یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

در شب چه می گذرد


مرضیه شاه بزاز


• پاره ساعتی هنوز به دمیدنِ سپیده مانده، آهسته در را باز کردم و در خیابان خزیدم، شتابان به اولین کوچه ی تنگ پیچیدم و چادر مشکی را از کیفم بدر آوردم و با وسواسی که کسی از پس و پیش و بالا نبیند، بسر کشیدم، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۰ تير ۱٣۹٣ -  ۱ ژوئيه ۲۰۱۴


 
پاره ساعتی هنوز به دمیدنِ سپیده مانده، آهسته در را باز کردم و در خیابان خزیدم، شتابان به اولین کوچه ی تنگ پیچیدم و چادر مشکی را از کیفم بدر آوردم و با وسواسی که کسی از پس و پیش و بالا نبیند، بسر کشیدم، سردم بود و خوابم می آمد، اما سراپا در شوقِ خیالی. چراغ خوابی با تابشی سرخ و نرم از پنجره ای، مرا دعوت به خواب و لحظه ای به حسرت کشاند و صدای خوابزده ی مادری که لالایی می خواند تا بچه اش را باز بخواباند ، بگوشم سخت آرامبخش و دلپذیر آمد. از وسوسه ی خوابیدن و آرامش، احساس گناه کردم و به خود نهیب زدم، که من بودم و افقی روشن، من بودم و خیالی که تمام کوچه و جان و جهان را تسخیر کرده بود و باید می کرد و دیگر هیچ. چون گربه ای از کوچه ای به کوچه ای می خزیدم بی صدا، مماس با دیوارهای بلند. به خیابان سردشت که رسیدم تا ایستگاه پانصد متری بود، در پناهِ سایه ی ساختمانها و مغازه های بسته راه می رفتم، خیابانِ سردشت، آنجا که تنگدستی سحر خیزی می کرد و نیمروز، کاسبکاران خرده پا -نیروهای بینابینی- خمیازه می کشیدند. به ایستگاه رسیدم، در صف مردان پیر و جوان و زنانِ چادری ایستادم.   کارگران قرقره زیبا سحرخیزترین کارگران جاده ی کرج بودند. روبروی قامتِ لاغر زهرا خانم پناه گرفتم تا به احترام سن و سالش از نگاهها در امان باشم، نگاههایی که هر دختر کارگر به جان و دل می خرید اما برای من می توانست زندان باشد و شکنجه. تازه اگر سیانور می رسید، شاید مرگ. در ضمن، مرا سودایی دیگر در سر بود و جهانِ رمانتیک را مدتها بود فراموش کرده بودم. ما از سیاره ی دیگری آمده بودیم تا فرزندان کویر را از شیره ی جان خود سیرآب کنیم و هم سیاره ای هایم چون من در خفایی دیگر به کاری سترگ!

در تاریکای پیاده رو، پسری که پیش تر از این مدام مرا می پایید -و دو روز پیش برایم پیام دلدادگی فرستاده بود و سوء ظن مرا برطرف کرده بود- نگاهش به من، پیاده رو را بالا و پایین می رفت، گاه احساس خیانت می کردم که کارگران جوان را به اشتباه می انداختم، که گویا دختری موقر بودم و نه شبیه دخترانِ از زندگی بستوه آمده که برای نجات از کار طاقت فرسای و خُلق ها و خانه های تنگ، مدام در جستجوی مفری با به رخ کشیدن زیبایی هایشان توجه پسران را به خود جلب می کردند. با زهرا خانم به گفت شدم، فارسی را بزحمت حرف می زد، مهربان بود و در جهان کوچک و خفه کننده اش از جهاتی با تجربه.

