یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بسوی کمال
سروده ای از مجموعه لحظه ها (گذر زمان) هانری میشو


فریبا عادل خواه


• سترگ برکه بصیرت
گسترده
بر جهان
بی حرکت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ مرداد ۱٣۹٣ -  ۱۵ اوت ۲۰۱۴



با عرض سلام و ادب به خوانندگان این ستون و جهت اطلاعشان و برای احترام به نقد شان، بویژه نقد صمیمانه ای که سالها پیش از خانم ویدا فرهودی سعادت دریافتش را داشتم، این بار تمام تلاش خود را به کار برده ام تا کمترین دستبرد را به کلام شاعر زنم، مگر اینکه او به متن من زده باشد! که ترجمه است و انهم ترجمه شعر و دو دنیای اسرار امیز که وقتی با هم روبرو می شوند دیگر من ناچیز نه توان شنیدن غوغایشان را دارم و نه نیز نقد و تحلیل سودایشان را ... هر چند همچنان چشم امید دوخته باشم به بزگواری اهل فن ومتخصصان این وادی.


بسوی کمال
(کام و نا کامی)
سروده ای از مجموعه لحظه ها (گذر زمان) هانری میشو
ترجمه: فریبا عادلخواه
Henri Michaux (1899-1984
VERS la COMPETUDE
(SAISIE ET DESSAISIES)
Henri Michaux

به پیشباز
می رویم
به پیشباز
مجذوب می سازد ما را،
پیشباز
پر راز و رمز نا محسوس
بیکران
پیشباز

روز میلاد لا یتناهی است

می پذیرد مرا
دنیای دیگری
اجابتم می کند
دلباخته ام می سازد
آمرزیده می گرداند مرا

متارکه شور است وشوق

نیمکتهائی از جنس نور
نهانی
با اقتدار

تجلی هستی
فراخی هستی
پرتگاه، تب و تاب هستی

درمقام عروج کمال ایستاده ام
لحظه بیش از بودن است
بودن بیش از کائنات
وبیکرانند کائنات همه
هجوم را شاهدم
که گریزیست

زمان متحرک
با لایه های بی شمار
گسترده
در صعود

می برد با خود مرا
مَرکبی نا مرعی

طنین آوا
از هر طرف
طنین آوا
جمعیتی
می شنوم کلامی که بشارت می دهد
رسا

عبور
عبور از روی یک طناب

سستی وجدان
در جدال است
با چابکی ضمیر نا خود آگاه

جا به جائی مفاهیم
گرفتارِ ماهیت

وجدانی دوّار
بر روی وجدانم می نشیند
سوار می شود بر آن

هستم در دوکالبد

در میان خطوط جهان
میکروبی حیات می یابد

هبوط
هبوط نا مشخص

پیشگوئی در امتداد
در زلالیت
در ازدیاد

کلماتی که باز خوانی می شود در شعله های اتش
می گسترد تبعید
فراخ، مقدس، با شکوه
در انواری متلاطم
در جوانه ها

بیکرانی
دگر
مرعوب نمی سازد
بیکرانی

می خوانم
می بینم
در کتاب انجیل اسمانهای پهناور
تورقی می زنم

از نور
می ایم
در نور
بسر می برم

این اغوا گران نا توان

باب ورود است به هرچیز، به هرجا
... آن چنان که می شود فراموشمان

بخشنده است و مهربان با امواجش
معجزاتی در یک معجزه

پراکنده می سازد مرا
امواج
تداوم می بخشند نا محدود
مرا

بُرادهائی
کوچکترین ان
کوچکتر و کوچکتران
ناچیزترین ان
تجزیه شده ترین ان

کلوئید*

دقایق فریاد می زنند
شیپوری یقین
طول و دراز می باشند

فرو می ریزد بنا
پای داشتم
پیشتر
جدا می شوند دستانم نیز
و بهر گذر از من
پا پیش می گذارد
کلام

