فرآیندهای تشکیل دولت- ره سول سیله که
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۵ مرداد ۱٣۹٣ -
۲۷ ژوئيه ۲۰۱۴
"دولت شکلی از سازمان سیاسیست در میان دیگر سازمانها". این ایدهایست که از تعریف حقوقی آن استنباط شده است. "جورج جلینک حقوقدان اتریشی و "کار د مالبرگ" حقوقدان فرانسوی، تعریف دولت را بر سه پایه یا سه معیار اصلی استوار می دانند: قلمرو، جمعیت و قدرت سیاسی.
بر همین اساس که دولت شکلی از سازمان سیاسیست در میان دیگر سازمانها، امروزه حدود ۱۹۷ دولت در جهان وجود دارند، این شکل از سازمان سیاسی امروزه تثبیت شده و بعنوان بهترین آنها نیز در نظر گرفته شده است. این ارزیابی مثبت از دولت در نظریات ماکس وبر هم که همان دولت مدرن است به عنوان یک گروه سیاسی برتر، در اوخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، یافت می شود.
در دهه ۱۹۶۰ "گابریل الموند" تئوری توسعه را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، که بر ساس آن مدل دولت تبدیل شده به یک مدل جهانی، همچنین او تاریخ جوامع بشری را به عنوان یک تاریخ مشخص گذار از جوامع سنتی به جوامع دولتی مورد بررسی قرار داد. به موجب این، همه جوامع باید برای داشتن یک دولت ایدهآل سیاسی تلاش کنند.
اما چرا و چگونه مدل سازمان سیاسی دولت شکل گرفت؟
پیدایش و گسترش دولت در غرب: در واقع بسیاری جوامع وجود دارند که فاقد دولت هستند، همچنین در جاهایی هم که دولت وجود دارد، همواره از پیش وجود نداشته است. می توان به شماری از آثار مورخان و همچنین آثار جامعه شناسانی که تنها روی وقایع تاریخی تمرکز نمی کنند تکیه کرد، ولی این فرآیندهای سیاسی و منطق سیاسیست که امروزه به مشخصه تشکیل دولت تبدیل شده است.
"نوبر الیاس" جامعه شناس آلمانی در تحلیل خود در کتاب دینامیک غرب می گوید: تشکیل دولتهای غربی، حاصل خارج شدن تدریجی از سیستم فئودالی در داخل مرزهای امپراطوری روم غربی هستند. به گفته او، تشکیل دولت دارای یک فرآیند دوگانه فروپاشی و سازماندهی مجدد ساختارهای کنترل ارضی است. این شیوه تحلیل نشان می دهد که دولت، نه یک ضرورت تاریخی و نه حاصل یک استراتژی از پیش برنامه ریزی شده بوده. چیزی که الیاس نشان می دهد این است که، دولت نتیجه یک سری از اقدامات بشر بوده، ترکیبی از رویدادها، که بصورت متوالی بهم گره خورده اند و به شیوه ای تدریجی به تشکیل دولت انجامیده اند.
همانطور که اشاره شد، تشکیل دولت نتیجه استراتژی از پیش برنامه ریزی شده نیست، بلکه یک فرآیند دوگانه تمرکز و نهادینه کردن قدرت است.
خارج شدن از سیستم فئودالی و تمرکز قدرت: سیستم فئودالی در نتیجه فروپاشی امپراطوری روم در سال ۴۷۶ میلادی به وجود آمد. مشخصه اصلی سیستم فئودالی، تکه تکه شدن قدرت بود. در این سیستم، قدرت فرمان دادن با مالکیت زمین در ارتباط بود. کسی که مالک زمین بود، حق فرمان دادن و اجرا کردن قدرت را بر کسانی داشت که در آن زمین ساکن بودند. همچنین این قدرت ارثی هم بود.
در این سیستم هر کدام از این تکه قدرتها دارای نوعی اتونومی بودند و قدرت مرکزی وجود نداشت که خود را بر دیگر قدرتها وضع کند یا دیگران از آن پیروی کنند، بر خلاف یک سیستم بهم پیوسته ی سلسله مراتبی. بسیاری از شاهان که به لحاظ تئوری دارای قدرتی بالاتر بودند اما در عمل قدرتمندتر از این اربابان به نظر نمی رسیدند.
بعد از سیستم فئودالی و کاهش قدرت اربابابان و مالکان زمینها، راه برای تشکیل دولتها هموار شد.
اما چرا و چگونه این قدرتها ضعیف شدند و چه پدیده هایی در کاهش آن دخالت داشتند؟
فاکتور اقتصادی: توسعه اقتصادی یکی از عوامل اصلی تضعیف مرزهای فئودالها بود، بخصوص معاملات و تبادل کالا.
فاکتور نظامی: یکی دیگر از عوامل تضعیف مرزها رقابت نظامی بود. میل و اراده اربابان برای افزایش قلمرو خود، آنها را به سمت فتوحات نظامی پیش می برد، و در نهایت شماری از اربابان دیگر را به زیر سلطه خود می آوردند و با این شیوه قلمرو بیشتری را حکمرانی می کردند و تعداد پراکندگیها نیز به شیوه ای تدریجی کاهش میافت.
در این مبارزه های نظامی، شاهان حتی اگر اربابی همانند بقیه بیش نبودند، اما یک مزیت داشتند و آن این بود که نوعی قدرت را به ارث برده بودند که دیگر اربابان فاقد آن بودند، این قدرت شخصیت مقدس آنها بود. این قدرت استثنائی شاهان، مزیتهایی را در فتوحات نظامی به دنبال داشت و آن نیز پیوستن شماری از اربابان و گرد آمدنشان بود بدور شاه. بنابراین شاه متوسل به تاسیس یک مرکز سیاسی قدرت شد که شامل دو فرآیند انحصار بود:
انحصار مالی: این انحصار بر اساس یک شیوه منظم منبع درآمد تشکیل می شد که در عمل آن را از شیوه های قدیمی متمایز می کرد. این شیوه، دریافت مالیات بود. دریافت مالیات موجب افزایش درآمد شاه می شد که با آن می توانست به اربابانی که در خدمت او بودند پاداش بدهد، این پاداش بیشتر تخصیص منابع مالی بود نه زمینهای توزیعی.
انحصار خشونتی یا نظامی: این انحصار با تاثیرات ویرانگر جنگ در ارتباط بود که در نهایت منجر به تشکیل یک قدرت حفظ آرامش می شد. چیزی که در انحصار خشونت به شاه کمک می کرد، تعداد زیادی از اربابان بودند که در جنگها قدرت رویاروی با شاه را نداشتند و ترجیح میدادند تسلیم و یا به شاه بپیوندند.
این دو فرآیند انحصار متقابلا" همدیگر را تغذیه و تقویت می کردند، از اینرو که انحصار مالی دستمزد و لوازم نیروی نظامی را تامین می کرد، در مقابل نیز، نیروی نظامی ضمانتی بود بر گرفتن مالیات بطور منظم.
بعدها یک تغییر مهم دیگر نیز رخ داد، و آن اینکه، همه اربابان و مناطق تحت کنترلشان باید تنها نسبت به شاه وفادار می بودند و می بایست تنها از تصمیمات شاه در مرکز پیروی کنند و تمامی سوژه های شخصیشان باید در جهت منافع شاه می بود که به آن نیز انحصار زور گفته می شود. این فرآیندها در بعضی کشورها به سرعت و در بعضیها نیز یک مدت طولانی را طی کرده است.
فرآیند تمرکز قدرت در مرکز و در دوروبر شاهان، با یک فرآیند نهادینه کردن نیز همراه بود. تمرکز قدرت در یک جا به تدریج موجب تکثر عملکردهای گوناگون میشد، بطوریکه شاه کمتر به تنهایی قادر به تضمین و اجرای همه آنها بود، در اختیار داشتن یک قلمرو وسیعتر، نیاز به کنترل و مدیریت بیشتری برای اعمال قدرت داشت. برای همین از میان اربابان وابسته به خود، نمایندگانی را برای تقویت قدرت به میان مردم مناطق مختلف می فرستاد و همزمان در مرکز نیز مشاوران زیادی را برای مدیریتی پیچیده دور خود جمع کرده بود.
اگر چه در ابتدا شاه از اربابان خدمتکار و وابسته به خودش برای مشاورت و کارهای مدیریتی استفاده میکرد، اما بعد از تشکیل پادشاهی، از افراد دیگری مانند روحانیون دانشگاهها و کلیساها و افرادی که تخصصهایی داشتند بهره می برد، همچنین شوراهایی را برای مسائل خاص تشکیل داد. برای مثال شورای امور خارجه، امور داخلی و امور مالی. این شوراها نطفه های مدیریتی بودند که بعدها توسعه یافتند.
به تدریج دیگر قدرت پادشاهی تنها به شخص شاه محدود نمی شد بلکه ساختارهای خاصی برای حل مسائل خاص تشکیل شدند. چیزی که مشاهده میشد پدیده قدرت مرکزی و انحصار زور بود در داخل یک محدوده جغرافیایی بهمراه تشکیل نهادهایی که امروز به شکل نهاد مدیریتی درآمده اند، نهادهایی که از اعمال قدرت شاه پشتیبانی می کردند. تماما" در خدمت ترویج توانمندسازی سیاسی بودند.
توانمندسازی سیاسی: جنبش تاریخی که بر اساس آن سیاست به یک فعالیت ویژه و جدا از دیگر فعالیتهای اجتماعی، دینی، نظامی و اقتصادی تبدیل می شود. این جنبش در غرب از دو مسیر عبور می کند: اولین: در مقابل شخص به معنی خارج کردن قدرت از ارث کسی که اعمال قدرت می کند ، دومین: در مقابل دین.
در سیستم فئودالی قدرت ارثی بود و بعد از مرگ ارباب به فرزندان منتقل می شد، در این سیستم، قدرت یک حق شخصی کامل به حساب می آمد. نکته دیگری که مشخصه این سیستم به شمار می آید این است که هیچ تمایزی میان شخصی و عمومی وجود نداشت، چون هر چیزی اعم از زمین و یا انسان که روی آن قدرت اعمال می شد ملک ارباب بود و برای همین او همانند یک ملک شخصی قلمرو خود را مدیریت می کرد و همانند دیگر املاک شخصی، قدرت نیز به وارثانش منتقل می شد.
جنبش توانمندسازی سیاسی که به شیوه ای تاریخی آن را مشاهده می کنیم، یک فرآیند تمایز است مابین مالکیت خصوصی شخص حاکم و مالکیت عمومی پادشاهی. این فرآیند ارث زدایی با تمرکززدایی نیز در ارتباط بود.
با تنوع بازیگران و نهادهای قدرت لازم بود که این مدیریت حفظ شود به گونه ای که حتی اگر درآمدهای مالیاتی هنوز به صندوق شاه ریخته می شد اما مجبور بود بخشی از آن را برای حفظ مدیریت خرج کند. مدیریت یک قلمرو وسیعتر، شاه را با پیچیدگی وظایف روبرو کرده بود، از جمله مدیریت نمایندگان شاه در مناطق مختلف و سازماندهی مالیاتها. وی به تدریج از مدیریت خصوصی یک منطقه فاصله می گرفت. پیوند بین سوژه با دارنده قدرت به حالت غیر مستقیم تبدیل می شد، تا آنجایی که دیگر طیف وسیعی از نهادها شاه را نمایندگی می کردند.
اما فراتر از این فرآیندهای مادی، ارث زدایی قدرت نیز از فرآیندهای نمادین تری می گذشت که میتوانست به شیوه ای عقلانی قدرت را از شخص شاه تفکیک کند. حاکمیت بعد از سده ۱۲ میلادی دارای یک نمایندگی دوگانه بود. "ارنست کانتروویچ" مورخ آلمانی، این نمایندگی دوگانه را در کتاب خود با نام "دو بدن شاه" مورد تجزه و تحلیل قرار داده، به گفته وی بعد از قرن ۱۲ شخص شاه دو بدن را نمایندگی میکرد: بدن اولی بدن فیزیکی او بود و بدن دومی بدن عرفانی و سیاسی او بود. این بدنها را میتوان به خوبی در این جمله مشهور مشاهده کرد: "شاه مرد، زنده باد شاه".
این نمایندگی دوگانه بدن شاه بوسیله محصولاتی فکری تغذیه می شدند که از یک جهت تحولات را تئوریزه میکردند و از جهت دیگر این تحولات را تقویت میکردند. این ساختارهای فکری بودند که موجب تولد مفهوم دولت شدند که به تدریج برای تعیین یک نهاد سیاسی فراتر از اشخاص مورد استفاده قرار گرفتند.
به همین دلیل دولت تنها نتیجه فرآیند مادی نیست، بلکه ابداع فکری نیز در آن سهیم است.
دو تن از متفکران مفهوم دولت، ماکیاولی و بودن (سده ۱۶)
ماکیاولی: از اولین کسانی بود که اصطلاح دولت را به معنی پیشرفته آن به کار برد. او در درجه نخست علاقمند به حفظ قدرت به شیوه ای ملموس بود. با الهام از افکار خود در رابطه با حفظ قدرت، وی شکل عالیتری از منافع مشترک را در نظر گرفته بود.
"بودن"، نویسنده ۶ کتاب جمهوری در سال ۱۵۷۶: او اصطلاح حاکمیت را معرفی کرد و آن را قدرتی مطلق و همیشگی تعریف کرد که بالاتر از افرادی است که امانتدار آن هستند. دولت نهادی است که نگه دارنده این قدرت عالی است.
ارث زدایی دارای دو قسمت متفاوت است، مالکیت شخصی و عمومی در یک قسمت، شخص شاه و کارکرد شاه نیز در قسمت دیگر قرار دارند. بر اساس این تفکیک نهادهای حاکمیت در خدمت پادشاهی هستند نه در خدمت شخص حاکم.
توانمندسازی در مواجه با دین: در اروپای غربی بعد از سده چهارم، مسیحیت خود را همانند دین غالب تحمیل کرده بود و تاریخ سده های اول کلیسای کاتولیک نیز در واقع تاریخ دوره تشکیل یک ساختار سلسله مراتبی بود که موازی با بخشهای دیگر قدرت در حال توسعه بود. کلیسا قدرتی بود همانند قدرتهای دیگر و در کنار آنها، به گونه ای که تفاوت چندانی بین قدرت سیاسی و قدرت دینی وجود نداشت، چون هردوی آنها با یک منطق کار می کردند.
سده های اول دوران مسیحیت با کشمکش قدرت بین کلیسا، اربابان و شاه برای کنترڵ قلمرو و مردم همراه بود. تمایز میان قدرت سیاسی و قدرت دینی به تدریج نهادینه شد و راهگشایی بود برای تاکید بر ویژگیهای سیاسی و همچنین توانمندی سیاسی. این تمایز میان دو قدرت ابتدا توسط خود کلیسا به میان آمد بر این اساس که "دو حوزه قدرت وجود دارد، یکی زمانیست و دیگری روحانی".
عنصر دیگری که در نهادینه کردن این تمایز دخیل بود، تناقض ایجاد ارتباط همکاری میان کلیسا و قدرت پادشاهی بود که نشان دهنده یک همپوشانی بین آنها بود اما هردو بر ویژگیهای منحصر به فرد خود تاکید بیشتری داشتند.
بعد از سده هشتم، شاهان مسیحی شده در رأس مردم و تحت نظارت خدا قرار گرفتند. چیزی که برای آنها برتری قدرتشان را اثبات میکرد، تحمیل این ایده بود که شاه محافظ و نگهدارنده یک قدرت آسمانی و روحانی است. اتحاد با قدرت پادشاهی چیزهای زیادی برای کلیسا به ارمغان می آورد، چون قدرت پادشاهی از این به بعد از کلیسا در مقابل کشمکشها و جنگهای مذهبی دفاع میکرد.
چیزی که در اروپا مشاهده می شد یک وابستگی متقابل بود میان کلیسای کاتولیک و قدرت سلطننتی، اما با این حال در این وابستگی متقابل، طرفین نوعی اتونومی هم داشتند ، برای اینکه هرکدام دارای حوزه فعالیت مخصوص به خودشان بودند.
توانمندی سیاسی در رویارویی با دین، ابتدا در چهارچوب وابستگی متقابل تشکیل شد و بعدها با پیشرفت عقلگرایی تقویت شد. پیوند بین هردو هنگامی با مشکل مواجه شد که دولتها حفاظت از قدرت دینی را کنار گذاشتند.
به صورت خلاصه میتوان دو ایده مهم را مربوط به تشکیل دولت پیش رو گذاشت:
ـ فرآیند تشکیل دولت تنها یک فرآیند پیدایش قدرت انحصاری نبود، بلکه یک فرآیند افتراق قدرت سیاسی برای کنتڕل جامعه، متکی بر ساخت و سازهای فکری هم بود. این فرآیند تا حدی طولانی بود و تنها با تأسیس قدرت پادشاهی پایان نیافت، به ویژه در سده نوزدهم به شیوه ای حرفه ای مدیریت آن تقویت شد. در دوران معاصر نیز ساختارهای تئوریک روند توانمندسازی را تقویت بخشیدند، برای مثال، پیدایش اصطلاح دولت قانون.
ـ حتی اگر فرآیند تشکیل دولت توسعه یافته یک ریتم اساسی را در همه بخشهای اروپای غربی دنبال نمی کند، با این حال همه آنها یک فرم سازمانی مشترک را در این قسمت از جهان به نام دولت دارا هستند که خود دارای ٣ ویژگی اساسی است:
اختصاصی کردن عوامل: در سازمانهای دولتی نوعی اختصاصی کردن دوسویه وجود دارد که یکی از آن سیاست را از جامعه و دیگری سیاست را از مدیریت متمایز می کند.
مرکزی کردن اجبار: در سازمانهای دولتی هنجارهای صادر شده از سوی قدرت حاکم، بر دیگر بخشها نیز تحمیل می شوند، بنابراین، یک سلسله مراتب هنجاری وجود دارد.
شخص زدایی و نهادینه کردن قدرت: هنگامی که قدرت توسط اشخاص اجرا می شود، با نام اختیارات شخصی اجرا نمیشود، بلکه با نام یک نهاد اجرا می شود.
حاکمان قانون را اجرا نمی کنند، بلکه یک عملکرد را به اجرا در می آورند که به آن عملکرد سیاسی گفته می شود. این تفکیک بین شخص و عملکرد به درک تداوم دولت در خارج از جسم فیزیکی اشخاص کمک می کند. همچنین کمک میکند که حاکمان از مقررات پیروی کنند و بنا به میل شخصی خود رفتار نکنند.
در پایان میتوان گفت که دولت از مجموعه ای مٶسسات مربط به مسائل جمعی تشکیل شده است که از اجبار مشروع حمایت میکند
|