کار به روایت کارگران
گفتگو با حمید - محمد غزنویان
•
بهم گفتی که اگر تو اون تجمع ریسندگی شرکت میکردی ممکن بود بعدها تو کار به مشکل بخوری. اما حمید جان انصافا بعد از اون ماجرا تو مگه چه کردی که اگر با عمو و دوستاش برای حقت ایستاده بودی وضع از این هم بدتر میشد؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۹ خرداد ۱٣۹٣ -
۱۹ ژوئن ۲۰۱۴
• حمید من تصمیم دارم قبل از هر سوالی در مورد کاری که الان انجام میدی، ازت بپرسم چند ساله کار میکنی؟
نمی دونم! خیلی وقته. هر وقت کار بوده منم کار کردم.
• ببین یادت میاد اولین باری که به خاطر دستمزد رفتی سر کار چند ساله بودی؟
فکر کنم ده-یازده سالم بود. تو بازار میوه کار میکردم.
• از این کارهای تابستونی بود یا اینکه دائمی بود؟
آره، اولش برای تعطیلات تابستون بود. ولی مدرسه هم که باز شد خودم [گاهی] چند تا جعبه میوه میخریدم و دمِ در خونه میفروختم.
• چرا؟ مجبور بودی؟
پدرم نمیگفت برو کار کن. ولی پولی هم نداشت که به من بده تا خرج کنم؛ یا خیلی کم بود و فقط به پول کرایه ماشینِ مدرسه رفتن میرسید. وقتی میوه میفروختم پول کمی درمیآوردم که میتونستم برای خودم خرج کنم.
• تا کلاس چندم درس خوندی؟
دوم دبیرستان.
• خب رها کردن دَرسِت هم مثل میوه فروشی بود؟ یعنی مجبور نبودی ول کنی؟
هر دوش! وضع مالیمون که خوب نبود و منم اهل درس نبودم. نمیشد.
• چرا وضع مالیتون خوب نبود؟ میشه بهم بگی پدرت چه کاره بود؟
پدرم کارگر بود. تو همون آخرای دبیرستانِ من بازنشسته شد. ولی چون دخل و خرج جور در نمیاومد میرفت کارِ روزمزدی. میرفت سر ساختمون کار میکرد. منم میخواستم کمکخرج باشم.
• تا قبل از اینکه دبیرستان رو ول کنی به این فکر نیافتاده بودی؟
گفتم که هر وقت پا میداد کار میکردم. یه وقتهایی یه هفته مدرسه نمیرفتیم و با یکی دو تا از بچهها میرفتیم نقاشی ساختمون یا میرفتیم کارهایی که یکی از بچهها میگرفت رو دستهجمعی انجام میدادیم.
• دبیرستان در چه رشتهای تحصیل میکردی؟
تجربی.
• به فکرت نیافتاد یا بهت مشاوره ندادن که مثلا بری کار و دانش، تا کار فنی هم یاد بگیری؟
چرا، ولی بچههایی هم که کار-دانشی بودند کار نداشتن. باید میرفتن برای این و اون کار میکردن. فرقی نمیکرد.
• خب بعد از اینکه دبیرستان رو ول کردی کار پیدا کردی؟
آره. رفتم توی کارخانهی ریسندگی. کارش خیلی سخت بود، ولی حقوقش برای من خیلی خوب بود.
• چند وقت اونجا کار کردی؟
دو سال.
• دو سال؟ کارخانههای ریسندگی معمولا خیلی راحت تعطیل میشدن و خیلی راحت هم کارگر اخراج میکردن. تو جزو خوششانسها بودی نه؟!
یه سال اول خوششانسی بود. چون هم اخراج نشدم و هم حقوق به موقع بود. یه سری بُن و کمکهزینه هم بود که خیلی خوب بود. مثلا یه وقتهایی گوشت و مرغ و از این جور چیزها میدادن. ولی بعد از اون، دو-سه ماه در میون حقوق میدادن. آخرش هم که کلا تعطیل کردن.
• تو توی کارخانه چه میکردی؟ وظیفهات چی بود؟
من کارم بیگاری بود! زمین تِی میکشیدم. آشپزخونه میشستم؛ انبار رو نظافت میکردم؛ بار جابهجا میکردم؛ محوطه رو جارو میکردم؛ از این کارها.
• خب چرا تو قسمت نبودی؟ تو که سواد هم داشتی.
این بهتر بود. کار قسمت خیلی سنگین بود، خیلی. باید سطلهای بزرگ رنگ رو میبردم میریختم تو دستگاه که خدا رو شکر هیچوقت قسمت نشد!
• فکر کنم یه چیزی رو این وسط جا انداختی! آشنا داشتی؟
لاکردار. چطور [فهمیدی]؟ بگو بخندیم.
• میگم با هم بخندیم: فکر نکنم از راه برسی بذارن از این کارها بکنی. این کارها معمولا یا دست کارگرهای قدیمیتره، یا اینکه طرفو نمیخوان اخراج کنن، یه کاری هم بهش میدن. نظرت چیه؟
عموی من تو این شرکت استخدامی بود. مسئول انبار بود.
• حمید مچگیری شد؟
یه جورایی. ولی همیشه هم اینجوری نیست. پیش میاد اصلا نظافتچی بخوان.
• آره پیش میاد. حتما همینطوره؛ اما شرکتی که اوضاعش خیلی خوب و روبراه باشه.
حالا که همین [هم] نابود شد. ببین اینجوری هم نبود که کارم ساده باشه. بیشرفا هر کثافتکاریای داشتن میریختن رو سر من.
• میدونم حمید جان. هیچ کاری ساده نیست. و هیچ کارگری هم پول مفت درنمیاره. ضمن اینکه ظاهرا وقتی مشغول شدی وضع شرکت هنوز خیلی بههمریخته نبوده. فقط برام یه سوال پیش اومد: وقتی کارخانه تعطیل شد همهی پولت رو گرفته بودی؟
• نه. چهار ماه طلب داشتم که بعد از یک سال چک دادند و اون چک هم بعد از سه ماه نقد شد.
• میدونی چرا تعطیل شد؟
تولید مثل همیشه بود، ولی حقوق نمیدادن و میگفتن که بازار برای محصول نیست.
• میدونی چه تعداد کارگر تو اون کارخانه کار میکردن؟
دقیق نه. ولی صد و چهل-پنجاه نفری میشدن.
• استخدامیها چی شدن؟
وقتی تعطیل شد همه بیکار شدن دیگه. استخدامیها خیلی رفتن دم درِ کارخانه و استانداری جمع شدن، ولی نتیجه نگرفتن.
• استخدامیها هم مثل شما دریافتی نداشتن؟
بله، ولی فرقش این بود که اونها بعد از تعطیلی همهی دستمزدشان رو گرفتن.
• پس تجمع میکردن برای اینکه کارخانه تعطیل نشه؟
آره دیگه، این بنده خداها پانزده-بیست سال کار کرده بودند. سن و سال دار بودند. کجا میرفتن دنبال کار؟
• تو نمیرفتی توی این تجمعها؟
نه، اصلا.
• چرا؟ تو با اونها احساس مشترک یا منافع مشترک نداشتی؟ عموت بهت نمیگفت بیا حقت رو بگیر؟ یا تو فکر نکردی حالا که اون بیچاره تو رو برده سر کار، بد نیست توی این اوضاعِ سخت بری فقط کنارش بایستی؟
احساس اونها را که میفهمیدم. ولی من زن و بچهای نداشتم؛ و بعدشم فکر میکردم اگر برم تجمع کنم فایدهای نداره. عموم هم به من چیزی نمیگفت. کسی به کسی کار نداشت. اینا هم قدیمی بودند. عموی منم بیکار که شد رفت نانوایی. شاطر بود عموم؛ بیکار نمیموند. بعدشم اگر فردا مسالهای برام پیش میاومد ممکن بود نتونم کار دیگهای پیدا کنم.
• چه مسالهای؟
میدونی که.
• آره فهمیدم! وقتی اوضاع خوب بود با حقوقت چی میکردی؟
برای خونه خرج میکردم. به خواهرم پول میدادم برای مدرسه و کلاس زبانش. مادرم ناراحتی قلبی داره و من میبردمش دکتر و خرجش رو میدادم.
• به پسانداز که نمیرسید. درسته؟
نه بابا. با اضافهکاری سیصد-چهارصد تومن میگرفتم و کلش خرج میشد. البته یه کمی برای خودم نگه میداشتم.
• ببخشی که اینو میپرسم، ولی خب با سهم خودت چی میکردی؟ مثلا سفر میرفتی؟
نه اشکالی نداره. آره یه وقتهایی با بچههای شرکت میرفتیم شمال. دیگه این دلخوشیمون بود. تازه اون موقع خوب بود. بچهها مجرد بودن و میشد از این کارها کرد. الان هم بچهها زن و بچه دارن، هم اونقدر گرونی بیشتر شده که به این چیزها نمیرسیم.
• خب بعدش چی کردی؟ منظورم اینه کار جدید پیدا کردی؟
چند ماهی بیکار بودم، ولی باز هم کارهای دو-سه روزهی ساختمانی پیدا میشد میرفتم. بعدش یه کار ساختمانی پیدا شد که رفتم اونجا. کار جوشکاری بود. جوش ساختمان.
• بلد بودی؟
اولش که نه. وردست این و اون بودم، ولی زود راه افتادم.
• مثلا چطوری وردستی میکردی؟ تا جایی که میدونم جوشکاری ساختمان کار پرخطریه.
تو اسکلت راه میرفتیم و ابزار میرسوندیم. این راه رفتن از جوشکاری سختتر بود. خیلی خایه میخواد.
• هیچوقت برای کارگرهایی که میشناختی در حین کار اتفاقی افتاد؟
خیلی پیش میاومد. برقگرفتگی زیاد بود. یک بار تو یکی از کارهای ما یکی از بچه ها افتاد پایین از طبقه ی سوم. یکی دو بار هم بچههای پروژههای دیگه افتادن.
• خب افتادن و چه بر سرشون اومد؟ فوت شدن؟
ارسلان که از بچههای اکیپ خود ما بود خیلی خیلی خوششانس بود. معجزه بود که نمرد. از سه طبقه افتاد و قطعی گفتیم که مرده. ولی نمرد خدا رو شکر. بیهوش بود و زنگ زدیم آمبولانس اومد، بردنش بیمارستان. ولی کتفش کلا له شد.
• با این حساب نقص عضو شده.
آره. بدجوری هم نقص عضو شد. خونهنشین شد.
• خب بیمهای چیزی نداشت؟
نه بابا. بیمه کجا بود. این بیچاره سابقهی حبس داشت. همین جا هم که بهش کار داده بودن رفقای سابقش بودن که هواشو داشتن. کار ما هم بیمه نداشت. بعضی صاحبکارها بودن که بیمه میکردن، ولی فک و فامیل خودشون رو بیمه میکردن که اگه مسالهای پیش اومد بتونن پول بگیرن.
• تو از ارسلان خبر داری؟
نه! خیلی وقته بیخبرم. یه مدتی میرفتم بهش سر میزدم.
• برو یه سری بهش بزن و یه خبری هم به من بده. میتونی؟
آره خوبه. میرم. اصلا یادش نبودم، ولی حضرتعباسی همین چند وقته میرم بهش سر میزنم. میگم شما هم سراغشو گرفتی.
• دمت گرم. به جز ارسلان گفتی دو سه نفر هم جاهای دیگه سقوط کردن. اونا چی شدن؟
اونا مُردن. این ارسلان هم قاچاقی زنده موند. از دو-سه طبقه بیافتی کار تمومه.
• درسته. لابد میافتی روی تیرآهن و بتون و این چیزها. ولی لوازم ایمنی اگر داشته باشین خطر کمتر نمیشه؟
صددرصد کمتر میشه. ولی چیز خاصی نمیدن. فوقش کمر رو با طناب مهار کنی. ولی بازم مطمئن نیست. میدونی اصلْ مهارتِ روی تیرآهن راه رفتنه. بهتره نیافتی. چون ممکنه بیافتی و اصلا طناب کاری نکنه. به این چیزا اطمینانی نیست.
• لابد جرثقیل هم صرف نمیکنه!
نه بابا. صاحبکار خودش هم چیز زیادی نمیگیره.
• منظورت از صاحبکار کیه؟ مسئول پروژهی جوشکاری یا صاحب مِلک؟
صاحب ملک که پول نمیده. منظور من جوشکاره. جوشکار کل سرمایهاش یه دستگاهجوشِ دست دومه. جوشکار با داشتن اکیپ کارگر معروف میشه و بهش کار میدن. هر چی هم سریعتر و ارزونتر بزنه، بیشتر کار میگیره.
• سریعتر یعنی اینکه ممکنه همزمان بیشتر از یک کار بگیره؟
آره، ممکنه.
• خب وقتی کار بیشتر بگیره، نیرو هم زیاد میکنه؟
بعضی وقتها دو-سه نفر زیاد میشن. ولی اکثرا نه. بیشتر کار میکنیم. مثلا از صبح تا ظهر یه جا رو میزنیم و بعدش میریم سر اسکلت بعدی.
• شب هم کار میکنین؟
آره. خیلی وقتها شب میزنیم.
• یعنی شب از اسکلت میرین بالا؟
بالا میریم، پایین میآیم.
• خطر هم بیشتره؟
همش خطره. شب و روز زیاد فرقی نداره.
• حمید یه چیزی میگم ناراحت نشو. اما تو بچههای جوشکارِ اسکلتْ مصرف کنندهی مواد زیاده. به نظرت دلیلش چیه؟ همین کار تمام وقت و فشار میتونه دلیلش باشه؟
نه ناراحت نمیشم. خب هست. کار سخته. ببین میری چهار-پنج طبقه بالا تو سرما و گرما برای پونصد-ششصد تومن. تازه برای همین باید حسابی خودتو نشون بدی. کار سنگین میشه و بچهها تفریح-مفریح هم ندارن. میشینن مواد میزنن.
• آره دقیقا. به نکتهی خیلی خوبی اشاره کردی؛ یادمه گاهی به خیمههای بچههای جوشکار سر میزدم، میدیدم براشون یه جورایی مثل تفریح بعد از کاره.
آره والا. همین هم هست. یارو دوازده-سیزده ساعت تو گندوکثافت کار کرده و چشماش داره از کاسه درمیاد. میشینه مواد میزنه.
• خب یه بخشی از درآمد هم صرف همین مواد میشه.
چه میشه گفت داداش. فرصت نمیکنه بره سینما و شمال؛ به جاش تو همین خیمه میشینه دو ساعت نشئه میکنه.
• حمید دوست دارم سر یه فرصتی دوباره به این داستان مواد و اوقات فراغت کارگرها برسیم. اما الان برام بگو خودت چیکار میکنی؟
میدونی که وانت دارم. با همون کار میکنم.
• میدونم وانت داری، ولی میخوام بدونم با وانت چیکار میکنی؟
همه کار. اسباب خونه جابهجا میکنم. بار میگیرم از این شهر به اون شهر. هر کاری بشه باهاش کرد.
• پول وانت رو از کجا آوردی؟
بابا برام خرید. من که آه در بساط نداشتم.
• تو که گفتی خودت کار میکردی کمک خرج بابات باشی. بابات چطور برات وانت خرید؟
پدربزرگمون که فوت شد یه ارثی به بابام رسید. اونم قرضاش رو داد و تهش یه وانت برای ما خرید. ما هم ازدواج کردیم و با ماشین کار کردیم و خرجمون رو درمیآریم، یه کمکخرجی هم به اونها میکنیم.
• وانتدار شدی ازدواج کردی؟
(با خنده) نه، خانمم رو میخواستم از قبل. نشون هم گذاشته بودیم، ولی نمیشد عروسی بگیریم. وقتی وانت رو گرفتیم رفتم توی یه آژانس کار کردم و یکی-دو تومن برای پیش خونه جور کردم و درست شد دیگه.
• مبارکه. البته نه برای ازدواجت چون ازش خیلی گذشته. برای اینکه گفته بودی داری بابا میشی.
نوکرتم. آره چیزی نمونده.
• حمید نمیترسی با این اوضاع اقتصادی و این سرنوشتی که خودت داشتی، باعث تولد یه کودک بشی؟
چی کنیم خب. میدونم خیلی سخته و سختتر هم میشه. اما نمیشه که بیبچه. ایشاالله به هوای بچه بیشتر کار میکنیم. خانومم هم کار میکنه و میگذرونیم.
• خانومت شاغله؟
تو خونه کار میکنه. یه سری کیف موبایل و این جور چیزا تو خونه درست میکنه، وقتهایی که من بار میبرم تهران اینا رو هم میفروشم.
