عمران رفت، عمران عزیز!
علی صدیقی
•
عمران صلاحی پیشگام طنز مدرن فارسی است. هم از منظر فرم و نیز از نگاه محتوا و پیام، او قالب قدیمی طنز نگاری ایران را که عموما از تاثیر علامه دهخدا خارج نشده است به سوی شکلی مینی مال با دستمایه های زندگی مدرن شهری هدایت کرد و این راه ، استقبال کم نظیری برای او و سبک اش به همراه داشت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۴ مهر ۱٣٨۵ -
۶ اکتبر ۲۰۰۶
در اولین دقایق بامداد چهارشنبه دوازدهم مهر ماه ، قلب عمران صلاحی ، چهره درخشان طنز مدرن ایران و شاعر شعرهایی که برجستگی احساس درنگاهش نقشی هنرمندانه و صمیمانه داشت ، از طپش باز ماند.
در قلمرو طنز، عمران صلاحی پیشگام طنز مدرن فارسی است. هم از منظر فرم و نیز از نگاه محتوا و پیام، او قالب قدیمی طنز نگاری ایران را که عموما از تاثیر علامه دهخدا خارج نشده است به سوی شکلی مینی مال با دستمایه های زندگی مدرن شهری هدایت کرد و این راه ، استقبال کم نظیری برای او و سبک اش به همراه داشت . تقاضای نشریات متعدد روشنفکری ازاو، برای داشتن صفحه طنز، حاکی ازموفقیت کم نظیر طنزنگاری او بود . او در دو دهه گذشته توانسته بود به فرمی تازه در طنزنوشت ها ی خود دست یابد و از این جهت به عنوان چهره ای پیشتاز و صاحب سبک ، دارای جایگاهی ممتاز در تاریخ طنز نگاری معاصرایران محسوب می شود .
چیزی که عمران صلاحی را همچنین ، از دیگر طنزنویسان ایرانی متمایز می سازد آن است که طنز های او در میان قشر تحصیل کرده و روشنفکر ایرانی از محبوبیت بسیار برخوردار بوده است . او به رغم روابط فروتنانه اجتماعی و اندیشه های مردم دوستانه اش ، که از جمله در زبان ساده شعرش نیز آشکار است، در بیست سال گذشته ازپدیده های محبوب ادبیات طنز در نزد روشنفکران و قشر اهل مطالعه ایران بود .
از سویی ، هنگامی که بسیاری از طنزپردازان دست اندر کار مطبوعات ، به طریقی ـ چه ایدئولوژیک و چه اداری ـ با « قدرت » بوده اند ، او نماد طنز نویس غیر خودی ، یا دگراندیش محسوب می شد که این سویه از شخصیت او درمحبوبیت او نقشی پر رنگ داشت .
● نقش خاطره
ـــــــــــــــــــــــــــــ
باور بعضی « نبودن ها » بسیار دشوار است و مرگ عمران عزیز، از آن
گونه است ؛ هنوز بی باورم به آن . تنها ، نه آن که او طنز نویس محبوبم بود و یا سیمای گرم و انسان گرای شعرهایش حسی از خویشی و قرابت را به مخاطب منتقل می کرد ؛ بلکه افزون بر آن همه ، همواره حسی از جنس
احسا سی برادرانه ، مرا به او متصل می کرد .
تابستان سال ۱۳۵۶ ( یا ۵۷ ) بود که دومهمان ، پرسان خانه پدری ام را یافته بودند و اعضای خانواده را از چگونگی مرگ برادرم ( فرهاد صدیقی پاشاکی ) و فعالیت ها ی او، چه در زمان زندان و چه در خارج از آن را ، بازگفته بودند . آن دو عزیز، یکی « محمد اعظمی گرکانی » و دیگری همسرش بود. در آن دیدار بود که محمد از رابطه و سابقه دوستی فرهاد و عمران نیز گفته بود . پیش از آن ، من که تازه پا به قلمرو ادبیات گذاشته بودم ، عمران را با شعرها و طنز هایش می شناختم . اعظمی چنان از دوستی عمران و فرهاد گفته بود که
پس از آن، عمران در ذهنم یاد و خاطره برادرم را که در سال ۵۵ کشته شده بود ، زنده می کرد. آن دو در مدرسه عالی ترجمه با هم آشنا و سپس دوست شده بودند . اعظمی از تاثیر فرهاد بر عمران گفته بود و کشاندن او به سمت ادبیات جدی و نو . تا این که دو سال بعد انقلاب ، در مجله ای که آفتاب نام داشت عمران غزلی را به « رفیق شهید فرهاد... » تقدیم کرده بود و شعر، شرح رفاقت و فضای آن چه که محمد گفته بود را داشت . مصرعی از غزل که در خاطرم مانده این بود : « نخ باریک شدی و از پی سوزن رفتی » .
پس از آن ، حسی درونی و سرشار از علاقه، مرا بی آن که عمران را دیده باشم به او نزدیک تر می کرد . او هم سن برادرم بود . فرهاد فرصت های هنری و ادبی خود را در اختیار سیاست و جریان چریکی آن سال ها گذاشته بود و تنها در زندان بود که توانسته بود تا حدودی به احساس ادبی خود در قالب شعر پاسخ گوید . در غیاب برادرم حسی برادرانه مرا با عشق به دنبال آثار عمران می کشاند . به عبارت درست تر من در نوشته های عمران به چگونگی متن توجه نداشتم بلکه تداوم احساس یک حیات را با عشقی برادرانه ـ همان علاقه برادر کوچک تر نسبت به برادربزرگتر ـ جستجو می کردم . به رغم این احساس ، اما به اراده ، دیدار و آشنایی حضوری با عمران همواره به تعویق می انداختم . تا آن که در سال ۱۳۶۷ برای نخستین بار به او زنگ زدم . شماره تلفنش را زنده یاد محمد مختاری به من داده بود . می دانستم که کارمند رادیو و تلویزیون است . از این که پس از آن همه سال ، برادری از دوست قدیمی اش با اوتماس گرفته بود، برایش « غیر منتظره » بود . اما برای من، چیز دیگری نا منتظر و غریب می نمود ، و آن چشم های عمران بود. در اولین دیدار به رغم آن همه شوخ نگاری های عمران، چشمان غم نهفته اش بسیار برایم ناگوار بود . غمی مزمن درون چشمهایش جا مانده بود . حتا میان خنده و لبخند او نیز این چشم ها نمی توانستند غم بارگی اش را پنهان سازند . تا آخرین روز های زندگیش نیز سنگینی غم ، همچنان درچشمان عکس ها ی منتشر شده عمران
پیدا بود .
شماره تازه ای از ویژه ادبیات « نقش قلم » ـ که از مدتی قبل سردبیریش به من سپرده شده بود ـ را در دست انتشار داشتم . عصر قرار ، به همراه شاعر ارجمند کاظم سادات اشکوری و زنده یاد مختاری با پیکان عمران به افتتاح نمایشگاه نقاشی « پتگر » رفتیم . در راه ،عمران یاد روزی را کرد که خبر مرگ جمعی « خرابکار » در روز نامه های عصر نقش بسته بود . او گفت همراه بیژن اسدی پور به دیدار نمایشگاهی می رفته اند که به خبر مرگ فرهاد در روزنامه عصر برخوردند .
به هر رو برای ویژه ادبیات نقش قلم شعری از « حبیب ساهر » ـ بنا به گفته اش پدر شعر نو آذربایجان ـ و طرحی به قلم خود از ساهر را برای چاپ به من سپرد . شعر ساهر « در دیار جنگل بجار » نام داشت و با آن که شاعرش آذربایجانی بود اما در شعرش از واژه های گیلکی زیادی استفاده کرده بود . وشعر در سال ۱۳۳۴ سروده شده بود . برایم این پرسش پیش آمده بود که« چرا از خودت شعری برای چاپ نیاوردی ؟ » که پاسخ داد من وقت زیادی برای شماره های دیگر دارم ؛ اما این شعر برایم چیز دیگریست . گفت : این شعر خاطره مشترکی بین من و فرهاد را برایم زنده می کند ، چه خوب که پس از این همه سال تو آن را چاپ کنی » .
|