انسان با زمان زندگیش چکار می کند؟
به مناسبت مراسم قدرشناسی از محرم ایماز وهمراه زندگی اش اشرف خلیلی فرسنگی
جلال رستمی
•
متن زیر، متن (قدری) تغیر یافته ی سخنان من در شب قدردانی از محرم ایماز است. چون این متن هم اکنون به شکل عمومی منتشر می شود مقدمتاً لازم است برای آشنایی کسانی که محرم را نمی شناسند به فشرده ای از زندگی اوبپردازم و سپس هدفم از منتشر ساختن متن این سخنرانی را توضیح دهم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲ مرداد ۱٣۹٣ -
۲۴ ژوئيه ۲۰۱۴
شنبه، پنجم ماه یولی به همت فرزندان و تعدادی از دوستان "محرم ایماز" و همسرش "اشرف خلیلی فرسنگی" مجلس برزگداشتی برگزار شد. این مجلس، مجلس قدردانی عمومی و رسمی نبود بلکه به شکل دعوتی و خصوصی باجمیعتی بیش از ۲٨۰ نفر برپا شد. در این مراسم از من هم- به عنوان دوست چندین و چندساله "محرم ایماز"خواسته شد بود که صحبتی در باره وی داشته باشم. متن زیر، متن (قدری) تغیر یافته ی سخنان من در شب قدردانی از محرم ایماز است. چون این متن هم اکنون به شکل عمومی منتشر می شود مقدمتاً لازم است برای آشنایی کسانی که محرم را نمی شناسند به فشرده ای از زندگی اوبپردازم و سپس هدفم از منتشر ساختن متن این سخنرانی را توضیح دهم.
محرم ایماز درسال ۱۳۰۷ در داغستان متولد شد. پدرش از کارگران مهاجر به شوروی ( قبل ازانقلاب اکتبر) بود. محرم چند سالی بعد از انقلاب اکتبر همراه خانواده به ایران آمد و بعد از یکسال زندگی در انزلی، راهی سراب، خانه پدری خود شد. او در سنین ۱٨/ ۱۹سالگی ابتدا به فرقه ی دمکرت آذربایجان و بعد به حزب توده ی ایران پیوست. محرم که هم در داغستان و هم درروستای زیبای محل زندگی خود (در دامنه ی کوه سبلان) امکان رفتن به مدرسه را نداشت، خواندن ونوشتن را از ملای ده آموخت و با همین توشه اندک، در سن بیست ویک سالگی راهی تهران شد. در پایتخت ابتدا تلاش کرد کاری برای امرار معاش پیدا کند و تا زمانی که دوستان توده ای اش کاری در یک شرکت تبلیغاتی برای او پیدا کردند ابایی نداشت که حتی در بین کارگران روزمزد که اول صبح دور میدانی جمع می شدند بایستد. محرم که به دلایل مختلف از تحصیل محروم شده بود سعی کرد با مطالعه مستمر این کاستی را جبران کند. او عاشق مطالعه ی کتاب و تشنه ی یادگیری است و در سه دوره حبس در زندان های زمان شاه، بسیار می خواند و از رفقای توده ای اش در زندان بسیار می آموزد. او به موسیقی بخصوص موسیقی کلاسیک غربی علاقه وافر پیدا می کند؛ علاقه ای که هیچگاه اورا رها نکرده است. محرم برای شناخت درست موسیقی کلاسیک (به همت یکی از دوستان غیر توده ای اش) به فراگیری اصطلاحات وشناخت بافت وساختار موسیقی کلاسیک مشغول می شود. او تا حدی می آموزد که بتوانداین موسیقی را خوب بفهمد و در مورد آثار بزرگ کلاسیک اظهار نظر کند. البته این جنبه از علائق او -همچون علاقه اش به سرودن شعر- در حد علاقه های شخصی اش باقی می مانند.
با چاپ یکی از اشعارش در نشریه چلنگر، این جوان تشنه ی آزمون در کارهای بزرگ، بسیار شاد می شود اما چون شاعری را کار بس دشواری می بیند از آزمون های بعدی پشیمان می گردد ولی همچنان به شعر و شاعری علاقه مند باقی می ماند و گاهی برای دل خود شعری می سراید اما هیچگاه دراین عرصه خودی نشان نمی دهد. او در کنار این علائق، به سیاست نیز می پردازد و سه بار در رژیم پهلوی به زندان می افتد. بار اول به مدت هیجده ماه درکودتای ۲٨ مرداد توسط حکومت نظامی بار دوم به مدت ۴ سال ودرست در همین دوران است که "بیژن جزنی" در کتاب تاریخ سی ساله اش از "محرم ایماز" نیز به عنوان یکی از توده ای هایی که در زندان مقاومت کرد نام می برد؛ نکته ای که هیچگاه در گفته ها و خاطرات محرم به آن اشاره ای نمی شود... بار سوم نیز اوبرای مدت چند ماه راهی زندان می شود.
محرم بعد از انقلاب و در اوج بگیر و ببندهای دهه ۶۲، راهی شوروی می شود. در دوران گورباچف از کشور شوروی به کشور آلمان مهاجرت می کند. در آلمان پس از نگارش یک نامه انتقادی به سیاست های مماشات جویانه حزب توده در مقابل جمهوری اسلامی و خمینی، به صف معترضین داخلی این حزب می پیوندد.
محرم هم اکنون در سن ۸۶ سالگی با نگاهی انتقادی به گذشته سیاسی خود وحزبش و با آرزوی آزادی و دمکراسی برای ایران و صلح و آزادی برای سایر ملتهایی که درگیر جنگ و خونریزی هستند روز گار خود را سپری می کند...
قصد من از انتشار این مطلب، تجلیل از کاراکتر سیاسی وتوده ای محرم ایماز (که قبل از من، وظیفه ی حزب! و رفقای حزبی او ست) نیست. من این دل-نوشته و به همراهش مجلس خصوصی قدردانی از محرم و همسرش اشرف خلیلی فرسنگی را از این نظر شایسته عمومی شدن می دانم چون براین باورم که آقا محرم و کسانی از تیپ او، نه به احزاب خاص بلکه به تاریخ جنبش چپ و نه تتها به تاریخ جنبش چپ بلکه به جنبش دمکراسی خواهی و به چهره های مردمی آن تعلق دارند.
درست پرداختن به همین چهره ی اجتماعی و مردمی است که درشب تجلیل از محرم ایماز، مضمون سخنان من شد:
خانم ها، آقایان، دوستان عزیز!
قبل از شروع از برگزار کنندگان این مراسم، به خاطر فرصتی که در اختیار من گذاشته اند صمیمانه تشکر می کنم.
ابتدا باید به این مسئله اشاره کنم که قدردانی از کنش گران سیاسی، اجتماعی و فرهنگیِ دگر اندیش- خصوصاً زمانی که در قد حیات هستند- کار بسیار پسندیده ای ست. همگی واقف هستیم که سلطه یک حاکمیت ارتجاعی و مشکلات سیاسی، اجتماعی فراگیرِ طی سالهای اخیر، مانع از این بوده اند تا بتوانیم در زمانی که افراد سزاوار تجلیل، در قد حیات هستند عمل قدردانی را به جا آوریم.
من بر این ایده مُصِرَم که به همان اندازه که قدر ناشناس بودن یک عمل غیر اخلاقی است، قدر شناختن وقدردانی کردن، امری اخلاقی است.
ما امروز در این مکان جمع آمده ایم که از انسانی و رفیقی صمیمی بخاطر مجموعه ی کارنامه زندگیش تجلیل کنیم اما وقتی از من خواسته شد تا صحبتی در مورد "محرم ایماز" داشته باشم یک لحظه از خودم پرسیدم راستی تو در مورد محرم چه می توانی بگویی که او خود در کتاب خاطراتش به نام "سال های پشت سر؛ یادمانده هایی از ایام جوانی یک توده ای" نگفته باشد؟ چه می توانی در باره محرم بگویی که مهمانان امشب که همگی از دوستان، آشنایان و نزدیکان او هستند از آن بی اطلاع باشند؟ در مورد کاراکتر فردی او، مهمان نوازی، صفا و صمیمیت اش، سالم زندگی کردنش، ازهمسر خوب و مهربان اش، از فرزندان و نوه ها و نتیجه هایش... از چه باید بگویم که مهمانان خود ندیده و نشنیده باشند؟
با خود گفتم به هرحال دعوت شده ای که صحبتی در مورد محرم داشته باشی پس بهتر است دست به یک جمع بندی از دوستی بیست و چند ساله با او بزنی . بی شک صحبت امشب من، براساس همین جمع بندی و دریافت شخصی است که آماده شد.
روشن است که هر دوره ای و هر عصری، افراد خاص خودش را درست با همان ویژگی های سیاسی اجتماعی و فرهنگی حاکم بر آن عصر، پرورش می دهد. اما هستند افرادی از این عصر وازیک نسل که صاحب مشخصاتی می شوند که از نسل خود فراتر می روند. تلاش امشب من این است که در این فرصت کوتاه به این مشخصات بپردازم و تعریفی نسبی از آن بدست دهم.
هابرماس ابتدای فصل اول کتاب خود « آیند هِ سرشت انسان بسوی لیبرالیزه شدن ترمیم ژنتیکی؟ » را چنین آغاز می کند: با نگاهی دقیق به رمان اشتیلر* متوجه می شویم که ماکس فریش در دادگاه به دادستان این اجازه و امکان را می دهد که این سئوال و یا داد خواست را طرح نماید که «انسان با زمان زندگیش چکار می کند؟» هابر ماس می نویسد: من ابتدا نه تنها متوجه این سئوال نشدم بلکه مرا هم به تعجب واداشت .
هابرماس از این جمله ی رمان ماکس فریش این اصل اخلاقی را نتیجه می گیرد و می نویسد: « خواننده ی متفکر باید خودش را مخاطب این جمله ی فریش ببیند و از آن نتیجه گیری اخلاقی کند: من با زمان زندگی خودم باید چکارکنم؟
استنباط من از بحث هابرماس، از مفهوم زمان در این جمله ( به معنای وسیع آن)، «خود آگاهی »است.
اگر همین بحث را ساده تر کنیم به این سوال می رسیم که من با زمان زندگی خودم - آنهم به صورت خود آگاهانه- باید چه کار کنم؟ زمانی، که "حال" مبدأ آن است و ریشهاش در گذشته و سمت وسوی اش به طرف آینده است زمانی که گذرش غیر قابل بازگشت است و ما را در چالش و کنش خودآگاهانه قرار می دهد. آیا می توانیم از این نوع خودآگاهی، مفهوم گرایش داشتن به سمت آینده و مسئولیت داشتن در مقابل آینده وآیندگان را نیز استنباط کنیم؟ من با زمان زندگی خودم چه کار می توانم بکنم؛ زمانی که مبدأ آن زمان حال است و هم اکنون شروع شده و به سوی آینده در حال حرکت است؟
اولین ویژه گی افراد فرا-نسلی این است که می دانند با زمان زندگی خودشان چکار کنند. آنها در حینی که در زمان حال زندگی می کنند، آرمان ها وآرزوهایشان را به رنگ آینده و آیندگان در می آورند و هرکدام به اندازه توان خود مسئولیت پذیرند و درمقابل نسل آینده قطعاً جواب گو و انتقاد پذیر؛ چون فقط انتقاد به معنای وسیع کلمه است که می تواند به زمان گذشته معنا دهد وآنرا از زمان حال به زمان آینده منتقل سازد.
"آدورنو" دریکی از معروف ترین کتابهایش بنام « Minima Moralia» که آنرا در تبیعد و در آمریکا نوشته، واکنش هایش را به یک زندگی آسیب دیده به تصویر می کشد . بحث اساسی او این است که چگونه می توان در چهار چوپ یک جامعه کاپیتالستی تحت سلطه یک حکومت فاشیستی، تقریبا سالم زندگی کرد؟
"آروزی زندگی بدون شرم"، دومین ویژه گی این افراد فرا- نسلی است. تلاش برای داشتن یک زندگی بدون شرم حتا در بدترین شرایط سیاسی -اجتماعی -اقتصادی تحت حکومت های فاشیستی وتروریستی.
آیا زندگی دارای معنا و مفهوم مشخصی است و می توان از آن تعریف جامعی به دست داد؟ این سئوال را می توانیم اینگونه هم طرح کنیم : به راستی معنا ومفهوم زندگی چیست؟
این سئوال قدمتی به اندازه ی تاریخ مکتوب انسان دارد. فلاسفه، نویسندگان، هنرمندان و متفکران اجتماعی همگی و در هر زمانی به نوع خود تلاش داشته اند که به این سئوال پاسخی در خور دهند.
" برنارد شاو" با شوخ طبعی خاص خودش معتقد است که معنای زندگی که به نظر او همان خوشبختی است نمی تواند برای تمام طول زندگی یک انسان وجود داشته باشد چون هیچکس نمی توند آن را تحمل کند و زندگی تبدیل به جهنم روی زمین، خواهد شد.
خیام نگاهی کاملا شرقی، به معنا و مفهوم زندگی می دهد که همگی با آن آشنایی داریم.
برخی معنا ومفهوم زندگی را دراین می یابند: که باید انسان خود حاکم برسرنوشتش باشد و دیگران برای او تعین تکلیف نکنند. انسان باید خود خوشبختی اش را بدست آورد نه اینکه آن را به او هدیه دهند.
تولستوی معتقد بود که خوشبختی این نیست که آنچه را که می توانی انجام دهی، بخواهی بلکه خوشبختی در این است که همیشه آنچه را می خواهی انجام دهی . اینجا تولستوی، خواستن را برتر از توانستن قرار می دهد.
"زیگموند فروید" و "نیچه" معتقدندکه انسان ها زیاد هم برای خوشبختی نیاز آنچنانی به تعریف معنا و مفهوم زندگی ندارند. به نظر آنها چیزهایی که انسان ها بدان احتیاج دارند و برای خوشبختی ضروری است موزیک (به اعتقاد نیچه) و عشق وکار (به اعتقاد فروید) است.
"پیتر زینگر" فیلسوف استرالیایی به معنا و مفهوم زندگی باری اخلاقی می دهد. به نظر او اگر سنگ اخلاق را بتوان به اندازه ای به جلو هل داد تا جامعه تبدیل به محیطی سالم برای زندگی شود این می تواند معنا ومفهوم زندگی باشد و با این مقدمه به سومین ویژگی افراد فرا-نسلی یا سومین چالش درونی این نوع افراد می رسیم: معنا و مفهوم زندگی چیست؟
در اینجا به همین سه نکته بسنده می کنم و در خاتمه هرکدام از این ویژه گی ها را به شکل جمله ا ی سئوالی طرح می کنم :
۱- ما با زمان زندگی خودمان چکار می کنیم؟
۲ چگونه می توانیم آرزوی یک زندگی بدون شرم داشته باشیم؟
۳-معنا و مفهوم زندگی به نظر ماچیست؟
کافی است برای پاسخ دادن به این پرسش ها به زندگی افراد فرا-نسلی (که فراتر از نسل خود رفته و زیسته اند) بدون پیشداوری و بدون حب و بغض های سیاسی نگاهی بیاندازیم. البته لازم نیست که برای یافتن این افراد دست به تحقیق و جستجوی خاصی بزنیم و یا جای دوری برویم. من اطمینان دارم همین امشب و در همین مجلس با انداختن نگاهی به زندگی "محرم ایماز" به پاسخ های ملموس و مشهودی (برای سه سئوال مذکور) دست خواهیم یافت.
***
• اشتیلر (شخصیت اصلی رمان ماکس فریش) با پاسپورتی جعلی آمریکایی وارد کشور سوییس می شود. او در ایستگاه قطار ابتدا به خاطر جعلی بودن پاسپورتش دستگیر و بعد تحت شهادت عده ای که معتقدند که او شخصی بنام اشتیلر متواری و تحت تعقیب پلیس است، دستگیر و محاکمه می شود.
• برای آماده کردن این سخنرانی از دوکتاب به نام های: "« آیند هِ سرشت انسان بسوی لیبرالیزه شدن ترمیم ژنتیکی »" اثر هابرماس و "من کیستم" نوشته ی ریچارد داویدپرشت که به زبان آلمانی چاپ و منتشر شده اند بهره گرفته ام.
|