• کجا میفروشی؟
یه دکهی بزرگی هست تو آزادی که ازم میخره و هر سه ماه یه بار پولش رو میده.
• از آژانس چرا اومدی بیرون؟ بهتر نبود ثابت میشدی؟
نه. زنگخور نداشت. حواست هم نبود، زنگخورهای خوب رو میدادن به بچههای خودشون.
• زنگخورِ خوب یعنی راه دور؟
آره. مثلا بار میخورد بیرون شهر یا شهر دیگه پولش بهتر بود. یه وقتا هم بود که راه دور بود و بدموقع و خودشون نمیخواستن برن. اونو میداد به ما. منم بعد از چند ماه اومدم بیرون. همه جا آشنابازیه. یارو بقاله جنس یارانهای براش میاد، اول زنگ میزنه همسایههاش بیان ببرن که یهوقت تموم نشه. مرام نداره کسی. مجبورت میکنن بکِشی بیرون و گلیم خودتو از آب در بیاری.
• فکر میکنی بتونی وضعیتی درست کنی که بچهات بهتر از تو زندگی کنه؟
همهی سعیام رو میکنم. باید بره درس بخونه دیگه.
• یعنی فکر میکنی با درس خوندن وضعش درست میشه. خود تو هم داشتی درس میخوندی.
من ول کردم، چون پول نداشتم و آدم درس هم نبودم.
• بگذریم. نمیخوام بیشتر وقتت رو بگیرم. فقط دو سه تا تجربهی مهم کاری برام تعریف کردی. اولیش همون کار تو کارخونهی ریسندگی بود، بعد هم سر ساختمون و آخرش هم که آژانس. تو همهی اینها گفتی که هر کی به فکر خودشه و اگه وضعت خراب بشه کسی به دادت نمیرسه. درسته؟
درسته.
• خیلی خب. بهم گفتی که اگر تو اون تجمع ریسندگی شرکت میکردی ممکن بود بعدها تو کار به مشکل بخوری. اما حمید جان انصافا بعد از اون ماجرا تو مگه چه کردی که اگر با عمو و دوستاش برای حقت ایستاده بودی وضع از این هم بدتر میشد؟
درست میگی. من بعدش کاری نکردم که محتاجشون باشم. ولی راستش همون تجربه باعث شد که دور و بر کاری نرم که دستم پیش کارخونهدار جماعت دراز بشه.
• پس اگر همه کارگرهای کارخونه خوش شانس باشن که پدربزرگشون فوت بشه و مثلا صاحب یه وانت یا یه مغازه بشن اوضاع ردیف میشه؟
فلسفی شد. نه اینو نمیگم. ولی ببین وقتی بین ما ترس هست با هم بودن هم معنی نمیده که. جمع میشن و با یه داد فرار میکنن.
• اینی که میگی درسته. ولی کارگری که پول نداره به قول تو ببره برای خانوادهاش، و ممکنه هزارتا بلا سرش بیاد، از چی باید فرار کنه؟
همینو بگو. ولی خب فرار میکنن و میرن تن به هر کاری میدن.
• تو فکر میکنی اگر قدرت داشتی میتونستی کارگرها رو جمع کنی و بهشون بگی نترسن؟
قدرت که ندارم. داداشِ من دولت از ده یا صد تا کارگر نمیترسه. من راهشو نمیدونم کسی هم به ما راهشو نشون نداده.
• حمید تو خیلی خوشصحبتی. دلم میخواد همین حرفها رو به بچهات هم بزنی و حالا که خودت میدونی یکی باید بهش راهو نشون بده، خودت سعی کنی فقط بر اساس همین تجربههایی که داری راهو بهش نشون بدی.
یعنی بهش بگم نترسه؟
• اینو که باید بگی، وگرنه لولو میخوردش. بگی که وقتی دوستاش به یه چیزی اعتراض کردن تنهاشون نذاره.
میگم به جان خودت. با خانومم خیلی در این مورد حرف میزنیم. گفتیم نباید بذاریم توسریخورِ پولدار-جماعت بار بیاد. بهخصوص که بچهی ما قراره دختر باشه.
[حمید سی ساله است.]
* بخش نخست این گفتگوها:
کار به روایت کارگران - گفتگو با شریف؛ محمد غزنویان
www.akhbar-rooz.com
* عکس تزیینی است.
منبع: پراکسیس
|