بیست و یک روز
روزهای چهارده، پانزده و شانزدهم
منظر حسینی
•
آفتاب
از ساقه های خشک درختان
می چکد
و نور،
میراث بام خانه هاست. (از روز چهاردهم)
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٣ مهر ۱٣٨۵ -
۵ اکتبر ۲۰۰۶
● روز چهاردهم...
در تهران
بیستم مرداد است امروز.
آفتاب
از ساقه های خشک درختان
می چکد
و نور،
میراث بام خانه هاست.
زردشت هنوز
با آتش پیر سخن می گوید
و در دهان خشک و ترک خورده کویر،
سرو کاشمر می کارد.
شاخه های درختان گز
نگاه را از چشمان می دزدند
و پلک های مردان
از عطر تلخ گلهای خشخاش
سنگین است.
زنانی که هنوز
در انتظار ظهور معجزه
در صحن بی معجزه بی بی شهربانو
دخیل می بندند
صدایشان را
به پرنده هایی که آواز را از یاد برد ه اند
هدیه می کنند.
در تهران
هنوز تابستان
با رقص بیقرار زنبورها
بر فراز جعبه های انگور
آغاز می شود.
در تهران
امروز
بیستم مرداد است
و من
میان آنچه رفته است
و آنچه می آید
ایستاده ام
و سایه ام از نور
می سوزد.
باید
باران شوم.
باران.
● روز پانزدهم...
پرده را کنار می زنم
دوشنبه،
با هییتی گرم
بر
چهره ام فرو می ریزد.
از باد،
که بی نفس
بر شانه هایم به خواب رفته است،
از روز،
که بر همه جا
رنگ واضح نور پاشیده است
و از رد پای لخت مسافری
که برخاک کوچه
نقش بسته
پرسیدم :
چه باید کرد ؟
● روز شانزدهم...
دختری که چشمان مرا داشت
تگرگ را بر پنجره ام کوبید و
گفت:
من آمده ام
تا لبخندم،
چشمانم،
و قدم هایم را
که در روزهای دوم،
پنجم
و دهم
از من به عاریت گرفتی
باز ستانم !
" چه کسی خواب ترا دزدیده است ؟
چه کسی برج بلند اندوه تو را
پاس می دهد ؟ "
گفت دخترک.
" برایت سیب آورده ام در دامانم.
از گلهای سرخ،
جوهری آورده ام
تا بر بازوانت،
رنگین کمانی نقش زنم
و تیله های شیشه ای
تا در دستان کولی وش ات
جادو کنند !"
به دختری که چشمان مرا داشت گفتم:
لبخندت در دهانم ماسیده،
نگاهت دیگر از آن من است،
و قدم هایت،
مرا به دور دست های خواب برده است.
داده هایت تنها دارایی من اند.
اگر آنها را از من باز نستانی
گلهای خشک باغم را
به پایت می ریزم.
ماهی های حوضم را جملگی به تو می بخشم
و داسی هم دارم
که بوی بهار
از تیغ آن می چکد
داسم نیز از آن تو !
تگرگ را بر پنجره ام کوبید و گفت دخترک :
گفتی که دلتنگ شبدرهایی اما؟
برایت از چاله های ترخان،
شبدر و تلخون آورده ام
و از بلندی های شرق،
کوه نور و دریای نور !
گفتم:
برو......برو...
مرا با تو کاری نیست
وگرنه فراید خواهم زد
گرگ آمده !
تگرگ را بر پنجره ام کوبید و گفت دخترک:
باد را خواهم گفت
تا قاصدک هایی را که برای معشوقت پیام می برند
از خود براند.
بر پیشانی ات
حلقه های زمان را نقش می کنم !
در کفش های فرسوده ات
تیغ مات چاقو ها را میریزم
درهای خانه ات را
خاموش،
بر پاشنه،
می خوابانم.
در راه فردایت
آیینه هایی شکسته
و شمعدانی های به قتل رسیده می پاشم
و الهه نور،
ماهبانو را خواهم گفت
به شب هایت پشت کند !
خون قتل را
بر زیر ناخن هایت تف می کنم !
و در آستانه تمامی روزهایت،
سیزده کرکس پیر را
به پاس خواهم داشت.
گفتم:
در دهان من اما
واژه های مرموزی ست
که نه چشمان روشن ماه
نه دستان باد
نه خشونت طوفان
ویران تواندشان کرد !
سکوت تاریک یک پایان را
به تو خواهم بخشید
و دهانت را
به فعل نخواهم گشود دیگر !
گفت دخترک .
|