رقص دیالکتیک؛ گامهایی در روش مارکس
مقدمه نوشته برتل المن پژوهشگر معاصر در باره روش دیالکیتک مارکسی
•
شمار فزایندهای از نویسندگان دیالکتیک مارکسی را به کار میگیرند، چرا که آن را نقطهی عزیمت برتری برای بررسی سایر نظریههای مارکس تلقی میکنند. مرحلهی متاخر سرمایهداری، چیزی که برخی آن را «جهانیسازی» نام نهادهاند، و فروپاشی شوروی بسیاری از این پژوهشگران را به بازگشت به مرحلهی روش سوق داده است، تا بتوانند این پدیدهها را توضیح دهند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۷ خرداد ۱٣۹٣ -
۷ ژوئن ۲۰۱۴
مقدمه: مارکسیسم و داستان دو شهر
۱
مارکسیسم به منزلهی آموزههای مارکس و انگلس تمثیلی از دو شهر را به ما عرضه میکند: در اولی ادعا میشود که آزادی وجود دارد، درحالیکه وجود ندارد. در دومی آزادیِ وسیعی برای همگان مفروض است، اما نشانیِ این شهر و راه رسیدن به آن را کسی نمیداند. شهر نخست «کاپیتالیسم» (سرمایهداری) نام دارد. در این شهر که نهادهای آن عموما تجسم آزادی فرض میشوند، هیچ چیزی آزاد نیست؛ هر چیزی هزینهای دارد، و هزینهی بیشتر چیزها فراتر از بضاعت کسانی است که به آنها نیاز دارند. برای بیشتر شهروندان این شهر، آنچه «آزادی» نامیده میشود به معنای حق رقابت بر سر چیزهایی است که همواره دور از دسترسِ آنان باقی میمانند. اما هیچ کس آنها را از این [روند دایمیِ] رقابت کردن باز نمیدارد، یا کسی مانع از این از پنداشت آنان نمیشود که روزی خود یا فرزندانشان [در این مسیر] کامیاب خواهند شد.
شهر دیگر «کمونیسم» نام دارد. در اینجا مردم از آزادی برخوردارند تا در فضای صلح و دوستی قابلیتهای خود به عنوان موجودات انسانی را رشد و پرورش دهند. این آزادی معطوف به طلب چیزهایی نیست که قابل داشتن و دستیابی نیستند؛ بلکه آزادی برای انجام دادن، بودن و شدنِ هر آن چیزی است که افراد [خود] میخواهند. این شهر بر روی هیچ نقشهای یافت نمیشود، چون تاکنون تنها در سایههای شهر نخست [کاپیتالیسم] وجود داشته است. این شهر خیالی در واقع بیانگر آن چیزی است که میتواند از دل شهر سرمایهداری سر برآورد: یعنی همهی آن ابزارها و شرایطی که میتوانند روزی ساکنین سرمایهداری را به سمت سرنگونی حاکمانشان و براندازی قواعدی که زندگی در این شهر را سازمان میدهند سوق دهند. حاکمان شهرِ نخست طبقهی سرمایهدار هستند که که ابزار تولید و توزیع و مبادله را در اختیار دارند؛ و قاعدهی اصلیِ حکمفرماییِ آنان «بیشینهسازیِ سود» است. سرمایهداران موفق شدند از طریق حفظ کنترل خود بر «میکروفن»، کمونیسم را همچون سرّی مخفی و پوشیده نگهدارند (شنیده شدن در این جامعه نیازمند دسترسی به «میکروفن» است)، تا از این امر اطمینان حاصل کنند که کسی در نمییابد که [مسالهی] کمونیسم واقعاً دربارهی آزادی است. در مقابل، به طور بیپایان این شایعه را تکرار میکنند که آنچه کمونیسم خوانده میشود، تاکنون در چندین کشور توسعهنیافته به اجرا گذاشته شد، ولی ناکام ماند و ناکارآمدی آن آشکار شد.
بیگمان تمثیل دو شهر بسیاری چیزها را دربارهی مارکسیسم توضیح نمیدهد، اما برای فهم ماهیت یکتای موضوع مورد پژوهشِ۱ مارکس مفید است: اینکه موضوع مورد پژوهش مارکس نه سرمایهداری، نه کمونیسم، نه تاریخ، بلکه روابط درونی میان همهی اینهاست؛ اینکه چطور کمونیسم همچون قابلیت محقق نشدهای در درون سرمایهداری پدیدار میشود و تاریخ این تحول از گذشتههای بسیار دور تا آیندهی دور از دسترسِ ما را شامل میشود. بسیاری از نویسندگانی که دربارهی مارکسیسم نوشتهاند، خواه هوادار و خواه مخالف مارکس، به دلیل عدم درک از برنامهی پژوهشی مارکس، دشواریهای بزرگی در توصیف دستاوردهای مارکس دارند. برای مثال برخی از این مولفان بر مبنای توصیفات و توضیحات مارکس دربارهی سرمایهداری، مارکسیسم را یک علم تلقی میکنند. برخی دیگر از این مولفان بر مبنای توصیف مارکس از نارساییهای سرمایهداری (به عنوان یک موجودیت نارسا)، مارکسیسم را اساساً نقدی بر سرمایهداری میدانند. برخی دیگر بر مبنای رهیافت مارکس از قابلیتهای انکشاف کمونیسم از دل سرمایهداری و درک وی از ویژگیهای کلی کمونیسم، مارکس را یک آرمانگرا۲ تلقی میکنند. و سرانجام بر مبنای هواداری مارکس از یک استراتژی بالقوه برای حرکت از اینجا به آنجا (پرسش لنینی «چه باید کرد؟» همیشه جایی نهفته در ذهنیت مارکس داشته است)، برخی مارکسیسم را مسیری برای انجام انقلاب تلقی میکنند.
علم، نقادی، آرمانگرایی، و استراتژی انقلاب عموما جدا از یکدیگر فهمیده میشوند (برخی حتی چنین استدلال میکنند که این سویهها و رویکردها نامتجانساند و با هم سازگار نیستند). بسیاری از مفسران مارکسیسم تنها بر یک یا دو سویه از سویههای فوق تأکید دارند و سایر جنبهها را وا مینهند یا سادهسازی میکنند (و در برخی موارد حتی مارکس را به خاطر ناسازگاری درونیِ دستگاه فکریاش سرزنش میکنند)؛ در حالیکه در نوشتههای مارکس شواهد زیادی مبنی بر اهمیت همهی این مولفههای فکریِ چهارگانه وجود دارد. علاوه بر این، مولفههای فکری فوق عمدتا چنان با یکدیگر تداخل دارند و به طور متقابل وابستهبههم و درهمتنیدهاند که جداسازی کامل آنها از یکدیگر ناممکن است. بنابراین گرایش شخصی من آن است که مارکسیسم را ترکیب نامتعارف و شاید یگانهای از این چهار مولفه بدانم: علم، نقادی، آرمانگرایی و رهیافتی برای انقلاب. و بر همین اساس مارکس را توامان فردی دانشمند، منتقد، آرمانگرا، و انقلابی تلقی میکنم، که حضور هر یک از این خصلتها در وی، در شکلگیری سایر خصلتهای یاد شده و تغذیهی آنها سهیم بوده است.
مشکلی که در اینجا پیش میآید آن است که چنین چیزی [حضور توامان و درهمتنیدهی این مولفهها] چگونه ممکن است؟ چگونه میتوان چیزهایی را با هم تلفیق کرد که تلفیقپذیر نیستند؟ چه چیزی به مارکس اجازه میدهد نظریههایی (این چیزی است که من ادعا میکنم) بپروراند که به طور همزمانْ علمی، انتقادی، آرمانگرایانه و انقلابی هستند؟ برای تمثیل یاد شده از دو شهر، ترجمان این پرسش چنین است: چه چیزی مارکس را قادر میسازد تا کمونیسم را در درون سرمایهداری کشف کند، و آنچه که او مییابد چگونه به طور توامان نقدی بر سرمایهداری، و پایهای برای استراتژی براندازی آن است؟ در مرکز هر علم، جستجویی برای روابط (پیوندها) جای دارد، به ویژه روابطی که به طور بیواسطه آشکار نیستند. مارکس در مطالعهی سرمایهداری روابطی میان آنچه هست، آنچه میتواند باشد، آنچه نباید باشد، و آنچه دربارهی همهی آنها [روابط] انجامپذیر است را عیان میکند. مارکس از آن رو قادر به فهم این روابط است که پیش از هر چیز اینها وجود دارند؛ اما آنچه به او اجازه میدهد آنها را دریابد روش دیالکتیکی اوست؛ برخلاف دانشپژوهانِ سرمایهداری که تنها به شناسایی پدیدارها (تحت عنوان غلطاندازِ «فاکتها») بسنده میکنند. تنها دیالکتیک، و به طور مشخصْ دیالکتیک مارکسی است که به مارکس امکان میدهد، و حتی او را وامیدارد که اموری را که بسیاری از اندیشمندانْ حوزههای فکری جداگانهای تعبیر میکنند به یکدیگر گره بزند.
۲
دیالکتیک در اشکال گوناگون از زمان پدیداری حیات بشر بر روی این سیاره وجود داشته است. این از آن روست که زندگیهای ما همواره عناصر مهمی از تغییر و اندرکنش را در بر داشته است؛ محیط زندگیِ پیرامون ما، به عنوان یک کلیّت، همواره تاثیر قاطعِ محدودساز و تعیینکنندهای بر [روند] آنچه در درون آن میگذشته داشته است؛ و هر آنچه «امروز» رخ میدهد همواره از درون آنچه دیروز وجود داشته (شامل امکانات موجود در آن) بیرون آمده و شکل گرفته است، و همواره به شیوههای معینی که خاص آن است به آنچه فردا میتواند رخ دهد (رخ خواهد داد) منجر میشود (خواهد شد). آدمیان به منظور بیشینهسازیِ اثرات مثبتِ این تحولات و دگرگونیها بر زندگیهایشان (و برای کاهش اثرات منفی آنها) همواره کوشیدهاند که مفاهیم و شیوههایی را بنا کنند تا بتوانند (در حد فهم خود و تا جایی که نخبگانِ حاکم اجازه میدادند) آنچه واقعاً در دنیای آنها میگذشته را فراچنگِ فهم خود آورند؛ به ویژه در رابطه با خصلت تهاجمیِ تغییرات و اندرکنشها، تأثیر هر سیستم بر بخشهای تشکیلدهندهی آن (شامل هر یک از ما، خواه به عنوان سیستمی حامل اجزا، و خواه به عنوان بخشی از سیستمهای دیگر)، و ماهیت بههمپیوسته و در هم تنیدهی گذشته، حال و آینده. شیوههای بسیاری که گونهی بشر از طریق آنها اجرای این وظیفه را پی گرفته است، به سنّت غنی و متنوعِ اندیشهی دیالکتیکی منجر شده است، که سنجش کامل آن هنوز باید پیجویی شود.
نسخهی مارکسی دیالکتیک حاصل مواجهات او در ساحت فلسفی با غولهایی نظیر اپیکور، ارسطو، اسپینوزا، لایبنیتس و به ویژه هگل، و نیز تجربیات زندهی او از کاپیتالیسمی بود که [در دورهی حیات او] به تازگی بلوغ یافته بود. یادآوری این نکته اهمیت دارد که سرمایهداری از دل جوامع طبقاتیِ اولیه برپا شده است. روند برپایی سرمایهداری به میزانی بوده است که این نظام قادر شده است همهی کارکردهای زیستیِ٣ عمده (و به طور فزآیندهای، بیشترِ کارکردهای زیستیِ فرعی) را در نظام ارگانیکی ادغام سازد که تحت سیطرهی «قانون ارزش» و قدرت همراهیکنندهی پول قرار دارد؛ اما این روند برپایی -همچنین- به میزانی بوده است که سرمایهداری در بازیهای پنهانکارانهی خود قادر بوده این قابلیتِ ادغامسازی خود را انکار کند. خصلت قطعهمندیِ۴ هستی [گسستگیِ حوزههای تجربهی انسانی از هستی، همچون بخشها و قطعههای خُرد و مجزا]، به همراه خصلت جزئی و تکسویهی جامعهپذیریِ۵ افراد تحت نظام سرمایهداری، مردم را متمایل میسازد که بر امور خاص حادث شده در زندگی [فردیِ] خود تمرکز کنند (نظیر یک فرد، یک شغل، و یک مکان، معین)؛ در حالیکه شیوههای پیوندیابیِ این امور را نادیده بگیرند و بدین ترتیب [فهمِ] الگوهایی را که از دل این روابط پدیدار میشوند (نظیر طبقه، مبارزهی طبقاتی، ازخودبیگانگی، و غیره) از دست بدهند. به تازگی، علوم اجتماعی با تجزیه و خُردسازیِ کلیّتِ دانش اجتماعی به یادگیریِ تخصصیِ رشتههای رقیب (با زبانهای مجزای خود)، و سپس مطالعهی تقریباً انحصاری بخشهایی که قابل کارورزی و دستکاریِ آماری۶ هستند، گرایش فوق را تقویت کردهاند. در این فرآیند، خودِ سرمایهداری یعنی بزرگترین الگوی در بردارندهی سایر الگوها، که تأثیرات آن بر زندگیهای آدمیان به طور مدام فزونی میگیرد، کمابیش نامرئی شده است.
من با دردمندی بر این امر واقفم که بسیاری از کسانی که تحلیل مارکس از سرمایهداری را رد میکنند، صرفاً با تحلیل مارکس مخالفت نمیکنند (این امر میتوانست بحثهای سیاسی را نسبتاً سادهتر بسازد)؛ بلکه واکنش نوعیِ رایج در برابر کاپیتالیسمی که مارکس از آن سخن میگوید به گونهایاست که گویا سرمایهداری [اساساً] وجود ندارد. این مساله یادآور فیلم هاروی است که در آن جیمی استورات اغلب با دوستش هاروی، یک خرگوش نامرئی سفید دو متری، مکالمه میکند؛ در حالیکه به جز او، که تنها کسی است که هاروی را میبیند، اطرافیانش فقط یک صندلی خالی را میبینند. به طور مشابهی، وقتی مارکس و مارکسیستها به سرمایهداری ارجاع میدهند، چشمان بسیاری از خوانندگان آنها از ناباوری کمفروغ میشود. با این همه، سرمایهداری اگر چه همانند آن خرگوشْ نامرئی نیست، ولی در عین حال چیزی نیست که به طور بیواسطهْ آشکار و قابل مشاهده باشد. برای اینکه سرمایهداری اساساً دیده شود (فارغ از اینکه فهمیده شود یا نه)، توجه مردم باید به روابطی معطوف شود که عناصر و مولفههای آنها همواره آشکار نیستند. اما اگر بسیاری از ساکنان جوامع سرمایهداری حتی خود سیستم [یعنی نظام سرمایهداری] را نمیبینند، هر تلاشی برای توضیح شیوهی عمل سرمایهداری باید با تلاشی به همان اندازه طاقتفرسا برای نشان دادنِ [وجود خارجی] آن همراه شود؛ یعنی نخست باید صرفاً نشان داده شود که سرمایهداری وجود دارد، تا [سپس بتوان] به نوع موجودیتِ آن پرداخت. بنابراین برخلاف رویکردهای رایج نسبت به آثار مارکس، مقولهی انقلاب به همان اندازهی امر توضیح [سرمایهداری] برای مارکسیسم اهمیت حیاتی دارد، و درواقع دومی بدون اولی ناممکن است؛ درحالیکه این امر در بسیاری از متونی که دربارهی مارکس نوشته شده نادیده گرفته شده است.
دیالکتیک، مارکس را قادر ساخت تا بر اندرکنشهایی تمرکز کند که الگوهای کلیدی را در سرمایهداری میسازند. مارکس از این طریق توانست خودِ نظام سرمایهداری را به عنوان الگویی از الگوها در معرض «دید» قرار دهد و آن را به چیزی واقعی بدل کند که نیازمند توضیحی خاص خود است. در دنیایی که از فرآیندهای همبسته [وابسته به هم] ساخته شده است، پیوند متقابل میان امور/چیزها، پیوندهای آنها با شرایط پیدایش و پیششرطهای خاصِ آنها و امکانات آیندهی آنها را نیز شامل میشود؛ همچنانکه شامل هر آن چیزی میشود که هماکنون آن امور/چیزها را متأثر میسازد (و هر آنچه اکنون از آنها تأثیر میپذیرد). در نتیجه، الگوهایی که پدیدار میشوند و نیازمند توضیحاند، شامل مصالحی هستند که توضیح مارکس [در باب سرمایهداری] را، زمانی که این توضیح به قلمروهای تا به حال مجزایِ نقادی، آرمانگرایی، و انقلاب وارد میشود بسط میدهند. یکبار دیگر گسترهی روابطی را که در تمثیل مارکس از دو شهر آشکار شد در نظر آوریم. همهی مقولههای دیالکتیکی (با آرایش مفهومیِ کامل و گاه سردرگمکنندهی خود) نظیر «تضاد»، «تجرید»، «کلیت»، و «تغییر/دگرگونی۷» به پرهیز از فهمهای ایستا، جزئی، تکسویه، تکبُعدی (به لحاظ زمانی) خدمت میکنند، که این امر با سادهسازی بخشهایی از همپیوندیهای فوق به منظور [سهولت] اندیشیدن و پردازش همراه است. همهی نظریههای مارکس از طریق نگرش دیالکتیکی وی و مقولههای همبستهی آن شکل گرفته است؛ و تنها با کاربست دیالکتیک است که این نظریهها به طور مناسبی به فهم در میآیند و قابل ارزیابی و استفاده میگردند.
۳
مواجههی خود من با دیالکتیک زمانی آغاز شد که در حال انجام پژوهش مربوط به پایاننامهی دکترایم بودم که بعدها (۱۹۷۱) با عنوان «بیگانگی: مفهومپردازی مارکس از انسان در جامعهی سرمایهداری٨» منتشر شد. نوشتههای مارکس به طور آگاهانهای به دور از تکسویگی بود، همچنانکه به نظر نمیرسد وی در ارائهی جهانی که در پویش دایمی است با مشکلی مواجه بوده باشد؛ جهانی که اندرکنشِ متقابل اجزای آن و درهمتنیدگیِ ابعاد زمانیْ قاعدهی آن هستند و حتی دگرگونیهای بزرگ نیز رویدادهایی مکرر و مداوم هستند. تا این حد [فهمش برای من] روشن بود. چیزی که کمتر آشکار بود، به ویژه برای دانشجوی جوانی که در سراشیب فلسفهی زبان قرار گرفته بود، مفاهیمی بود که مارکس برای ارائهی چنین تصویری به کار گرفته بود. بهرغمِ فقدان تعاریف (مارکس هرگز تعاریفی عرضه نکرد) فهم موضوعِ مورد بحثِ مارکس (حداقل به شیوهای کلی) برایم دشوار نبود؛ با این حال، هر گاه بر نکتهای تمرکز میکردم، دقت و وضوحی که برای یافتنِ آن آموزش دیده بودم از دستم میگریخت. و هرگاه میکوشیدم تعاریف خودم را از شیوههایی که مارکس مفاهیم کلیدیِ نوشتههایش را به کار میگرفت به دست بدهم، از اینکه معانی ظاهریِ آنها اغلب به طور قابل ملاحظهای بر حسب زمینهی کاربرد آنها تغییر مییافت متحیر میشدم. من البته نخستین کسی نبودم که متوجه خصلت سیّالِ معانی نزد مارکس شدهاند یا از آن رنج بردهاند. ویلفردو پارِتو۹، جامعهشناس ایتالیایی، سالها پیش (۱۹۰۲) بیانی کلاسیک از این مساله به دست داده است:
«کلمات مارکس همانند خفاشها هستند؛ میتوان در آنها هم پرندگان را دید و هم موشها را».
اما زمانیکه این مساله را تشخیص میدهیم، نحوهی رویارویی ما با آن چگونه است؟ (۱) میتوان آن را نادیده گرفت؛ (۲) میتوان در مورد هر مفهومِ معین به معانی و تعابیری در آویخت که (به نظر میرسد) مارکس آن معانی را در مورد آن مفهوم در بیشتر مواقع/موقعیتها به کار میگرفت، و یا آنها را در موقعیتهایی که از نظر ما مهماند به کار میگرفت؛ (۳) میتوان این ناسازگاری را به عنوان چماقی علیه مارکس به کار گرفت تا با آن وی را به خاطر اینکه «به طرز ناامیدکنندهای سردرگم، شلخته و حتی نابهکار بوده است» کوبید و شماتت کرد؛ و سرانجام (۴) میتوان دربارهی نحوهی کاربست مفاهیم از سوی مارکس، بر مبنای نگرش او به جهان و جایگاهی که زبان و معنا در این نگرش دارند، توضیحی جستجو کرد. من وقت بسیار زیادی را صرف پرسهزنی در شیوهی زبانی مارکس کردم تا آنچه را که [پیشتر] یافته بودم نادیده بگیرم. با اینکه برای برخی از مفاهیم مارکس برجستهسازی یک معنای اصلی امکانپذیر است، اما [برای من] این امر ملازم نادیده گرفتن بسیاری از معانیِ موجود دیگر (در آثار مارکس) برای همان مفاهیم بود. با این حال، و با وجود این دشواری، یادگیری من از مارکس بسیار بیش از آن بود که بتوانم [همانند برخی مولفان] کارهای وی را به اتهام بیدقتی و اغتشاش پایانناپذیر کنار بنهم. این امر محرکِ پژوهش من دربارهی نگرش ویژهی مارکس نسبت به جهان بود؛ نگرشی که چنین کاربستی از زبان را مجاز میساخت و حتی میطلبید.
با در پیشگرفتن چنین مسیری، من به زودی به «فلسفهی روابط درونی۱۰» رسیدم. حرکتی که با کارآموزی مارکس نزد هگل آغاز میشود؛ فلسفهی روابط درونی به روابطی میپردازد که به عنوان بخشهای اساسی هر چیزی پایهی استقرار و برپایی آن [چیز] واقع میشوند؛ به طوری که یک تغییر عمده در هر یک از این روابط، به صورت تغییری کیفی در سیستمِ دربردارندهی این روابط پدیدار میشود. اگر به جای چیزها، روابط را واحدهای بنیادی برسازندهی۱۱ واقعیت بدانیم، معنای یک مفهومِ معین میتواند بسته به میزانی که یک رابطهی مشخص را حمل میکند، تغییر بیابد. آیا این میتواند پاسخ پارادوکسی باشد که پارِتو با چنان شیواییِ سخنورانهای بیان کرده است؟ با نظر به گسترهی بسیار وسیعِ متونی که دربارهی دیالکتیک مارکس نگاشته شده است، پیداست که توجه نسبتاً اندکی به فلسفهی روابط درونی [نزد مارکس] معطوف شده است. با اینکه به نظر میرسد برخی از مفسران بزرگِ مارکس نظیر گئورک لوکاچ، ژان پل سارتر، هانری لوفور۱۲، کارل کوسیک۱٣، لوسین گُلدمن۱۴، و هربرت مارکوزه این امر را میپذیرند که رد ایدهالیسم هگلی از سوی مارکس شامل نفی فلسفهی روابط درونیِ هگل نمیشود، اما هیچ یک از آنان تفسیر خود از دیالکتیک را حول این مضمون بنا نکردند؛ آنان همچنین فلسفهی روابط درونی را به عنوان پایهای برای توضیح کاربست غیرعادی زبان نزد مارکس به کار نگرفتد [۱]. [اینها کارهایی بود که] من انجام دادم.
طی تالیف کتابی که « ازخودبیگانگی۱۵» نام گرفت، هدف اصلی من از بازسازی دیالکتیک مارکس فهم آن چیزی بود که وی دربارهی سرشت بشر و ازخودبیگانگی گفته بود. با این حال، مصالحی که در آنجا برای توضیح این نظریهی مشخصِ مارکس به کار گرفتم، برای فهم مسیری که وی را به این نظریه رهنمون شد کافی نبود؛ همچنانکه به فهم سایر جنبههای جامعه به شیوهی مارکس نیز کمک نمیکند. فلسفهی روابط درونی، در نهایت تنها یک فلسفه است. این فلسفه شیوهی معینی برای بررسی و شناسایی جهان و سازمان دادن و تفسیر یافتههای مربوطه را پیش مینهد. اما فهم کافیِ این شیوه (Method) و فراچنگ آوردن موثرِ آن نیازمند توجهی برابر به سایر عناصر دیالکتیک و بهویژه «فرآیند تجرید» است.
فلسفهی روابط درونی بخشهای محدود [بستهی] هستیشناسی مارکس را کنار میگذارد۱۶. و ما را متقاعد میسازد که جهان این گونه نیست. سپس مارکس از طریق فرایند ذهنی تجرید، مجموعهای از مرزهای موقتی را در این جهانِ رابطهای۱۷ ترسیم میکند تا به بخشهایی برسد که برای پژوهش معینی که او در ذهن دارد مناسبتر (جورتر) هستند. وی این کار را عمدتا از طریق واردسازی عناصر مهم «تغییر و اندرکنش۱٨» انجام میدهد. یافتههای حاصله، که در نظریههای مارکسیسم جای میگیرند، همگی رد و نشان این تجریدهای آغازین را بر خود دارند. در نتیجه در اثر اصلی بعدی من دربارهی مارکسیسم، «پژوهشهای دیالکتیکی۱۹»، فلسفهی روابط درونیْ جایگاه محوریاش در توجهاتم را به نفع [فهم] «فرآیند تجرید۲۰» در روش پژوهش مارکس از دست میدهد. فلسفهی روابط درونی و فرآیند تجرید [نزد مارکس] در کنار یکدیگر بخش مهمی از رهیافت ویژهی من نسبت به دیالکتیک را تشکیل میدهند (بر خلاف برخی گرایشهای موجود در نخستین نوشتههای من، این دو باید به همراه هم به کار گرفته شوند). رهیافتی که معطوف به ارتقای تلاشهای کنونی برای شناخت سرمایهداری (یا هر بخشی از آن) است، و همزمان بر آن است که به فهم بهتر دستاوردهای خود مارکس و استفادهی بهتر از این دستاوردها کمک کند.
سالهای اخیر از وقوع رنسانس ملایمی در توجه به دیالکتیک خبر میدهند: شمار فزایندهای از نویسندگان مارکسیست دیالکتیک [مارکسی] را به کار میگیرند، چرا که آن را نقطهی عزیمت برتری برای بررسی سایر نظریههای مارکس تلقی میکنند. مرحلهی متاخر سرمایهداری، چیزی که برخی آن را «جهانیسازی» نام نهادهاند، و فروپاشی شوروی بسیاری از این اندیشمندان و پژوهشگران را به بازگشت به مرحلهی روش۲۱ سوق داده است، تا بتوانند این پدیدهها را توضیح دهند. حاصل کار آن بوده است که امروز روش دیالکتیکی یکی از زندهترین و پویاترین حوزههای پژوهش و مباحثات مارکسیستی، به ویژه در جهانِ انگلیسیزبان۲۲ است [۲]. پیام این جهتگیریِ نظری هنوز در سرآغاز حرکت خود برای رسیدن به گسترهی وسیعتری از فضاهای آکادمیک است. آیا این امید گزافی است که یک روند جدیِ تبادل دیدگاهها، حداقل در میان برخی از پژوهشگران جریان اصلی، بتواند جایگزین وضعیت کنونیِ نادیدهانگاری ملایم (و نه چندان کمخطرِ) دیالکتیک مارکسی گردد؟ به ویژه آنکه دیالکتیک مارکسیستی از دیرباز همواره تحت سلطهی اندیشمندان غیر مارکسیست بوده [و جایگاهی فرعی و حاشیهای داشته] است. از این رو شکلگیری کار پژوهشی من دربارهی دیالکتیک متاثر از این آروزی قوی هم بوده است که بتوانم به زمینهسازی این مبادلهی علمی کمک کنم [۳].
در این نوشتار کاملترین پردازش من از فلسفهی روابط درونی در فصلهای دوم، سوم و چهارم قابل دسترسی است. فصل اول شامل معرفی موضوع محوری این کتاب و مرور کلی آن است. فصل پنجم که طولانیترین و شاید مهمترین فصل این کتاب است، فرآیند تجرید نزد مارکس را به تفصیل بررسی میکند و پیوند ارگانیک آن با فلسفهی روابط درونی را نشان میدهد. فصل ششم به توضیح آن میپردازد که مارکس چگونه شیوهی دیالکتیکی خود را برای مطالعهی گذشته در رابطهی درونیِ آن با زمان حال به کار گرفت. فصل هفتم به نوع معینی از [شیوهی] بررسی و توضیح میپردازد که در پی گرایش مارکس به یک فلسفهی روابط درونی شکل گرفته است. فصل هشتم بسط مبحث ارائه شده در فصل قبلی است تا همهی مراحل متفاوت شیوهی کار مارکس را پوشش دهد و نشان دهد که چگونه مارکس با کمک این شیوه به فهم خود از حاکمیت سرمایهداری دست یافت. فصل نهم توضیح میدهد که چگونه میتوان از روش دیالکتیکی برای کنکاش دربارهی آیندهی کمونیستی در پیوند درونیِ آن با زمان حال استفاده کرد. این فصل همچنین بهترین تلخیص و جمعبندی از فصلهای پیشین را عرضه میکند. در اینجا میتوان بخش عمدهی داربستی را که مارکس تمثیل دو شهرِ خود را بر آن بنا کرد باز یافت. در فصل دهم و یازدهم تفسیر من از روش مارکس در تقابل [انتقادی] با دو مکتب [متاخرِ] اندیشهی دیالکتیکی که از توجهات فزآیندهای برخوردار شدهاند قرار میگیرد: «رئالیسم انتقادی۲٣»، و «دیالکتیک نظاممند۲۴». سرانجام فصل دوازدهم یک مطالعهی موردی۲۵ (نمونهوار) در کاربست روش دیالکتیکِ مارکسی است، که به تحلیل ویژگیهای غیرعادی و منحصر بهفرد حکومت/کشور ژاپن میپردازد.
مقالات و فصلهایی از کتابهای قبلی من که (اغلب با بازبینی عمده) در این نوشتار کنار هم قرار گرفتهاند، یک بازهی زمانیِ سی ساله را پوشش داده و بهترین بخشهای کار حرفهایام دربارهی دیالکتیک را ارائه میکنند [۴]. اگر مقالات گرد آمده در این کتاب اغلب همچون فصلهایی متوالی به نظر میرسند، از آن روست که آنها درواقع بخشهایی از پروژهی پژوهشیای هستند که از زمان کار بر روی کتاب از خود بیگانگی دنبال کردهام، و اینکه دیدگاههای کلی من دربارهی دیالکتیک از آن زمان تغییرات نسبتاً کمی یافتهاند. این امر همچنین دربارهی حدی از تکرار مباحث در فصلهای میانی و پایانیِ کتاب صادق است، جایی که من بار دیگر کوشیدم هر آنچه [در آثار من] تازهتر است را با فلسفهی روابط درونی پیوند بزنم. البته با نظر به عدم آشنایی بیشتر خوانندگان با فلسفهی روابط درونی و با توجه به دشواریهای محتملی که آنان در کاربست این فلسفه با آن مواجه خواهند شد، بازگشت مکرر به روابط درونی و شیوهی تجریدی که با آن ممکن (و ضروری) میشود، کارکرد آموزشی مهمی خواهد داشت. یادگیری چگونگی استفاده از روش دیالکتیکی مارکس و بهویژه تسلط یافتن بر آن، نیازمند تحولی رادیکال در شیوهی تفکر فرد دربارهی همهی امور است، و فلسفهی روابط درونی چنانکه خواهیم دید گام کمکیِ بسیار مهمی برای [انجامِ] این فرآیند است.
در پایان اشارهای به نقش فردیش انگلس هم ضروری است. همکاری فکری غیرعادی و حتی بینظیر مارکس و انگلس منجر به آن شد که بیش از یک قرن همگان انگلس را -در کنار مارکس- سخنگوی همترازی برای آموزههای مارکسیسم بدانند. اما در دهههای اخیر تعداد فزآیندهای از پژوهشگرانْ اختلافات فکری مهمِ این دو اندیشمند، به ویژه در زمینهی دیالکتیک را برشمردهاند. من به دلایلی که به تفصیل در کتاب ازخودبیگانگی بیان کردهام، با این موضعگیری همسو نیستم، اما این به معنای آن نیست که در خصوص دیالکتیک بر آرای انگلس نیز به همان اندازهی آرای مارکس تکیه میکنم۲۶. برای عناصری از دیالکتیک که من با آنها درگیر بودهام (عمدتا فلسفهی روابط درونی و فرآیند تجرید)، بیشتر مصالح خام فکری من برگرفته از آرای مارکس است. با این همه، من پروایی نداشتهام که از تفاسیر انگلس، جایی که آنها را مفید یافتهام، برای دستیابی به تفسیر خودم از مارکسیسم و از جمله دیالکتیک مارکسیستی کمک بگیرم؛ و مشکلی در این باره نمیبینم که مخاطبانم را نیز به چنین کاری ترغیب کنم.
منبع:پراکسیس
|