در سوکِ سیمین جانِ بهبهانی
و: "درستایشِ سیمین جانِ بهبهانی"
اسماعیل خویی
•
داشتم قصیده ی "در ستایشِ سیمین جانِ بهبهانی" را دستکاری می کردم تا به شادی ی بیرون آمدن اش از بیمارستان ، یک بارِ دیگر منتشرش کنم ، که ناگهان خبرِ شومِ درگذشتِ این مِهین غزل بانوی تاکنونی ی ما لال ام کرد.
به جانِ شعر، که جان ام از اوست،سیمین جان
نبود ونیست مرا چون تو دوست، سیمین جان!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱ شهريور ۱٣۹٣ -
۲٣ اوت ۲۰۱۴
دریغا شگفت و شگفتا دریغ!
داشتم قصیده ی "در ستایشِ سیمین جانِ بهبهانی" را دستکاری می کردم تا به شادی ی بیرون آمدن اش از بیمارستان ، یک بارِ دیگر منتشرش کنم ، که ناگهان خبرِ شومِ درگذشتِ این مِهین غزل بانوی تاکنونی ی ما لال ام کرد.
و دیگر به گفته ی شاملو جان ، " چه بگویم؟ سخنی نیست ."
علی جان!
من نیز، چون تو در مرگِ مادرِ بی همتایت سوگوارم. و می دانم که تسلّایی نیست .
برایت شکیبایی آرزو می کنم و توانِ تاب آوردن.
اسماعیل خویی
چهارشنبه
امرداد ۱٣۹٣
بیدرکجای کِمِر
درستایشِ سیمین جانِ بهبهانی
به جانِ شعر، که جان ام از اوست،سیمین جان!
نبود ونیست مرا چون تو دوست، سیمین جان!
همین نه دوست ، که خود خواهرِ منی ، در شعر:
چرا که جانِ تو نیز آنِ اوست، سیمین جان!
تو گرچه ماهی و من موجکی در این دریا،
زِ دور با تو مرا گفتگوست ، سیمین جان!
همیشه بینم ات- ای شاعرِ همیشه!- که چون
سرت ز غم به گریبان فروست، سیمین جان!
غزل تر آیدت از آبِ دیدگان، این است
که شعرِ نسلِ تو را آبروست، سیمین جان!
غزل مهابتی از انفجارِ تندر یافت
ز عقده ها که تو را در گلوست، سیمین جان!
به خود می آرَدَم آن گونه خواندنِ غزل ات
که گویی آینه ام روبروست، سیمین جان!
به جست وجوی حقیقت روانه ای و تو را
غزل گزارشِ این جست و جوست، سیمین جان!
عجب که نیست پریشان، اگر چه بیتابیت
گزاره ی غمِ ما مو به موست، سیمین جان!
بهارِ شعرِ تورا برگ ریز در پی نیست:
که جاودانه پُر از رنگ و بوست، سیمین جان!
به غیر دُرد ننوشم ز جامِ شعرِ زمان:
خوشا می یی که تو را در سبوست، سیمین جان!
به زادروزِ تو، شاید که بر خود، از شادی،
به جای جامه، بدّریم پوست ، سیمین جان!
خوش آمدی به جهان، گرچه چون تویی در آن
نشانِ تیرِ غم از چار سوست، سیمین جان!
ز دشمنانِ نگون بختِ داد و آزادی ست
به جان هر آن که تو را نیست دوست، سیمین جان!
تو را سخن کژی و لاغ بر نمی تابد:
چرا که، چون خودت، آیینه روست، سیمین جان!
بر آب های فصاحت، خرامِ شعرت را
وقارِ فاخرِ رفتارِ قوست ، سیمین جان!
نکوست خواستِ آزادی ، آری: از این روست
که هر چه ها که سرایی نکوست، سیمین جان!
درست عزم به رزمِ فقیه کردی جزم:
گجسته دشمنِ ایران هموست، سیمین جان!
خجسته میهنِ خود را دوباره می سازیم:
از آن سپس که رها زین عدوست، سیمین جان!
امیدوار به نسلِ جوانِ ایران ام:
که آفرینگرِ آینده اوست، سیمین جان!
به صلح و سازش امیدی نمی توان بستن:
چرا که دشمنِ ما فتنه جوست، سیمین جان!
بگو، بگو به زبانی رساتر از فریاد
به صلح جوی که: بیراهه پوست، سیمین جان!
از این خرافه ی شرخیز جانِ بسیاران
نیازمندِ بسی شست و شوست ، سیمین جان!
سکوتِ مردمِ ما از سرِ پذیرش نیست:
که این سکوت پُر از های وهوست، سیمین جان!
طبیعی است که مردمِ به حزم رزم کنند:
که خصم دد صفت و دیو خوست، سیمین جان!
نشان دهد که نخشکیده است سرچشمه
همین که آبِ روانی به جوست، سیمین جان!
برای آن که نمیرد امیدِ آزادی،
دوامِ عُمرِ توام آرزوست، سیمین جان!
بیدرکجای لندن
خرداد۱٣۹۱
|