرهای دیگر جامعه را هم به خود جذب کرد. اما در واقع این برتری طلبی او بود که با ماسک مهر طلبی، در پاریس سخن می‌گفت، نه خود او. گذشته او مجالی برای مهربانی نگذاشته بود. خمینی در آغاز به قدرت رسیدن رضاشاه، یک طلبه جوان و ساده بود و در پایان زمانداری‌ او، یک حجه‌الاسلام پر از کینه و نفرت از همه مظاهر جهان مدرن، مخصوصا آن بخشی که به زور به جامعه تحمیل شده بود و در راس همه، مساله کشف حجاب که مستقیما به اعتقاداتش مرتبط بود. او این کینه را برای همیشه در دل خود نگه داشت حتی آن زمان که از آزادی و حقوق برابر حرف می‌زد. برخوردهایی هم که مستقیما علیه او انجام می‌شد و 'من' او را تحقیر کرده بود، بخش دیگری از مشکلات او را تشکیل می‌داد. تاکید بسیار زیاد بر نهاد 'من' در اولین سخنرانی پس از بازگشتش (من دولت تعیین می‌کنم، من تو دهن این دولت می‌زنم، من...) حکایت از 'من'ی تحقیر شده و خودشیفته اش داشت که اکنون مجالی برای انتقام‌جویی یافته بود. تحقیرهایی به مراتب شدیدتر، هیچ‌گاه برای روان سالم ماندلا چنین 'من' بزرگی نساخت. ماندلا حتی دشمنانش را قربانی سیستم حاکم می‌دانست اما خمینی، سیستم را، محصول دشمنانش می‌دانست و از آنها متنفر بود. مشکل درونی خمینی تنها به این مسائل ختم نمی‌شد. برخلاف ظاهر قوی و ثبات رایی که از خود نشان می‌داد، بسیار وابسته به نظر اطرافیانش هم بود. او در مواردی بسیار مهم، به راحتی تحت تاثیر احساسات نزدیکانش قرار می‌گرفت. با نگاهی دقیق به یادداشتها و خاطرات افرادی که جزو نزدیکان خمینی محسوب می‌شدند، معلوم می‌شود که این افراد یا مستقیما بر او تاثیر می‌گذاشتند، یا به صورت غیرمستقیم، توسط فرزندش، احمد، نظرات خود را به او القا می‌کردند. خمینی در موارد بسیار مهمی از جمله تشکیل حزب جمهوری اسلامی، حضور روحانیون در پست ریاست‌جمهوری، حمایت از اشغال سفارت آمریکا، ادامه جنگ با عراق، و خیلی موارد مهم دیگر، تحت تاثیر آنها، از مواضع اولیه‌اش عدول کرد. او یا به خاطر کهولت سن و یا به علت خصلتی درونی، نمی‌توانست در برابر کسانی که با آنها رابطه عاطفی داشت، مقاومت کند و به تدریج به خواسته‌های آنها تن می‌داد. شاید آخرین مورد آن، عزل قائم مقام خود، منتظری در فروردین ۱٣۶٨ چند ماه قبل از فوتش بود.
اگر حتی سرنوشت انقلاب ایران را خارج از اراده فردها، همین جمهوری اسلامی و همین قانون اساسی نادمکراتیک و همین دهه شصت مملو از کشتار فرض کنیم، حداقل پس از مرگ خمینی، می‌شد شاهد جمهوری اسلامی متفاوتی باشیم، اگر به جای خامنه‌ای، منتظری رهبر ایران می‌شد.
تفاوت های شخصیتی این دو را شاید بتوان با بررسی کلید- واژه‌های آنها بهتر متوجه شد. واژه‌های تهاجم، دشمن و جنگ، بیشترین کاربرد را در سخنان خامنه‌ای دارند در حالی که منتظری را می‌توان با واژه‌های وحدت، حقوق، و عفو شناخت. هرچند هیچ کدام از ایده‌های منتظری مجال اجرا و رشد نیافتند اما همه، نشان از روان سالمتر این فرد داشتند. در اوج قدر قدرتی یک حکومت شیعی، او بر لزوم وحدت شیعه و سنی تاکید می‌کرد، در حالی که نیروهای مخالف یکی از پس از دیگری حذف فیزیکی می‌شدند، منتظری طرح عفو مخالفان را ارائه می‌داد (که البته این طرح برای مدتی در قالب اعطای امان ‌نامه اجرا شد) و در شرایطی که خیلی از مسلمانها هم حقوقشان پایمال می‌شد، او از حقوق غیرمسلمانان دفاع می‌کرد و معتقد بود که آنها هم حق آب و گل دارند در این کشور.
فرض کنید که همین جمهوری اسلامی، به مدت بیست سال، از مرگ خمینی تا مرگ منتظری، توسط او و یا طالقانی رهبری می‌شد، آیا باز همین شرایط و همین سیستم حکومتی که الان شاهدش هستیم حاکم بود؟ تنها اتهامی که به منتظری وارد بود، همان ساده بودن بود. تنها در دنیای ناسالم سیاسی، سادگی او، یک ضعف محسوب می‌شود. حتی اگر آن را به عنوان یک نکته منفی هم بپذیریم، باز به مراتب از کینه‌ای بودن، برتری طلب بودن، لجباز بودن و غرق در توهم دشمن بودن بهتر است.

رهبران آینده را دریابید

روان‌شناسی فردی تنها رهبران درون حلقه قدرت را در بر نمی‌گیرد. به نحوی شاید شدیدتر شامل رهبران مخالفان هم می‌شود. برخوردار نبودن از روانی سالم و آسیب‌دیدگی شخصیتی در مورد آنها، ممکن است خطرناکتر هم باشد. چون آسیبها، تنها به دوران کودکی و شکلگیری شخصیت فردی‌شان محدود نمی‌شود. آنها ممکن است در دوران اپوزیسیون بودن و در دوران زندان و تبعید و ...در شرایط بدتری هم قرار گرفته باشند و آسیب‌های بیشتری را متحمل شده باشند. هر چه این دوران پر از عصبیت و تنش، طولانی تر بوده باشد، خطرات و آسیبهای وارده می‌تواند شدیدتر باشد. البته برای کسانی که از نخست از روانی سالم برخوردار بوده‌اند، این دشواری‌ها ممکن است باعث پختگی بیشتر و قوی‌تر شدن شخصیت‌ها بشود، اما با نگاهی اجمالی به طیفهای مختلف اپوزسیون، متاسفانه معلوم می‌شود که شمار قربانیان و آسیب‌دیدگان، از شمار کسانی که قوی‌تر و کارآزموده‌تر شده‌اند، بیشتر است. حال تصور کنید که تغییر و تحولی ناگهانی صورت گیرد و این افراد که خود قربانی هستند و نیاز به کمک کارشناسی و مشاوره دارند، متصدی امور شوند و رهبری مردم یا بخشی از مردم را به دست بگیرند.
هشدار! تمامی کسانی که در جوامع بسته و خانواده‌های سنتی بزرگ شده‌اند، نیاز به خودشناسی و آسیب‌شناسی شخصی و در نهایت، اصلاح و ترمیم روان خود دارند و این نیاز برای سیاستمدارها ضروری‌تر است. واقعیت تلخی است که اکثر ما نه در خانواده‌ا‌ی با اصول درست پرورشی، بزرگ شده‌ایم، نه در مدارسی سالم و اصولی آموزش دیده‌ایم (در هر دو دوره پهلوی و اسلامی) و نه جامعه، برخوردهای درست و اصولی را به ما یاد داده است. باید در هر سن ومقطعی که هستیم، خودمان به داد خودمان برسیم و آنچه را که نیاموخته‌ایم، بیاموزیم. مراجعه به روانشانس و مشاور خانوادگی و امور شخصی، به مانند مراجعه به دندانپزشک و دکتر خانوادگی ضروری است اما چون در مورد سیاستمدارها، عواقب مثبت و منفی افکار و اعمالشان، تنها شامل افراد خانواده و جمع اندکی از اطرافیانشان نمی‌شود و ممکن است میلیونها انسان از ندانم‌کاری‌ها و یا برعکس، از طرحها و برنامه‌های مفید آنها متاثر شوند، گرفتن کمک کارشانسی از روان‌شناسان و مشاوران خانواده ضروری تر است. آنها می‌توانند با یافتن نقاط ضعف و قوت خود و کار کردن روی آنها، طی مدت چند ماه به نتایج درخشانی برسند، البته به شرطی که نخست بپذیرند که مریض و آسیب دیده هستند و نیاز به کمک دارند و اصلا به فکر اصلاح روانشناسان خود یا جذب آنها به حزب خودشان نباشند! آنها همچنین با این اقدام خویش می‌توانند به ترویج فرهنگ مراجعه به روانشناس در میان مردم و کسانی که آنها را الگو و سرمشق خود می‌دانند، کمک کنند. به تدریج فضایی ساخته می‌شود که نه تنها داشتن پرونده تراپی ضعفی محسوب نمی‌شود که برعکس، به یکی از نقاط قوت افراد تبدیل شده و نشان‌دهنده میزان توجه آنها به سلامت روحی و روانی خودشان تلقی می‌گردد، زیرا که خودشناسی، دیگر شناسی را هم در پی دارد. 

* ویژه اخبار روز


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست