سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دخالت های بشر دوستانه بهانه ای برای جنگ


حمید آقایی


• برینکموند در عنوان کتاب خود از گزاره امپریالیسم بشری استفاده می کند، به این معنی که: غرب می پندارد که "ارزشهای جهانی شده آنان"، از جمله حقوق بشر و دمکراسی، این حق را به آنها می دهند که در همه جای این جهان دخالت کنند؛ حتی اگر لازم باشد از طریق نظامی. وی این نوع از دخالت های نظامی را "میلیتاریزم بشری" می نامد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ مرداد ۱٣۹٣ -  ۴ اوت ۲۰۱۴


در روزها و هفته های اخیر، که گویی شعله های آتش جنگ در اقصا نقاط جهان رو به خاموشی ندارند، در جستجوی پاسخی برای این سوال همیشگی که چگونه جنگ می تواند توجیه پذیر باشد؟ و آیا اساسا می توان از مشروعیت جنگ صحبت کرد؟ با کتابی از جیان برینکموند (Jean Bricmod) که تحت عنوان "دخالت های بشر دوستانه، حقوق بشر بهانه ای برای جنگ" به هلندی ترجمه شده است آشنا شدم.

برینکموند که در اصل یک پروفسور فیزیک تئوریک است، همانند نوام چامسکی یک از منتقدین جدی امپریالیسم غربی می باشد. وی در عنوان کتاب خود از گزاره امپریالیسم بشری (humanitair imperialisme) استفاده می کند، به این معنی که: غرب می پندارد که "ارزشهای جهانی شده آنان"، از جمله حقوق بشر و دمکراسی، این حق را به آنها می دهند که در همه جای این جهان دخالت کنند؛ حتی اگر لازم باشد از طریق نظامی. وی این نوع از دخالت های نظامی را "میلیتاریزم بشری" می نامد و معتقد است که این ایده که حقوق جهان شمول بشر به کشورهای غربی این اجازه را می دهد که در کشورهای دیگر دخالت کنند اکنون آن اندازه عادی و پذیرفته شده است که حتی نیروهای چپ را نیز به خود آلوده ساخته است.

در سال ۱۹۴۵ سازمان ملل متحد بر مبنای تجربیات حاصله از دو جنگ جهانی اول و دوم، ودر درجه نخست برای ممانعت از بروز جنگهای بعدی و ضمانت از صلح جهانی تشکیل می گردد. این مسئولیت اما جز از طریق احترام به مرزهای شناخته شده و رعایت حق حاکمیت ملی کشورها غیر قابل اجرا نبود؛ حاکمیتی که اتفاقا در جنگهای جهانی اول و دوم بکرات نقض گردید و این نقض زمینه ساز دشمنی ها و جنگهای خانمان برانداز شد.

اما به موازات سیاست سازمان ملل متحد، مبنی بر احترام به مرزهای شناخته شده و حمایت از حق حاکمیت ملی، سیاست دیگری نیز توسط پیروز اصلی جنگ جهانی دوم، ایالات متحده امریکا، تدوین میگردد که بنظر نگارنده همواره در تضاد و تعارض با حق حاکمیت ملی کشورها قرار داشته است. ایالات متحده امریکا، بویژه، با آغاز جنگ سرد، با این اعتقاد که حقوق بشر روح و جان مایه اصلی سیاست خارجی امریکا را باید تشکیل دهد، سعی می کند از طریق حمایت های مالی و گاه دخالت های نظامی-سیاسی حکومت های منطقه ای قدرتمندی در برابر نفوذ کمونیسم روسی ایجاد نماید، تا به پندار خویش از حقوق بشر و دمکراسی در برابر کمونیسم دفاع کند.

برینکموند در کتاب خود از کشورهایی مانند فیلیپین، ویتنام، لبنان و اندونزی در دهه پنجاه میلادی و برزیل، بولیوی، شیلی و ایران در دهه شصت؛ جامایکا، استرالیا و پرتقال در دهه هفتاد؛ پاناما، نیکاراگوئا و هایتی در دهه هشتاد؛ روسیه، مغولستان و بوسنی در دهه نود؛ افغانستان، یوگسلاوی، بولیوی، اسلاوکی، عراق و اوکرائین در دهه اول قرن بیستم نام می برد که امریکا بدون هیچگونه تردیدی دست به دخالت در سرنوشت این کشورها زده است و با هدایت انتخابات داخلی آنها سعی نموده کاندید مورد حمایت خود را به قدرت برساند.

بدون شک می توان گفت که این دخالت ها نه تنها دمکراسی و حقوق بشر را برای این کشورها به ارمغان نیاورده بلکه موجب شده اند که مستقیم و غیر مستقیم جان میلیونها انسان از دست برود و بسیاری از شانس های پیشرفت و ترقی این ملل نابود گردند؛ و بدنبال آن موجی از نا امیدی و نفرت به غرب و بویژه امریکا سراسر این کشورها را در بر گیرد.

برینکموند در کتاب خود روی نکته ای مهم انگشت می گذارد که جا دارد آنرا مستقیم بیاورم. وی می نویسد: بهانه حمایت و ترویج حقوق بشر برای دخالت های سیاسی و نظامی در کشورهای دیگر نباید ما را به اشتباه بیندازد که دخالت های نظامی دهه های اخیر ماهیتا با دخالت های نظامی و جنگهای خونین دوران استعمار تفاوتی کرده اند. ما باید خود را از این پندار واهی رها سازیم که ارتش فرانسه که در گذشته های نه چندان دور در الجزایر جنایت های جنگی بیشماری مرتکب شده ماهیتا عوض شده و اکنون تبدیل به سپاه صلح و حقوق بشر گشته است. این واقعیت در مورد عملکرد ارتش بلژیک در کنگو، ارتش پرتقال در آنگولا و موزامبیک و ارتش ایالات متحده در ویتنام و امریکای لاتین نیز صادق است.

دخالت های نظامی امریکا در افغانستان و عراق ، به بهانه آزادی و پیشبرد دمکراسی در این کشورها چگونه می تواند توجیه پذیر باشد در حالیکه غرب از کشورهای دیگری که امروزه سمبل تبعیض نژادی (از جمله اسرائیل) و نقض حقوق بشر و آشیانه شر و تروریسم (از جمله عربستان و پاکستان) هستند حمایت های اقتصادی و نظامی (با فروش تسلیحات) بعمل می آورد. در یک کلام، وی می پرسد چگونه می توان به بشریت از طریق جنگ کمک کرد؛ و آیا اصولا می توان در این حقیقت شک نمود که دو واژه انسانیت و جنگ همواره در قطب مخالف یکدیگر قرار داشته و دارند؟

واقعیت این است که سیاست حفظ حاکمیت ملی کشورها که یکی از دلایل اصلی شکلگیری سازمان ملل متحد بود، اکنون بواسطه حضور بلامنازع غرب، پس از پایان جنگ سرد و هژمونی پندار برخورداری از حق دخالت در کشورهای دیگر، بدلیل قائل بودن حق مالکیت بر اصول جهان شمول دمکراسی و حقوق بشر، از کارایی افتاده است.

شورای امنیت سازمان ملل متحد مطابق ماده واحده ٣۹ این سازمان تنها نهاد بین المللی و قانونی است که می تواند تعیین و اعلام نماید که در نقطه ای از جهان عوامل تهدید کننده علیه صلح و امنیت جهانی وجود دارند و می تواند در صورت لزوم در این مورد قطعنامه ای صادر کند. اگرچه بر مبنای این ماده واحده همواره از شورای امنیت انتظار می رفته است که تمرکز بحثهای خود را بحرانها و تهدید های که متوجه عموم بشریت هستند قرار دهد و ضامن حاکمیت ملی و احترام به مرزهای شناخته شده باشد، اما در عمل این ماده واحده نیز در زیر مجموعه سیاست های غرب بویژه امریکا مبنی بر حق دخالت در کشورهای دیگر، به بهانه حقوق بشر و دمکراسی، قرار گرفته است.

البته باید اذعان کردکه بین حق حاکمیت ملی از یکسو یا حق دخالت در کشورهای دیگر بدلیل نقض حقوق بشر از سوی دیگر یک پارادوکس جدی وجود دارد، بطوری که انتخاب یکی از این سیاست ها، موضوعی بسیار پیچیده، بحث آور و تصمیم گیری در باره آن همواره با مشکل روبرو بوده است. البته بنظر می رسد که قدرت های غرب، بویژه امریکا، هیچگاه بر سر دو راهی حق حاکمیت ملی و یا حقوق بشر (که نقض آن می تواند دلیلی بر دخالت در کشورهای دیگر باشد) شک و تردیدی بخود راه نداده اند و از طریق شورای امنیت، و یا مستقل از آن، دست به دخالت های نظامی در کشورهای دیگر زده اند. دخالت نظامی در عراق یکی از چنین نمونه هایی است که آمریکا و انگلیس به بهانه در خطر قرارگرفتن صلح و امنیت جهانی و نقض حقوق بشر (در رابطه کشتار کردهای عراق توسط دولت صدام حسین) حق حاکمیت ملی این کشور را نقض کردند.

اگرچه آمریکا و یا بعضی از دول غربی (که سوابق استعمارگری داشتند) در گذشته نیز به بهانه های مختلف حق حاکمیت ملی کشورها را نقض کرده اند، اما بنظر می رسد که در دوران آغازین تنش بین المللی با عرا ق اینگونه دخالت ها از طریق قطعنامه های شورای امنیت جنبه حقوقی و قانونی نیز بخود می گیرند و دولت عراق مطابق قطعنامه های شورای امنیت موظف می شود که بدون درنگ به نیروهای بین المللی صلح و امنیت جهانی اجازه ورود به کشورش را بدهد.

واضح است که حقوق بشر، دمکراسی و حق حاکمیت انسان بر سرنوشت خویش اصولی جهان شمول هستند و همانطور که در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است، همه انسانها، مستقل از نژاد، طبقه، فرهنگ و اعتقادات مذهبی و فلسفی که به آن تعلق دارند مشمول آن می شوند، اما قرار نیست که این اصول بعنوان یک فرهنگ جدید جهانی جایگزین فرهنگها و هنجارهای اجتماعی ملل مختلف شوند. تدوین این اصول توسط کشورهای غربی نیز قطعا دلیلی برای ادعای مالکیت بر آنها نمی تواند باشد. همچنین تطابق و هماهنگی نسبی نظامهای سیاسی و اجتماعی غرب با اصول جهانی حقوق بشر نیز نمی تواند دلیلی بر الگو شدن قوانین اساسی و قراردادهای اجتماعی دول غربی برای سایر ملل باشد و مهمتر از آن، این اصول نمی توانند مورد استفاده قدرت های جهانی برای دخالت در کشورها برای پیش برد مقاصد سیاسی و اقتصادی اشان قرار گیرند.

در حقیقت باید گفت که محصول اصلی پدیده جهانی شدن، همانا انسان جهانی است و نه یک فرهنگ و یا الگو و نظم خاص اجتماعی و سیاسی. حاکمیت ملی نیز در جهان امروز، بدلیل پیوند خوردن سرنوشت انسانها با یکدیگر، مستقل از ملت و فرهنگ خود، ابعاد بسیار گسترده تر از گذشته پیدا کرده و پا فراتر از مرزهای جغرافیایی گذاشته است، که بهتر است آنرا حاکمیت انسان جهانی شده بنامیم. واژه مردم و ملت نیز بدلیل تداخلهای فرهنگی و شکسته شدن مرزهای سنتی، بتدریج در حال تحول و تغییر به یک مفهوم انتزاعی است، که می تواند متاثر از یک ایدئولوژی خاص (مذهبی و یا نژادی) تبدیل به یک خود آگاهی کاذب برای مردم یک کشور گردد. خود آگاهی کاذبی که به نوبه خود می تواند زمینه ساز جنگهای منطقه ای باشد؛ و یا یک دولت از آن برای توجیه دخالت های نظامی سو استفاده کند.

در واقع امپریالیسم ویا میلیتاریسم انسانی، همانطور که جیان برینکموند از این گزاره ها استفاده می کند، نوعی ایدئولوژی و آگاهی کاذبی است که امریکا و برخی از دولت های غربی با اتکا بر آن حق دخالت در امور کشورهای دیگر را برای خود قائل شده اند. حقوق بشر و دمکراسی که این قدرت ها به بهانه آن دست به لشکر کشی می زنند، دورغ سیاسی بزرگی است که بمانند اسب تراوا مورد استفاده قرار می گیرد.

سازمان ملل و واحدهای آن از شورای حقوق بشر، مجمع حمایت از پناهندگان تا شورای امنیت، در نظم موجود جهانی، عملا تبدیل به نهادهای درمان کننده زخمها و جراحت های جنگی، و کمک رسان به آوارگان و پناهنگان شده اند؛ و نقش جدی و فعالی در پیش گیری از عوامل ایجاد کننده این مصائب بشری نمی توانند بازی کنند. در حقیقت واحد های کمکی هستند که پس از هر جنگی به کمک جنگ زدگان می شتابند. قدرت بزرگ جهانی نیز نشان داده اند که بدلیل تفسیر های دلبخواه از حقق بشر، دمکراسی و حق حاکمیت ملی نه تنها صلاحیت برقراری نظم و صلح جهانی را ندارند بلکه خود یکی از عوامل اصلی شعله ور شدن جنگ و تنشهای بین المللی و منطقه ای شده اند.

سازمان ملل متحد و شورای امنیت برای تاثیر گذاری جدی و فعال بر تحولات جهانی می بایست بطور اساسی و بنیادی متحول شوند و به قول معروف پوسته بیندازند. اگر پس از پایان جنگ جهانی دوم، حق حاکمیت ملی نقطه عزیمت مهمی برای تشکیل سازمان ملل بود، و در دوران جنگ سرد از حقوق بشر عمدتا وجه سیاسی آن منظور می شد، اکنون اما می بایست حق حاکمیت انسان بر سرنوشت خویش، مستقل از فرهنگ، ملیت ونژاد، مبنای تصمیم گیری و سیاست گذاری سازمان ملل و شورای امنیت شود. با حقوق بشر نیز نباید سیاسی و گزینشی برخورد کرد و شورای امنیت همان اندازه باید نسبت به اختلافات طبقاتی، فقر و عقب افتادگی حساسیت نشان دهد، و در مورد آن قطعنانه صادر نماید، که به نقض آزادی های سیاسی و یا حق حاکمیت ملی حساسیت نشان داده و میدهد.

در واقع شورای امنیت سازمان ملل بجای تلاش برای ضمانت صلح بر مبنای حق حاکمیت ملی، می بایست تبدیل به شورای حقوقی و قانونی برای ضمانت حق حاکمیت بشر بر سرنوشت خویش گردد و از اصول و مبانی مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر، بعنوان ابزاری حقوقی و الزام آور استفاده نماید، تا صرفا یک ابزار سیاسی و عامل فشار.

http://haghaei@blogspot.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست