به بهانه ی جشن زندگی و آثار وریا مظهر(و.م. آیرو)
شاعر مرگ باز / "هارت کرین" زمانه
مهین میلانی
•
با حمایت و همکاری مرتضی مشتاقی و به همت پیمان وهاب زاده و چند تن دیگر از دوستان و همراهان خانواده ی مجازی وریا مظهر در ونکوور، شبی در بزرگ داشت وی برگزار شد زیر نام: "جشن زندگی و آثار وریا مظهر". در این ایام که چیزی به سومین سال مرگ او یا خودکشی او باقی نمانده است. (۲۸ آپریل ۲۰۱۴)
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۱ ارديبهشت ۱٣۹٣ -
۱ می ۲۰۱۴
وریا مظهر که خود نامش را از آیرو به صورت وارونه برگزیده است، آن گونه که باید شناخته شده نیست. پیمان وهاب زاده با او مراوده از نزدیک داشته است. به او کمک کرده است یکی از کتاب هایش (داد نزن در این آئینه کسی نیست) را چاپ کند و با حمایت هادی ابراهیمی ویژه نامه ای به عنوان پیوست فرهنگی شهروند بی. سی. با نام "هم یان" ( shahrgon.net منتشر می کند که در آن اغلب افرادی که در خانواده ی مجازی نت با وریا مظهر مراوده داشته اند و شعرهایش را، داستان هایش را، و نقاشی هایش را می شناختند، مطلبی در خور ارائه داده اند: مطالبی که در آن از زندگی گذشته ی "وریا" تا نقد اشعارش و هم مصاحبه هایی که با او شده است در آن می توان یافت و شناختی به طورعموم از این شاعر که به نظر من اسطوره ی زمان است به دست می دهد.
از جمله کسانی که در این نشریه مطلب دارند می توان از علی نگهبان نام برد که در برگزاری و اداره ی این "جشن زندگی و آثار وریا مظهر" نیز همکاری فعالی داشته است و از نانام که او نیز پیش از مرگ آیرو با وی بسیار حرف ها زده است و گفت و گویی چاپ شده نیز از این دو نفر در دست است. این هر دو در این شب همان مطالب مندرج در آن نشریه ی "هم یان" را باز می خوانند و نیز پیمان وهاب زاده که یکی از داستان هایی را که در کتابش به مناسبت مرگ وریا مظهر به چاپ رسانده قرائت می کند.
لذا بازنویسی این همه مطالب گسترده را که آنان در این شب ارائه دادند در اینجا لازم و ممکن نمی بینم چرا که خوانندگان می توانند با رجوع به منابع مذکور و هم فیس بوکی که به نام وریا مظهر ساخته شده است و نیز در ده ها سایت و بلاگ هواداران او در اینترنت، به این متن ها و بسیار ی نوشته های دیگر در باره ی این شاعر که هر قرن تعداد کمی مشابهش را در جهان عرضه می کند دسترسی پیدا کنند. کافی است نام شاعر را در جستجوگر گوگل بنویسید ده ها صفحه در مقابل شما از آثار او باز خواهد شد.
مطلب قابل توجه دیگری نیز از جانب منوچهر رضا بیگی ارائه شد همراه با اشعار کردی وریا مظهر. این مطلب به طور عمده چگونگی تاریخ بوجود آمدن کردستان بزرگ و سپس تجزیه ی آن و هم چگونگی بوجود آمدن شاعران و شاعران نوپرداز کردستان را به صورت جامع و مفید مطرح می سازد که متن بلندی است و باید در موقعیتی مناسب درج شود.
نقاب به صورتم گذاشتم و در پشت خودم پنهان شدم
من به همه ی نامبردگان و هم به افراد دیگری چون دکتر علیرضا زرین و سپیده جدیری که از راه دور به مناسبت این شب جشن پیام فرستادند و سلیمان بایزیدی و ناصرجهانی مدیون هستم که پاس گذاردند بر مشعلی که شعله هایش آینده ی شعر ایران را خواهد افروخت.
مدت ها بود به سراغ شعر نمی رفتم. چرا که یا می بایست یک فالگیر پیدا می کردم ببینم شاعر چه می گوید بس که حرف را می پیچاندند یا آنقدر همواره یاس و غم تکراری قرن ها را به جانم می ریختند که از هرچه شعر متنفر می شدم و مهم تر از همه آن حس، آن نشئگی، آن بی قراری، آن لرزش های وجود را در واژگان نمی یافتم که بخواهد مرا پیگرد خود کند. با شناختی که این دوستان در این شب از "وریا مظهر" به من دادند، مرا راست انداختند توی استخر شاعری و نویسنده ای که از جنسی دیگر است. لرزه بر اندامم افتاد از قهقهه ی شغالش، دغدغه برم داشت با پارک کج و کوله ی ماشین همسایه اش و غرق شدم در یک نواختی زندگی بین یخچال و مستراح و کاغذ و قلمش. نقاب به صورتم گذاشتم و در پشت خودم پنهان شدم.
مرگ را خیلی زمان ها تجربه کرده ام ولی هنوز زنده تر از آنم که شک می کنم بتوانم "وریا" شاعری که با مرگ بازی می کرد را هنوز خوب حس کنم. ولی آثارش آن چنان نیرومند این حس را به من منتقل می کنند که آنها که می گویند "شاعر صدای خداست" ولی حتی کوچکترین نشانی از این ادعا ندارند، بیایند و ببینند که صلای او چگونه من و تو را با وقار و متانت، با فروتنی، با دانشی و بینشی و گستره ی ابعادی به عمق اقیانوس آرام مرا کت بسته عبید و بنده ی خود می سازد. دست همه ی شما دوستان را می بوسم.
من "وریا" را نه یک ایرانی نه یک کرد بلکه یک هنرمند بدون مرز استثنائی می بینم. خود می گوید:
بهوسعت کف دست
بهعنوان یک انسان بدون مرز
به تمام جهان نیاز دارم
بهعنوان یک کُرد،
به سرزمینی
که چهل ملیون و یکنفر را در خود جا دهد
و بهعنوان یک انسان بدون مرزِ کُرد:
به باغچهای
به وسعت کف دست
در سرزمینی قطبی
که تابستانها
در آن
با انگشتهای لرزان
تربچه و پیاز بکارم.
مرگ یک انتخاب است در بستر اتفاق
( آیرو) کلامش، نفیرش، از مرگ بازی اش جدا نیست وقتی که هیچ چیز جدی نیست. همه چیز اتفاقاتی است که آهسته بی آنکه متوجه شویم می افتد. علیرغم تصمیماتی که به طور دائم می گیریم تحت تاثیر عواملی که هر لحظه ما را در امپاس می گذارند و دائما خود را به ما تحمیل می کنند (البته عواملی که آنها نیز در بسیاری موارد الزاما اهداف بدخواهانه - بدخواهانه چیست و خوب خواهانه چیست؟ - ندارند. هرکس یا هر اقدامی به طور اتفاقی خود را دنبال می کند و در مسیر راه اتفاقاتی صورت می دهد که ما نیز گاهی بر سر راه این اتفاقات قرار می گیریم). و این می شود بازی. آیرو اتفاقا یک ایرانی است و اتفاقا یک کرد است و اتفاقا به شمالی ترین و سردترین نقطه ی زمین در فنلاند پرتاب می شود. و این اتفاق چندان تعجب انگیز نیست. او پدیده ایست حاصل مجموع اتفاقاتی در کهکشان. و او که با مرگ بازی می کند و مرگ همه ی زندگی اوست حالا پدیده ایست بی همتا و جهانی.
نشانههایی از یک بودن
بوده ای یک زمان
همینطوری هم که نه، کافی نیست
این جا چیزهایی- نشانه هایی
هستند
که از بودنت در گذشته گواهی میدهند
یک لنگ جوراب شطرنجی،
یک جفت دستکش ریش ریش،
یک عدد ساعت سیتیزن که پارسال
طی زد وخورد با راننده ی پفیوس اتوبوس
شیشهاش شکست و عقربهی دقیقه شمارش
تِقی
افتاد،
عکسی از کودکی ات:
زل زده به دوربین-
ایستاده کنار پدر
و یک غریبهی دیگر
که هرچه به مغزت زور می زنی نمی شناسی اش (شاید برادرت )
یک کاندوم ،
چند نخ سیگار،
و ۲۰۰ یورو
به عنوان آخرین برد تو در آخرین قمار
آخرین قمار؟!
نه،
هستی هنوز
هر چند اینجا دیگر
چیز دیگری برای گواهی دادن نمانده است.
به جز بدنت
و روحت
که تا امروز
هر کار کرده اند
و هر جا که گشته اند
هنوز هم
هیچ ردی از تو پیدا نکرده اند…
در "جکسون پولاگ" شاعر می رود. می میرد. و دوباره زنده می شود و به کارش ادامه می دهد.
جکسون پولاگ
وقتی که داشت رنگ را روی آخرین تابلویاش میپاشید، سرش را خاراند:
چیزی را فراموش کرده بود انگار.
بله، چیزی آنوسط کم بود.
برای همین، رفت سریع توی آشپزخانه یک شیشه ودکا سرکشید،
قرصهای خواباش را یکجا خورد، پشت فرمان نشست،
محکم به یک درخت کوبید و درجا مُرد…
بعد برگشت
و تابلوی نیمه کارهاش را کشید.
جوری از مرگ حرف می زند که انگار مرگ هم کاریست مثل هر کار دیگر. بس که بارها در لحظاتش مرده است و سپس برخاسته و به کارش پرداخته و کارش: بنشیند و آن لحظه ها را بنویسد. یا خوبست که مست باشی. از این دنیا بیرون بروی. در رویا زندگی کنی. خیالات برت دارد. یک کارهایی بکنی و مثلا بمیری و بعد که هوشیار شدی باز هم آنقدر در تب سوخته باشی مست بوده باشی نشئه بوده باشی یا پرت بوده باشی و از آن فاز بیرون نرفته باشی که آنوقت شعرت بشود آنچه که هر لحظه حس می کنی خیال می کنی. یک دنیای دیگری است و شاعر این دنیا را هر لحظه زیسته است. از آنجا که مرگ مشغولیت شبانه روزی است همه ی لحظاتش پر می شود از مرگ. پر از چیزی که هیچ گاه خالی نمی شود. شاید زندگی واقعی را او کرده است. ما که زندگی دارد ما را می کند هرلحظه.
در مصاحبه با بابک غفاری در پوئتریسم که دیگر موجود نیست ولی می توانید در "هم یان" آن را در صفحه ی زیر بیابید
shahrgon.net
می گوید: "بعد از نوشتن هر شعر این احساس در من بیدار می شود که این نوشته این شعر، می رود راهش را مستقل از من در پیش بگیرد و داشتن این احساس فکر می کنم یعنی مدام مقتول تولد چیز دیگری شدن، و پس از هر مرگ، دوباره خود متولد شدن. زندگی شعری نوع دیگر زیستن است. این نوع زندگی فقط سپری کردن لحظات پس از تولد تا مرگ نیست، تولد و مرگ را همزمان و متناوبا در خود دارد."
این تعریفی که برای شعر دارد، در واقع تعریفی است که برای زندگی خود که کاملأ می توان گفت دربست در اختیار شعر قرار دارد هم هست. به عبارتی شاعر به طور همزمان و متناوبا متولد می شده و می مرده است.
به نظر من بسیار زیباست. مرا به یاد یک عشق بازی خوب می اندازد به یاد آن لحظه ای که اورگازم در حال فوران است و تو هم می میری و هم زنده می شوی. عجیب است بازی با مرگ را با عشق بازی تشبیه کنیم. ولی حس من اینست که "آیرو" در این تناوب و همزمانی تولد و مرگ خود که در شعر معنایش می کند لذت می برده است. تمام زندگیش در همین تولد و مرگ توامان و متناوب خلاصه می شده است.
احساس هم خونی می کنم
با آنها
که بی گناه مردند
و بعد از مردن
گناهشان را برگردن گرفتند
به زندگی برگشتند
کاسه کاسه خون شان را از زمین
جمع کردند
و ریختند توی تن شان
بی آن که
قطره ای به هدر رود
و این بار آسوده تر مردند
مرگ یک انتخاب است. مثل انتخاب قتل های زنجیره ای یا مثل انتخاب کار یا تحصیل یا بیکاری یا عزلت یا جهانگردی در مقاطع مختلف زندگی. مثل اینکه شما تصمیم بگیرید رئیس جمهور مملکت بشوید و این خواست آنقدر قوی باشد که هرکاری لازم باشد می کنید. ولی مرگ انتخاب مشکلی است. چرا که همواره موانع زیادی در مقابل قرار می گیرد. و در هر صورت مرگ است. یعنی نیست شدن. یعنی نبودن. یعنی نمی دانیم به چه هیبت و شکلی در آمدن. یعنی وقتی نام مرده در پیشانی مان نوشته شود، از دور خارج می شویم. یعنی از نعایم و مزایای "زنده" بودن محروم هستیم. و البته پیش کشیدن موانع همیشه بهانه ایست برای زنده ماندن. یعنی خون زنده هنوز در رگ ها در جریان است. فقط زمانی مرگ دیگر مشکلی نیست که همه ی آنچه را که برشمرده شد هیچ بشماریم. تنها مشکل آنجاست که چرا نمی میریم.
آیرو عاشق دختر کوچولویش است ولی مرگ را بیشتر دوست دارد. آیرو اگر می ماند آینده ای درخشان از دیدگاه عموم پیدا می کرد. خود نیز این را می دانست. او می دانست که شاعری چیره دست است و می دانست که صداقت محض است. در گفت و گو با کوشیار پارسی www.ketabeshear.com می گوید: "برای نوشتن شعر، نباید زور زد. نباید کلمه ریخت روی کاغذ و هی آن قدر جا به جایش کرد تا بالاخره بتوان چیزی از دلش بیرون کشید. آن چه من می گویم البته ربطی به "الهام" و جادو جنبل ندارد. فقط میگویم که باید موقع موعود رسیده باشد. آنوقت است که او به دیدارِ تو می آید. تو فقط حسش میکنی، نمیبینیاش. بعد، هروقت هم خواست میرود. دیدنی در کار نیست. و اینها بدون کمترین دخالت تو، اتفاق میافتد. البته این جا به گمانم شعر به دیدار کسی میرود که آن کس نسبت به خود یک جور «دید» پیدا کرده باشد؛ پس آنوقت تو فقط به خودت نگاه میکنی. شعر می آید و میرود و تو با چشمهای باز فقط به خودت نگاه میکنی".
جوری سخن می گوید انگار یکی از این مذهبی های قدیمی واقعا معتقد به اسلام است و صبح که از خواب برمی خیزد اولین حرفی که می زند اینست که مثلأ "حضرت فاطمه اومد بخوابم". آری به او وحی می شد. ذهن همیشه مشغول او به طور دائم می پروراند و می پروراند و آنگاه شعر به دیدارش می شتافت.
و او همیشه حس می کرد و همیشه حسش نگاه می کرد. می گفت: "من فقط دارم لحظات زندگی خودم را تجربه میکنم". تمام لحظاتش انباشته از حس مرگ است به صور گوناگون. آن چنان غرق مرگ است که گویی مرگ در او غرق است. این بود آن "دید"ی که او از خود پیدا کرده بود. و آن دید چون هیچ غشی آلایشش را نمی ربود، چون از آن لحظات کاملا ناب بی خس توأم بود، و چون به او وحی می شد، آری وحی می شد، لحظاتش روان می غلطید چون مروارید بر آب زلال مرگ.
میترسم و میدانم یک روز
حدودِ چند دقیقه مانده به ٤ عصر
پستچی میآید ومیایستد پشت در
با یک بغل گل سفید و یادداشتی به دستخطِ تو:
«تولدت مبارک، پدر!»
تا کسی که نیست
در را به رویش باز کند و گلها را بگیرد از دستش،
اما
من از آن کسی که نیست میترسم
دخترم
از آن کسی که نیست
که نمیتواند حتی
برای چند دقیقه هم که شده
پستچییی که نیست
که هرگز نیامده را
دعوت کند
به یک فنجان قهوهی ساده...
ولی آیا مرگی این همه زنده سراغ داشته اید؟
بسیار افراد با چنین حسی رفته اند. فرق نمی کند که خودکشی کرده باشند یا سکته کرده باشند یا نفسشان در یک دم برنیامده باشد. مرگ را حتی گاهی بدون اینکه خود بدانند خواسته اند و یونیورس به آنها پاسخ داده است. هرکدام از آنها قبل از مرگ نشانه هایی کم یا بیش از خود بروز داده اند. اطرافیان فهمیده اند که نا متعارف است. که اینجایی نیست. که با دیگران شباهتی ندارد.
در آیرو مرگ حتی زیباست. تنها پدیده ایست که او را می تواند مشغول نگاه دارد. تنها موردیست که می تواند در باره اش قلم بزند. و اینجاست که وقتی مظاهر زندگی هیچ است، رهائیت انتها ندارد. آزادی از هر بندی به تمام معنی واقعی است و کلامت نیز آزاد است. خود را اسیر قافیه نمی کند. اسیر واژه نمی سازد. کلام روان است. جاری می شود. شعر می شود رفیقی که با تو درددل می کند. یا برایت قصه ای از آن دنیا تعریف می کند. یا گشتی را که با یک مرده ی دیگر کنار دریاچه داشته اند برایت باز می گوید.
مرگ زندگی است. به قول ترک های استامبولی تامام. یا به قول انگلیسی ها PERIOD یا زندگی مرگ است. نه آن مرگ تدریجی که بیشتر مردم عصر حاضر به آن گرفتارند. آن مرگی که خود می خواهی و با او دمساز می شوی. با آن عشق بازی می کنی. مرگ باز شده ای. آری آیرو مرگ باز است. با قاطعیت تمام. مثل قمار باز. فرقش اینست که او نه که هیچ نمی بازد که مدام برگ برنده را رو می کند. هرزمان مهارتش در این کار بیشتر می شود. و در پایان اوست که به خط آخر رسیده است. پرچم پیروزی را بر می افرازد. و نه که ادا در بیاوری مثل خیلی ها که بگویند از تبار صادق هدایت هستی و از این دم یک دکان برای خودت باز کرده باشی.
در جایی دور
کسی پیاپی مشت بر در خانهای میکوبد
مرده اما برنمیخیزد تا در را بهرویش بگشاید
و در جای دور دیگری
کسی هراسان از خواب می پرد
عرق از پیشانی میگیرد
تنش را سخت در آغوش میکشد
و فکر میکند
حالا وقت آن رسیده
که در را بگشاید…
ما در خواب یا در خواب بیداری و یا در کابوس های شبانه است که می توانیم اشعاری چون اشعار "وریا" را ببینیم. و ما وقتی رویاهای نامأنوس یا غیرمتعارف می بینیم که ذهن ما را به طور دائم و عمیقأ درگیر کرده باشد. و این درگیری در "وریا" شبانه روزی است.
فاصله زدایی یک
روی صورت فاصله نقاب بگذار
پوستِ صورتت را بکن
و روی نقاب بکش
تا فاصله خوب جا بیافتد
بعد که فاصله خوب جا افتاد
پوست و نقاب را
- هر دو -
از صورت فاصله بردار؛
حالا برو
و خودت
پشتِ آن قایم شو!
چنین گفتم!
تلنگری بر پشتِ جلد،
و خانه در انفجار اتم پرده هایش خواهد ماند
از حقیقت هم که نگذریم
از کتاب ها تنها کتابِ (( تعبیر خواب ))
به جا مانده ست
نه، انگار باز وقتی از حال می گویم
آینده تا به حال به پشت می رانَد
و پشت، سنگ هایش را از گوگرد می انبارد
حالا سیگاری که چند لحظه پیش تمام شد
اجاق حرف هم، خود به خود شهادت می دهد
و اجاق حرف، آن قدر ساکت است
که ( خودش نه ) سکوتش از یاد می برد بگوید ــ
که کاشف اتم
پیش از آن که کشف کند مخ اش ترکید
اینجاست،
همان احشای مغزش را می گویم
که بر پشتِ همین کتاب، خواب هایم را تعبیر می کند ــ
نه،
انگار (( تفسیر می کند ))بهتر است.
و باز بی خبر از پشت، تلنگری بر تب.
آه، خدای من بار دیگر تب! ــ
من چند بار باید بگویم که هیچ شعری را در تب ننوشته ام
من که باز
صدای تپش ماه را همان می بینم که می دیدم
نه بیش و نه کم،
همیشه کابوس هایم از آن بوده
که ; گارسیا لورکا ; وقتی شعرهای (( نیویورک)) اش را می نوشته،
تب می کرده ست
اما به من چه،
خود، همان تلنگر کافی ست
اما دقیق نیست
من که شاعر شاعر نیستم
من شاعر شعر هم اگر باشم
هفت بار باید کلاهم را از هوا بگیرم و
بر سر شما بگذارم.
اما من به طور عمد
چشم هایم را با فندک سوزاندم
( یعنی خود اگر چشم هایم از حدقه نمی زد بیرون ــ
چنین می گفتم )
و این سیگار هم
انگشتِ اشاره ام را سوزاند
و آن حقیقتی که از پشت
به درون می زد
تلخ شد
با عکسی که از زرتشت
کشیده بودم
بر جلدِ یک کتاب،
وگرنه (چنین) می گفتم:
از خانه پنجره هاش هم
باقی مانده بود
باقی
نماند. . .
آیا شما هیچ رابطه ی منطقی بین ابری که توی جیب جا بگیرد می بینید؟ ولی حس او این امر غیر قابل منطقی را به حقیقت تبدیل می کند.
پل الوآر
او بلد است آسمان را یکجا با تمام گنجشکهای تویاش
جا بدهد داخل جیب؛ پالتویاش.
و در این هیچ رمز و استعارهای نیست
او فقط میخواهد این راز را مخفی نگه دارد،
اما گاهی وقتها که آسمان توی جیباش
ابری می شود
و ابرها بههم میخورند وُ رعد درمیگیرد
و جوجه گنجشکها توی لانههایشان نوکهایشان را رو به بالا وا میکنند و جیکجیکِ پرجیغودادی راه میاندازند
او قدمهایش را تندتر میکند
و از فرط دستپاچهگی به چندتا از عابران تنه میزند
و از چندتاشان vittu* میشنود
تا به خانه برسد و رازش همچنان مخفی بماند،
همچنان مخفی:
گرومب گرومب، جیک جیک،
گرومب گرومب،
جیــک جیــک!
مرگ و زندگی و واقعیت و رویا یا کابوس با هم در می آمیزند. چگونه می شود ابر در جیب جا بگیرد و جوجه گنجشگ ها را به جیک جیک بیاندازد.
