بر پشت اسبی ابری و دو سروده ی دیگر
اکبر ایل بیگی
•
این پدر من است، سواری ابری در آسمان، و باز
قصه پردازم، بر فراز شهر با من سخن می گوید
از کودکی ها، سالی که غول مرگ پدرش را برد
از جوانی ها، فصلی که میان دو زن قسمت شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۵ تير ۱٣۹٣ -
۶ ژوئيه ۲۰۱۴
بر پشت اسبی ابری
این پدر من است، سواری ابری در آسمان، و باز
قصه پردازم، بر فراز شهر با من سخن می گوید
از کودکی ها، سالی که غول مرگ پدرش را برد
از جوانی ها، فصلی که میان دو زن قسمت شد
از پیری، روزی که گرگ شب پسرش را خورد.
او اهل آسمان نبود، اما ابری که مثل رخش آمد
او را به جای سوار با خود برد. حالا او آن بالا
بر پشت اسبی ابری، بی خستگی ها می تازد.
خروس ها
مثل کودکی که از تاریکی می ترسد، پنجره را چون باد
رو به سپیده گشود و گفت: دیگر کسی بیدار نمی گردد
ببین، خروس ها همه سنگ گشته اند، بر بام و سایه ها.
نگاه کردم، سنگی روی شانه ی شب، چشم بسته بود.
فروغ
آسمان آبی ست، چند تکه ابر سپید شناورند
زنی می خواند، رو به گندمزار، پشت به من
نسیمی تشنه، او را تا کمر عریان کرده است.
او، فکر می کنم، فروغ است، دوست دارد
دوباره خوشه های گندم را، پستان ها دهد.
|