خدایی هست
داستانی از یاسوناری کاواباتا
شکوفه تقی
•
همهی شب یک تک ستاره که مثل یک چراغ گازی روی شانهی کوه میدرخشید او را ترسانده بود. هیچ وقت ستارهای به این بزرگی به این نزدیکی ندیده بود. یخ کرده، میخکوب با نورش، داشت از راهی که با سنگریزهی سفید فرش شده بود مثل یک روباه فراری بر میگشت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٨ تير ۱٣۹٣ -
۲۹ ژوئن ۲۰۱۴
خدایی هست
یاسوناری کاواباتا
ترجمهی شکوفهتقی
1926
همهی شب یک تک ستاره که مثل یک چراغ گازی روی شانهی کوه میدرخشید او را ترسانده بود. هیچ وقت ستارهای به این بزرگی به این نزدیکی ندیده بود. یخ کرده، میخکوب با نورش، داشت از راهی که با سنگریزهی سفید فرش شده بود مثل یک روباه فراری بر میگشت. سکوت محض بود صدا حتی از یک برگ هم در نمیآمد.
مثل برق خودش را به گرمابه رساند و در خزینهی آب گرم فرو رفت. فقط وقتی که یک حولهی داغ روی صورتش گذاشت ستارهی سرد از گونهاش افتاد.
"سرد شده. سال نو هم اینجا خواهید بود؟"
دور و برش را نگاه کرد. گوینده مرد کارگری بود که از میهمانسرا میشناخت.
"نه، دارم فکر میکنم از کوه رد بشم برم جنوب."
"جنوب زیباست. ما تا سه چهار سال پیش در یاما-مینامی بودیم. وقتی داره زمستون میشه من همیشه میخوام برم جنوب." وقتی کارگر داشت حرف میزد به خودش زحمت نمیداد نگاهش کند. دزدکی نگاهی به رفتار عجیب کارگر انداخت؛ در خزینه زانو زده بود دستش را دراز کرده بود، داشت سینهی زنش را که لب خزینه نشسته بود میشست.
زن جوان طوری سینهاش را بیرون داده بود که انگار داشت آنها را تقدیم شوهرش میکرد، نگاهش هم از روی سر شوهرش تکان نمیخورد. روی قفسهی باریکش سینههای کوچکش مثل دو تا فنجان سفید ساکی باد کرده بود. آنها علامت معصومیت بچهگانهاش بودند. بخاطر ناخوشی همیشه تنش دخترانه مانده بود، مثل ساقهی نرم یک گیاه، این تن باعث میشد که صورتش بیشتر گلمانند بنظر برسد.
"اولین باره که جنوب کوهستان خواهید بود؟"
"نه. شش هفت سال پیش هم اونجا بودم."
"که اینجور؟"
در حالی که کارگر با یک دست دور شانهی زنش را گرفته بود قفسهی سینهی زنش را از کف صابون شست.
"یک پیرمرد لغوهای تو راهرو چایخونه بود هنوز اونجاست؟"
فکر کرد چه چیز بدی گفته. زن کارگر هم بنظر میرسید دست و پایش فلج بود.
"یک پیرمرد توی چایخونه؟ یعنی کی میتونه باشه؟"
کارگر سرش را به طرف او چرخاند. زن بی حواس گفت "پیرمرد؟ اون که سه چهار سال پیش مرد."
"اه؟ عجب!" برای اولین بار به صورت زن نگاه کرد. بعد فوراً چشمش را برگرداند صورتش را با حوله پوشاند.
فکر کرد همان دختر است.
میخواست خودش را در ابری که از بخار حمام بلند شده بود پنهان کند. از عریانی خودش خجالت کشید. همان دختری بود که پنج شش سال پیش در سفرش به یاما-مینامی اغوا کرده بود. از آن موقع وجدانش سرزنشش کرده بود. و او هنوز دورادور خوابش را میدید. حتی ملاقات با او در این آبگرم میهمانسرا به نظرش یک اتفاق بی رحمانه بود. در حالی که نفسش داشت بند میآمد حوله را از روی صورتش برداشت.
کارگر دیگر نمیخواست با یک غریبهی خیالپرداز مثل او حرف بزند. از خزینه بیرون آمد و پشت زنش دوری زد:
"اینجا فقط یک دفعهی دیگه برو تو آب."
زن آرنجهای لاغر و نوک تیزش را کمی باز کرد. در حالی که آنها را زیر بازوهایش نگاه میداشت شوهرش به سبکی بلندش کرد. امواجی که زن وقت ورود به آب درست کرده بود به نرمی به چانهی مرد دیگری شتک زد. کارگر بعد از او در آب پرید و شروع به شلپ و شلوپ روی سر کچلش کرد.
بقیهی مردها همینطور که دزدکی دید میزدند دیدند زن اخم کرده بود و چشمهایش را محکم بسته بود، شاید برای اینکه بخار داغ داشت در همهی تنش نشت میکرد. انبوه موهایش که حتی وقت دوشیزگی او را شگفتزده کرده بود روی آب پخش شده بود، و مثل یک زینت سنگین راهش را کج میکرد.
خزینه اینقدر بزرگ بود که میشد دور و برش شنا کرد. بنظر نمیرسید که زن توجهی داشت به اینکه این او بود که گوشهی خزینه در آب فرو رفته است. دعا میکرد زن او را ببخشد. به نظرش فلج شدنش هم احتمالاً به دلیل مریضی بود که گناه او باعثش بود، تنش مثل یک اندوه سفید در صورتش میخورد و میگفت او دلیل رنجی بوده که زن کشیده است.
نرمش بیش از حد کارگر در برابر همسر جوان و علیلش موضوع صحبت میهمانان میهمانسرای چشمهی آبگرم بود. هر کسی رفتار مرد چهل ساله را که زنش را هر روز کول میکرد و در خزینه فرو میبرد میدید، و آن را به شعری تعبیر میکرد که از سلامتی شکنندهی زن الهام گرفته بود. بیشتر اوقات مرد زن را به گرمابهی روستا میبرد و به خزینهی میهمانسرا نمیرفت. پس تعجبی نداشت که او ندانسته بود که زن کارگر همان دختر بود.
کارگر که انگار یادش رفته بود مرد دیگری آنجا بود خزینه را پیش از زنش ترک کرد و لباسهایش را روی پلههای خزینه پهن کرد. وقتی او همه را با هم از لباس زیر تا کت ژاپنی کنار هم چیده بود، زنش را بلند کرد از آب بیرون برد. در حالی که مثل یک گربهی باهوش او را از پشت گرفته بود زن بازوها و ساقهایش را تو شکمش جمع کرد، کاسهی زانوهایش مثل بارفتن برق میزدند. شوهر او را روی لباسهایش نشاند، چانهاش را با انگشت میانی گرفت، گلوی خشکش را پاک کرد و موهایش را رو به بالا شانه کرد. بعد مثل اینکه دو تا پرچم را میان گلبرگها باز کند او را در لباسهایش پیچید.
وقتی بند کیمونویش را بست، او را بلند کرد روی کولش گذاشت و در حاشیهی بستر خشک رودخانه به طرف میهمانسرا راه افتاد. بستر خالی پر از یک مهتاب کمرنگ بود. ساقهایش که بی رمق زیر تنش تکان میخورد، از بازوهای شوهرش که او را به شکل دستپاچهای نگه داشته بودند لاغرتر بودند.
از تماشای رفتار کارگر اشکش به نرمی سرازیر شد به روی آب خزینه ریخت. احساس ناچیزی میکرد به نجوا گفت "خدا هست."
فهمید این فکر که زن را ناراحت کرده اشتباه بوده. فهمید موفق نشده جای خودش را بداند. فهمید انسان توان ناراحت کردن دیگری را ندارد. همچنین فهمید طلب بخشایش اشتباه بوده. فهمید این که خودش را این قدر بالا برده که فکر کرده توان آسیب رساندن به دیگری را داشته و از صدمه خورده که به دلیل صدمه جایگاه پایین تری پیدا کرده خواسته تقاضای عفو کند خود بزرگ بینی بوده. فهمید انسان توان آن را که به انسان دیگری آسیبی برساند ندارد.
"خدا به تو باختم."
با این احساس که نجوای درونی او را با خود میبرد، به جریان آبی که به نرمی از کوهستان سرازیر می شد گوش سپارد.
|