سوسیالیسم و دمکراسی (۶)
دیکتاتوری پرولتاریا بعد از مارکس و انگلس
حبیب پرزین
•
دو سال پس از درگذشت فردریش انگلس، ادوارد برنشتین نوشتن مقالاتی در تجدیدنظر در اصول اساسی مارکسیسم را آغاز کرد. برنشتین معتقد بود که دولت دیگر در خدمت یک طبقه نیست، بلکه تابعی از منافع عمومی است. برنشتین دمکراسی را فراتر از یکشکل حکومتی میدانست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۰ خرداد ۱٣۹٣ -
۱۰ ژوئن ۲۰۱۴
دیکتاتور پرولتاریا از نظر ادوارد برنشتین
دو سال پس از درگذشت فردریش انگلس، ادوارد برنشتین نوشتن مقالاتی در تجدیدنظر در اصول اساسی مارکسیسم را آغاز کرد. برنشتین معتقد بود که دولت دیگر در خدمت یک طبقه نیست، بلکه تابعی از منافع عمومی است. برنشتین دمکراسی را فراتر از یکشکل حکومتی میدانست. او معتقد بود دمکراسی یعنی فقدان سلطه طبقاتی. او در توضیح سوسیالیسم مارکسیستی نوشت، ....بر این اساس شرط اول تحقق عمومی سوسیالیسم درجه معینی از تکامل سرمایهداری و شرط دوم، اعمال سلطه سیاسی توسط حزب طبقه کارگر یعنی سوسیالدمکراسی است. ازنظر مارکس دیکتاتوری پرولتاریا شکل اعمال قدرت سیاسی دوران گذار است. [1] در اینجا برنشتین خیلی روشن نشان میدهد که ازنظر مارکس، سلطه طبقاتی با به قدرت رسیدن حزب تأمین میشود و دیکتاتوری شکل اعمال قدرت سیاسی است. این نوشته برنشتین از این نظر اهمیت دارد که او همکار و مورد اعتماد انگلس بود، و انگلس او را بااستعدادترین شاگرد خود میدانست و تمام نامهها و دستنوشتههای خود را در اختیار او گذاشت. او مانند انگلس در لندن زندگی میکرد و علاوه بر اینکه بیش از دیگران به نوشتههای مارکس و انگلس دسترسی داشت، طی چندین سال با انگلس بحث و گفتگوهای منظم حضوری داشت. [2]
او در مورد دمکراسی نوشت، حق رأی عمومی آلترناتیو انقلاب خشونتبار است. اما انتخابات آزاد و عمومی فقط بخشی از دمکراسی است، بخشی که در طول زمان باید بخشهای دیگر را مانند آهنربا به خود جذب کند. این کار مسلماً با کندی بیشتری ازآنچه عدهای تصور میکنند بهپیش خواهد رفت، اما باوجوداین، در حال عمل است. برای سوسیالدمکراسی راهی بهتر از تأکید بر روی تئوری دمکراسی برای پیش بردن این امر وجود ندارد. سوسیالدمکراسی آلمان در عمل همیشه این کار را کرده است. اما نمایندگان ادبی آن در مقالات خود اغلب موضوع را طور دیگری جلوه میدهند. حتی امروز جملاتی را بکار میگیرند که به دوران حاکمیت فئودالیسم در اروپا مربوط میشود، و در آن شرایط تا حدودی موجه بودند. و این شعارهای مرده، امروز با آنچنان ستایشی بکار میروند که گویی رشد جنبش به اجرای آنها بستگی دارد. برای نمونه آیا حفظ کردن جمله دیکتاتوری پرولتاریا درزمانی که در تمام اروپا در همهجاهای ممکن نمایندگان سوسیالدمکراسی در عمل خود را در حیطه کار پارلمانی قرار دادهاند و خود را طرفدار نمایندگی بر اساس میزان حق رأی مردم و قانون اساسی معرفی کردهاند، که همه اینها با دیکتاتوری در تضاد است، درست است.
این جمله امروز کهنهشده است و فقط با تهی کردن لغت دیکتاتوری از معنی واقعی آن و چسباندن آن بهنوعی تفسیر ضعیف شده، میتواند با واقعیات امروز آشتی داده شود، تمام فعالیت عملی سوسیالدمکراسی در جهت به وجود آوردن شرایطی است که گذار مطمئنِ (بدون رعشههای انفجار) نظم اجتماعی مدرن را به درجه بالاتری ممکن سازد، اما دیکتاتوری طبقات به تمدن نازلتری تعلق دارد و صرفنظر از مسئله مصلحت یا عملی بودن آن، باید به آن بهعنوان بازگشت به عقب و ستایش نظرات اجدادی (آتاویسم) نگریست. [3] او در جای دیگر نوشت، دیکتاتوری طبقاتی به فرهنگی عقبماندهتر از فرهنگ امروز تعلق دارد و صرفنظر از ضرورت یا امکان اجرائی آن، وقتیکه این اصطلاح افکاری را بیدار میکند که گذار از جامعه سرمایهداری به سوسیالیستی ضرورتاً باید بافرم تکاملی زمانی انجام گیرد که با روشهای تبلیغی و آموزشی امروز در مورد احترام به قانون بههیچوجه، یا حداقل بهطور کامل تطبیق نمیکند، و ارگانهای لازم برای اجرای آن وجود ندارد، بازگشت به عقب است. [4] او با اشاره به تجربه شوروی نوشت، تجربه عملی دیکتاتوری پرولتاریا نشان داد که این تنها میتواند دیکتاتوری سخنرانان و نویسندگان کلوپهای انقلابی باشد.
برنشتین در مورد لیبرالیسم نوشت، سرانجام خوب است توصیه شود در اعلام جنگ علیه "لیبرالیسم" کمی حد نگهدار باشیم. درست است که جنبش لیبرالی بزرگِ دوران جدید به نفع سرمایهداری و بورژوازی تمامشده است و احزابی که نام لیبرال بر خود گذاشتهاند نگهبانان حامی سرمایهداری بودند یا به آن مبدل شدند. روشن است که میان این احزاب و سوسیالدمکراسی فقط میتواند تقابل وجود داشته باشد. اما آنچه به لیبرالیسم بهعنوان یک جنبش جهانی تاریخی مربوط میشود، نهتنها سوسیالیسم تداوم زمانی آن است، بلکه ازنظر روح مضمونی آن، همانطور که در عمل در هر موضعگیری اصولی سوسیالدمکراسی دیده میشود، وارث برحق آنهم هست. هر جا که یک خواست اقتصادی برنامه سوسیالیستی بهنوعی در شرایطی باید اجرا شود که تکامل آزادانه را بهطورجدی به خطر میاندازد، سوسیالدمکراسی هرگز از موضعگیری در مقابل آن نترسیده است. [5]
از نظر برنشتین دمکراسی پیششرط بدون چونوچرای گذار گامبهگام بهسوی سوسیالیسم است. او در مورد جمهوری وایمار نوشت این جمهوری در وهله اول فقط یک اهرم حقوقی برای رهایی اجتماعی اقتصادی است و نه خود آن. دمکراسی شالوده و روش تحقق بخشیدن به دمکراسی بیشتر است. دمکراسی هم وسیله و هم هدف است. دمکراسی وسیله مبارزه برای سوسیالیسم و همینطور شکل برقرار کردن آن است. [6]
ویلهلم لیبکنشت از بنیادگذاران سوسیالدمکراسی آلمان، طرفدار نظرات ادوارد برنشتین بود. او در مقالهای با نام "نه سازش و نه معامله سیاسی" نوشت، من فقط میخواهم به اتهاماتی اشاره کنم که برای بیست سال به سوسیالدمکراسی نسبت داده میشود که میخواهد دیکتاتوری پرولتاریا برقرار کند. واقعیت این است که پس از نبرد ژوئن ٥١ سال قبل در پاریس، ما در قاره اروپا دیکتاتوری بورژوایی داشتهایم. دیکتاتوری که با آتش و شمشیر بر طبقه کارگر اعمالشده است. او پس از شرح تاریخی اقدامات ضد کارگری دولتهای اروپا و بهخصوص آلمان نوشت، هدف از قدرت سیاسی که سوسیالدمکراسی به دنبال آن است، و میخواهد به دست آورد، بدون اهمیت دادن به آنچه دشمنانش ممکن است انجام دهند، برقراری دیکتاتوری پرولتاریا نیست، بلکه از میان بردن دیکتاتوری بورژوازی است. [7]
ژان ژورس، یکی از بنیانگذاران حزب سوسیالیست فرانسه به سوسیالیسم رفرمیستی ادوارد برنشتین اعتقاد داشت. نقد ژان ژورس از مارکسیسم عمق و گستردگی نقد ادوارد برنشتین را ندارد. اما بسیار تندتر و صریحتر از آن است. او در سال ١٩٠٦ در جزوه ی بنام "درسهایی درباره سوسیالیسم" بهطور مستقیم به مانیفست حزب کمونیست و عقاید مارکس و انگلس حمله کرد. او نوشت اگر ما هنوز پاسخ روشنی به اینکه سوسیالیسم چگونه تحقق مییابد نداریم به خاطر این است که هنوز به عقاید استادان خود چسبیدهایم. مارکس و بلانکی هردو فکر میکردند پرولتاریا از طریق انقلاب به قدرت خواهد رسید. ذهن مارکس پر بود از افکار مربوط به انقلابهای از ١٧٨٩ تا ١٧٩٦ و انقلابات از ١٨٣٠ تا ١٨٤٨ تمام اینها انقلابهای بورژوازی بودند که پرولتاریا هم به آن میپیوست، تا آن را به جلو براند. اگر یکی از خصلتهای سوسیالیسم تخیلی آن است که ارتباطی با قدرت واقعی خود طبقه کارگر ندارد، مانیفست کمونیست مارکس و انگلس باید هنوز محصول دوران سوسیالیسم تخیلی بهحساب آید. رابرت آون و فوریه روی خیرخواهی طبقات بالا حساب میکردند، مارکس و انگلس هم در انتظار دستآوردهای انقلابهای طبقه متوسط برای پرولتاریا بودند. پیشنهادهای مطرحشده در مانیفست به پرولتاریای مطمئن از خودش تعلق ندارد، بلکه انتظارات طبقه ضعیف و بیصبر است. مارکس ایدههای انقلاب فرانسه را از بابف اتخاذ کرده بود. گفته معروف بلانکی که " ما انقلاب را به وجود نمیآوریم بلکه آن را هدایت میکنیم" بیان این سیاست است. این است فرمول مانیفست کمونیست. بنابراین ١٢٠ سال روش انقلاب طبقه کارگر، که اولین بار بابف وضع کرد و مارکس و بلانکی آن را پذیرفتند، این بود که از فرصت انقلاب بورژوائی برای برقراری کمونیسم استفاده کنیم. اما تصور اینکه کمونیسم پرولتاریا میتواند به انقلاب بورژوازی پیوند بخورد یک امید واهی بود. تصور اینکه تبلیغات انقلابی بورژوازی به پرولتاریا این فرصت را میدهد که با یک ضربت آن را تصاحب کند، امید واهی بود. درواقع این تاکتیکها هرگز پیروز نشد. امروز پرولتاریا به خاطر قدرتش کوشش میکند با نام خودش بر روی دمکراسی اثر بگذارد. در ایتالیا، آلمان و بلژیک امکانپذیر است که زیر فشار طبقه کارگر برای به دست آوردن منافع اقتصادی، طبقه متوسط وادار به گسترش حقوق دمکراتیک مردم، خواست حق رأی کاملاً عمومی و حکومت پارلمانی واقعی و مسئول بودن وزرا در مقابل پارلمان بشود. کاملاً ممکن است که با عمل مشترک طبقه متوسط و طبقه کارگر، همهجا اتوکراسی و امتیازات پادشاهی آنچنان به عقب رانده شوند که از پادشاهی فقط یک نام باقی بماند. روشن است که مبارزه برای دمکراسی کامل، در اروپا هنوز به پایان نرسیده است. در قوانین اساسی کشورهای اروپای غربی و مرکزی هماکنون عناصر دمکراتیک کافی وجود دارد که از طریق آنها بتوان بدون یک بحران انقلابی به دمکراسی رسید. در پایان ژان ژورس کمونیسم مارکس را ادامه عقاید میلناریستی مسیحی ارزیابی میکند. [8]
مارکسیستهای روسی و دیکتاتوری پرولتاریا
لنین در آثار اولیه خود، مانند همه مارکسیستها معتقد بود که سوسیالدمکراسی هرگز نباید اهمیت دمکراسی را فراموش کند. [9] و اینکه وظیفه سوسیالدمکراتها است که در مقابله با استبداد شانهبهشانه دمکراسی رادیکال بجنگند. [10] اما درعینحال اعتقاد داشت که باید از دمکراسی بهعنوان یک وسیله برای به قدرت رسیدن پرولتاریا استفاده کرد. [11] او در مقاله ترویج سیاسی و دیدگاه طبقاتی، مینویسد، خواستههای سیاسی طبقه کارگر در اساس تفاوت زیادی با دمکراسی بورژوایی ندارد. تفاوت آنها تنها در درجه آن است. [12]
دیکتاتوری پرولتاریا را ابتدا پلخانف در طرح برنامه برای ارائه به کنگره دوم سوسیالدمکراتهای روسیه وارد کرد. در بند هشتم این طرح چنین آمده: برای جایگزین کردن تولید کالایی سرمایهداری با سازمان سوسیالیستی تولید محصولات، برای برآورده کردن نیازهای جامعه و تأمین تمام اعضایش، پرولتاریا برای اینکه انقلابش را به ثمر برساند، باید قدرت سیاسی را در دست گیرد، که او را به ارباب موقعیت مبدل میکند و او را قادر میسازد با بیرحمی تمام موانع را که راه رسیده به هدفش را سد میکنند، درهم بکوبد. به این مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا شرایط سیاسی اساسی برای انقلاب اجتماعی است. [13] لنین در کنار این بخش ظاهراً با تعجب نوشته : «ارباب شرایط» ، « درهم کوبیدن بیرحمانه» ، « دیکتاتوری» ؟؟؟ و بعد در یک پرانتز اضافه کرده: انقلاب اجتماعی برای ما کافی است.
پلخانف بر اساس پیشنهادها و انتقادات، به طرح اول، طرح دوم را که در آن دیکتاتوری پرولتاریا حذفشده بود تهیه کرد. لنین درباره حذف آن نوشت: اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا که در طرح اول برنامه وجود داشت اینجا حذف شده است. اگر این کار تصادفی هم انجامشده باشد، روشن است که طرح مفهوم دیکتاتوری با خواست جلب طبقات دیگر هماهنگی ندارد. اگر ما با اطمینان میدانستیم که خردهبورژوازی از پرولتاریا برای به پایان رساندن انقلابش حمایت خواهد کرد، آنوقت ما آنچنان اکثریتی به دست میآوردیم که دیگر احتیاجی به دیکتاتوری نداشتیم. [14] او چند صفحه بعد تأکید میکند که: من در بالا در رابطه با تقویت پرولتاریا توسط اقشار دیگر مردم با حذف دیکتاتوری پرولتاریا موافقت کردم. [15]
بند مربوط به دیکتاتوری پرولتاریا پس از بحثهای مفصل در کنگره دوم به تصویب رسید. سوسیالدمکراتهای روسیه تنها حزب سوسیالدمکرات اروپایی بودند که دیکتاتوری پرولتاریا را در برنامه خود داشتند. این به این معنی نیست که همه کمونیستهای اروپایی اعتقادی به دیکتاتوری نداشتند. شرایط مشخص این کشورها و وجود فراکسیون پارلمانی نسبتاً بزرگ سوسیالیستی در اکثر کشورهای اروپای غربی واردکردن اصطلاح دیکتاتوری در برنامه را غیرممکن کرده بود.
لنین در حاشیه طرح اول پلخانف، بند هشتم که به دیکتاتوری پرولتاریا مربوط بود نوشت، چرا ننویسیم دیکتاتوری تودههای زحمتکش؟؟ [16] لنین همین ایده را در « دو تاکتیک سوسیالدمکراسی» بهصورت دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان مطرح کرد. در جریان انقلاب ١٩٠٥ روسیه و پسازآن لنین بارها در مورد دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان نوشت. قرار دادن اصطلاح دیکتاتوری در کنار دمکراتیک تناقض به نظر میرسد. اما منظور لنین از دمکراتیک، دمکراسی به صورتی که ما امروز میشناسیم نیست. ازنظر او دیکتاتوری دمکراتیک به مرحلهای از انقلاب مربوط است که پرولتاریا هنوز بهتنهایی نمیتواند، به قدرت برسد. کارگران روسیه به خاطر اینک بخش کوچکی از جمعیت بودند، مجبور بودند در اتحاد با خردهبورژوازی بر ضد استبداد و فئودالیسم مبارزه کنند. لنین بارها توضیح داد که دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان را نباید با دیکتاتوری پرولتاریا اشتباهی گرفت. لنین نوشت، مارکس در ١٨٥٠ تفاوتی میان دیکتاتوری دمکراتیک و دیکتاتوری سوسیالیستی قائل نمیشد، بهتر بگوییم هیچ اشارهای به نوع اول نمیکند. زیرا آنها تصور میکردند، سرمایهداری در حال زوال و پیروزی سوسیالیسم نزدیک است. [17] اینجا لنین اشتباه میکند. همانطور که در بخشهای قبلی نشان داده شد، مارکس و انگلس قبل از انقلابهای ١٨٤٨ تصور میکردند هر جنبش دمکراتیکی به کمونیسم ختم خواهد شد. اما در جریان انقلابها مارکس از دو نوع دیکتاتوری صحبت کرد دیکتاتوری مردم در پروس و اتریش، و دیکتاتوری پرولتاریا در فرانسه. لنین چند ماه بعد در نوشته دو تاکتیک سوسیالدمکراسی روس، این اشتباه خودش را اصلاح کرد و نوشت که مارکس هم در روزنامه راینی جدید بر ضرورت دیکتاتوری انقلابی برای حفظ دست آوردهای انقلاب و حاکمیت مردم تأکید کرده است. و این همان دیکتاتوری دمکراتیک است. [18]
لنین دو ماه پس از پیروزی انقلاب فوریه هنگام ورود به روسیه در تزهای آوریل نوشت، ویژگی شرایط کنونی گذر از حاکمیت بورژوازی به حاکمیت پرولتاریا و دهقانان فقیر است. [19] او شوراهای کارگران و سریازان را به خاطر اینکه سربازان اکثراً منشأ دهقانی داشتند، تجسم این اتحاد میدانست. لنین در نامههایی در مورد تاکتیکها که توضیح تزهای آوریل بود، نوشت، دیکتاتوری دمکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان هماکنون در انقلاب روسیه تحقق پیداکرده است....شکل تحقق این دیکتاتوری شوراهای کارگران و دهقانان است....اکنون وظیفه جدید و متفاوتی در مقابل ما قرار دارد. تفکیک کردن این دیکتاتوری به عناصر پرولتری ( ضد دفاع طلبی و انترناسیونالیستی،) یعنی عناصر کمونیستی که خواستار گذار به شکل کمونی حکومت هستند و عناصر خردهبورژوازی و خردهمالکان...کسی که امروزه فقط از دیکتاتوری کارگران و دهقانان صحبت میکند از زمانه عقب است، و درنتیجه به سمت خردهبورژوازی برای مقابله با مبارزه طبقاتی پرولتاریا رفته است. [20] لنین در این نوشته گذار هر چه سریعتر از دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا را در نظر دارد. او همزمان با نگارش این نامه در « وظایف پرولتاریا در انقلاب ما» نوشت، قدرت دوگانه بیشتر نشاندهنده دوران گذار تکامل انقلابی است که از انقلاب عادی بورژوا دمکراتیک فراتر رفته ولی هنوز به دیکتاتوری دمکراتیک انقلابی کارگران و دهقانان خالص نرسیده است. [21] تفاوت میان دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان و دیکتاتوری پرولتاریا ازنظر لنین فقط در برنامهای بود که باید اجرا میشد. زیرا در هر دو حالت این حزب کمونیست بود که باید قدرت را به دست میگرفت. یکی از اولین اقدامات لنین پس از رسیدن به قدرت فرمان تقسیم زمینهای فئودالها میان دهقانان بود. لنین در این مورد برنامه حزب خودش را کنار گذاشت و برنامه اس آر ها را اجرا کرد. ازنظر او اجرای این برنامه اتحاد میان کارگران و دهقانان را عملی میکرد. صرفنظر از لفاظیهای تئوریک مارکسیستی در مورد حکومت کارگران یا حکومت کارگران و دهقانان، که هرگز وجود نداشتند، اقدام لنین در تقسیم فوری زمینها، سیاستی بسیار دقیق و درست برای حفظ قدرت بود. در کشوری اساساً دهقانی مانند روسیه، برآورده کردن خواسته اکثریت جمعیت، کمک بسیار بزرگی به تثبیت حکومت بلشویکها بود، و بدون آن پیروزی در جنگهای داخلی غیرممکن میشد.
دمکراسی و دیکتاتوری ازنظر لنین
لنین در کتاب دولت و انقلاب نوشتههای مارکس و انگلس در مورد، انقلاب، قهر، سرکوب مخالفان و دیکتاتوری پرولتاریا را بررسی میکند. مفصلترین بحث راجع به دیکتاتوری پرولتاریا در همین نوشته است. او پس از نقل پاراگراف مربوط به دیکتاتوری پرولتاریا در نقد برنامه گوتا، نوشت: در اینجا ما با فرمولبندی یکی از عالیترین و مهمترین اندیشههای مارکسیسم در مورد مسئله دولت یعنی با اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا (اصطلاحی که مارکس و انگلس پس از کمون پاریس بکار میبرند) روبرو هستیم. [22] عجیب است که لنین ادعا میکند مارکس و انگلس اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را پس از کمون پاریس بکار بردند. مارکس نه بار این اصطلاح را بکار برده و شش بار آن قبل از کمون پاریس بوده است. جالب اینجا است که خود لنین چند صفحه بعد به نامه مارکس به ودمیر در مورد دیکتاتوری پرولتاریا که نوزده سال قبل از کمون پاریس نوشته شده است، اشاره میکند. این اشتباه لنین موجب شده بسیاری از مارکسیستهایی که مارکس را بیشتر از طریق آثار لنین میشناسند هم این ادعا را تکرار کنند.
لنین در تفسیر نامه ٥ مارس ١٨٥٢ مارکس به ودمیر نوشت: این مارکس نیست که آموزش مربوط به مبارزه طبقاتی را به وجود آورده بلکه بورژوازی قبل از وی این کار را کرده است....کسی که فقط مبارزه طبقاتی را قبول داشته باشد، هنوز مارکسیست نیست و ممکن است هنوز از چارچوب تفکر بورژوایی و سیاست بورژوائی خارج نشده باشد.... مارکسیست فقط آنکسی است که قبول نظریه مبارزه طبقاتی را تا قبول نظریه دیکتاتوری پرولتاریا بسط دهد. وجه تمایز کاملاً عمیق بین یکخرده بورژوای عادی (و همچنین بورژوازی بزرگ) با یک مارکسیست همین است. [23]
لنین در جزوه دولت و انقلاب، بحثی را مورد رابطه دیکتاتوری و دمکراسی آغاز میکند که از نوآوریهای خود اوست، زیرا قبل از او کسی آن را به این شیوه مطرح نکرده است و ربطی به مارکس و مارکسیسم ندارد. او همهجا دمکراسی را معادل آزادی و گاهی معادل برابری تعریف میکند. درست است که در زمان لنین نه دمکراسی بهاندازه امروز پیشرفت کرده بود و نه شناخت دقیق و عمومی از آن وجود داشت، اما لنین که سالها در اروپای غربی زندگی کرده بود باید حداقل به انداز کائوتسکی دمکراسی را میشناخت. او بر اساس تعریف خودش از دمکراسی، چنین نتیجهگیری میکند که هر دیکتاتوری برای طبقه حاکم دمکراسی است. دمکراسی بورژوائی، دمکراسی برای اقلیت بورژوازی و دیکتاتوری علیه کارگران است. و دیکتاتوری پرولتاریا، دمکراسی برای اکثریت و دیکتاتوری علیه اقلیت بورژوازی است.
لنین نوشت، در جامعه سرمایهداری...دمکراسی کامل در جمهوریهای دمکراتیک است. اما راه این دمکراسی برای همیشه با محدوده باریکی که استثمار سرمایهداری به وجود میآورد، سد شده است. درنتیجه همیشه یک دمکراسی برای اقلیت جامعه فقط برای مالکان و پولدارها، باقی میماند. [24] آزادی در جامعه سرمایهداری همیشه تقریباً همان است که در جمهوریهای باستانی یونان بود، یعنی آزادی برای بردهداران. بردگان مزدور امروزی بهحکم شرایط استثمار سرمایهداری از شدت احتیاج و فقر چنان در فشارند که نه حال پرداختن به دمکراسی دارند، و نه حال پرداختن به سیاست. و هنگامیکه حوادث جریان عادی و آرام دارد اکثریت اهالی از شرکت در زندگی سیاسی اجتماعی برکنارند. او برای اثبات این مدعی نوشت، درستی این گفته شاید بیش از هر جا در آلمان تائید شده است. زیرا در آنجا آزادی مشروطه برای مدت طولانی نزدیک به نیمقرن (١٩١٤- ١٨٧١) تداوم داشت. و در این دوران سوسیالدمکراتها قادر بودند بیش از کشورهای دیگر از شرایط قانونی استفاده کنند و کارگران را به داخل حزب جذب کنند. چقدر است این بیشترین میزان ازنظر سیاسی آگاه بردگان مزدبگیر فعال که تاکنون در کشورهای سرمایهداری ثبتشده است؟ یکمیلیون عضو اتحادیههای کارگری از ١٥ میلیون کارگر مزدبگیر. سه میلیون عضو اتحادیههای کارگری از ١٥ میلیون. دمکراسی برای اقلیت ناچیز، دمکراسی برای پولدارها، این است دمکراسی کشورهای سرمایهداری. [25]
لنین مشکل خود کمونیستها را به گردن بورژوازی میاندازد. اینکه کارگران به احزاب سوسیالیست یا کمونیست نمیپیوندند، اینکه کارگران به سیاست و مسائل اجتماعی علاقهای نشان نمیدهند. مشکل خود کمونیستها است، و نه جامعه سرمایهداری. این مارکس بود که ادعا کرد هستی اجتماعی اندیشه اجتماعی را به وجود میآورد، و خود او یا پیروانش باید توضیح میدادند که چرا اندیشه کمونیسم فقط برای روشنفکران جذاب است و نه برای اکثریت کارگران. بحث لنین در اینجا مربوط به رابطه دمکراسی و دیکتاتوری است. او باید در وهله اول نشان بدهد، با کدام ابزار سرکوب یا روش دیکتاتوری، بورژوازی مانع پیوستن کارگران به حزب سوسیالدمکرات یا اتحادیههای کارگری شده است. اگر یکمیلیون کارگر این آزادی را داشتند که به حزب سوسیالدمکرات آلمان بپیوندند چرا ١٤ میلیون کارگر دیگر از همین آزادی استفاده نکردند؟ لنین فقر و شرایط سخت اقتصادی را علت این امر میداند. اما فقر و شرایط سخت به معنی دیکتاتوری نیست. لنین با این کار از پاسخ به اینکه چه گونه دمکراسی بورژوائی یک نوع دیکتاتوری هم هست طفره میرود. بهتر شدن وضع معیشتی افراد تأثیر زیادی در علاقهمند شدن به فعالیت سیاسی ندارد. در میان بورژوازی یا اقشار میانی هم که مشکل مالی و معیشتی ندارند، بیعلاقگی به سیاست وجود دارد. تاریخ نشان داده هرچه سطح زندگی کارگران بهتر میشود، توجه آنها به احزاب کارگری کاهش مییابد.
رابطه کارگران با کمونیسم حفره سیاه ایدئولوژی مارکسیستی است. نه مارکس و انگلس و نه لنین هرگز توضیح ندادند که چرا کارگران باید طرفدار کمونیسم باشند. برای ایدئولوژی مارکسیستی این یک اصل پیشین (à priori) است. امری است بدیهی که احتیاجی به توضیح ندارد. لنین بعد از مشاهده اینکه کارگران حتی باوجود آزادی هم به حزب سوسیالدمکرات نمیپیوندند، بجای اینکه به خود تئوری مارکسیستی شک کند، بورژوازی را مقصر قلمداد میکند. و از آن بدتر آن را دلیلی برای وجود دیکتاتوری میداند. جالب این است که در خود اتحاد شوروی در سال ١٩٢٥ یعنی هشت سال پس از انقلاب، و حاکمیت بلشویکها، تنها هشتصد هزار کارگر عضو حزب کمونیست بودند، یعنی تعدادی کمتر از آلمان ١٩١٧، تنها پس از برقراری مزایای ویژه برای کمونیستها در دوران استالین، تعداد کارگران عضو حزب افزایش یافت.
برخلاف نظر لنین آزادی و دمکراسی معادل یکدیگر نیستند. آزادی فقط یکی از اجزای دمکراسی است، برخلاف نظر لنین آزادی فقط برای بخشی از مردم نیست، آزادی برای همه مردم است. روزا لوکزمبورگ، بهدرستی به لنین ایراد گرفت که آزادی همیشه به معنی آزادی مخالفان است. در دمکراسی امکان مشارکت تمام گرایشهای سیاسی دمکرات در اداره کشور تضمینشده است. نزدیک به ١٥٠ سال است که احزاب سوسیالیست و کمونیست در کشورهای دمکراتیک آزادانه فعالیت میکنند. و علاوه بر داشتن نمایندگانی در پارلمان در مواردی در حکومت هم شرکت کردهاند. در دمکراسیهای پیشرفته امروز، دولت موظف به حمایت از احزاب اپوزیسیون است. تمام احزابی که بیش از ٥ درصد رأی میآورند مطابق میزان رأیشان سالانه از بودجه دولت سهمی دریافت میکنند. این قانون به احزاب کوچک اپوزیسیون امکان ادامه فعالیت میدهد. گذشته از این تمامی نهادهای مدنی هم میتوانند برای ادامه فعالیتهایشان از دولت یارانه بگیرند.
لنین در ایراد به دمکراسی بورژوائی نوشت میان استثمارشونده و استثمار کننده برابری وجود ندارد. اینجا هم لنین برابری را با دمکراسی مخلوط میکند. درست است که میان کارگر و کارفرما برابری اقتصادی وجود ندارد. اما این ربطی به دمکراسی ندارد. در دمکراسی امکانات و حقوق برابر وجود دارد و نه برابری در ثروت. اینجا هم به میان کشیدن بحث برابری اقتصادی میان کارگر و کارفرما وسیلهای برای فرار از بحث رابطه میان دیکتاتوری و دمکراسی شده است.
کائوتسکی در نوشتهای به نام دیکتاتوری پرولتاریا با تئوری لنینی به مخالفت پرداخت. لنین هم در نوشتهای بنام دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد، به او پاسخ داد. نوشته لنین فحشنامهای همراه با تکرار مطالب نوشتهشده در دولت و انقلاب است. تا آنجا که به تفسیر درست از نوشتههای مارکس و انگلس برمیگردد، حق با لنین است. لنین مینویسد، کائوتسکی تمام نوشتههای مارکس و انگلس را بهطور طبقهبندیشده در کشوی میزش یا در ذهنش دارد. و آگاهانه نظرات آنها را تحریف میکند. این ادعا میتواند درست باشد. کائوتسکی ازیکطرف اعتقادی به دیکتاتوری پرولتاریا نداشت، از سوی دیگر بهعنوان پدر مارکسیسم ارتودوکس نمیتوانست، با صراحت ادوارد برنشتین، آن را نقد کند. اما در لابهلای نوشتههایش، اختلافنظرش را با مارکس آشکار میکند.
او تناقض موجود میان گرایشهای سوسیالیستی ازجمله اختلاف خودش با بلشویکها را ناشی از دو نگرش متضاد، یعنی شیوه دمکراسی و شیوه دیکتاتوری میدانست. [26] او با این تمایز میان دو شیوه، بحث عامیانه لنین در مورد اینهمانی دیکتاتوری و دمکراسی را رد کرد. او در مورد مارکس نوشت، متأسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود که او از دیکتاتوری پرولتاریا چه برداشتی داشت. معنی تحتاللفظی این جمله از میان برداشتن دمکراسی است. اما اگر تحتاللفظی به این جمله برخورد کنیم این معنی را هم میدهد که یک نفر بدون تبعیت از هر قانونی، سیادت داشته باشد. این سیادت فردی با دسپوتیسم تفاوتی هم دارد و آن اینکه پدیدهای گذرا و راهحلی برای شرایط استثنائی است و نهادی دائمی نیست. برای کائوتسکی باید روشن باشد که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری فردی نیست. اما چون او حکومت بلشویکها را دیکتاتوری فردی لنین میداند، به این نکته اشارهکرده است. مقایسه دیکتاتوری و دسپوتیسم برای نشان دادن مفهوم قدیمی دیکتاتوری است. دیکتاتوری که برای وظیفه معین درزمانی محدود برقرار میگردد. کائوتسکی پسازاین ادعا میکند که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا سیادت طبقاتی پرولتاریا بوده است. بهاینترتیب، او برای اینکه بهطور آشکار نظر مارکس را رد نکند دست به تفسیر باطنی ازنظر او میزند. او نوشت، اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" که نه دیکتاتوری یک فرد بلکه دیکتاتوری یک طبقه است، مشخص میسازد که مارکس در اینجا معنی تحتاللفظی آن را مدنظر نداشته است. او در جای دیگر نوشت، یک طبقه میتواند سیادت داشته باشد، اما نمیتواند حکومت کند. زیرا طبقه تودهای بیشکل است، این تنها یک تشکیلات است که میتواند حکومت کند. اما یک حزب را نمیشود معادل یک طبقه گرفت، هرچند هر حزبی در درجه اول منافع طبقه خاصی را نمایندگی میکند. خواستههای یک طبقه را اما میتوان از طریق شیوهها و روشهای تاکتیکی مختلفی نمایندگی کرد. [27] کائوتسکی در جای دیگر در نقد دیکتاتوری بلشویکها نوشت، اگر یک قلدری تمام سرمایهها را بگیرد. کارگران بجای اینکه بردگان مزدبگیر سرمایهداران متعدد باشند برده یگانه قدرت دولتی میشوند. آیا میتواند این امر را بهعنوان هدف نهایی ما جا زد؟ [28] کائوتسکی نمیتوانست پیشبینی کند که چندین دهه بعد "سوسیالیسم علمی" به آنچنان ابتذالی دچار میشود که در آن مالکیت خصوصی معادل سلطه سرمایهداری و مالکیت دولتی معادل حکومت کارگران جلوه داده خواهد شد.
کائوتسکی برخلاف لنین تعریف بسیار روشن و دقیقی از دمکراسی دارد. او نوشت: دمکراسی کامل را در هیچ کجا نمیتوان یافت، در همهجا هنوز باید در جهت دگرگون نمودن و بهتر ساختن آن تلاش کرد. [29] این تعریف حتی برای امروز هم صحیح است. دمکراسی از ابتدای پیدایش آن تا امروز در حال کامل شدن بوده است، و این روند ادامه خواهد یافت. کائوتسکی نوشت مهمترین وظیفه پارلمان بازرسی حکومت است و در این زمینه هیچ نهاد دیگری نمیتواند جانشین آن گردد. [30] این انتقاد غیرمستقیم به مارکس است که پارلمان را وراج خانه و وسیلهای برای لگدمال کردن مردم نامیده بود، و سیستم کمونی را که در آن نهاد اجرایی و قانونگذار یکی بود را بهعنوان شکل حکومت دوران گذار معرفی کرد.
کائوتسکی نوشت دمکراسی یعنی حکومت اکثریت، اما این به آن معنی نیست که اقلیت فاقد حفاظت است. او اضافه کرد هیچ رژیمی در دمکراسی نمیتواند برای ابد حکومت کند. حتی تناسب قدرت طبقات، آنهم بهویژه در دوران سرمایهداری امری ثابت نیست. اما قدرت احزاب بسیار سریعتر از قدرت طبقات دچار تحول میشود و این احزاب هستند که در دمکراسی برای کسب قدرت با یکدیگر زورآزمایی میکنند. [31] در دمکراسی تغییر احزابی که حکومت میکنند بسیار زیادتر از تغییر سلطه طبقاتی است. در این وضعیت هیچکس مطمئن نیست که میتواند در قدرت باقی بماند، هر جریانی باید احتمال بدهد که میتواند به اقلیت مبدل گردد. اما اگر واقعاً دمکراسی وجود داشته باشد، طبعاً هیچ نیرویی نباید همیشه در اقلیت بماند. بر اساس چنین مناسباتی است که در دمکراسی همیشه اندیشه حفاظت از اقلیت باوجود میآید. [32] اگر مردم به یک حکومت سوسیالیستی رأی ندادند، حکومت باید همان کاری را بکند که از آن انتظار میرود، یعنی از قدرت کناره بگیرد. [33] در مقایسه میان سیستم پارلمانی سرمایهداری و سیستم شورایی نوشت، در دمکراسی کامل همراه با حق رأی همگانی تمامی طبقات و خواستههای آنها برحسب نیرویشان در مجلس قانونگذاری حضور خواهند داشت. هر طبقه و حزبی میتواند آزادانه انتقاد خود را نسبت به هر لایحهای که به مجلس برده میشود، مطرح سازد. و تمامی نقایص آن را آشکار گرداند و نیز میتوان دریافت که مردم تا چه اندازه با آن لایحه مخالف هستند. اما چون در شورا مخالفی موجود نیست نظر مردم شناخته نمیشود، نقایص طرح نه هنگام بحث روی آن بلکه هنگام اجرا شناخته میشود. [34]
از نظم کارخانهای تا انضباط سربازخانه
مارکس در یادداشتهایی که بر کتاب دولت و آنارشیسم باکونین نوشته، خیلی روشنتر سازمانیابی جامعه کمونیستی را مطرح میکند.
باکونین: « شاید تمام پرولتاریا در رأس حکومت قرار خواهد گرفت؟»
مارکس: «آیا در یک اتحادیه کارگری تمام اتحادیه به هیئت اجرایی مبدل میشود؟ آیا تقسیمکار درون کارخانه و وظایف متعددی که از آن ناشی میشود از بین میرود؟ در خود طرح باکونین " ساختمان از پائین به بالا" همه در "بالا" خواهند بود؟ در این صورت دیگر پائینی باقی نمیماند.»
باکونین: « آلمانیها تقریباً ٤٠ میلیون نفر هستند آیا مثلاً ٤٠ میلیون نفر عضو حکومت خواهند بود؟»
مارکس: « مسلماً چون همهچیز با خودگردانی بخشها (Gemeinde) شروع خواهد شد.» [35] تصویری که از طرح مارکس به دست میآید. سازمانیابی کل جامعه با تقسیمکار و سلسلهمراتب از پائین به بالا تا هیئت اجرائیه، تقریباً همان سیستم حکومتی هرمی است که لنین در شوروی باوجود آورد. مارکس و انگلس چندین بار جامعه کمونیستی را به کارخانه تشبیه کردهاند. مارکس در « فقر فلسفه» تقسیمکار درون جامعه را با کارخانه مقایسه کرد. او نوشت: وجه مشترک میان جامعه بهعنوان کل با داخل کارخانه تقسیمکار است. تقسیمکار درون یک کارخانه را بهعنوان نمونه برای تمام جامعه به کار ببریم، این بدون شک جامعهای میشود که به بهترین وجهی برای تولید ثروتش سازمانیافته است. که در آن فقط یک مالک بهعنوان رهبر میداشت که بر اساس نظم از پیش تعیینشدهای، وظایف را میان اعضای مختلف جامعه تقسیم میکرد. اما جامعه اینطور نیست، درحالیکه در کارخانه، با اتوریته کارفرما تقسیمکار در جزئیترین کارها منظم شده است، جامعه مدرن هیچ نظم و هیچ اتوریتهای برای تقسیمکار جز رقابت آزاد ندارد. [36] آلترناتیو هرجومرج ناشی از رقابت، مبدل کردن تمام جامعه به یک کارخانه است. کارخانهای که در رأس آن دولت و برنامه ریزان آن قرار دارند.
انگلس مقالهای بنام « درباره اتوریته» علیه نظرات باکونین و آنارشیستها نوشته است. خلاصهای از بحث او این است که، عدهای از سوسیالیستها جنگ صلیبی علیه پدیدهای که آن را اتوریته مینامند آغاز کردهاند. کافی است عملی را اتوریتر بنامند تا آن را بهکلی محکوم کرده باشند. اتوریته به مفهومی که اینجا به کار میرود، به معنی ارجح قرار دادن اراده دیگری بر اراده ما است. از سوی دیگر اتوریته وجود فرمانبر را لازم دارد. او سپس شرح میدهد که چگونه در جامعه مدرن کار جمعی جای کار فردی را میگیرد و کار جمعی بدون سازماندهی کار ممکن نیست و سازماندهی خودش به معنی سلسلهمراتب و برقراری اتوریته عدهای بر عده دیگر است. در یک کارخانه مهندس، تکنیسین، سرکارگر و کارگر ساده کار میکنند. حتی اگر زمانی برسد که این پستها در انتخابات تعیینشده و در زمانهای معین تغییر پیدا کنند، باز این سلسلهمراتب باید حفظ شوند. و از این مهمتر اتوریتهی ماشین است، ماشین با اتوریتهترین پدیدهای است که تاکنون به وجود آمده است. در یک کارخانه میتوان ساعت کار را بهطور دمکراتیک تعیین کرد، اما پسازآن همه باید از ریتم کاری که ماشین تعیین میکند اطاعت کنند. اگر بخواهیم اتوریته را در صنعت بزرگ از میان برداریم، باید نخریسی با ماشین بخار را کنار بگذاریم و به دوک نخریسی برگردیم. او در جای دیگر این مقاله نوشت، ضرورت اتوریته و اتوریته تحکمآمیز، بیش از هر جا در کشتی و در میان دریا ظاهر میشود. در اینجا زندگی همه به هنگام خطر به آن بستگی پیدا میکند که همه فوراً و بهطور مطلق از فرامین یک نفر اطاعت کند. [37]
لنین هم با پیروی ازنظر مارکس حتی قبل از رسیدن به قدرت، جامعه سوسیالیستی را به یک کارخانه تشبیه میکرد. او در دولت و انقلاب نوشت: «تمام جامعه بهصورت یک بنگاه واحد و یک کارخانه واحد درخواهد آمد. با برابری کار و دستمزد. اما این انضباط کارخانهای که پرولتاریا پس از شکست دادن سرمایهداران، و سرنگون کردن استثمارگران به وجود میآورد، و به تمام جامعه گسترش مییابد، بههیچوجه ایدهآل یا هدف نهایی ما نیست. این فقط قدمی ضروری برای پاک کردن کامل جامعه از تمام رسوایی و پلیدی استثمار سرمایهداری و پیشرفت بیشتر است. [38]
لنین پس از رسیدن به قدرت در مقاله وظایف نوبتی حکومت شوروی نوشت، دیکتاتوری کلمه بزرگی است و کلمات بزرگ را هم نمیتوان به دست باد سپرد، دیکتاتوری قدرت آهنینی است که خواه در سرکوب استثمارگران و خواه در سرکوب اوباشان جسارت انقلابی و سرعت دارد و به کسی امان نمیدهد. حالآنکه قدرت ما بیاندازه نرم است و اکثراً به خمیر شبیهتر است تا آهن. حتی یک دقیقه هم نمیتوان فراموش کرد که طبع بورژوائی و خردهبورژوائی به دو گونه علیه حکومت شوروی مبارزه میکند: ازیکطرف با فعالیت از خارج.... و از طرف دیگر با فعالیت از داخل یعنی با استفاده از هرگونه عناصر فساد و هرگونه ضعف برای رشوه و تقویت بیانضباطی و ولنگاری و آشفتگی. هرقدر ما به سرکوب جنگی کامل بورژوازی نزدیکتر میشویم طبع هرجومرج طلبی خردهبورژوائی برای ما خطرناکتر میشود. و مبارزه با آن را نمیتوان فقط بهوسیله تبلیغ و ترویج و سازمان مسابقه انجام داد بلکه شیوه اجبار را نیز در این مبارزه باید معمول داشت.....دادگاه ارگانی است بهویژه برای جلب عموم تهیدستان به اداره کشور (زیرا فعالیت دادرسی یکی از وظایف کشورداری است.) و دادگاه ارگان قدرت حاکمه پرولتاریا و دهقانان تهیدست و آلت پرورش روح انضباط است. چون مصیبت عمده روسیه قحطی و بیکاری است، لذا با هیچگونه شور درونی نمیتوان بر آن فائق آمد بلکه باید سازمان همهجانبه، جامع و همگانی و انضباط ایجاد نمود تا میزان تهیه نان و نان صنایع (سوخت) افزایش یابد و بهموقع حمل گردد و صحیحان توزیع شود. و به این جهت هرکس انضباط کار را در هر کارخانه، در هر واحد اقتصادی و در هر کاری نقض کند، تقصیر عذابهای ناشی از گرسنگی و بیکاری را به گردن دارد و این مقصرین را باید یافت و به دادگاه تسلیم نمود و بیامان به کیفر رسانید. [39] تروتسکی در همین زمینه نوشت، ارتش وسایل مناسبی برای وادار کردن سربازان به انجام وظایفشان که به این یا آن شکل ضروری است، در اختیار دارد. ما باید همین کار را با کارگران هم انجام دهیم. بدون شک اگر میخواهیم بهطورجدی راجع به اقتصاد هماهنگ با برنامهریزی مرکزی صحبت کنیم، و اگر میخواهیم نیروی کار بر اساس نیازهای توسعه اقتصادی توزیع شود، نمیتوانیم به توده کارگران اجازه دهیم آزادانه از یک نقطه روسیه به نقطه دیگر حرکت کنند. کارگران باید درست به شیوه سربازان هدایت و فرماندهی شوند. این اساس نظامی کردن کارگران است. ما به سمت نوعی نیروی کار هدایت میشویم که بهطور اجتماعی بر اساس برنامه مرکزی هدایت میشود. کاری که برای تمام کشور اجباری است. ما حق دولت کارگران برای فرستادن کارگران مرد و زن به هرجایی که کار آنها برای رسیدن به اهداف اقتصادی بیشتر موردنیاز است را به رسمیت میشناسیم. بنابراین ما میپذیریم که دولت حق دارد کارگرانی را که دستورات دولت را نمیپذیرند، و از خواسته طبقه کارگر و مسئولیتهای اقتصادیش اطاعت نمیکنند، تنبیه کند. نظامی کردن کار در مفهوم عمیقی که به آن اشاره کردم، وسیله اساسی و ضروری سازماندهی کار است. [40]
باکونین در مورد کمونیسم مارکس پیشبینی جالبی دارد. او نوشت: «....دیگر طبقه ممتازی وجود نخواهد داشت اما حکومت خواهد بود، و به این توجه کنید حکومتی فوقالعاده پیچیده، که فقط مانند همه حکومتها به اداره سیاسی تودههای مردم قناعت نکرده بلکه اداره اقتصادی جامعه را هم به عهده دارد، و تولید و توزیع ثروت اجتماعی را هم در دست میگیرد. کشاورزی، تأسیس و توسعه کارخانهها، سازماندهی و هدایت تجارت و بالاخره اختصاص دادن سرمایه برای تولید توسط تنها بانک کشور یعنی دولت. همه اینها به اطلاعات وسیع و مغزهای زیاد خوشفکر در حکومت نیاز دارد. و حاکمیت خرد علمی خودش اریستوکراتترین، جبارترین، خودپسندترین و حقارتبارترین رژیم حاکم خواهد شد. یک طبقه جدید و سلسلهمراتب جدیدی از دانشمندان واقعی و ادعایی و مدرسین به وجود خواهد آمد. و دنیا میان یک اقلیت که بنام آگاهی حکومت میکنند و اکثریت نادان تقسیم خواهد شد.» [41] این پیشبینی باکونین درست از آب درآمد، اما قشر ممتاز نه دارای مغزهای خوشفکر بودند و نه آریستوکراسی علمی، آنها کادرهای حزبی بودند که در جنگ قدرت و زد و بند برای به عقب راندن رقبا و ارتقاء خود در سلسلهمراتب حزبی کارکشته شده بودند.
حتی اگر مارکس و لنین هم به شکل کارخانهای سوسیالیسم موردنظر خود اشاره نمیکردند. برنامهریزی سوسیالیستی بهطور خودکار چنین نظمی بهوجود میآورد. ازنظر مارکس آنچه کمونیسم را ضروری میسازد در وهله اول عدالت اجتماعی نیست، زیرا عدالت در تمام طول تاریخ ضروری بوده است. در فرمول کلی ماتریالیسم تاریخی مارکس، یعنی تضاد میان رشد نیروهای تولیدی و مناسبات اجتماعی، عدالت در تعیین مناسبات دخالتی ندارد. نکته مرکزی به وجود آمدن مناسباتی است که راه رشد را هموار میکند. ضرورت از میان رفتن سرمایهداری در بحرانهایی است که به وجود میآورد، و مبدل شدن این بحرانها به مانعی برای رشد نیروهای تولیدی است. کمونیسم با برنامهریزی تولید و توزیع، بحران را از میان برمیدارد، و به نیروهای مولد اجازه میدهد بدون مانع رشد کنند. از میان بردن سرمایهداری اگر با ایجاد واحدهای خودمختار تولیدی و بدون برنامهریزی مرکزی باشد بحرانهایی بهمراتب بزرگتر از سرمایهداری باوجود میآورد. چون این واحدها بدون اطلاع از یکدیگر تولید میکنند. لازمه برنامهریزی تولید و توزیع، کنترل کامل تولید و مصرف و نیازهای جامعه است. این برنامهریز است که مشخص میکند در چه رشتهای چقدر نیروی کار باید بکار برده شود. چه رشتههای تولیدی به خاطر ورود فنّاوری جدید باید بهکلی تعطیل شوند و چه رشتههای جدیدی باید به وجود آیند. کارکنان این یا آن بنگاه نمیتوانند خودسرانه از سرمایه انباشتهشده خود استفاده کنند. این برنامه ریزان هستند که باید تصمیم بگیرند این سرمایه کجا و چگونه باید به کار گرفته شود. برنامهریزی بهطور خودکار تمام جامعه را به یک کارخانه بزرگ مبدل میکند.
پس از فروپاشی سوسیالیسم در اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی، برخی از کمونیستها به مدافع " مالکیت اجتماعی" که ظاهراً چیزی غیر از مالکیت دولتی است، مبدل شدهاند. صرفنظر از اینکه مالکیت اجتماعی جز مالکیت دولتی قابلتصور نیست. با فرض اینکه تغییر سوسیالیستی با بخشیدن تمام موسسات به کارکنان آن همراه باشد. اگر این کارکنان بخواهند با همان سیستم گذشته یعنی تولید کالایی و مکانیسم بازار کار کنند، این سیستم شکلی از همان سرمایهداری خواهد بود. این نوع مالکیت تنها زمانی کمونیسم به وجود میآورد که همراه با آن تولید کالایی، پول بازار و غیره از میان برود. این کار بدون برنامهریزی متمرکز امکانپذیر نیست. برنامهریزی سرمایهگذاریهای بعدی را اجباراً از دست کارکنان این یا آن بنگاه خارج کرده در اختیار دولت میگذارد. و بهتدریج سهم بخش غیردولتی نسبت به سهم دولتی کوچکتر و کوچکتر میشود. زمانی که ایجاد موسسات جدید، استخدام و اخراج یا انتقال کارکنان اجباراً در دست ارگانهای برنامهریزی یعنی دولت قرار میگیرد، اینکه کارخانه ازنظر حقوقی به چه کسی تعلق دارد اهمیت خود را از دست میدهد.
ادامه دارد
زیرنویس
1. Eduard Bernstein, The Evolutionary Socialism.
2. هال دراپر دو کتاب در مورد دیکتاتوری پرولتاریا نوشته است. هدف او نشان دادن این است که ١. مقصود مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا همان سلطه طبقاتی است. این تزی است که دهها سال قبل از او کائوتسکی و سوسیالیستها اتریشی مطرح کردند. ٢ . در توضیح اینکه همان اصطلاح سلطه چه اشکالی داشت که مارکس مجبور به کاربرد کلمه دیکتاتوری شد او مینویسد مارکس میخواست از این طریق به بلانکیستها نشان بدهد که تمام طبقه کارگر باید حکومت کند و نه یک گروه کوچک از رهبران سیاسی. این ایده مخصوص خود اوست. و غیر از او هیچکس چنین ادعایی نکرده است. او مینویسد با مرگ انگلس تنها کسی که معنی واقعی دیکتاتوری پرولتاریا را میدانست، از جهان رفت. و بعد توضیح میدهد که تمام اطرافیان مارکس و انگلس مقصود آنها از دیکتاتوری پرولتاریا را بد فهمیده بودند. اگر اینطور است، چرا مارکس یا انگلس طوری به بلانکیستها درس دادند که هیچکس به غیر خودشان و هال دراپر معنی آن را نتوانست بفهمد؟ چرا در دو جمله روشن، این ابهام را برطرف نکردند؟ ارزش دو کتاب هال دراپر به خاطر جمعآوری فاکتهای زیاد در مورد دیکتاتوری پرولتاریا است. اما خودش همهجا مجبور شده یا فاکتها را ندیده بگیرد یا آنها را طوری تفسیر کند که با تئوری خودش تضادی نداشته باشند. مثلاً او مینویسد، عجیب است که ادوارد برنشتین که سالها با انگلس نشستوبرخاست و بحثهای حضوری داشته چنین ارزیابی از دیکتاتوری پرولتاریا میکند! او حتی متوجه نمیشود بجای تعجب کردن از نوشته برنشتین باید، آن را بهعنوان یک فاکت مهم بر ضد نظرات خودش در نظر بگیرد.
3. Eduard Bernstein, The Evolutionary Socialism.
4. Eduard Bernstein, Texte zum Revisionismus 137
5. Texte zum Revisionismus 138-139
6. Texte zum Revisionismus 41
7. W. Liebknecht, No Compromise – No Political Trading marxists.org
8. Jean Jaurès, Studies in Socialism, marxists.org
9. Lenin Collected Works (LCW) 1/290
10. LCW 1/291
11. LCW 4/261
12. LCW 5/342
13. LCW 6/21-22
14. LCW 6/49
15. LCW 6/53
16. LCW 6/65
17. LCW 8/471
18. LCW 9/133
19. LCW 24/22
20. LCW 25/44-45
21. LCW 24/61
22. LCW 25/407
یا لنین، آثار منتخب یکجلدی، انتشارات سازمان انقلابی ص ٥٢٥
23. لنین، آثار منتخب ، ص٥٢٩
24. LCW 25/465
25. LCW25/465
26. کارل کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا، ترجمه منوچهر صالحی ص ١٣
27. همانجا ص ٢٩
28. همانجا ص ١٢٩
29. همانجا ص ٦٤
30. همانجا ص ٢٦
31. همانجا ص ٢٨
32. همانجا ص ٣٠
33. همانجا ص ٣٨
34. همانجا ص ٥٥
35. Marx, Engels Werke, (MEW) 18/634
36. MEW, 4/150-151
37. MEW 18/305-307
38. LCW 25/479
39. لنین آثار منتخب صص 616-615
40. Luciano Pellicani, Revolutionary Apocalypse, pp 180-181
41. Michail Bakunin, Marxism, Freedom and State. P 31
|