و مرحوم وان گوک با گوش بریده در دهان در سر میز غذا با چند نفر نه فقط خودش.
بی شک این ها کابوس هاییست که شاعر به طور دائم با آن در گیر بوده است
ما همه ونسان ون گوگ بودیم
ما چندنفر بودیم که گپ میزدیم سر میز غذا.
گل آفتابگردان مرحوم ون گوگ هم روی میز
جلای دیگری به این فضا میداد.
اما خوب که دقت میکردی:
ما نبودیم؛
چند نفر دیگر بود
که گپ میزدند سر میز غذا،
خودِ ون گوگ هم بود:
ما
فقط یک نفر بودیم
که سر میز غذا نبودیم
و قبلاً گوشمان را بریده بودیم
و بهخوردِ دهانمان داده بودیم
از بس که گل میگفتیم
و هیچ نمیشنفتیم.
آن یکنفر هم
من نبودم؛
ون گوگ بود.
ما
همه ون گوگ بودیم.
"آیرو" در باره ی "اورهان ولی کانیک" که بسیار دوستش می داشت چون او نیز مرگ خوراک روزانه اش بود و ساده و روان آن را بر روی کاغذ می آورد، می گوید: "... شعرهای او گاهی به همان چیزهایی بدل میشود که ما در گفتارهای روزانه مان خیلی وقتها به کار میبریم بیآنکه حتی به شعر بودن آن اندیشیده باشیم. شعر در همه چیز هست، حضور دارد. برای کشف آن لازم نیست در آسمانها سیر کنیم و یا دلخوش به چند کلمه باشیم. لازم نیست آن را فقط همان چند کلمهی آمده بر صفحهی کاغذ ببینیم. اینها را شعرهای اورهان ولی کانیک به ما میگویند. اورهان ولی کانیک ساده است، بسیار ساده، اما در انتهای عمق نگاهش وسعتی همطراز نامحدودی نشسته است."
اورهان ولی کانیک
با اورهان ولی، یادش بهخیر
در «قره گمرکِ» استانبول
در یک قهوهخانه نشسته بودیم…
من از شرایط زندگی در فنلاند برایاش گفتم
و او از شرایط مرگ در آن دنیا…
چشمهایاش گرد شدند وقتی از من شنید:
«همهجای فنلاند دریاچه و جنگل است، و آنجا اصلاً تپه و کوه نیست»
و او اظهار پشیمانی کرد از اینکه مُرده است
میگفت:
از بس که آنجا سربالاییست.
در این شعر حس می کنی در آن دنیا دارد با اورهان حرف می زند. بیهوده نیست این همه روان می نویسد. او آنقدر مست آن تخیلات و آن بازی است که نمی تواند روان نباشد همان که هست. این بازی با مرگ را بر روی کاغذ دوست می دارد. می خواهد ببیند نتیجه ی بازی اش را. گویی با تو حرف می زند. حرف می زند. تو را می نشاند در همان جا که بازی می کند. تو را هم وارد بازی می کند. و تو که اهل بخیه اگر نباشی می هراسی. لرزه به تنت می افتد.
اینها همه حرف است که مهاجرت، در حاشیه بودن و غیره او را به اینجا کشیده است. یا که شاید زندگی دوران کودکی. از قضا زندگی بدی نداشته است. درست که در کودکی مادرش را از دست می دهد ولی با مادر بزرگ وخاله ها و دایی ها از هر کودک پدر و مادر داری بیشتر حمایت می شده است. خیلی خوب به او رسیدگی کرده اند. دچار فقر مالی نبوده است. امکان این را داشته است که کاراته یاد بگیرد. یوگا کار کند. سنتور بزند. آنقدر خوب تربیت شده بود که در ترکیه وقتش را به بطالت نمی گذراند. بیمار بوده است. نمی دانم چه بیماری داشته است. در بازی با مرگ نمی توانی سالم بمانی. خیلی بلاها سر خودت می آوری. بیماری مرگ هم که درمان ندارد. همه چیز را سیاه و ابری می بیند. درمانش همانست که فقط بمیری.
پدرت در بچهگی، دخترم
خدا را تکهابری سفید میدید
در آسمانِ روشنِ فیروزهای
که گاه بهشکلِ انسانی درمیآمد
لمداده با لبخند وُ ریشِ سفید
بعدها
وقتی بزرگتر شد
هرچه به آسمان زُل زد
جز ابر وُ ابر وُ ابر
چیزی ندید
ولی اگر بیماری از نوع دیگر بوده است، با روحی زنده حتی می توانی سرطان را به زمین بزنی. زندگی مشترکش به هم ریخت. این امر چندان نامتعارفی نیست. بخصوص در غرب که اغلب افراد مطلقه هستند. این هم برای والدین و هم برای کودکان امری معمولی است. می گویند این اواخر اجازه ی دیدار دخترش را نداشته است. در غربت از این مسائل پیش می آید ولی بعد حل می شود. یا بچه بزرگ می شود. می شد به امید دختر بماند. نه... حرف از این ها گذشته است. این حس مرگ یک حس قوی است. حسی که ولت نمی کند. اینکه بگوئیم او اِندَش را خوانده است که زندگی همه شوخی است یا که همه جایش را دیده است، یک بحث روشنفکری است تا اعتباری اکتساب شود. چرا که با گفتن اینکه کسی یا کسانی فهمیده اند زندگی همه اش پوچ است، یعنی به ته فهم و فرهیختگی رسیده اند.
این حس مرگ جدا از همه ی این حرف هاست.
عدد ۹ و تغییر نام
اورهان ولی کانیک در ۱۴ نوامبر ۱۹۵۰، در سن ٣۶سالگی بر اثر خونریزی مغزی در گذشت.
بعضی افراد به قدرت تاثیر عوامل نومرولوژیک اعتقاد دارند. آیرو در سال ۱۹۷۵ متولد شد و در سال ۲۰۱۱ مرد. یعنی در ٣۶ سالگی. ٣+۶=۹ عدد ۹ عدد مرگ است. وریا نامش را نیز تغییر داد. تغییر نام به شکلی به معنای نفی وجود هست. من نمی دانم این موارد چه میزان علمی است. ولی نمونه هایی دیده ام که گاهی فکر می کنم صحت دارد. عباس غلامی یار دلبند من در ونکوور دو سه ماه قبل از مرگ نامش را تغییر داد به فرانک پارسا. و او نیز در ٣۶ سالگی در تصادف اتومبیل کشته شد. او شاعر نبود ولی صداقت محض بود. نامی را هم که به خود داد از آگاهیش به این امر در خود بود. و این صداقت او را می کشت. ارتباطاتش را با دیگران بسیار محدود کرده بود چرا که در عین حال بسیار باهوش بود و متوجه بی صداقتی دائم در اطرافیان خود بود. برادر من در ۱٨ سالگی در جنگ شهید شد. ۱+٨=۹ یک بار رفت جنگ دستش فلج شد. با دست فلج برگشت به جنگ. برای شهدا این امر کاملأ مشهود است و قابل توجیه. اگرچه خیلی ها رفتند و شهید نشدند. برادر من واقعأ خواسته بود. اما برای آدم های معمولی نامتعارف است. آشنائی داشتم در ونکوور چند سال پیش در سن ۲۷ سالگی مرد. ۲+۷=۹ . در خانواده ای بسیار مرفه می زیست. والدین باشعوری داشت. خیلی افراد آرزو داشتند امکانات و توجهی را که او از آن برخوردار بود داشته باشند. ولی او با مرگ می زیست و در نهایت خود را کشت. به جمعی از خانواده ی افرادی که فرزندانشان یاهمسرشان خودکشی کرده بودند رفتم. می گفتند خودخواهی است. باید از اندرون خود فرد جسته باشیم اسرارش را تا بتوانیم قضاوت کنیم.
همانطور که هر روز
از سر کار می آیی
لم می دهی روی مبل
چشمهایت را آهسته می بندی و
آهسته
بطور خیلی آهسته می میری
همزمان داری فکر می کنی شعری می خوانی
که فکر می کند
آسان ترین راه مقابله با مرگ
مردن است
به شیوه ای کاملا طبیعی
کاسه ی بخشایش یک مرده و نقوش رویا انگیز
"آدام کیرش" د رنقد اشعار سحرآمیز "هارت کرین" می گوید": وقتی کرین قصیده ی غرور آمیزش "در مقبره ی ملوی" را - در واقع یکی از صریح ترین اشعار او - به مجله ی "شعر" می فرستد، سردبیر، هَریت مونرو، درحالی که سر درگم شده است، پاسخ می دهد،" فرض کن من خواننده ی ای هستم با قوه ی تخیلی بسیار ضعیف و غیر شاعرانه، و به من بگو چگونه یک تاس می تواند سفارت خانه (یاهرچیز دیگری) را وقف کند؛ و چگونه کاسه ی (بخشایش یک مرده یا هرچیز دیگری) می تواند برای یک روح پریشان نقوشی رویا انگیز بیافریند؛ و اگر می تواند چگونه چنین غول بی شاخ و دمی قادر خواهد بود در کرویدورها (یا صدف ها یا هرچیز دیگری) صدمه ببیند. والا آخر. اخبار روز (برگردان: مهین میلانی): www.akhbar-rooz.com
شعر "هارت کرین" شاعر هموسکسوئل در عصری که جامعه ی آمریکائی او را طرد می کرد گشودن آتش در برابر اصول سنتی بود و در نهایت خود را کشت. او که یگانه بود در بودن مست باده هنگام نگارش، اشعاری مشابه اشعار
آیرو دارد یا بهتر بگوییم سحر اشعار آیرو با اشعار "هارت کرین" از یک جنس اند: هر دو بسیار حسی می نویسند. هردو تصاویری نا متجانس و غیر معمول ترسیم می کنند و هر دو بسیار واقعی اند و این است که شعر هر دو سحرآمیز جلوه می کند.
کوشیار پارسی از آیرو می پرسد: ببین، وقتی میگویی:
سرت را پایین بینداز و تصور کن-
رشته کوههای هیمالیا را میشود با رشتههای ماکارونی بالا کشید،
یک جرعه شراب هم روش!
تو را نمیبینیم که نشستهای و داری ماکارونی با شراب میخوری تا بگوییم "نوش"!
"آیرو" در جواب می گوید: "من هم اوایل همین فکر را میکردم، یعنی فکر میکردم این آدم خودم هستم. ولی این یکی دیگر است که برای خودش حرف میزند. نه، بهتر است بگویم: ماکارونی میخورد و شراب مینوشد و با خودش حرف میزند و از خودش هم جواب میشنود. این دیالوگ اوست با خودش. که البته میتواند من هم باشد: من هم میتوانم بخشی از او باشم؛ من، یا هرکسِ دیگری. ولی او بههرحال جسمیت دارد: آدمیست همین دوروبرها، گامزنان بر حاشیهی زندگی، بر لبهی سقوط. هیچوقت نباید به این آدم نوش بگویید. ممکن است فکر کند دستش انداخته اید. ولی او خودش میتواند به خودش بگوید. شما باید بااحتیاط با او برخورد کنید. میفهمید که چه میگویم!"
آیا می فهمیم چه می گوید؟؟! خیلی حرف ها در این پاسخ هست. باید در فرصت هایی دیگر با آن سرو کله ها زد. آن کس دیگر کیست؟ مرده ی خودش یا زنده ی خودش؟ آیا او برحاشیه ی زندگی بود؟ من گمان می کنم در عرش بود. چرا باید با او با احتیاط برخورد کنیم؟ آیا او نیز مانند سهراب ترک برداشتنی است؟ این چه دیالوگی است که او همواره با خودش داشته است؟
رسیده ای، رفیق! در انتهای انتها
یاسمینا رضا نمایشنامه نویس پرآوازه ی لهستانی - ایرانی مقیم فرانسه در بسیاری از کتاب هایش از جمله ART که به اغلب زبان های دنیا ترجمه شده و نمایش هایش در بیشتر تآترهای دنیا و از جمله در ایران همسنگ نمایش های شکسپیر به نمایش در آمده اند، مرگ را فرموله کرده است به عنوان یک انتخاب. تو می توانی مرگ یا زندگی را انتخاب کنی. هرآنجا که با خودت و خواسته هایت عجین هستی.
پیش از آن که به حرف بیاید چیزی، کسی
و بگوید از کسی، چیزی
راه به آخر خود رسیدهاست
- رسیدهای، رفیق!
در انتهای انتها
فانوسی روشن، هست
پیشهاش
خاموشی!
***
تازه شروع کرده بود به پایان
و به هیچ کس هم باج نمیداد
نه به خود، نه به خدا
و خراج خدا را ـ به ناچار ـ از حساب خود برمیداشت
فقط
داشت میان پیکرش توی باد میلرزید
در بین آسمان و زمین،
میگفت:
باید ببینم این ُمرده چند َمرده حلاج است
…
همین
ما به مرگ نمی رسیم، می میریم
از نطفه به جنین
از جنین به نوزاد
از نوزاد به کودک
از کودک به نوجوان
از نوجوان به جوان
ا زجوان به میان سال
از میان سال به پیر
از پیر به مرده
از مرده
به مرده...
از مرده به مرده!
{مفهوم نیست}
از مرده
به زنده
{به گوشم!}
ما مرده ایم و به مرگ نرسیده ایم، نمی رسیم
نشسته ایم فقط در آن و دور می زنیم
دور می زنیم و چرخ می خوریم
چرخ می خوریم و چرخ و می خوریم
چرخ می خوریم و چرخ... به گوشید؟
از زنده به مرده
به گوشم. بله: عیش تان مدام.
مفهوم شد
هرکدام از شعرهایش روزها جای حرف وحدیث دارد. خیلی کار دارد تا او را بگیریم.
|