چه صبحِ تاریکی، شاید که می خواست ببارد، شاید برای من، آبستن تجربه ای بود کار ساز! نه چون اتفاقِ نه چندان مهم دیروز که باز در نهارخوری کنف شدم و برای چندمین بار توجه ها را به خود جلب کردم. کارگری که کنار صفِ نهار، قاشق و چنگال را سریعتر از ماشین، از روی میز بر می داشت و برای کارگران در دست می گرفت، بلند بلند حرف می زد و می خندید. نوبت که به من رسید، روبریش، منتظر ایستادم، فریادش بلند شد: شازده خانمو باش، مونده منتظر تا دو دستی بدم خدمتشون . . . .، چادرم را محکم گرفتم و قاشق و چنگال را از دستش قاپیدم، کارگران سر چرخاندند و پوزخند زدند، وقتِ نهار کمتر از نیم ساعت بود، چگونه ضرورتهای رفتاری به فکرم نمی رسید؟   سالها بود که من تنها غذایم شیره ی گلها بودد و هر وعده دو سه قطره می نوشیدم. سر نهار، وقتیکه کارگران گرسنه با ولع ظرف غذایشان را خالی می کردند، باید کلی فیلم می آمدم تا کسی بو نبرد. دو اشتباه دیگر می کردم، لو می رفتم. ناگهان بیادِ کارگرِ دستگاهِ نخریسی روبروی دستگاهم افتادم که هر از چند گاهی سنگینی نگاه کنجکاوش را بر خود احساس می کردم. رفتارش به کارگرها نمی ماند. کی بود؟ از نگاهش نخ ها پاره می شد و دستم لرزان. باید خود سازی می کردم و یاد می گرفتم که در صف هُل بدهم و اداهای خرده بورژوایی در نیاورم، هرچند که در من نهادینه بودند.

چه صبح تاریکی، سرویس ده دقیقه ی دیگر سر می رسید، نباید زود می آمدم، تردد در صف و خیابان را باید به حداقل می رساندم. هرچند که همه ی جهتها را همیشه می پاییدم، اما برای عادی سازی، شتابِ مردمکهایم را نیز باید کنترل می کردم. دو پیکر سیاه از کوچه ی جلویی زدند بیرون و دوباره سریع در سیاهی فرو رفتند. هان؟ شاخکهایم تیز شدند، خیلی عادی خندیدم و برگشتم تا پشت سر را ببینم، سایه هایی دورتر، سرچهار راه می پلکیدند، دو مرد غریبه داشتند در پناهِ تاریکی به صف نزدیک می شدند، کارگران هم کم کم داشتند متوجه می شدند. مانده بودم، هر کی که بودند، خوشی خبری را قاصد نبودند، شاید بدنبال کس دیگری بودند، نباید ریسک می کردم، ولی روی پنجه های پا آماده ایستادم و تظاهر به گفت و خند ی آهسته کردم رو به زهرا خانم. حالا دیگر چهار راه پشت سر و کوچه ی جلویی را مامورها بسته بودند، اگر آنها بدنبال من نبودند و من می جنبیدم، لو می رفتم. اگر می ماندم دیر می شد،‌ دو غریبه، راست بطرف ما می آمدند، تاریک بود و چشمهایشان را درست نمی دیدم، اما از راستای هیکل وجهت سرشان فهمیدم که هدف، صف ماست، تیزی نگاهشان را بر خود احساس کردم، با حرکتی تند، اما نرم و نه چندان ناگهانی و مشخص از صف بیرون زدم، که یکی فریاد زد: بگیریدش، خرابکار! خرابکار! شروع بدویدن کردم، دردو سه دقیقه کلی دویده بودم و فریادها در هم می پیچید، بگیریدش، خرابکار، صدای دهها پا بود که مرا تعقیب می کرد، مامورها می دویدند، کارگران می دویدند و صدای نازکِ زهرا خانم در گوشم پیچید، بگیریدش، خرابکار! خرابکار! صبحِ کسلِ کارگران را هیجانی برافروخته کرده بود و منکه تمام کوچه های اطراف را بهنگام شهرشناسی شناسایی کرده بودم به امیدی می دویدم و حبابی از پسِ حبابی بزیر پایم می ترکید.   

خیابان برآشفت و دامن زمین چین خورد و تا به خود بیایم، دریاچه ای بین من و به صف ایستادگانِ ایستگاه پدید آمد، دریاچه ای گسترده تر از بُردِ گامِ آنها و نگاهِ من، یکسره یخ، خاکستری. به هر جهت که نگاه می کردم بی انتهایی دریاچه ی یخزده بود و پاره های پراکنده ی کوههای یخ بر آن. آنجا، جنبش، مفهومی غریب بود و منکه یکی از پبشاهنگان اکتشاف طلا بودم، اکنون دستِ خالی و تنها بردریاچه ی یخزده ی زمستانِ آلاسکا در شوک و بهت فرو رفته بودم، براده های طلا شاید در قعر دریاچه فرو کش کرده بودند، شاید طلا، تنها، خیالی بود وسوسه انگیز. شاید ذره های زرین خوش داشتند که سنگریزه بمانند بر کف دریاچه و بسترِ جویهای روان و تونلهای پیچ در بیچ خاکِ گرم، هر چه بود مرا از خود راندند و از آنهمه گنج مرا نصیبی نشد، هرچند که گنجینه های دیگری به یادگارم دادند. من از ماجرای طلا یابی درسها آموختم، اما دیر.

بر یخ جامد راه می رفتم پیِ چاره ای و پناهی. یخ می توانست گرمترین پناهگاه گردد و چاره ای جز این پناهگاه نداشتم. پس از چند ساعتی رفتن، قطعه یخی مناسب یافتم به ارتفاع حدود ده متر و قاعده ای حدود سه متر در دو متر، در قسمت پایینی نیمه حفره ای بود، گویا یادگارِ پناهگاهی. شروع به تراشیدن یخ کردم، پس از ساعتها حفره ای دایره وار به شعاع یک متر درآوردم و با چند قالب یخ، دری سنگین درست کردم با شکافی برای دید. و هنوز شال پشمی ام را از خیابان به همراه داشتم. ریشه های سر و ته اش را فرهاد از پشم خام با دل و جان برایم بافته بود و زنجیره هایش، صد کلافِ صد بازار.

هوا کم کم تاریکتر می شد، در پناهگاهم خزیدم و شالم را بدور نافِ دایره حلقه کرده ودر حلقه اش فرو رفتم. از گیجی و خستگی، پلکهایم روی هم می رفت که صدایی شنیدم، انگار که بارشی. از شکاف نگاه کردم، سایه هایی دیدم که چهار دست و پا بر یخ راه می رفتند، نیمخیز شدم، آنهمه گرگ؟ خشکم زد، درِ پناهگاه را فشار دادم، محکم و سنگین بود، کم کم نزدیک می شدند و در چند ده دقیقه، دور تا دور پناهگاه را محاصره کردند چونان مامورانِ آن پیش از سپیده ی سردشت.   بوی نفس و تنِ گرگها از شکاف به درون می آمد و سخت آزار دهنده. چشمهایشان در تاریکی چون شرارتِ چراغی نابجا می درخشید. گرگ ماده ای پوزه بر یخ می سابید و انگار که از شکاف نگاهم می کرد، داغ می شدم و یخ می کردم و داغ می شدم. چشمهایم را بستم و شالم را محکم در آغوش فشردم، حالا دیگر سرخی شال من در این پناهگاه سرخی دیگری داشت و سیال و اندکی چون گرداب. چشهایم را بستم، در دریایی کبود و گرم، نهنگهای بازیگوش می چرخیدند و از آب بیرون می جستند. و در ساحلی بزیر سایه بانی جمعیتی با هیاهو و فریادِ نوش نوش، می آشامیدند، اما حسرتی بدلم راه نیافت که می دانستم آنها نیز در بندهای ناپیدا گرفتارند. پس، هر از چند دقیقه ای سرک می کشیدم و گرگهای سمج را می دیدم که همچنان بدور خانه ام می چرخند.

                                                            
پیش از سپیده بیدار شدم که مبادا از سرویس کارخانه جا بمانم. کجا بودم و کَی بود؟ نمی دانستم، اما می دانستم که جهانم دگرگونه شده، و در جهانِ برون از من نیز، مِهِ سیال خاکستری چون بختکی بر سینه ی دریاچه افتاده، یخ می نوشد و یخ را یارای بیداری و جنبش نبود که مِه را براند. دریاچه تنها بود و سایه ها محو. بیرون آمدم، وه چه غریب و چه سرد. می رفتم و می رفتم به امیدِ انتهایی، که بی انتها یافتمش. نه جنبشی و نه صدایی. می دانستم که در آن وحش باید سراپا چشم می شدم ولب از لب نمی گشودم. کم کم آسمان تاریکتر می شد و نامهربانتر. فکر کردم که هنوز در کارخانه، برخی از کارگرانِ ایستگاهِ سردشت با هیجان سخن از قهرمانی صبحدم خود می رانند.   
. . . .
شب که فرا می رسید، من از شکافِ یخ نگاه می کردم، سایه ها کم کم از هر طرف سر می رسیدند و بیتابانه و بی صدا بر یخِِ دریاچه بالا و پایین می رفتند. تا چشم کار می کرد زمین و آسمان بهم پیوسته بود و شناور در قیر. بجز تاریکی و گرگها، گاه ماه و گاه باد و بارشِ یخ تنها میهمانان من بودند. گرگها دسته دسته بدور پناهگاهم می چرخیدند ، صدای نفسشان را می شنیدم. ماده گرگ خاکستری که پوستش به سیاهی می زد، با چشمانی سرخ، به دیواره ی یخی شکافِ پنجره ام زبان می سابید، در نگاهش پرسشی،‌ از سوراخ به درون خیره می شد، گرسنگی اش با شوق و کینه ای ورای خوردن آمیخته بود. کم کم به این میهمان مخوف هر شبه عادت کرده بودم، چون دیدار کرکس با آن وامدار آتش. آمدن ماه اما داستان دیگری داشت، شب که به نیمه می رسید و گرگها نومید و پراکنده، سکوتی از نوع دیگر سر می رسید، ماه می آمد، از یخ شکننده تر، در بلور آرام خود، و بالای دریاچه به تماشا می ایستاد، با زبانی از نور و سرما از جهان آنسوی دریاچه می گفت. و من به جهان پیشینم فکر می کردم، به مهرها و لبخندها، به آنهمه اشتباه و خیالپردازی، و بیش از همه به ساده اندیشی ام. اما هنوز ماده گرگ سمج همچنان زبان به یخِ خانه ام می سابید، و انگار که لقمه ای خیالی از گوشتِ من در دهان، می جوید، پشت نگاهش، هیجانِ مریضی خفته بود.

تقویم من چه ساده و صریح بود، پاره ای، مِه تاریک و رفت و آمد سایه ها و گاه مهتاب، پاره ای دگر، مِه کمرنگ و خلوتِ دریاچه و تنهایی. مدام به اندیشه بودم، در ارزیابی آنچه که گذشته بود، و آنچه که باید می کردم و آنچه که نباید می کردم، اما نه هرگز پشیمانی. آن ماده گرگ، که اکنون نگاهش بُرندگی الماس داشت و زورِ چنگ و دندانش به تنهایی از گله ی گرگها بیشتر، هر شب کنجکاو و مریضتر از شب پیش بدیدارم می آمد و می آمد. شبی که مهتاب در راه بود، مرا تاب بسر آمد. سر و تَه شال در دستم، حلقه ی آنرا را از شکاف یخ بیرون انداختم. ندانسته، با حرص جهید و شال بدندان گرفت و در دام افتاد، با هر دوری که می زد، حلقه به دور گردنش تنگتر می شد، پس با هر چه کینه و توان داشتم، دو سر شال را کشیدم، تا بوی گندِ تن و نفسش دریاچه را پُر کرد و به شکم بر یخ درغلتید. مِه که رنگ باخت، شالم را پاکیزه کردم و بر دریاچه که اکنون آشنایم شده بود براه افتادم غرق در اندیشه، پیِ چاره ای. که کمی دورتر از پناهگاهم، ناگهان دیدنِ پیکری دمرو بر یخ مرا شوک کرد. با ترس جلو رفتم. جسدِ مردی، با سبیلی پرپشت و تنی پر از زخم و یخ، تکانش دادم، شالم را بدورش پیچیدم و سر بر سینه اش تا صدای قلبش را بشنوم. دیر شده بود. جیبهایش را گشتم تا نشانی از او بیابم، که یافتم. پس از آنروز، هر صبحگاه، ظهورِ جسدی تازه بر یخِ، روزِ دریاچه را آغاز می کرد، چندان به هراس افتاده بودم که شبها در پناهگاه بیدار می نشستم به تماشای گرگها، که مبادا در خواب غافلگیربشوم و فردا، دریاچه، روز را با بالا آوردن جسد من آغاز کند. و هر صبح از چرتی کوتاه با دلهره ای بیدار می شدم   و از پناهگاهم هر روز از روز پیش دورتر و دورتر می رفتم تا شاید راهی بیابم. اما در جهانی که مرا از آن خبری نمی رسید، چیزی داشت عوض می شد و در جهانِ من نیز، کم کم مِه و تاریکی کمرنگ می شدند، آفتاب چند بار آمد و بر یخ دریاچه نشست، هر چند که شتابزده پرید و رفت. و گرگها شب می آمدند، اما نه چندان گرسنه و حریص و نه ماده گرگی بدنبال چیزی بیش از گوشتِ تنم.

می دویدم و فریاد می زدم، مامورانی سیاهپوش مرا تعقیب می کردند، بوی گند نفسشان، بوی پوزه ی گرگها بود و قیر چسبناک کف خیابان به پاهایم می چسبید، بزمین افتادم، چشمهایم را باز کردم، خیس عرق بودم در پناهگاهم، که در حرکت بود و پیش می رفت، این دیگر کابوس و رویا نبود. پنجره ام بزرگتر شده بود و چون نگاه کردم، یخِ دریاچه ذوب شده بود و پناهگاهم شناور در سراشیبی دریاچه بسرعت پیش می رفت، چه سالها در آرزوی این چنین لحظه ای روز شماری کرده بودم، اما نه اینگونه. قایقم می رفت و می رفت، هوا روشن می شد و خورشید می تابید، چه نامانوس! که هیاهویی شنیدم، قایقی که ته اش را نمی شد دید،‌ با هزار هزار سرنشین از روبرو می آمد،‌ از دور زهرا خانم را بر عرشه دیدم، کمی پیرتر شده بود، اما شادمانه فریاد می کشید و جمعیت آشفته فریاد می کشید و سرنشینان همدیگر را هل می دادند.   

حال که پس از آنهمه سال به هم رسیده بودیم، من قایقم، یخپاره ای، که داشت آب می شد و آنها بر قایقی کج و کوله، پریشان، هر دم در معرض واژگونی. صدایشان کردم، روی برگرداندند و فریاد کشیدند، گوش دادم، صدایشان بلند و روشن بود، اما زبانشان را نمی فهیمدم. به من نگاه می کردند، فریاد زدم: مرا بیاد می آرید؟ پیش از سپیده، ایستگاه سردشت. بِروبِر نگاهم کردند و مبهوت به من خیره شدند. پرسیدم به کجا می روید و اینجا کجاست؟ باز سر تکان داده، چیزی گفتند که من نفهمیدم. آنها نیز مرا نمی فهمیدند، شمرده گفتم: تنها پرسش من اینست که این دریاچه به کجا ختم می شود؟   باز با دهانی نیمه باز مرا تماشا کردند. آه . . . . کجای کار بودیم، فاصله ها تنها غریبی اداها نبود، زبان مشترک نیز از دست رفته بود.

سیاتل، ژوئن ۲۰۱۴
divanpress.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست