سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مشکوک ها
داستان کوتاه


نیلوفر شیدمهر


• مادرم، خواهرم و پسرش شب قبلش از ایران رسیده بودند و ما آن روز صبح زود بوداپست را به مقصد استانبول ترک کرده بودیم و بعد از پرواز دوم از ازمیر با قطار و اتوبوس به هتلی تفریحی در نزدیکی کوشاداسی رسیده بودیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ تير ۱٣۹٣ -  ۱۶ ژوئيه ۲۰۱۴


 مشکوک ها
(داستان کوتاه)

مادرم، خواهرم و پسرش شب قبلش از ایران رسیده بودند و ما آن روز صبح زود بوداپست را به مقصد استانبول ترک کرده بودیم و بعد از پرواز دوم از ازمیر با قطار و اتوبوس به هتلی تفریحی در نزدیکی کوشاداسی رسیده بودیم. داشتم برای متصدی هتل توضیح می دادم که ما کانادا زندگی می کنیم ولی جا را خانواده ام از ایران رزرو کرده اند که کسی صدایم زد: "سلام. بالاخره رسیدین؟"
برگشتم. خواهرم بغلم کرد. انگار هزارسال بود ندیده بودمش. با موهای فر ریز زده یک شکل دیگر شده بود. گفت: "چقدر دلم واست تنگ شده بود." بعد از روی شانه ی من با شوهرم به انگلیسی سلام می کرد: "هلو توماش. چطوری؟"
او به فارسی و انگلیسی جوابش را داد: "هلو. گود. سلام چطوری؟"
پرسیدم: "مامان کجاست؟" و بعد از روی شانه خواهرم سرک کشیدم و پسرش شایان را دیدم که به ما زل زده بود. خواهرم برگشت طرف او. "خاله سیما و عمو توماش. بیا سلام کن."
شایان و من به سمت هم رفتیم و او کاغذی را به طرف من گرفت. همان شکلی که در عکس ها دیده بودمش بود، با موهای فرفری عین خودم. خواهرم گفت: "این نقاشی را برای شما کشیده."
"مرسی خاله جان." کاغذ را باز کردم. یک سری تصویر کارتونی کپی کرده بود و پایینش نوشته بود: "سلام خاله سیما و عمو توماش. دلم واسه شما تنگ شده بود."
خط او بر خلاف تصاویر صاف و مستقیم نبود: دندانه ی س هایش روی یک خط نبودند و بعضی کلمه ها بزرگتر و بعضی کوچکتر بودند. با خودم فکر کردم: "ما را که هیچ وقت ندیدی، چطوری دلت تنگ شده، کلک!"
زانو زدم و شایان را بغل کردم: "وای چقدر قشنگه. ممنون."
ولی او حواسش به نقاشی نبود. زیر چشمی یکی مرا نگاه می کرد و یکی توماش را که داشت می گفت:
"Hello tiger. How are you doing?"
بعد به مادرش گفت: "این چی گفت؟"
بلند شدم. خواهرم دستش را گرفت: "دیدی خاله و عمو رو؟ گفتم بهت که شب بخوابی فردا می رسن."
شایان گفت: "آره. ولی این ها مشکوک می زنن."
دهنم از تعجب باز ماند. سال ها بود این اصطلاح را نشنیده بودم. بلند خندیدم. "کی؟ ما؟ ما مشکوکیم؟"
توماش مرا که می خندیدم نگاه کرد: "چی گفت؟"
خواهرم با خنده گفت: "باز از اون حرفا زدی؟"
گفتم: "ما کجامون مشکوکه؟"
شایان کله فرفری اش را تکان داد و چانه اش را خاراند و انگار در یک نمایش بازی می کند گفت: "اون که خارجی حرف می زنه و تو هم که ... یک کمی همچین مشکوک می زنی دیگه."
در چند روز آینده فهمیدم شایان درنقش بازی کردن و چونه زدن و حرف های گنده زدن حرف ندارد. خواهرم می گفت باید هنرپیشه بشود، و توماش می گفت باید نماینده مذاکرات هسته ای ایران بشود.
توماش از من پرسید: "چی می گین؟"
قادر به ترجمه ی فکر شایان نبودم و گفتم: "میگه عمو توماش سلام."
توماش آمد جلو و کف دستش را رو به شایان بالا گرفت و گفت:
"Hello Tiger. Give me a five."
شایان گفت: "این چی چی ها می گه؟"
خواهرم گفت: "می گه سلام آقا ببره."
شایان گفت: "ببر کیه؟ من شایانم. این چرا انقد مشکوکه."
خواهرم خندید. "دستشو بالا نگه داشته که بزنی بهش." من هم با سر تایید کردم.
خواهرم به شانه ی شایان زد:" بزن دیگه."
شایان دستش را بالا برد و به دست توماش زد. توماش گفت:
"Rock and Roll".
شایان گفت: "بازم مشکوک حرف زد."
خنده ام را صدای مادرم قطع کرد که با یک لیوان چایی از راه رسید. از دور گفت: "هلو توماش." و وقتی نزدیک شد از ما پرسید: "کی مشکوکه؟"
. . .
یک ساعت بعد دیگر "گیو می فایو" و "راک اند رول" برای شایان مشکوک نبود و مرتب با توماش کف دستشان را به هر بهانه ای به هم می زدند. شوهر خواهرم چون کار داشت نتوانسته بود بیاید ولی شایان آن قدر مشغول شده بود که به قول خواهرم بابایش یادش رفته بود.
توماش اما کل کل های ما با شایان در سالن هتل یادش نرفته بود. وقتی رفتیم چمدان هامان را دراتاق بگذاریم پرسیده جریان چی بود که من و خواهرم به حرف شایان خندیدیم. حرف شایان را به شکل مستقیم برایش ترجمه کرده بودم.
“Why suspicious? What’s funny about him calling us suspicious?”
مجبور شدم نیم ساعت برایش سخنرانی سیاسی کنم... "مثل کشور شما دیگه. زمان کمونیست ها. مگه نگفتی پلیس مخفی اس تا بی و مامورهای حزب کمونیست به همه مشکوک بودن. که همه خبر چین شده بودند. این بچه تو یه همچین محیطی زندگی می کنه. از تلویزیون و محیط یاد گرفته. تو سریال های ما همه ی شخصیت ها به هم دیگه مشکوکن. راستش منم اولش تعجب کردم. چون خیلی وقته تو اون محیط نیستم نفهمیدم چی می گه و واسه همین خندیدم. ولی بعد متوجه شدم. بچه ست دیگه. جدی نگیر."
توماش سری تکان داد: "هوم."
گفتم: "مثل این که روس ها به سوسیالیسم با چهره ی انسانی دوبچک مشکوک بودن و دزدیدنش بردنش مسکو و زیر فشار مجبورش کردن دعوتنامه ی ورود روس ها و تانک هاشون رو امضاء کنه."
توماش چهره ای در هم کشید. مثل هر وقت که اسم روس ها و بهار پراگ می آمد ، با این که آن زمان تنها یکسالش بوده. گفت: "چه ربطی داره؟ من نمی فهمم."
باید توضیح دیگری پیدا می کردم. چیزی خنده دار که از فاجعه باری قضیه بکاهد. گفتم: "بابا گفت مشکوکی به خاطر انگلیسی حرف زدنت با اون لهجه که "یو" ها را "او" تلفظ می کنی. بورگر به جای برگر. بورن به جای برن ..."
گفت:" لورکینگ بیهایند فورنیچر اند ایتینگ بورگر رو می گی؟"
"Lurking behind the furniture and eating burger?”
هر دو بلند خندیدیم. همان موقع در زدند. خواهرم و شایان آمده بودند دنبالمان که برویم شام. در را که باز کردم شایان تقلید خنده می کرد و بدنش را به چپ و راست حرکت داد انگار کسی قلقلکش می دهد: خاله و عمو ها ها ها ..."
خواهرم گفت: "چی می گفتین که آن قدر بلند می خندیدین که صدای در رو نمی شنیدین؟ این همین طور چند دقیقه ای با مشت به در می کوبید."
. . .
فردا صبح متوجه شدیم که هتل پر از روس است. خیلی از مردها قیافه شان در مایه های توماش بود. البته بر خلاف او هیکلی و درشت بودند. همان طور که به سمت ساحل می رفتیم، مادرم که توماش دستش را گرفته بود تا یکی یکی از پله های محوطه پایین برود رو به من که پشت سرشان بودم برگشت و گفت: "همولایتی هاش این جا زیادن."
گفتم: "اینو جلوش نگی ها. این ها ..." سرفه ای کردم و زیر لب اضافه کردم، "روسن."
گفت: "چه فرق داره؟"
گفتم: "هیچ وقت یاد نمی گیری این مال کجاست. دفعه ی قبل می گفتی یوگسلاوی. یوگسلاوی که الان اصلن وجود نداره."
گفت: " به چشم من که این با این مردهای دیگه فرقی نداره. شکل همن."
با حرص گفتم: "فرق داره ولی حالا تو کار نداشته باش."
خواهرم که جلوتر بود و شایان او را به دنبال می کشید پا یواش کرد: "ولی زبونشونو بلده. نه؟"
گفتم: "آره. ولی ازش نخوای حرف بزنه."
گفت: "چرا؟"
شایان غر زد: "مامان بیا بریم. بچه ها همه رفتن الان منتظرن. مگه نمی بینی؟"
گفتم: "حالا تو برو بچه رو ببر استخر. این قضیه توضیحش طولانیه."
گفت: " نه آخه می خوام بدونم چرا. جریان داره جالب می شه. یک کم مشکوکه."
گفتم: "تو هم شدی پسرت؟ این مشکوک چیه افتاده تو دهنتون؟"
مادرم به بچه ای که موهای طلایی اش به سفیدی می زد و پله ها را سه تا یکی پایین می رفت و می جهید اشاره کرد و گفت: " اگه بچه دار شین بچه تون این شکلی می شه."
گفتم: "یا حضرت عباس، باز شروع شد."
مادرم ایستاد و دست توماش را کشید که جلویش بایستد و بعد دماغ خودش را با نوک انگشت بالا برد و گفت:
“Tomáš, you baby damagh this.”
توماش ابروهایش را بالا برد:
“Me baby damagh this?”
گفتم: "دماغ گنده، توماش."
دماغ گنده. دماغ نایس. بیبی."no مادرم گفت: :
حرف های مان آن قدر چرند و نامفهوم و جالب بود که شایان را هم از صرافت تند رفتن انداخت و خواهرم را عقب گذاشت و پرید طرف ما: "شماها چی می گین؟ دماغ گنده کیه؟"
گفتم: "تو دیگه."
گفت: "نه دیگه خاله. مادر بزرگه." و چشمک زد.
مادرم گفت: " پدرسوخته. حالا دیگه مادر بزرگ دماغ گنده س؟ مال خاله تو چرا نمی بینی؟"
خواهرم به ما پیوست: "باز شروع شد. بابا اصلن دماغ من گنده ست."
گفتم: "مال تو که عملی است. اصلن مال توماش گنده ست که نمیفهمه ما چی می گیم."
مادرم دماغ توماش را گرفت: "مال این خیلی هم کوچولوست. مال خودت گنده ست."
“massive … majestic توماش دستش را باز کرد و با لهجه گفت: "دماغ ... گنده ...
خواهرم ریسه رفت. مادرم که نفهمید توماش چی می گوید حرف خودش را زد: "امیدوارم بچه تون دماغش مثل مال تو نشه. مال این خوبه."
زیر بازوی مادرم را گرفتم: " کدوم بچه؟ بیا بریم مادر من. ظهر شد و ما هنوز به دریا نرسیدیم."
. . .

به پایین پله ها که رسیدیم، پسر بچه ی لاغر و مو بوری با مایوی قرمز به سمت شایان دوید، به بازویش زد و به روسی چیزهایی گفت.
شایان به طرف من برگشت: "این چی گفت خاله؟"
گفتم: " نمی دونم. انگلیسی حرف نمی زنه."
" Uncle Tomáš. He … Boy ..What ?” شایان برگشت طرف توماش:
و ادای حرف زدن را در آورد اضافه کرد: "بگو، حرف بزن اینطوری، حرف حرف حرف."
گفتم: "در انگلیسی حرف زدنش و این که معلوم نیست چی می گه به مادربزرگش رفته." مادرم چپ چپ نگاهم کرد.
توماش به من نگاهی کرد. پسر بچه حرف هایش را به روسی تکرار کرد و به چشمهای توماش خیره شد. شباهت ظاهری قیافه شان در حدی بود که پسر می توانست کودکی توماش باشد. یا پسر او.
در چهره ی توماش هیچ علامت ندانستن نبود. ولی سرش را به طرف شایان چرخاند و به انگلیسی گفت:
“I don’t know.”
خواهرم رو به من گفت: "ولی بلده که روسی."
گفتم: "آره بلده تمام سال های مدرسه خونده."
ولی نگفتم به اجبار. حتی برای یکی از امتحانات شفاهی پایانی کالج باید چهل و پنج دقیقه در مورد نحوه ی کارکرد راکتور اتمی به روسی صحبت می کرده و البته بینش تبلیغ ایدئولوژی مارکسیستی می کرده و این که چقدر برادران روس که کشورش را اشغال کرده بودند صدر پیشرفت های علمی دنیا بودند و راکتور اتمی شان از مال کشورهای امپریالیستی غرق در فساد و فقر غربی بهتر بود. فکر کردم اگر این ها را بگویم سر صبحی باید نیم ساعت برای خواهرم که اهل سیاست نبود سخنرانی کنم.
جواب کوتاهم اما قضیه را خاتمه نداد. خواهرم پرسید: "چرا پس می گه نمی دونم و حرف نمی زنه؟"
بدتر این که سوالش را رو به توماش به انگلیسی تکرار کرد. فکر کردم روز اولی خر بیار و باقالی بار کن. من که نمی توانم بروم ایران و به همین دلیل ما جمع شده ایم این جا، ولی قرار گذشته ایم این چند روزه کاری به سیاست نداشته باشیم و حرف این که چرا من نمی توانم بروم ایران را نزنیم ولی حالا باید حرف این که چرا توماش وانمود می کند روسی نمی فهمد را بزنیم.
وقتی توماش چپ چپ به من نگاه کرد به خواهرم گفتم: "حالا تو چی کار داری؟"
خواهرم گفت: "آخه مشکوکه کارش."
پسر بچه در این مدت آهسته قدم به قدم ما می آمد و با تعجب ما را نگاه می کرد.
مادرم دست توماش را کشید و مثل شایان ادا در آورد: "حرف بزن. حرف حرف حرف حرف ..."
شایان هم آن دست دیگرش را: "اینطوری. بگو این چی می گه. حرف حرف حرف ..."
توماش که گیر افتاده بود دستش را رو با شایان بالا گرفت و گفت:
“Let’s go to the pool. Give me a five. Rock and roll.”
شایان به دست توماش زد و بعد آن را گرفت و دو تایی جلو جلو به سمت استخر سمت چپ محوطه رفتند. پسر اولش ایستاده بود و همراهشان نرفت تا این که شایان سرش را برگرداند و با دست به او اشاره کرد و داد کشید: "بیا. تو هم بیا."
"Go to the pool.” خواهرم گفت:
“Go.”مادرم گفت:
“Go. Go play with them.”من گفتم:

رفتن توماش با شایان کار خواهرم را آسان کرد. گفت: "آخیش، حالا می تونم برای خودم آفتاب بگیرم."
بچه ها بالای سرسره توی استخر جمع شده بودند. ما به سمت ساحل می رفتیم. با این که هنوز ساعت یازده صبح بود شن ها داغ بودند. همان که می خواستم: داغی ... آفتاب ... خاورمیانه... خانه.
چشم دواندم و چند صندلی خالی که سایبان هم داشتند پیدا کردم و گفتم: "این جا خوبه؟"
خواهرم گفت: "مامان بشینه زیر سایبون."
من حوله ام را روی صندلی بین مادر و خواهرم پهن کردم. حوله ی توماش را کنار صندلی مادرم پهن کردم. زیر سایبان.
مادرم گفت: "چرا مال اونو دور از خودت پهن کردی؟"
گفتم: "اونو که هر روز می بینم. اومدم این جا که بعد سال ها شما رو ببینم."
مادرم دامنی را و روی لباس غواصی که برای خودش خریده بود که پوشیده باشد در آورد. روسری اش را به پشت بسته بود، رویش کلاه گذاشته بود و گوشواره های حلقه ای بزرگ انداخته بود. مثل همیشه کلی هم آرایش داشت. خط چشم و خط لب، انگار قرار بود به مهمانی شب برود. توماش شب قبل گفته بود: مادرت با این گوشواره ها و تیپ شبیه فالگیرها شده. خواهرم خندیده و گفته بود راست می گه ولی از ترس این که مادر بدش نیاید برایش ترجمه نکردیم.
مادرم از توی کیفش دو کتاب و یک دفتر بیرون آورد: "دو تا کتاب آوردم. یکی در مورد مولوی و دفترچه ام را هم که کلی شعر توش نوشته ام که برایت بخوانم."
خواهرم از توی ساکش روغن برنزه کردن را در آورد، و صندلی اش را خواباند. روی آن دراز کشید، بند بیکینی اش را شل کرد و شروع کرد به روغن مالی.
گفتم: "دریا نمی آیی؟"
گفت: "الان نه."
صندلی ام را به تمامی نخواباندم. می خواستم دریا را تماشا کنم. مادرم عینکش را به چشم گذاشته بود و دفترچه اش را باز کرده بود و مثل هنگام مکالمات تلفنی مان گفت: "یک شعر دیگر برایت بخوانم؟"
سر تکان دادم و همان طور که به موج ها و بچه هایی که از رویشان می پریدند چشم دوخته بودم به صدای مادرم که در گوش هایم می ریخت گوش دادم. خواهرم ولی برنامه ی شعر خوانی را زود قطع کرد. گفت: "مامان برو مواظب شایان باش و بذار توماش بیاد این جا با سیما بره دریا. می شناسی این دخترتو که عشق دریا داره. اون مرد هم نیومده این جا که بچه داری کنه."
مادرم عینکش را در آورد و گذاشت توی قابش. "یک شعر همین هفته ی پیش یکی از خانم ها در کلاس عرفان خوند که خیلی قشنگه." بدون عینک باز شبیه فالگیرها شد.
چقدر هم پیر شده بود. با وجود کرم پودر، چانه و گردن سنش را به خوبی نشان می دادند. پیشانی اش چون باتکس زده بود صاف تر بود. ولی دستش که نگاه کردم هوس کردم بگیرمش.
گفتم: "دستت درد نکنه که می ری شایان رو بگیری."
گفت: "خواهش می کنم. خودم هم می خواستم برم تو آب استخر یک خورده خنک شم."
. . .
روزها با سرعت گذشت و به روز جدایی نزدیک شدیم، به بازگشت آن ها به ایران بدون ما. خواهرم روزی چند بار با شوهرش در تهران، که درگیر کار ساخت و ساز بود، صحبت می کرد. شایان دلش برای پدرش تنگ شده بود و بعضی وقت ها می گفت: "چند شب دیگه می خوابیم تا بابا رو ببینیم؟"
ولی گاهی هم یادش می رفت که بابایش نیست. مخصوصن زمان هایی که توماش همراهی اش می کرد و با او به استخر بالایی که یک پارک آبی کوچک داشت می رفت. استخر پایینی فقط یک سرسره کوچک داشت. سرسره پارک آبی بسیار بزرگ بود و باید پنجاه پله می رفتی تا به بالایش برسی. بعد به پشت می خوابیدی و توی تونلی که مرتب پیچ می خورد پایین می آمدی و از دهانه ی لوله ای زرد رنگ تالاپ می افتادی در آب.
پسر بچه های دیگر همسن شایان خودشان تنها می رفتند و پدر مادرهایشان که کنار ساحل یا استخرهای بزرگسالان می خوابیدند فقط وقتی سراغشان را می گرفتند که می خواستند به اتاق بروند. ولی خواهرم در همه چیز به قول خودش وسواس داشت و شایان را یک لحظه تنها نمی گذاشت. به خصوص اگر می خواست به پارک آبی برود. بهش می گفتم: "انقدر این بچه را به خودت وابسته نکن. بگذار کارهایش را خودش انجام دهد. بهش مسئولیت بده. چرا غذایش را برایش قاشق می کنی؟ مگه بچه ی هشت ساله خودش دست نداره و نمی تونه غذا بخوره؟"
می گفت: "آره راست می گی. ولی پارک آبی رو نمی تونم بذارم خودش تنها بره. این بچه الان دست من امانته. یک وقت خدایی نکرده بیفته سرش بشکنه، من جواب پدرام رو چی بدم؟"
مسئولیت همراهی شایان در پارک آبی که مرتب هوسش را می کرد بیشتر وقت ها گردن توماش می افتاد. خواهرم آخر عهد کرده بود کاملن برنزه برگردد پیش شوهرش و مادرم پایش درد می کرد پنجاه پله را بالا برود و بعد ممکن بود وقتی از سرسره شالاپی در آب می افتد روسری اش بیافتد و توی لباس غواصی اش پر از آب شود. شایان هم بیشتر خوش داشت با او برود. می آمد و دستش را می کشید:
“Uncle Tomáš, Aqua-park!”
دوست اصلی شایان همان پسربچه ی لاغر روس بود. با کله ی گرد و موهای بور، صورت استخوانی، لبهای باریک و چشمهایی به رنگ قهوه ای تیره و نگاهی هوشیار، خیلی شبیه بچه گی های توماش در عکس هایش. پسر از سنش بزرگتر به نظر می رسید. با این که به ظاهر همسن شایان بود از لحاظ رفتاری از او بسیار بزرگتر و عمیق تر می آمد. یکی دو بار در محوطه با او صبحت کرده بودم و پرسیده بودم توماش و شایان کجا هستند. با دقت به من گوش داده بود و دستم را گرفته بود و به سمت آن ها راهنمایی ام کرده بود. حتی اگر نمی دانست کجا هستند، باز هم دستم را می گرفت و به جاهایی که فکر می کرد آن جا بودند می برد. نگاه مراقبش همه طرف را رصد می کرد و شایان و توماش را بین دیگران پیدا می کرد. برای مثال روی پله های سرسره.
یکی دو بار برای تشکر به پشتش دست زدم. دلم می کشید که به موهایش دست بکشم و چیزی در قلبم سر می خورد که بغلش کنم ولی نمی کردم. فقط می گفتم اسپاسیبا.
“Spasiba.”
پسر بچه لبخند می زد و قهوه ای چشمش پررنگ می درخشید.
. . .
توماش خیلی اهل شنا بود و روزی چند بار به دریا می رفت، من هم. ولی یکی در میان همراهی اش می کردم. جایش می ماندم با مادرم حرف بزنم. چند روز دیگر باز از هم دور می افتادیم. خواهرم هر فرصتی که گیر می آورد خودش را برنزه می کرد. بعضی وقت ها می رفت استخر سرباز طبقه ی اول، سمت راست قسمت سونا، مشرف به دریا که بچه ای درش نبود و آن جا آفتاب می گرفت. در این مواقع مسئولیت مراقبت از شایان می افتاد گردن مادرم.
می گفت فقط یک ساعت می رود ولی اغلب بیشتر می ماند. گاهی با شوهرش ساعت ها تلفنی حرف می زد.
یکی از روزها که مادرم با شایان رفته بود استخر و من و توماش به شنا، وقتی از دریا برگشتیم و داشتیم می رفتیم آبجو بنوشیم
پسر بچه روس را دیدیم که به طرفمان دوید و دست توماش را گرفت و کشید:
“Your son …”
جمله را به روسی تمام کرد.
من و توماش دنبال پسر به سمت استخر بچه ها دویدیم. شایان بالای سرسره بود و از دماغش خون می آمد و گریه می کرد. توماش پرید توی استخر، بچه ها را از پله های سرسره عقب زد و شایان را از پشت گرفت. من که وارد استخر شده بودم، شنیدم که به او می گفت سرت را خم کن عقب ولی شایان در دست های او دست و پا می زد و جیغ می کشید. توماش سر شایان را که به این ور و آن ور می اندخت با یک دست گرفت و کمی به سمت عقب خم کرد. بعد با دو انگشت قسمت بالای دماغش را گرفت. خون که از جهش افتاد، او را که هم چنان لگد می انداخت از بالای سرسره پایین آورد و به طرف چمن ها برد. من هم به دنبالش. پسربچه هم به دنبال من.
یک دقیقه هم نکشید که خون دماغ شایان بند آمد. دیگر جیغ نمی کشید و مثل یک بره در بغل توماش دراز کشیده بود. توماش به من گفت:
“Go get napkin”
قبل از من، پسربچه به سمت چادری که در آن آبجو می فروختند دوید و با دو دستمال کاغذی برگشت. توماش دستمال ها را گرفت و دست های خودش و صورت شایان را پاک کرد. دستمال که کنار رفت، شایان داشت می خندید. همان وقت روی پایش پرید و انگار او همان بچه ای نبود که چند دقیقه پیش استخر را با فریاد روی سرش گذاشته بود. دست پسر بچه را کشید که برویم.
پسر بچه برگشت طرف توماش و با نگاهش از او اجازه خواست.
شایان گفت:
“Uncle Tomáš, Rock and Roll?”
توماش خندید و دستش را با انگشت های باز به سمت شایان گرفت.
شایان به سمت دوستش برگشت و با سرش به او و بعد توماش اشاره کرد و گفت:
“Give me a five”
و خودش دستش را به دست توماش زد. پسر بچه دستش را به تقلید از او به طرف توماش گرفت. توماش به آن زد و گفت:
“Spasiba.”
پسر بچه خندید و دست شایان را گرفت و دو تایی به سمت استخر دویدند.
آن ها که رفتند تازه سرو کله ی مادرم با دو تا بستنی در دست پیدا شد. گفتم: "کجا بودی؟ بچه رو ول کردی به امان خدا و برای خودت رفتی؟
گفت: "داشت بازی می کرد. مگه چی شده؟"
گفتم: "خون دماغ شده بود. دوستش اومد توماش رو خبر کرد."
مادرم بی خیال گفت: "شایان همیشه تو آفتاب خون دماغ می شه. من رفتم رستوران برای خودش و دوستش بستنی گرفتم. ولی حالا تو چیزی به مادرش نگو که قیامت می کنه."
بستنی ها داشت آب می شد. چند قطره روی دست مادرم چکید و او آن ها را از روی دستش لیس زد. بستنی ها را از دستش گرفتم: "اون دو تا انقدر عشق استخر داشتن که باز رفتن. بده ما بخوریم."
مادرم گفت: " من این ها رو واسه اون تا بچه آورده بودم."
”never mind! گفتم: " مامان به قول خودت
این تنها جمله ی انگلیسی بود که مادرم به خوبی ادا می کرد و ورد زبانش بود. زمانی که به کانادا به دیدار ما آمده بود تا چیزی می شد می گفت "نور مایند."
مادرم خندید: "حالا شما دو تا بعد خوردن بستنی برنامه تون چیه؟"
گفتم: "اگه تو دوباره نری سراغ خوراکی و بری مواظب بچه بشی، ما یک دور دیگه بریم دریا."
گفت: "شما دو تا هم عشق آب دارید ها. برید. باز ملی موند و حوضش. همه مادرو تنها می ذارن."
گفتم: "ای قربون اون ملی برم. هیچ هم تنها نیست. ماها همه دورشیم فقط چند متری ... چند کیلومتری ... چند هزار کیلومتری اونورتر."
. . .
پسر بچه روس که هیچ وقت اسمش را نپرسیدم دیگر عضوی از خانواده ی ما شده بود. نمی دانم والدینش کی بودند. هر که بودند به نظر می رسید خیالشان از پسرشان راحت باشد. به حق هم بود. او نه تنها مراقب خودش بود مراقب شایان هم بود و ما خوشحال بودیم.
پسر در بسیاری از عکس های خانوادگی مان از این مسافرت هست. همیشه جلوی توماش ایستاده و من طرف راست توماش هستم. انگار که پسر ماست. طرف چپ توماش مادرم است و بعد خواهرم و شایان که جلوی او ایستاده. جای شوهر خواهرم که شایان تا حدی از نظر قیافه شبیه اوست خالی است.
شایان شباهت زیادی هم به بچه گی های من دارد. زمانی که مثل او هفت هشت ساله بودم. موهای فرفری اش، ابروهایش. پیشانی کوتاهش. در عکس ها پشت ما دریاست.
یک روز که با خواهرم برای شنا رفته بودیم، برای شرح زندگی در غرب برایش، از استعاره ی دریا استفاده کرده بودم. آخر گفته بود خیال مهاجرت دارد. شنایش هم قوی نبود و زود خسته می شد و می گفت برگردیم. گفته بودم زندگی در غرب مثل زندگی در دریاست. همیشه در حال تغییر. یک زمان آرام ا و زمان دیگر ممکن است چنان متلاطم شود که از نفس بیندازدت. گاهی هم دریا چنان طوفانی می شود که خیلی ها را غرق می کند. باید شناگر قابلی باشی. بعد هم فقط خودت هستی و خودت و کمکی در کار نیست. یا می توانی دوام بیاوری یا آب از سرت می گذرد.
همان طور که دست و پا می زد با تردید نگاهم کرده بود.
اضافه کردم: "به خصوص اگر هم چنان قصد دارید یک بچه ی دیگر بیاورید، باید قیدش را بزنی. یا مهاجرت یا بچه."
پرسیده بود: "می گن که برای بچه پول می دن."
"آره. ولی خیلی کمه. بعدش هم تو که بیای اون جا که نمی تونی بری سر کار دندانپزشکی ات. باید دوباره امتحان بدی. خیلی سخته. یک سال خوندن سخت می خواد بعدش هم باید بری کارآموزی. با بچه کوچیک که نمی شه. تا بچه کمی بزرگتر شه، حرفه ات از دست رفته."
به پشت خوابیده بود: "چه می دونم. ما هم گیری افتاده ایم."
بهش گفته بودم شنا کنیم به طرف آبشار نمکی که چند صد متر آنورتر بود و بعد به ساحل کوچکی که چند صد متر آنورتر. من و توماش چند بار تا آن جا رفته بودیم.
به قسمت هایی از آب که تیره تر بودند اشاره کرده بود. سخره هایی بودند که رویشان خزه و مرجان روییده بود. "نه. از این ها تا اون جا زیاده. روشون شنا می کنم و خزه ها به پاهام می خوره یک جوری می شم."
جلبک هایی که روی قسمتی نزدیک ما بودند زیر آب دیده می شدند. با جریان آب اول به یک سمت موج برمی داشتند و بعد به سمت مخالف. راهی مارپیچ و سبز بین قسمت های تیره را نشانش داده بودم: "از وسطشون شنا می کنیم و می ریم. بیا. سختیش لذت بخشه."
گفته بود: "نه. شایان رو خیلی وقته تنها گذاشتم. مامان گناه داره."
به ساحل برگشته بودیم.

پسر بچه در یکی از عکس هایمان سر میز شام هم هست. شایان گفت اجازه اش گرفته. انگار بعد چند روز زبانش را یاد گرفته و حالا مترجمش شده بود.
مادرم مثل همیشه گفت: "نور مایند" و تند تند خوراکی هایی را که برداشته بود در بشقاب بچه ها گذاشت.
بعد شام پسر رفته بود و خواهرم و شایان و مامان به اتاق ما آمدند تا عکس هایی را که در بوداپست گرفته بودیم روی "تبلتم" نشانشان بدهم. در راه خواهرم گفت: "باید اسم این بچه را بپرسیم که اگر بعدن کسی ازمان پرسید این پسر توی عکس ها کیه، حداقل اسمش را بدانیم."
"تبلت را گذاشتم وسط تخت و همگی دورش نشستیم. از روی عکس های تابلوهای نقاشی و یا آن هایی که مربوط به وقایع تاریخی مجارستان مثل شورش و سرکوب سال ۱۹۵۶ و ماجرای ایمره ناگی بودند برای این که حوصله شان سر نرود سریع می گذشتم و فقط روی عکس هایی که ما تویشان بودیم مکث می کردم و شرح کوتاهی می دادم. مثل عکسی که در آن توماش برای مسخره بازی دست در گردن مجسمه ی مردی با سبیل چخماقی انداخته بود. خودش در شرحش به فارسی گفت: "دوچرخه. سبیل بابا می چرخه." و همه خندیدیم.
بعد این جمله شایان به توماش بند کرده بود و می گفت: "بگو تشت ...بشین برو رشت. بگو قابلمه ..."
آن دو تا از دیدن عکس ها غافل شده بودند. مادرم هم که اهل عکس نبود و در بازی شایان و توماش وارد شده بود. خواهرم اما هم چنان طرفدار پر و پا قرص دیدن بود و من یکی یکی عکس ها را ورق می زدم.
به عکس سیم خاردار حلقه به حلقه، همان که دور بلوک شرق کشیده بودند و به "آیرون فنس" معروف بود رسیدم و داشتم سریع و بی توضیح رد می شدم که خواهرم گفت: "وایسا وایسا. نه برو عقب. این چیه؟ واسه چی سیم خاردار گذاشتن تو موزه؟"
خوشحال بودم که شایان حواس توماش را گرم بازی کرده بود. یاد آن چه بین ما در موزه گذشته بود افتادم.
از توماش خواسته بودم برود پشت سیم خاردار بایستد که عکس بگیرد. چهره در هم کشیده بود و گفته بود: "هرگز."
خودم هم زود فهمیده بودم تقاضای نادرستی کردم. این که از کسی که همیشه در فکر فرار به آنور سیم خاردار بوده بخواهی حالا پشتش عکس بگیرد. فرار با همه ی عواقبش حتی ندیدن خانواده و آن ها را در دردسر پلیس مخفی و حزب کمونیست اندختن. حتی محرومیت بچه های خواهر از ورود به دانشگاه و مشکلات دیگر. توماش چند بار ماجرای نقشه شان برای یک فرار بزرگ را برایم گفته بود و این که به خاطر عقیم ماندن چقدر بهش ضربه روحی خورده بود. با همسر سابقش یک بار یک نقشه ی بی رد خور کشیده بودند که وقتی به تعطیلات اسکی در یوگوسلاوی می روند از آن جا فرار کنند. تمام جزئیات را در نظر گرفته و بارها مرور کرده بودند. ولی دو روز مانده به تعطیلات مامور برنامه ریزی سفرها از اداره ای زیر نظر حزب کمونیست زنگ زده بوده و به دلیلی سفرشان را کنسل کرده بود.
نه کار خوبی نبود که به کسی که بعد این ماجرا امیدش به آزادی را از دست داده بود بخواهم پشت سیم خاردار عکس بیاندازد. توماش گفته بود: "امید داشته باش. من هم یک زمان فکر می کردم هیچ وقت هیچ چیز عوض نخواهد شد. تمام عمرم پشت آیرون فنس خواهم ماند و خواهم پوسید. حالا باز وضعیت تو که خوبه. شما ایرانی ها حداقل می تونین بیاین بیرون. فقط بعضی تون مثل تو تو نمی تونین برگردین. ما نمی تونستیم فرار کنیم."
به جای توماش من رفته بودم پشت سیم خاردار. ارتفاعش تا سینه ی من می رسید و طولش یک متر و نیم ولی در نهایت در یک جا حلقه های پیچ در پیچش قطع می شد. البته سال ها بعد در موزه. در زمان خودش کیلومترها و کیلومترها ادامه داشته.
ایستاده بودم در جایی که سیم های لخت قطع شدگی و شروع راهی جدید را نشان می دادند و گفته بودم توماش ازم عکس بگیرد.
باز هم چهره در هم کشیده بود و گفته بود:
"Really?"
صدایم را پایین آوردم و شرح ماجرا را برای خواهرم گفتم. او گفت: "بیچاره توماش. پس این ها اوضاعشون از ما بدتر بوده."
گفتم: "بستگی داره از چه نظر بگی. مثلن زن هاشون مجبور نبودن حجاب بذارن و گشت ارشاد نداشتن که دختر و پسرها رو بگیره. ولی هر دو رقمش خیلی بده."
. . .
روزها به سرعت می گذشت و یک روز بیشتر به وداع نمانده بود. ما تازه یادمان آمده بود در خیلی فعالیت هایی که در هتل در جریان بود شرکت نکرده ایم. برای مثال زومبا که من و خواهرم دوست داشتیم. یا بازی مینی گلف که توماش پیشنهاد کرده بود. پنج روز همینطور گذشته بود و هنوز همدیگر را درست ندیده بودیم.
بعد از ناهار و تا قبل شروع زومبا دسته جمعی مینی آمدیم گلف بازی کنیم. شایان و دوستش هم آمدند ولی همه حواسشان به زمین کوچک فوتبال پشت محوطه ی گلف بود که چند پسر نوجوان در آن بازی می کردند. توماش نحوه ی به دست گرفتن چوب گلف وایستادن و ضربه زدن را به همه آموزش داد. خواهرم زود یاد گرفت ولی مادرم چوب را اشتباه دستش می گرفت و جوری چوب را تکان می داد که یا به زمین سفت می خورد و یا توپ را به هوا بلند می کرد. دوست هم نداشت توماش هر دفعه شکل بازی اش را تصحیح کند.
شایان می خواست هر بار نوبت او باشد و مرتب به خواهرم غر می زد و می خواست چوب را از دستش که با من در گروه مخالف آن ها بود در بیاورد.
با این همه ما بازی را ادامه دادیم و به زمین نهم از هجده رسیده بودیم که نوجوان های زمین فوتبال رفتند و شایان و دوستش به دنبالش دویدند تا زمین را بگیرند. مادرم هم از بازی انصراف داد و گفت می رود استخر چون در آفتاب گرمش شده. من و خواهرم و توماش اما هر هجده مرحله را تمام کردیم. بعد بازی توماش گفت می رود آبجو بگیرد.
من و خواهرم گفتیم همین جاییم و دست در گردن شروع به قدم زدن دور محوطه ی فوتبال کردیم. شایان غر می زد که همبازی ندارند و فوتبال دو نفری نمی شود. به خواهرم گفتم: "بیا برویم با بچه ها."
شایان به جای دنبال توپ بودن بیشتر حرف می زد و این پسر بچه روس بود که در مقابل من و خواهرم که تیم مخالف بودیم بازی می کرد و توپ را از زیر پاهای ما که با دمپایی می دویدیم می زد. او به تنهایی پشت سر هم به ما گل می زد.
خواهرم داد می زد: "بگیر بگیر ازش."
من بازی را خیلی جدی گرفته بودم و به دنبال پسر بچه می دویدم. اما او بسیار فرز بود و دور من مانور می داد و توپ را ماهرانه از این پا به آن پا می داد و جلو می رفت. خواهرم هم نمی توانست از دروازه دفاع کند. او زودتر از من جا زد: "وای خسته شدم."
من هم پشتش از زمین بیرون رفتم: "با دمپایی نمی شه بازی کرد."
خواهرم دست در کمر من انداخت: "یعنی بی دمپایی می تونستی از این بچه ببری؟"
گفتم: "عمرن. این بازی بلده."
گفت: "شایان نمی تونه با این بازی کنه. باید توماش رو بیاریم کمکش."
همان موقع توماش آمد و ما لیوان های آبجویی را که برایمان گرفته بود از دستش گرفتیم و گفتیم: "نوبت توست که بروی با پسرها بازی کنی."
توماش وارد میدان شد. او و پسر همبازی خوبی برای هم بودند. شایان هم دنبال توماش می دوید و توماش سعی می کرد به او پاس بدهد و با روحیه معلم واری که داشت مرتب راهنمایی اش می کرد که چه کار کند.
خواهرم گفت: "آی قربون پسرم برم که نخودی بازیه."
آبجویمان که تمام شد از دیدن بازی سیر شدیم و رفتیم سراغ مادرمان، اول کمی به هم در استخر بچه ها آب پاشیدیم و بعد بیرون آمده و تا زومبا شروع بشود سه تایی دست در بغل هم در محوطه گشتیم.
مادرم گفت: "سه تفنگذار."
خواهرم گفت: "مثل اون موقع ها."
و من یاد سال ها قبل افتادم که مادرم هنوز جوان بود و موهایش را شرابی کرده بود و داشتیم می رفتیم خرید که همسایه مان در خیابان دیده بودمان و گفته بود: "تبارک الله سه زیباروی. ولی ملی خان، ماشاء الله شما از دخترهات خوشگلتری."
راست می گفت. مادرم آن روز می درخشید. مثل ملکه ها. با دماغ پر ابهتش. دماغی که شبیه مال خواهرم قبل عمل بود. فکر کردم چه خوب که مادرم به حرف خواهرم گوش نکرد و دماغش را زیر چاقوی جراحی نداد. وگرنه وقتی می دیدمش جا می خوردم. همانطور که از دیدن خواهرم بعد از عمل جا خورده بودم. آخر یک شکل دیگر شده بود و قبولش سخت بود که او همان خواهر کوچولوی من است.
امروز اما بر خلاف آن روز خرید مادرم لنگان لنگان در دمپایی های پاشنه بلند که ادعا می کرد راحت است راه می آمد نگاهم را دامن قهوه ای اش که روی لباس غواصی پوشیده بود و روی زمین می کشید جلب کرد، و بعد دستش که با آن کمر خواهرم را گرفته بود. پر چروک بود: دست یک مادر پیر.
. . .
روز خداحافظی که شد هیچ کدام آماده نبودیم. اتوبوس تور که خانواده ی مرا به همراه دیگر ایرانیان به تهران می برد ساعت دو بعداز ظهر از جلوی هتل حرکت می کرد. بر خلاف معمول قرار شد ناهار آخر را به جای دم استخر در رستوران هتل بخوریم. مادر و خواهرم چمدان هایشان را شب قبل بسته بودند و فقط باید می آوردند پایین.
خواهرم تند تند لقمه دهان شایان می گذاشت. شایان با دهان پر از او پرسید: "خاله اینا هم میان؟"
خواهرم گفت: "نه. اون ها یک شب دیگه این جا می مونن و بعد میرن خونه شون."
شایان قاشقی را که به سمت دهانش می آمد پس زد: "خونه شون کاناداست که، خیلی دوره؟"
خواهرم قاشق را تا دهانش دوباره باز شد تا سوال دیگری بکند در دهانش گذاشت: "آره خیلی دوره. بخور."
مادرم دستش را روی شانه ام گذاشت: "این خاله ات رفته خیلی دور از مادرش. تو این جوری نکنی با مادرت شایان ها."
شایان از سر میز پا شد و آمد طرف دیگر میز که ما نشسته بودیم، دست مادرم را از روی شانه ی من برداشت و دست خودش را اندخت گردن من و با دست دیگر از جیبش کاغذی بیرون کشید: "برای تو خاله."
کاغذ را باز کردم. برایم نقاشی کشیده بود. ما را و خودش را. پایینش هم چند خطی نوشته بود.
شایان گفت: "خاله ایران نمی آیی؟ بیا بریم با عمو توماش. خونه ی ما."
گفتم: " میاییم. خیلی دوست داریم بیاییم."
"پس الان با ما بیاین."
من من کردم: "به این زودی نمی شه. راهمون نمیدن شایان جان."
پرسید: "چرا؟"
گفتم: "آخه آقای خامنه ای خاله سیما رو دوست نداره. گفته نیاین."
شایان رو کرد به مادرش که آن طرف میز داشت ناخن های لاک زده اش را با دستمال پاک می کرد و گفت: "مامان. آقای خمینی به خاله گفته ایران نیان؟"
فکر کردم اگر خواهرم بیاید کانادا و بخواهد دندانپزشک بماند باید ناخن هایش را کوتاه کند و بعد فکر کردم چرا شایان به جای خامنه ای می گوید آقای خمینی. خواهرم سرش را بلند کرد و در جواب شایان گفت: "آره. گفته نیان." و باز سرش را پایین انداخت و مشغول ناخن هایش شد.
شایان پرسید: "چرا؟"
و وقتی جوابی نشنید رو به مادرم کرد که هنوز مشغول خوردن بود. "مامان بزرگ، مگه خاله سیما چی کار کرده که اون ... یعنی آقای خمینی ..."
مادرم گفت: "کاری نکرده.فقط آقای خامنه ای رو دوست نداره."
شایان اما ول نمی کرد: " اون از کجا می دونه خاله سیما دوستش نداره؟ خودش بهش گفته؟"
چون جوابی نشنید باز رو کرد به مادرم: "مادربزرگ بگو دیگه. بگو خاله سیما چی کار کرده؟"
خواهرم کلینکس دستش را در بشقابش اندخت و از آنور میز گفت: "شعار داده. مثل تو که اون چند وقت ها تو خیابون .. یادته که چند سال پیشو رفته بودیم میدون ونک؟"
شایان کنجکاو تر شد. دستش را از گردن من برداشت و نیم خیز شد به سمت خواهرم: "شعار چی؟"
خواهرم دستش را مشت کرد و بالا آورد: "گفته مرگ بر ..."
در این جا لازم دیدم در صحبتشان مداخله کنم: " نه ، مرگ بر خوب نیست. خاله مرگ بر نمی گه. فقط گفته آقای خامنه ای بده."
جواب من شایان را قانع نکرد مثل توماش که هاج و واج به ما نگاه می کرد که چه می گوییم، او هم نگاهش را بین من و مادرم و خواهرم چرخاند: "به من هم بگین دیگه."
چند لحظه ای در سکوت محض گذشت. در ذهنم دنبال جواب می گشتم که یاد روز اول زمان ثبت نام در هتل افتادم و گفتم: "آقای خامنه ای گفته خاله و عمو مشکوک می زنن."
شایان مخالفت کرد: "نه خاله. اصلن. تو آخه کجات مشکوکه؟"
گفتم: "اوا. پدرسوخته مگه تو هم روز اول نگفتی ما مشکوک می زنیم؟ حالا می گی نه؟"
مادرم آرنجش به پهلویم زد و زیر لب گفت: "پدر سوخته!" و لبهایش را گاز گرفت و به سمت خواهرم ابرو بالا انداخت.
شایان گفت: "نه خاله. من عمو توماشو گفتم؟"
پرسیدم: "یعنی خاله اوکی است؟"
گفت: "آره بابا."
پرسیدم: "پس عمو توماش نیاد ایران؟"
گفت: "چرا بیاد. من خودم به آقای خمینی می گم."
خواهرم پرسید: "چی می گی؟"
گفتم: "گفت می گم من اون روز شوخی کردم بابا. اینا آخه کجاشون مشکوکه. نه مادربزرگ؟ کجاشون مشکوکه؟!"
مادرم رو به من گفت: "تو بیخود می ترسی. کاری نکردی که. من چند وقت پیش با یکی از بچه های سابق اداره درد دل می کردم گفت کسی رو در وزارت کشور سراغ داره. دفعه دیگه که دیدمش گفت با طرف صحبت کرده و اون گفته به دوستتون بگین به دخترش بگه برگرده. الان کاری ندارن."
گفتم: "مادر من کار این ها حساب نداره. کسایی رو به خاطر هیچی که تو فیس بوک نوشتن زندان کردن. من که کلی مقاله نوشته ام."
خواهرم گفت: "حالا مگه اون مقاله ها چیه؟"
توماش با این که نمی دانست حرف سر چیست به نظر می رسید تشخیص داده موقعیت دشواری بود و برای تغییر موضوع به کاغذ دست من اشاره کرده و گفت:
“What is this?”
مادرم اما بی توجه به او رو به من گفت: "اون طرف که تو وزارت کشوره پیغام داده که اگه می خواین می تونه نگاه کنه ببینه اسمت تو لیسته یا نه."
گفتم: "این کارو نکنی ها. تو لیست هم نباشه بعدش می ره."
مادرم گفت: "تو بیخود می ترسی. کاری نکردی که. تو خودت بیخود فکر می کنی مشکوکی."
حرف های ما باز شایان را تحریک کرد. در حالی که یک حلقه از موهای فرفری اش را دور انگشت می چرخاند: "خاله مشکوک، مشکوک می دونی چیه، مش کوک، نیستی. من دارم بهت می گم. بیا با من بریم خونه مون. اینم بیار."
سفت بغلش کردم و فشارش دادم: "ای قربون فرفری ام برم که جون می ده برای چونه زدن." شایان اما خودش را از بغلم در آورد: "وای خفه م کردی." و به شانه ی توماش زد:
“You come my house. Daddy Tehran. OK باشه?”
“باشهI will come to your house in Tehran and meet your dad.”
و باز دوتایی دستشان را به هم زدند و راک اند رولشان را گفتند.
خواهرم گفت: "می بینی پسرم چه هنرمنده و چه طور قضایا رو حل می کنه؟"
گفتم: "آره. به خاله ش رفته دیگه. تئاتری سابق. ببین چه نقاشی هم واسه ما کشیده."
به کاغذ دستم نگاه کردم. شایان نوشته بود: "خاله سیما و عمو توماش خیلی دوستتان دارم. اگر تهران خانه ی ما بیایید برایتان جایزه می خرم."
شایان را باز بغل کردم و فشار دادم و گفتم: "جایزه چی برامون می خری؟"
شایان اینبار خودش را از بغلم خلاص نکرد، گفت: "قول می دی؟"
گفتم: "قول. گیو می فایو."
دست هایمان را بالا آوردیم و به هم زدیم.
گفت: " پس بیا الان بریم. من فرداها، شب که بخوابیم و صبح شه، خب، به آقای خمینی زنگ می زنم و می گم خاله م مشکوک نیست و اجازه بده. خب؟"
گفتم: "الان که نمی شه ما با شما بیاییم. اتوبوستون جا نداره."
شایان گفت: "تو بیا و بقیه ش با من. باشه؟" و سرش را پایین و بالا برد و خواست من تقلید کنم.
سرم را به علامت قبول تکان دادم: "باشه حتمن می یایم. ای قربونش برم. تو برو و یک شب دو شب این جورها بخواب. ما رسیدیم."
تا شایان باز پیله کند، خواهرم بلند شد: "دیر شد دیر شد. بدو بریم. الان اتوبوسمون می ره."
. . .
توماش چمدان خواهرم را به سمت اتوبوس می کشید و خواهرم با شوهرش تلفنی حرف می زد و می گفت دارند برمی گردند. در این چند روز چشمم به موهای فر ریز زده اش عادت کرده بود و دیگر به نظرم غریبه نمی آمد. شلوارک به پا داشت و تاپ تنش بود و شانه هایش لخت بود. کاملن برنزه شده بود. همان طور که خودش می خواست. زیر بند بیکینی هم آفتاب خورده بود و سفید نمانده بود.
من هم با یک دست چمدان مادرم می کشیدم و با دست دیگر دستش را گرفته بودم. مادرم مانتوی ایران و روسریش را از همان جا تن کرده بود. شایان مرتب دست خواهرم را می کشید و گوشی را می خواست و خواهرم آن را به او داد.
همین شد که دیگر شایان حواسش به کل از ما و خداحافظی پرت شد. انگار وجود نداشتیم. مسافرین همه سوار شده بودند و از پنجره به ما نگاه می کردند. من هم چنان مادرم و خواهرم را بغل کرده بودم، یکی از اینور و یکی از آنور. آخرین دقیقه ها را هم نمی خواستیم از دست بدهیم.البته این بار سوممان بود چون دو باردیگر در سالن هتل و جلوی در شیشه ای خداحافظی کرده بودیم. اشک در چشم خواهرم جمع شده بود.
همان طور که می گفتم خیلی خوب بود و امیدوارم باز زود ببینمشان، پشت سرم دیدم پسر بچه ی روس بغل توماش ایستاده است. توماش به اتوبوس اشاره کرد و متوجه شدم که شایان نیست و سوار شده است.
راننده دستمالی را که دستش بود چند بار تکاند، نگاهی به ما انداخت و سوار شد. من و مادر و خواهرم از هم جدا شدیم. خواهرم که چرخید چشمش به پسربچه افتاد که داشت با توماش به سمت اتوبوس می رفت.
ما هم پشت سرشان رفتیم. آن ها راه باز کردند که مادر و خواهرم سوار شوند. خواهرم از روی پله ها شایان را صدا زد: "بیا دوستت اومده ازت خداحافظی کنه."
شایان که هم چنان داشت با تلفن صحبت می کرد سلانه سلانه می آمد: " خداحافظ بابا. اون چیزی هم که واسه م خریدی بیار فرودگاه. باشه؟"
خندیدم و از پایین در گفتم: "بازم داره چونه می زنه و معامله می کنه این پسر."
خواهرم گفت: "از خاله و عمو خداحافظی نکردی. دوستت هم اومده. بدو بدو."
از پایین دیدم که راننده از پشت فرمان چپ چپ به خواهرم نگاه کرد و صدای مسافرها را شنیدم که غر می زدند. خود شایان هم حواسش دیگر به ما نبود. فقط آمد بالای پله ها و گفت: خداحافظ خاله. عمو توماش. بای الکس. حالا برین دیگه. بابام منتظره و گفته چون پسر خوبی بودم واسم جایزه خریده."
پسربچه وارد اتوبوس شد و دو پله بالا رفت و دستش را به سمت او بالا گرفت. شایان دستش را بالا آورد و به آن زد. من و توماش هم آمدیم بالا روی پله ی اول و از همان جا برای شایان بوس فرستادیم و بعد هر سه پیاده شدیم.
بعد سه تایی کناری ایستادیم تا برای اتوبوس جا باز کنیم که دور بزند. مادرم و خواهرم که از پشت شیشه دست تکان می داند وقتی اتوبوس چرخید یک لحظه ناپدید شدند و به جایشان درخت های نخل در انتهای پارکینگ و رنگ آبی دریا نمایان شد. ما سه تایی پشت اتوبوس رفتیم و باز دست هایی از پشت شیشه برایمان تکان خوردند نمایان شدند. و یک لحظه هم صورت شایان که به شیشه چسبیده بود.
آن قدر ایستادیم که دیگر ردی هم از دودی که از اگزوز بیرون می آمد باقی نماند.
سر پسر بچه مثل خورشید می درخشید و داغ بود. نوازششان که کردم دست هایم گرم شدند. در آن هوا یخ کرده بودم.
توماش گفت:
“Let’s go inside. The heat is unbearable.”
دست بچه را که حالا اسمش را یاد گرفته بودم گرفتم و کشیدم: " الکساندر."
در راه برگشت توماش پرسید:
“What was all that about at the table? What was Shayan asking?”
به زبان مشترکمان انگلیسی برایش توضیح دادم که: "می گفت چرا نمی تونی برگردی ایران و ما نمی دانستیم چطور برای بچه توضیح بدهیم چرا یک نفر نتواند برود کشور خودش. آخه خیلی غیر طبیعی است. تازه برای بزرگسالان هم درکش مشکله."
پسر بچه که بین ما می آمد به دقت حرف هایمان گوش می کرد. از بالا زیر نظرش داشتم. دست مرا گرفته بود و گاهی سر بالا می کرد و با چشمهای درشت و گرد، قهوه ای و هوشیارش به من نگاه می کرد. از حالتشان حدس می زدم می فهمید در مورد چی صحبت می کنیم و وضع مرا که دلم بد جور داشت فشرده می شد درک می کرد. همیشه قبل از خداحافظی این حالت را داشتم.
از در شیشه ای که وارد هتل شدیم برای اولین و آخرین بار بغلش کردم. گفتم: "اسپاسیبا."
بعد گفتم:
"Now go. Go get your "ماموشکا
...........................
نیلوفر شیدمهر- ۱۲ جولای ۲۰۱۴


Alexander Dubček
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست