در خامُشای خاموشی
اسماعیل خویی
•
خاموشی آشیانه ی آواهاست؛
وقتی که خفته باشند،
یا درکجای دورتری از دوری
از ما نهفته باشند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٣ ارديبهشت ۱٣۹٣ -
٣ می ۲۰۱۴
به دوستانِ شاعرم، لقمان جانِ تدین نژاد و همسرش مرضیه خانمِ شاه بزّاز.
و با"شُکری شکایت آمیز" از تو،لقمان جان! برای کارهایی که برای من و با من کرده ای. دست مریزاد!
به یاد داشته باش، امّا، که- به گفته ی شاملو جان مان – "سکوت سرشار است از ناگفته ها":
به ویژه در پیوند با اتهامِ بی بنیاد، زشت، سنگین و خشماندوهشگفت انگیزی که –نه یک دشمن- یک دوست به من می زند.
و، به راستی که، "چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم؟!"*
در خامُشای خامُشِ خاموشی
نیز هم
همیشه
خبرهایی هست.
حتّا، هم اکنون،
در ژرفه ی کجایی
از خموشه ی تاریکی
که پس زمینه ی ملالِ سیه چالی ی تو را می سازد
نیز
باید خبرهایی باشد:
که، کم کَمَک،
و تک به تک،
شاید ز دور دست هم بتوانی شنیدشان،
گوش ات اگربه زنگِ هر آوایی باشد.
خاموشی آشیانه ی آواهاست؛
وقتی که خفته باشند،
یا درکجای دورتری از دوری
از ما نهفته باشند.
یا،
شاید باید گفت:
خاموشی آستانه ی سخنانی ست
که شورِ پُر نیازشان به گفته شدن
یابد زمینه را
آماده ی شنفته شدن.
خاموشی ی شبانه ترین شب نیز
با ما به گفت وگوست:
با واژگانِ روشنِ بی واژگی
که همانا زبانِ اوست.
با چشمِ گوشِ خویش
بنگر،
ببین
چه غما خشم آلوداست
فریادِ ریشه ها:
این دم که خواب شان را باز پریشان کرده است
کابوسِ تیشه ها.
با چشمِ گوشِ خویش،
خیره شو و بشنو:
شاید
بیداری ی هماره ی ماهی نیز
بی رویا نیست،
در خوابِ آب های این همه تاریک،
در بسترِ زلالِ برکه ی خاموش،
کآنجا
در بسترِ زلالی ی خود بیدار است،
آرام و رام؛
و خواب های آبی اش،
انگار،
خود،
رویای نابِ اوست،
به بیداری ی مُدام.
و... هی!
شنیدی آیا
که آن شهاب چه گفت،
همین یک دم پیش،
کز ناگهان دمید و چراغان کرد
خطِ گذارِ ساده ی بی بازگشت اش را
درفجرِ انفجاری ی ایثارِ بودنِ خود
با تمامِ خویش؟
یا، در فروغِ او،
دیدی،
شنیدی،
برگی که می شکفت
با شاخسارِ خویش چه می گفت؟
می گفت:
-"در خامُشا صدای دمیدن هم هست
وآوای برشکفتن؛
وآماده ی شنفتن اگر باشی،
می بینی
که بانگِ کر کننده ی چندین همه بر آمدن و رُستن و شکفتن
خاموشی ی فضا را
چندان ز خویش
انباشته ست و باز می انبارد
که آسمانِ شب زده را
ناچار می دارد
کز ابرهای بی باران
در گوشِ خویش پنبه گذارد.
آری:
در خامُشای خامُشِ خاموشی
نیز هم
همیشه
خبرهایی هست.
شانزدهم فروردین۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
*و به یاد داشته باش که آنچه"آخرین قصیده ی شاملو" نامیده ای ش("هر غبارِ راهِ لعنت شده نفرین ات می کند")واپسین شعری ست که شاملو جان در رویارویی با شاه سرود، و نه نخستین شعرِ او در برخورد با خمینی. و ناگفته نگذارم که این تنها شعری ست که، در آن، شاملو جان به زبان و بیانِ "اسلامی" ی شعر نزدیک می شود.
و ای کاش نشده بود: هر چند کاربردِ او از این "زبان و بیان" به راستی زیبا و احساس برانگیز است:
"... مادرانِ سیاه پوش...
... هنوز
از سجّاده ها سر بر نگرفته اند."
این باجی ست که خودِ من نیز ، در آستانه ی انقلاب-و چون برآیندی از "مردم زدگی" ی خویش- به خمینی دادم: در شعرِ"مردم هماره حق دارند"؛ که ناهمخوان است با "گفتمانِ" شعری ی شاعرانی همچون شاملو جان و خودِ من.
و بر من ببخشای این گناهِ بزرگ را که، در اینجا، خود را کنارِ یکی از استادانِ خویش می نشانم.
و، باری، این را نیز گمان می کنم همگان بدانند که نخستین شعرِ شاملو جان، در رویارویی با فرمانفرمایی ی آخوندی، "در این بن بست" است:
"دهان ات را می بویند..."
|