" طنز نویس خوش تیپ!"
مسعود نقره کار
•
"قطاری در مه" چاپ می شود, عمران می آید تا چند نسخه ای به عنوان حق تالیف بگیرد. به اصرار من میرویم "کافه خوزستان" تا لبی تر کنیم. گرم می شویم. بهمنی شعر می خواند و بعد عمران. عمران شیطنت هایش را هم دارد:
"کتابفروشی تون نقلی و قشنگه, فقط اشکالش اینه که بوی باروت می ده"
بهمنی می خندد, میداند عمران به من و داش علی که هوادار چریک ها هستیم طعنه می زند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۶ مهر ۱٣٨۵ -
٨ اکتبر ۲۰۰۶
عمران هم رفت , و رفتنش نه به قول خودش کاری "عمرانی" که ویرانگر بود, ویرانی ای پر ازتصویر.
تصویر مردی شاد و شادی آفرین که در آب گریه می کند تا رد اشکهایش را کسی نگیرد و.....
**************
- تصویر سا ل ۱٣۵۵ ,و محمد علی بهمنی , شاعر و ترانه سرا, که عمران را آورده است تا از نزدیک به من و دیگر شرکایش در "انتشارات چکیده" معرفی کند و بگوید " قطاری در مه " اش را برای انتشار گرفته است . چند دقیقه ای که در دفتر انتشارات نشسته بود نگاه بود و زیبایی . وقت رفتن اش با آمدن آقای" صور اسرافیل" همزمان شد. آقای صور اسرافیل توده ای بود و اهل مطالعه, و انتشارات چکیده پاتوق اش :
" این آقا کی بودند؟"
" عمران صلاحی , شاعر و طنز نویس"
" طنز نویس؟ عجب , طنز نویس به این خوش تیپی تا به حال ندیده بودم"
***************
- بهمنی و داش علی و من نشسته ایم تا درباره ی انتشار" قطاری در مه" تصمیم بگیریم .داش علی شوخی می کند:
"حتمی عکس قدی شو بزنیم رو جلد , شاید به هوای تیپ و خط اطوی شلوارش ,که میشه باهاش خیار پوست کند, کتابشو بخرن "
بهمنی خوشش نمی آید:
"اگه اوورکت رنگ و رو رفته ی امریکایی دکترو و شلوار گل و گشاد تورو تنش کنیم کتابش بیشتر فروش میره"
و برای اینکه به ما که به کمتر از گلسرخی و سلطانپور رضایت نمی دهیم بگوید عمران از ما " خلقی" تر است, بچه ی جوادیه بودن و کارهایش را به رخ مان می کشد.
****************
" قطاری در مه " چاپ می شود, عمران می آید تا چند نسخه ای به عنوان حق تالیف بگیرد. به اصرار من میرویم " کافه خوزستان" تا لبی تر کنیم . گرم می شویم. بهمنی شعر می خواند و بعد عمران .عمران شیطنت هایش را هم دارد:
" کتابفروشی تون نقلی و قشنگه ,فقط اشکالش اینه که بوی باروت می ده"
بهمنی می خندد, میداند عمران به من و داش علی که هوادار چریک ها هستیم طعنه می زند.
************
و تصویر سال ۱٣۵۶ . "ده شب" شعروسخن در انجمن فرهنگی ایران – آلمان بر پا می شود. انتشارات چکیده یکی از پایگاه های تبلیغ این شب هاست. شب دوم عمران و بهمنی هم شعر خوانی دارند . پانزده شانزده نفراز برو بچه های دور وبر انتشارات و بچه های " نظام آباد" ردیف شده ایم تا ببینیم این دو نفر چه گلی به سرمان می زنند.عمران شعر" من بچه جوادیه ام" را هم می خواند:
"....................................
من بچه جوادیه ام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دوره گرد
من هم محل دردم
این روز ها دیگر چون بشکه های نفتم
با کمترین جرقه
می بینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!"
داش علی هم احساساتی می شود و برای عمران کف می زند, کاری که بعد ترفقط برای سعید سلطانپور می کند.
************
- سال ۱٣۵٨ است. روبروی دانشگاه تهران, کنار بانک ملی , بساط کتاب های داش علی و نوار های امیر نواری را نگاه می کنم. از پشت با کف دست جلوی چشم هایم را می گیرد. صدایش را عوض می کند.
" اگه گفتی من کیم؟"
می رویم"آبگوشت سرا" , از کارها وحال و روزش می گوید. و من هم حکایت نقل مکان انتشارات چکیده از نطام آباد به جلوی دانشگاه را می گویم. می پرسد:
" چرا دستت به کمرته , درد می کنه ؟"
" آره , سنگ کلیه دارم , فکر کنم باید برم بیمارستان درش بیارن "
" چریک که نباید سنگ کلیه شو عمل کنه"
" په باید چیکار کنه؟"
" باید چند بسته دینامیت بخوری سنگارو تو کلیه داغون کنی"
*************
و تصویر سال ۱٣۶٣ .
توی" انتشارات رز" می بینمش.
" دنبال بساط داش علی می گشتم"
" داش علی را حزب الهی ها کشتن"
پرش گونه هایش را می بینم. با موهایش ور می رود.
" امیر نواری کجاست؟"
" نمیدونم, گم و گور شده"
" بهمنی کجاست؟"
" رفت بندرعباس"
" بریم یه گوشه ای بنشینیم"
و..........
*************
و دیگر او را لابلای شعر و طنزش " می چینم و می بویم" ومیان اسناد کانون نویسندگان, که در به در به دنبال آزادی و یاران اش می گردد . پیغام و پسغام هایی از طریق دوستان بهم می دهیم, و کتابش را برایم می فرستد " شاید باور نکنید".
و امروز با همان نگاه و چهره دلنشین , کتاب به دست روبرویم نشسته است, به او می گویم :
" نه عمران , باور نمی کنم"
انگار توی"کافه خوزستان " هستیم , با همان صدای گرم و نجیب اش:
"......در زمینی که ز بیم
اشک را هم حتی
سقط می باید کرد
گریه در آب چه لذت بخش است "
|