ازفراستی به فراستی دگر می جهم

سرشار از شنوائی
سی سال پیش بود
و اینک
صدای ناقوس قهقرائی ست

فرا گوش می نشیندم
گیاهی

به لرزه می اندازدم
داس گونه سطوحی

لرزشی در درون اجزایم

تمنای گریز دارد قلبم

طلای ناب است که پیوند می خورد

هجوم
هجوم وحدت آفرینان
مالامال
یکی در جمع
مانده سرانجام تنها
برای ادغام همه
یکی
که با عظمت
قداست می بخشد
ارتفاعات را
تا اوج
تا نقطه سعادت

رستگاری
جهان به لرزه در میاید
با ادراکی که در وصف نگنجد

سختی، سفتی، ساخته شده
می هراسد از سبُکی
از نا محسوس

پژمرده ناشدنی
جابجا میکند
منکر است فنا شدن را

عظمت جذب می کند
متلاشی می سازد
مبتذل را
خارج از محراب
عظمت
باد می خورد در سترگی
در طنینی که جای گزیده در ان
هستی
فرای هستی

آرام

می جوید
می پالد
مقایسه ای
مرا


به پیش می روم

بهر امتداد
بهر استمرار

دروازه ها کشیک می کشند

سخت پرده هائی از جنس تنگنا

توالی هجران
دوباره سست می گردد انسجام
حاشیه، متن می شود
نا بهنگام افسردگی...
سینه از جا کنده می شود،
وخالی می شوم
دگر بار
از بیشماری از چیزها

سکنه ای نیست
دگر
و اسکلت
از جنس برگهای پوسیده گشته
چقدر مانده به روز رستاخیز ؟

خیالی می گریزد
مفاهیمی محرومند

شکنندگی در راه است

در مسیری دیگر
می لرزد
در هرم گرما
و ندارد دگر
سرای عرفان
پیوندی
با وادی هیجان

توهماتی از مقاصد غریب
رعشه
شلّاق ـ رعشه

از سایه صدائی می اید
و فضائی می سازد دما دم
اسطبلی
جماعتی
تجهیزاتی
جهانی از جهــــــــــــــــــان

هشیار
کاملا هشیار به روزمرّه گی
که نقض میکند ناقضِ متناقض را
بسته‍ی وارسته
گرفته‍ی درگرفته
اذعان زایل شده
ناقض به هیچ جا
تنها با صدهزار
گمشده ای
در هر جا

به جدال بر نمی خیزم دگر
می آمیزم

بی کرانی دیاری است
که روان می شویم
به سویش
جائی که در ان تجلی بدی است
جائی که در ان تجلی نیکی است...

به یکباره پس می رود
نقابی تافته از هزاران نقاب
از تیره گی
از تقابل مخلوقات

سر پناهی در دل اسمان
چشمه ها
نه دگر فردائی
نه رسالتی
دگر

اصل و ریشه ای ندارم
و نه به خاطر دارم
چیزی
از سر شانه هایم
پس چگونه تمنا کنم
پس از سفری طولانی

هیچ
و بس هیچ
بر نمی خیزد
از پی غریق گشتن (کشتی حیات)
"هیچ"

بزرگتر از معبد
پاک تر از معبود

به تنهائی کافی است
"هیچ"
که بر هر چه مانده چوب بی معنائی زند
داغ نا چیز
ناشنیده، بعید
آرامبخش است بی معنا را
اقبال با "هیچ"
تا ابد
"هیچ"
نشاط اور قلبی است
که مرحمت می شود
به همه

حیات میز از من است
و زنده منم بدان
چه تفاوتی ست انچنان ؟
آیا چیزی هست که کاملا متفاوت باشد
پالتو، میز، پارچه، گل گاو زبان
تپه، خوک وحشی
تنها متفاوتند
چرا که متشابهند

بالاتر از همه
زایل کننده همه
کلّاً
نقطه وحدت تمام موجودات
سیادت هستی است
مشترک میان همه
عظمتی است!


سترگ برکه بصیرت
گسترده
بر جهان
بی حرکت
رام
نه در پی رقابت
نه چنگالی
نه جاه طلبی

در مسیر دیدار
درآغوش میگیریم
جهانی که گرفته ما را
در اغوش

ابزار گمشده
دانه های یافت شده

اوج
می خواند مرا
اوج
تنها
اوج

عالمگیر بازوانی که همه را با هم در میان می گیرد

در جهانی اهدا شده
موهبتی با پرهیزگاری

قربانی کردن (مثله کردن)
دادن و بخشیدن است
وحدتی در اعماق

جاذبه
به بالاترین درجه توان رسیدن است
به قدرتی افسانه ای
بلند اوازه

جدا شده از گسست
در مجموعه ای زندگی می کنم
عظیم
غرق در ارتعاشات

سینه ای با صدها دروازه باز

ناوگانی از بادبانها از ما می روند
از همه می روند

و سرانجام را
تفویض شده
تیزی، بزرگی، فراخی، چابکی،
وحدت، وسعت، زخامت، سخاوت
و اموخته شده اند
در نهان

مکانی پیشکش می گردد
وقتی دگر مکانها
باز پس گرفته می شود
همه انها


به هیچکس
برای هیچ چیز
حسرت نتوان برد دگر
گردباد خفته
گوهرناب را ماند

کام، ناکامی ها

جریان
هجوم
اغوای مال ومنال
تلاطم قول وقرار

امواج سرگردانی
در سراشیبی لغزش
گواهی آشکار!

مهاجم
مزاحم
شادی همه جا را
طالب است
به شکلی ابتدائی
انحصاری

به پایان رسید شاهراه بهانه ها
نیزه پرتاب می شود
به انی که غافل می شویم

زندگی مقدّر
باور نکردنی
ملتهب

خالی
معلق در هوا
درخت علم
عالم به تمام معرفت ها
ابدیت است
عایدش...


* کلوئید ، محلولی را گویند که اجزایش اگر چه در ان محو میشوند اما حل نشده و معلق می مانند و تمام خواص خود را حفظ می کنند، مانند نسبت خون وترکیباتش. در اینجا به نظر اشاره به حباب نوراست که شاعر بسان مایع رقیقی متصور شده است.
با پوزش از خوانندگان و جهت اطلاع به غیر از عنوان   کلمات در پرانتز، و در متن ترجمه شعر اضافات مترجم می باشد
و بالاخره برای علاقمندان به ترجمه اشعار دیگری از شاعر می توانند به سه ادرس در پی امده رجوع کنند
www.akhbar-rooz.com   www.akhbar-rooz.com
www.akhbar-rooz.com

VIII.Vers la Complétude
(Saisie et Dessaisies)
Henri Michaux

On reçoit
on reçoit
on a l'enchantement de recevoir
de secrètement sans fin
l'Impalpable recevoir

JOUR DE NAISSANCE DE L'ILLIMITATION

Un autre
Monde m'accepte
m'agrée
m'absorbe
m'absout
Armistice des passions
Des bancs de clarté souterrainement souverainement
L'émanation d'exister
l'agrandissement d'exister
le promontoire, l'impétuosité d'exister
Je suis à l'arrivée de la plénitude
L'instant est plus que l'être
L'être est plus que les êtres et tous les êtres sont infinis
J'assiste à l'invasion qui est une évasion
Temps mobile
à plusieurs étages
ascendants, panoramiques
Un invisible véhicule m'emporte
Résonance
Résonance de toutes parts
Présences
J'entends des mots qui prophétisent
à haute voix
Parcours
Parcours sur un fil
La lenteur de la conscience lutte contre la vitesse d'inconscience
Démis des sens
Pris par l'essence
Une conscience en cercle
sur ma conscience
se pose
se superpose
J'existe en double
Entre les lignes de l'Univers
un microbe est pris
Éboulements éboulements indéterminés
Visionnaire par extension
par limpidité
par surcroît
Les mots relus dans les flammes
et la relégation s'étendent
s'étendent
vastes, sacrés, solennels
en lumières violentes
en bourgeonnements
Infini
Infini qui n'intimide plus
Je lis
Je vois
je parcours l'évangile des cieux ouverts

Lumièr
Je viens
J'habite la lumière
Souleveuses impuissances
Accès à
Tout
... à s'y méprendre

Miséricorde par ondulations
Miracles dans un miracle
Ondes me propagent indéfiniment me prolongent

Mosaïques
du plus petit
du plus en plus petit
du plus humble
du plus subdivisé

Colloïde

Des moments crient
Trompettes assurément longues

L'édifice plie
j'avais des jambes autrefois
La main aussi se détache
Des mots interviennent pour me traverser

Je saute d'une clairvoyance dans une autre clairvoyance

Tremblement au-dedans des éléments

Mon cœur voudrait prendre le large

L'or de l'ininterruption s'amasse

Afflux
Afflux des unifiants
Affluence
l'Un enfin
en foule
resté seul, incluant tout
l'Un
Rédemption

Le monde entre en vibration
avec le sentiment de l'Indicible
Le solide, le dur, le construit est troublé par le léger, l'impalpable

L'Impérissable déplace, dément le mortel

Le
Sublime éponge, dévaste le commun

Le
Sublime hors du sanctuaire

Oscillant dans l'immense

l'écho

où réside l'être

au-delà de l'être

Calme

Recherche
Une comparaison fouille pour moi

J'avance

pour la continuation pour la perpétuation

Des portes font le guet

De forts rideaux de pression

Progression d'abandons

A nouveau la cohérence se desserre

Circonstanciel devient centre

A contretemps un trou noir...

la poitrine se détache

De beaucoup à nouveau me déleste

Un son vient de l'ombre

aussitôt forme une sphère

une grange

un groupe

une armada

un univers d'Univers



dégrisé
totalement dégrisé de l'habituel
contredit contredisant contradictoire
lié délié
étouffé éclatant
proclamé oblitéré
en brèche nulle part
unique cent mille
perdu
partout

je ne lutte plus je m'amalgame

L'infini est une région
S'y diriger

Cela en quoi le mal se manifeste
Cela en quoi le bien se manifeste...

D'un coup
un voile fait des milliers de voiles
de l'opacité,
de l'opposition des créatures
est écarté

Bivouac en plein ciel

Plus de demain
Plus de missions

Je n'ai pas d'origine
Je ne me rappelle plus mes épaules
Où donc le dispositif pour vouloir ?

Rien
Seulement
Rien
«Rien » s'élève du naufrage
Plus grand qu'un temple plus pur qu'un dieu

«Rien » suffit
frappant le reste d'insignifiance
d'une inouïe, invraisemblable
pacifiante insignifiance
Bénédiction par le «Rien »
pour l'éternité
Rien
réjouissant le cœur distribué à tous

Par-dessus

effaçant tout

Unité

Totalement

Tous les êtres

le règne de l'existence commun à tous

Magnifique !

La grande flaque de l'intelligence

étendue sur le monde

inerte

apaisée

sans compétition

sans griffes

sans ambition

embrassant embrassé



Perdus les outils retrouvée la semence

Le comble le comble m'appelle seulement le comble

Universels bras qui tiennent tout enlacé

Univers donné donné par dépouillement

Ablation
Oblation

Instruit invisiblement

Un lieu est donné quand tous les lieux sont retirés

A personne

pour nulle chose

on ne pourrait plus porter envie

Tourbillons endormis le joyau reste

Saisie, dessaisies

Envahissante

Bousculante

félicité qui veut toute la place

élémentaire

éliminatrice

Fini le parcours des prétextes
La flèche part dès qu'il y a oubli

Le privilège de vivre

inouï dilaté

vacant suspendu dans le temps

L'Arbre de la
Science

Omniscience en toutes les consciences percevant le perpétuel...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست