ماهی اهل "کاردیف"
هادی خوجینیان
•
بعد مارگریتا به خانه آمد. یک رفیق کاستاریکایی پیدا کرده که دل ما را با خودش برده. یک دختر بیست سالهی جذاب و مهربان که بوی قهوهی تند میدهد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۴ خرداد ۱٣۹٣ -
۲۵ می ۲۰۱۴
بعد مارگریتا به خانه آمد. یک رفیق کاستاریکایی پیدا کرده که دل ما را با خودش برده. یک دختر بیست سالهی جذاب و مهربان که بوی قهوهی تند میدهد.
مارگریتا کیک کارمل خوش مزه ای درست کرد و با قهوهای که مارلا با خودش آورده بود جلوی میز چوبی گذاشت.
اجازه بدهید قبلش این را هم بنویسم که ماهیهای دیروزی که در جنگل کنار اتوبان ام ۲۵ دیده بودیم از پشت پنجره ما را نگاه می کردند.
بعد ماهی اهل ولز شروع به حرف زدن کرد. ( بخشیه کنار جنگل که بودیم به ما گفته بود که سوار ابرهای اهل کاردیف شده بود و سلانه سلانه به همراه باران انگلیسی به جنوب آمده بود) . با ابرهای اهل کاردیف حسابی رفیق شده بود.) البته این را هم بگویم که آن یکی ماهی کم حرف بود. خب دو تا ماهی بودند. سه تا بودند خیلی بهتر می شد.
شاید باور نکنید ماهی دوم شبیه « فرانوش بختیاری» رفیق تیرباران شدهام بود.
ما سالهاست که خودمان را گم کرده ایم. واصلن هم دلمان نمیخواهد خودمان را به ادارهی گمشده
خب که چه شود؟ مثلن به ادارهی پلیس منطقه برویم و به زبان انگلیسی حرف بزنیم که چه؟
خب به فارسی هم که با آقای پلیس انگلیسی که مثلن شما فرض کنید اسمش پیتر باشد، حرف بزنیم جور در نمیآید.
پیتر خودش درگیر خودش و زندگیاش هست.
با زنش دعوایش شده. خب زنش همش مست میکند و شنبه شبها به پاپ محلی میرود و او هم که کشیک شب شنبه است نمیتواند با او برود.
خب مثلن فرض کنید با من حرف بزند که چه شود.
اصلن فراموش کنید.
ماهی دوم اشک من را حسابی درآورد. فرانوش بود . به والله راست میگویم.
فقط بدی موضوع این است که باید زندانی کشیده باشید. انفرادی بوده باشبد. کتک خورده باشید و یا حتا تیر خلاصی به پیشانیتان خورده باشد تا حرفم را قبول کنید.
اوه ببخشبد همش تقصیر این واسیل نوازنده اهل اتن است که مستم کرد و باعث شد این را هم بنویسم.غروب یکشنبه است خب.
دیدم قهوه کارساز نیست. از قفسهی چوبی که تازه رنگش کردهام، بطری ودکای اهل فنلاند را درآوردم تا با ماهی اولی بیشتر حرف بزنم.
بهش گفتم میدونم تو فرانوش نیستی ، فقط شبیه او هستی. به من بگو وقتی تیر خلاصی به سرت خورد چه حسی داشتی؟
در حالی که استکان ودکا را سر میکشیید به تلخی گفت: من زیر شکنجه کشته شدم رفیق جان.
نمیدانم چرا بلند شدم و پنجره را بستم. سردم شده بود.
مادر فرانوش گفته بود که بچهام زیر کتک مرده ولی جای گلوله را نشانش داده بودند و تیرهای روی سینهاش را.
ماهی با لبخند تلخ یه ادم مست شروع به معذرت خواهی کرد.
راستی ماهی با آدم چه فرقی داره مگه؟
مارگریتا پتوی قرمز رنگی که دوستش دارم را روی شانهام گذاشت و با مهربانی گفت: طفلک معصوم من با این حتمن گرم میشی.
بعد ماهی کنارم نشست و گفت: ما ولزیها وقتی غمگین میشویم شروع به اوازخواندن میکنیم. مثلن اگر بالای تپههای بلند ایستاده باشیم. دست مان را به سوی آسمان بلند میکنیم و شروع به بیرون دادن صوت از گلویمان میکنیم. اگر بطری ابجویی کنارمان باشد تا اخرین جرعه سر میکشیم و بعد ارام به سمت پایین تپه می رویم. به اولین کسی که برسیم بغلش میکنیم تا گرمای تنش ـ رخت چرک روح مان را کمی تمیز بکند، شما ایرانیها شاید نفهمید ما چه میگوییم و چه می کنیم.
دستم روی سرش گذاشتم و گفتم: نه داداش جان من چرا نباید بفهمیم. ما هم مثل شما ولزی ها احساساتی هستیم و خیلی چیزها را می فهمیم که بعضی از غربیها از درکش عاجز هستند.
ماهی با چشمهای درشت غمگینش گفت: ای قربون شکل ماه تو برم من
منم جواب دادم: خدا نکنه داداش جانم.
می ببیند زندگی و درک متقابل به همین سادگیست.
هادی خوجینیان. شمال جزیره انگلستان. مه ۲۰۱۴
|