یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

روایت آن تابستان!
شهین نوروز


• داغ دیدگان، پراکنده و پریشان، پرسانِ پیکرهای پاک دلبندانشان، و یادگار و نشانی از آنها، اگر به جا مانده!... و دریغ، دریغ، دریغ!... در چنبره اندیشه و عواطفی متضاد، پیچان از درد مصیبت و، هراس و، خشم! راه پرامید رفته، به شوق دیدار را، باز میگشتند! گامهای سنگین مصیبت که بر سنگفرشها میکشیدند، زمین زار میزد! سنگین! سنگین! گویی هزاران تابوت بر دوش داشتند! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۶ شهريور ۱٣۹٣ -  ۲٨ اوت ۲۰۱۴


در این روزگار و زمانه که بخشی از کره خاکی در آتش میسوزد، مرگ و نیستی از سر و کول بشر بالا میرود، و درد و حرمان به جان آدمی میریزد، ما دست بسته و ناتوان به کنشی، مگر فریاد همدردی و افشاگری،...
اما ؟!...
این چه آتش دیگریست که میسوزاندمان؟!...
آتشی کهنه که سالها پنهان زیر خاکستر هستی مان مانده، و هر سال شعله ور میشود! آتشی که در آن تابستان به پا کردند، و مردمان اینسو و آنسوی دیوارها را در آن سوزاندند.

روایت تابستان شصت و هفت است!...

و آن روزها و شبها که بیدادگاهها برپا، و احکام ضد بشری جاری کردند. روزها و شبهائی که در درازنایش زنان و مردان عاشق را کرور کرور به مسلخ کینه، خودسری، و جهل یک نانظام پوسیده و واپسگرا، رهسپار کردند.
سالهاست که لحظه لحظه این روزها و ماهها، یادآور رخدادهای تلخ و طاقت سوزی هستند که از تابستان آنسال شروع و تا فصل بعدش - پائیز نیز ادامه داشت! فاجعه ای که این دو فصل را بهم پیوند داد وفصلی خلق شد که در تاریخ سرزمین و مردمانمان یگانه است! فصل رویاروئی نامردمی با مردمی! فصل نبرد بیزاری با عشق! فصل رویاروئی واقعیتی مردد با حقیقتی مسلم! فصل جان ستانی و جانبازی!

حلاجها بردار کردند!
دارها مویه کنان بر گلوهاشان بوسه زدند!
دیوارها ضجه زنان منقوش به خون پاکشان در خود فرو ریختند!
تپه ها، بر تل پاپوشهای مندرس شان به زانو درآمدند!
و تاریخ، گریبان چاک،
بر سر و رو زنان،
فاجعه ای را رقم میزد!
ورق ورق میشد تا پیکر عاشقان درخود پیچد.
و زباله دانی بویناک اش،
در له له اجساد پوسیده حاکمان و زندانبانان شان،
حلقوم گشوده بود.

در واپسین روزهای تیرماه آنسال، جاده ها و خیابانهای شهر و ملک، شتابان و شاد، گامهای عاشقان را بر گرده های خود می نشاندند تا به رسم هر دو هفته یکبار، رهسپارشان کنند به دیدار نازنینانشان! اما در آن میعادگاه و کعبه خانواده ها، نشانی نبود از دیداری و خبری، اِلّا مشتی دروغ! زندانبانان با چشمهای دریده و خشمناک، نگاههای بی روح و مرده، و آن دهانهای کف کرده و یاوه گو، با تهدید خانواده ها را پراکندند. در آن میانه کودکانِ پرسان، بی قرارتر و حیران تر...! اینسان بود که ماهها در بی خبری سپری میشد.

روزها با امید و انتظار،
شبها با کابوس و رویا،
روزها و شبها نیز به ستوه آمده بودند، از فراق!

و آنگاه که گاه خبر بود، و مردمان فراخوانده شدند. در باور و خیال خود، که گشایش دیدار است!... پیر و میانسال، جوان و کودک، با پای سر و شور جان شتافتند برای دیدار!... و برهوت! برهوت! برهوت!... قدمگاهِ نخستینِ دیدار- آن "شهر بازی*"، برهوتی بیش نبود! خانواده های همیشگی، آنانی که طی سالها دوستان یکدل و یکرنگ گشته، آنجا نبودند!
زندانبانان دهان که باز کردند، شُره شُره خون از آن می چکید! و آن "شهر بازی" با هیولاهای آهنی، که شبهای ش نورباران بود برای گلگشت مردمان و کودکان، گوئی از فراز کله های آهنین خود که مشرف بود به آن قتلگاه، شاهد بود چه بر آن زنان و مردان رفته است! و اینک در سکوتی سنگین، گوئی صلابت از کف داد، آنگاه که نظاره گر چهره هائی شد که ابدیتِ بهتی سوزناک بر آنها نشست! ....

و به ناگاه جانها آتش گرفت، گرده ها خم شد!
زمین چاک چاکِ سوز شیون مادران و همسران!
آسمان شقه شقهِ تندر نعره پدران و فرزندان!
و آسمان و زمین یکسره دود شد!
و کن فیکون که میگفتند، آن بود!...
نامردمان از مردمان، فوج فوج کشتار کرده بودند، در سرتاسر مُلک
کشته گان عشق، موج موج برپا شاهد بودند، بر دروازه های تاریخ!

داغ دیدگان، پراکنده و پریشان، پرسانِ پیکرهای پاک دلبندانشان، و یادگار و نشانی از آنها، اگر به جا مانده!... و دریغ، دریغ، دریغ!... در چنبره اندیشه و عواطفی متضاد، پیچان از درد مصیبت و، هراس و، خشم! راه پرامید رفته، به شوق دیدار را، باز میگشتند! گامهای سنگین مصیبت که بر سنگفرشها میکشیدند، زمین زار میزد! سنگین! سنگین! گویی هزاران تابوت بر دوش داشتند! تابوت همه ی کشته گان هستی را، از ازل تاریخ تا ابد! ابدیت، آن هنگام بود! جهان یکباره پیر شد!...

و گوش تا گوش شهر و دیار خبردار نشد، مگر بازماندگان داغ دیده که زهره آن ندادندشان تا در خود، فغان کنند! چه رسد به هوار تا به شهر و دیار بگویند چه بر آنها رفته است! چه بر مردم رفته است!... زان پس آنان در خود گم شدند، چندانکه گوئی در تاریخ گم شدند! و هر دم سوختند و بسان جرقه های آتش، زیر خاکستر هستی خود پنهان شدند! و سکوتی رازگونه و پر فریاد، سالهای سال نفس گیرشان بود!
و سرانجام راز فاجعه هولناک از پرده برون افتاد. جرقه های زیر خاکستر شعله افشان شد، و سکوتها پر فریاد! باز فصلی دیگر زاده شد! فصل نواختن کوس رسوائی بیداد! فصل پایکوبی شرافت و داد! فصل دادخواهی! داد از آتش بیدادی که در آن تابستان افروختند و از لهیبش زمین و زمان را سوزاندند!
اینک میتوان به همه ی عالم گفت، چه بر سر مردمانمان رفته است و داد خواست. پا به پا و دوش به دوش با آنان که داد میخواهند، و آنان که رسم دادخواهی میدانند! این محکمه مردمان است که باید در تاریخ نگاشته شود.


* لونا پارک محل بازرسی ملاقات کنندگان زندان اوین 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست