بیوزنیِ اسرارآمیزِ خیّام
لقمان تدین نژاد
•
خیّام همچنان نرم در امتداد جاده می دوید. با هر قدم چند متر پیشتر می رفت و دویدن او امروز بر خلاف گذشته ها اصلا نیرو بر نمی داشت. پاهایش هرچه بیشتر از هم باز می شد، بالا تنهاش آسان به هوا می رفت، به نرمیِ اِسلوموشن خیز بر می داشت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۱ شهريور ۱٣۹٣ -
۲ سپتامبر ۲۰۱۴
خیّام همچنان نرم در امتداد جاده می دوید. با هر قدم چند متر پیشتر می رفت و دویدن او امروز بر خلاف گذشته ها اصلا نیرو بر نمی داشت. پاهایش هرچه بیشتر از هم باز می شد، بالا تنهاش آسان به هوا می رفت، به نرمیِ اِسلوموشن خیز بر می داشت، بریدگی های کوه و تخته سنگها و بوته ها را برجا می گذاشت، و هرچه جلوتر و جلوتر می رفت. بقدری سبک می دوید که بخودش شک کرد. فکر کرد خودش نیست، در نوعی خلسهی مرموز است، در یک نوع رویا، زیر تاثیر افیونِ ناشناختهیی که با خود یک بی وزنیِ اسرارآمیز می آورد. حالت نیمه بی وزنیِ خود را اول گذاشت به حساب سرازیری ِ جاده. اما به ته سرازیری که رسید و دوباره که شروع کرد به بالاکشیدن از سربالایی، بار دیگر بیوزنیِ مرموزِ خود را به همان صورتِ گذشته احساس کرد. ماشین پیکانی برایش تک بوق زد و از کنار او رد شد. خیّام برگشت. دخترکی که در صندلیِ عقب کنار مادر و برادر کوچکش نشسته بود با کنجکاوی نگاهش می کرد و در امتداد جاده دور می شد.
خیّام همانطور که می دوید از دور نگاه کرد به برفهای دماوند، به حدود پناهگاه تخت سلیمان، و به یالهایی که صخره های تیره رنگ آن اینجا و آنجا از زیر برف بیرون زده بود. افق دید و پستی بلندی های زمین و سپیدار ها و درختان میوهی منظر او همراه با پیچش جاده تغییر می کرد. خیّام به خودش یادآوری کرد که آن پایین ترها جلوی قهوه خانهی پُلور چند دقیقه بایستد، نفس تازه کند، ایستاده یک چایی بخورد با چند خرما، در همانحال درجا بزند نگذارد بدنش سرد بشود تا که دوباره بیافتد به دویدن.
خیّام بار دیگر به خودش شک کرد که چطور است که با هر یک قدم چند متر می پَرَد بدون اینکه عرق بریزد یا ضربان قلبش بالا باشد یا به نفس نفس افتاده باشد و احساس خستگی کند. خیّام بیشتر که دوید و جلوتر که رفت غیر منتظره در یک لحظه تازه متوجه شد که کف پاهایش به زمین نمی خورند. «باید از همین باشد»، با خودش فکر کرد. خیّام به نظرش رسید از سبکیِ غیرعادیِ خود سر در بیاورد و امتحانی بکند. بار دیگر که پای راستش به نرمیِ پایِ بالرین ها از زمین بلند شد زد با دست زیر زانویش را گرفت و در همان حال معلق در هوا نگاه داشت. حالا داشت فقط روی پایِ چپ می دوید. بر خلاف انتظار در سرعت او هیچ تاثیری نکرد. همانطور اِسلوموشِن روی پای چپ ادامه داد به دویدن، با همان سرعت و نرمیِ سابق جلوتر و جلوتر رفت و با هر قدم چندین متر بالاتر کشید.
وانت زامیاد از پشت سر خیّام پر صدا گاز داد دود بلند کرد و از شیب جاده بالا کشید. چند قدمی با او همراه شد برایش بوق زد و به هر زحمتی بود رفته رفته از او جلو افتاد. وانت که از خیّام جلو زد حواس او دوباره برگشت سر خودش. چند قدم دیگر که دوید تصمیم گرفت زیر زانوی چپِ خود را هم بگیرد ببیند اگر فرقی می کند. همین کار را هم کرد. حالا دیگر زیر هر دو زانویش را گرفته بود معلق میان زمین و آسمان پاهایش را آهسته آهسته به پس و پیش حرکت میداد و سِیر می کرد رو به جلو. شادیِ خاصی به او دست داد از آن سبکباریِ غیر قابل توصیف. حالتی شبیه دوران کودکی که با همبازی ها یله می شد میان مزارع و باغهای اطراف تبریز، می نشستند روی دیوار یک باغ، دستهایش را می زد زیر زانوها و پاهایش را در بیخیالیِ محض قیچی وار عقب و جلو می برد. خیّام همانطور که دو پایش را بالاتر از سطح جاده گرفته بود پاهایش را به نرمیِ دُم ِ ماهی های قزل آلای رودِ لار تکان تکان داد و سبکبار سِیر کرد بین زمین و آسمان بالایِ جاده و جلوتر و جلوتر و جلوتر رفت. بر چهرهی خندان-دوستانه و نه چندان لاغر او سایهای از یک لبخند پنهان و رضایتِ خاطرِ جاودانی نشسته بود شبیه عکس های کلاسیکِ آتلیه های هنری و مجسمه ها و نقاشی های دوران رنسانس.
بالای شیبِ جاده مرد روستایی سوار بر دوچرخهی سیاهِ کهنه از بریدگیِ سنگلاخی کوه بیرون زد عرض جاده را طی کرد به او رسید سبقت گرفت و قدری جلوتر سرازیر شد در ردِّ خاکیِ پاخورده جایی که آن پایین تر ها می رسید به یک باغ میوه در امتداد جوی باریکِ آب. خیّام بین زمین و آسمان همانطور در بیخیالیِ مطلق پاهایش را به نرمیِ ماهی در آب نوسان داد و سرابالاییِ جاده را بالا کشید. هوای لطیفِ پاییزی بر لذت بیوزنیِ تازه یافتهی او می افزود. کم کم رسید به کمرکش جاده جایی که مرد روستایی به پایین سرازیر شده بود. ایستاد از آن بالا نگاه کرد به سراشیبیِ ملایم ِ کوه، درختان میوه، جوی آب، و فراخنایی از گدازه های سرد شده که لایه لایه رویهم و یا درهم فرو رفته بودند یا نوک های تیز و شکستگی ها و شیار شیار تشکیل داده بودند. اینجا و آنجا علفهای سبز و بوته های کوتاه از شکاف میان گدازه ها بیرون زده بود. حشرهای بزرگتر از زنبور در یک سکوت معمایی و نوعی دلمشغولیِ مرموز بی توجه به هرچه در اطرافش می گذشت از این بوته به آن بوته می پرید و صدای یکنواخت وِز وِز او با سکوت و روشنای هوای اطراف می آمیخت.
منظرهی پیش رو بطرز اسرارآمیزی برای خیّام آشنا می نمود. مطمئن بود که قبلا شبیه آن را در یک جای دیگر دیده است. اما کجا درست بخاطر نمی آورد. ایستاد فکر کرد. شاید در یک جایی که در آن لحظه دیگر به گونهای ناممکن از آن فاصله گرفته بود و خاطرات آن داشت رفته رفته در ذهن او کمرنگ تر و کمرنگ تر می شد تا که دیگر بکلی از میان برود و جنس و ماهیت آن دگرگون شود به چیزی که در تعریف و گفت و نوشت او یا هیچکس دیگر نمی گُنجد. شاید جایی بر سطح یک کُرهی کوچکِ آبی رنگ در حاشیهی دورترین مرزهای خارجیِ کهکشانِ راهِ شیری؟ فقط شاید! کُرهی زیبا حیرت انگیزی که روی یک حسابِ مرموز در یک مدارِ معمایی به دور خورشیدِ منظومهی شمسی یا یک مرکز ثقلِ ناشناختهی دیگر می چرخید و با سرعتی که در مخیّلهی آدم نمی گنجد به یک سمت نامعلوم می گریخت؟ کُرهای با موجوداتی استثنایی، بی نهایت زیبا، بغایت هراس انگیز، بی شباهت به جانداران و جمادات اطراف خود. کُرهای که موجوداتش بنا به یک قانون ریاضیِ خدشه ناپذیر اینجا و آنجا دائم از نیروی جاذبهی آن رها می شدند پرتاب می شدند در سیاهی های میان دورترین کهکشان ها. شناور میشدند میان غبارها و پرتو های مرموزِ کیهانی. بیکباره از هم باز می شدند باز می شدند باز می شدند تا که بار دیگر متراکم شوند، متراکم تر، متراکم تر، تا به هیچ-کجا برسند. و از آنجا باز به سِیر خود ادامه می دادند تا در یک چشم برهم زدن بار دیگر خود را در اول یک مسیر تازه بیابند. نقطهای که صدایِ آب بامفهوم بود، رویشِ شبانهی علفها آهنگی داشت، سنگریزه ها با باد گفتگو می کردند، سنگها، ابرها، کودکان، درختها و امواج آینه هایی بودند که یکدیگر را در خود بازتاب می دادند و نوای آشنای نسیم میان درختان میوهی ته سرازیریِ منظرِ خیّام بر روی شعری بود از یک کلام ِ بی زمانِ معمایی.
زمین های صخرهییِ روبروی خیّام خشکیده بود پوشیده از فرشِ ضخیمِ علف های بلندی که پیش تر به خاشاکهای زرد-طلایی تبدیل شده بودند. شاخه های خشکیده درهم فرو رفتهی درختان میوه همه پوست انداخته بودند و در همان حال پوشیده از برگهای تیرهی سبزِ ماشی. خیّام بعد از مدّتی تأمل با خودش گفت، «آهان. . . ، حالا یادم افتاد.» زمینهای تفتیدهی پیشِ رو یک بی زمانِ فوقالعاده دور و سازه های زمین شناسیِ جادهی سیرجان-بندرعباس و یک قهوه خانهی تک اتاقهی پشت به کوه را برایش تداعی کرده بود. ذهن خیّام بار دیگر برای لحظاتی برگشت به خاک، به زمین، به سازه های لالان و زاگان، به گرانیت های الوند، به زمین های تفتیدهی کویر و خاربوته ها و سوسمارهای آن و به سرزمینی که عاشقانه دوستش می داشت.
خیّام فرصت توقف و تامل بر منظرهی معماییِ پیشِ رو را نداشت. باید هرچه سریعتر جادهی هَراز را می دوید و می دوید و می دوید تا به دریا برسد. به آمُل که می رسید شهر را دور می زد وارد جنگل ها می شد و باز همانطور می دوید و می دوید و می رفت. در یک مرحله از مسیر بی آنکه بداند آنسوتر چه چیزی در انتظار اوست از روی یک جویِ فصلیِ خشکیده خیز بر میداشت و در یک چشم بهم زدن خودش را در خارج از جنگل می یافت رو به دریا. دریا موجهای بلند بر می داشت، کف آلوده می آمد به ساحل می کوبید، لحظاتی ساکت می شد، مکث مرموزی می کرد تا که بار دیگر حرکت خود را از آن دور دورهای خط مشترک آبها و آسمان از سر بگیرد. خیّام می ایستاد نفسش را هرچه محکم تر بیرون می داد: هووف. . . ، هووف. . . ، هووف. . . . خیره می شد به آن دور دورهای دریا، و با اطمینان خاطری که از رسیدن به خط پایان به او دست یافته بود لبخند بر لب به پژواک صدای خود و تقلید دریا گوش می داد که او هم هر بار که خودش را به ساحل می کوبد احساس رضایتی عجیب به او دست می دهد و او هم نفسش را هرچه محکم تر بیرون می دهد: هووف. . . ، هووف. . . ، هووف. . . ، و بار دیگر عقب گرد می کند از کرانه دور می شود به مرکز خود باز می گردد تا که بار دیگر کار خود را از سر گیرد.
خیّام همیشه شتاب داشت در زندگی. سرسرای دانشکده را سریع می پیمود، پله ها را دوتا یکی می کرد که به قرائت خانهی طبقه دوم برسد، طاقت یک جا نشستن نداشت، تند غذا می خورد، سلف سرویس را سریع ترک می کرد. امتحانش را زودتر از همه تمام می کرد ورقهاش را به استاد می داد و کلاس را به سرعت ترک می کرد، و در کوه جلوتر از همه خیز بر میداشت بر شن-اسکی های پیرزن کلومه و شاه نشین و ناز و کهار و . . . . همیشه. . . ، همیشه. . . .
ساعت از چهار که گذشت خیّام بار دیگر بکلی بیطاقت شد. پشت پیشخوانِ اتاق اُفسِت هی این پا و آن پا کرد و انتظار آمیز از دریچه سَرَک کشید به سرسرا. دانشجوها یکی آهسته یکی با عجله یکی تنها یکی با دو همکلاسیِ دیگر هرکدام به سویی می رفتند. بطرف درِ شیشه، بطرف اتاق فوق برنامه، به طرف کلاس، به طرف آزمایشگاه های ته سرسرا، به سوی آمفی تئاتر. . . . مُعین که رسید خیّام آشکارا از هم شکفت. اتاق اُفسِت را که به او تحویل داد ساک قهوهای رنگ کوچک خود را از زمین برداشت و به سرعت از اتاقک بیرون زد. در سرسرا از کنار ردیفی از دانشجویان که رو به دیوار چُمباتمه زده و داشتند اعلامیه ها و جزوه های سازمان های زیرزمینی را می خواندند رد شد. با اعتماد بنفسی پنهان لبخند زد و از کنار آنها رد شد. نتیجهی کار خود را می دید. دانشجویان طوری رو به دیوار چمباتمه زده بودند و طوری دستهایشان را حمایل سر و صورت های خود کرده بودند که اگر کسی از آنها عکس گرفت از طرف ساواک قابل شناسایی نباشند. خیّام از در ِ آهنیِ ساختمانِ اصلیِ دانشکده بیرون زد و آنسو تر وارد ساختمان آبشناسی شد. نرسیده به تریای دانشجویی سینه به سینه شد با حکیم دزفولی و کریم خوانساری که تازه از تریا بیرون زده بودند. همانطور که شتابانه به راه خود می رفت با هردو خوش و بش کرد برنامهی کوهنوردیِ جمعه را در دو سه جمله یادآوری کرد، به سمت پله ها رفت و باز پله ها را به عادت همیشه دو تا یکی کرد تا رسید به راهروی طبقهی سوم. رفت به طرف یک گنجهی چسبیده به دیوار نرسیده به درِ آزمایشگاهِ شیمیِ تجزیه. به اینطرف و آنطرف نگاهی انداخت بعد به سرعت چند کاغذ چاپیِ قطع کوچک از ساک در آورد تا کرد و لغزاند بین درزِ پشت گنجه. بعد راهرو را به سرعت ترک کرد پلّه ها را پایین رفت، از دانشکده و درِ شیشه خارج شد، وارد خیابان ۲۱ آذر شد، رفت تا میدان مجسمه، سوار اتوبوس خط امیرآباد شد که خودش را برساند به کوی دانشگاه که آن روز هم مطابق انضباط همیشگیِ خود پنج تا ده کیلومتر بدَوَد.
خیّام در نهایت باید یک روز مسیر تهران تا دریا را تا آخر می دوید. از سرخه حصار و سه راه آزمایش شروع می کرد، در امتداد دره ها و رودخانه ها می دوید و می دوید، رشته کوه البرز را قطع می کرد، و همانطور بی امان می تاخت و می تاخت تا به دریا می رسید. در یکی از جزوه های آموزشی خوانده بود که یک انقلابی در طول عمر کوتاه خود باید ورزیده باشد، کوچه ها و خیابان های شهر خود را بخوبی بشناسد، و آنقدر توان داشته باشد که روزی ده کیلومتر را به آسانی بدَوَد.
اینکه در سال ۱۳۵۴ چه اتفاقی در سازمان افتاده بود و کادرها و اعضای آن هریک کجا و در کدام صف قرار می گرفتند برای خیّام یک موضوع جنبی بود. یک بحث تاریخی-تئوریک بود که می شد ساعتها در همان چارچوب ها بررسی کرد. آنچه امروز برایش مهم بود این بود که مواضع این سازمان بیش از همه به جهان بینی و آرمان های او نزدیک بود. از نظر او تنها سازمانی بود که از میان غبارها و جنجال ها و خوشباوری ها و مصالحه کاری ها و ابتذالات سیاسیِ روز ماهیت حکومت تازه را درک می کرد گول شعارها و عوامفریبی های آنرا نمی خورد و بسی چپ تر از دیگران در راه آرمان های خود پیکار می کرد. اما نظرِ شکنجه گر خیّام چیز دیگری بود. خصوصا او را محکم تر می زد. سادیستی می زد. مریض گونه می زد. تنها برای گرفتن اعتراف نمی زد. برای یک انجام وظیفهی سادهی شرعی و یا غیر شرعی نمی زد. گویی داشت داغ یک کینهی شش ساله را از زنجیر های درون خود آزاد می کرد و وِل می داد بر کف پا و تنِ خیّام.
بازجو خبردار شد. وارد اتاق که شد نگاهی انداخت به صورت شکنجه گر که رنگ پریده و قدری قوز کرده ایستاده بود در چند قدمیِ تخت فلزیِ باریک. بازجو نگاهِ سریعی انداخت به تنِ بیحرکتِ خیّام بر تختِ بد یُمنِ فلزی. بدون اینکه به شکنجه گر نگاه کرده باشد سر تکان داد و با صدای کلفت و گاراگاراییِ خود چند بار برای خودش تکرار کرد، «خراب کردی. . . ، خیلی خراب کردی. . . ، بدجوری خراب کردی. . . » شکنجه گر تا خواست دهان باز کند بازجو برگشت پرخاش کنان گفت، «دیگه هیچ نگو، خراب کردی، خودت هم میدونی.» و نگاه دیگری انداخت به خیّام و برگشت با آمیزهای از تحکّم و توبیخ و شِکوِه گفت، «مرد حسابی وظیفه تو گرفتن اطلاعاته نه اینکه بزنی اینطور ناکار کنی.» بر صورت رنگ پریدهی شکنجهگر سایهیی از احساس پیچیدهی یک ندامتِ شیرین و یک لذت غریزی-ازلیِ دور افتاده بود.
بازجو و شکنجه گر و مرد دیگری که بعدا به آنها پیوسته بود داشتند با هم رایزنی و گفت و گو می کردند که خیّام روی تخت جابجا شد به نرمی سر بلند کرد و به هر زحمتی بود نشست روی لبه. خسته بود. لَخت بود. حال و حوصلهی حرف زدن نداشت. نسبت به همه چیز بی تفاوت بود. حس از تنش بریده بود. خم شد دست دراز کرد کفش های کتانی و جوراب هایش را که توی هم گلوله کرده بود از پای تخت برداشت. برای اولین بار بازجو و شکنجه گر و اتاق خالی را می دید با دیوارهای سیمانی و لکه های رنگ باختهی کوچک و بزرگی که تصور خون و جراحت های نسبتا تازهی آن آدم را می ترساند، منزجر می ساخت، به تهوع می انداخت، و احساسی می بخشید که می خواستی هرچه سریعتر از آن فرار کنی و آزاد شوی بروی هرچه دورتر و دورتر و حتی خاطرهاش را نیز از ذهن خود پاک کنی.
زیر نورگیر کوچک بالای دیوار عکس امام با چشمان نافذ و هیئتی مصمّم زده بود، بالای آن یک آیه کوتاه از قرآن به خط نستعلیق با تک تک ضمّه ها و کسره ها و سکون ها و تذهیباتِ معمول بر یک زمینهی آبیِ روشن. یک میز چوبی کوچک افتاده بود زیر آن با یک خودکار بیک و چند ورق کاغذ رسمیِ خط کشی شده و تکه شیلنگ آبی-نفتیِ رنگ مردهای که شکنجه گر پرت کرده بود یک گوشهی آن. خیّام حالا میدید که شکنجه گر او با چه چیزی آنطور تب آلوده و با هیجانی غیر قابل کنترل زده بود به کف پا و باسن و پشت او و در همان حال داد کشیده و فحش های زننده داده بود.
پیراهن آبیِ بازجو افتاده بود روی شلوارِ مشکی. موهای نیمه فرفریِ جلوی سرِ او ریخته و عقب نشینی کرده بود تا وسطهای سر. عینک نیمه تیره برای صورت او بطرز آزار دهندهای بزرگ می نمود و بی تناسبی دماغ بزرگ و برق دشمنانهی چشمانِ نامهربان او را هرچه بیشتر بیرون می انداخت. خیّام هرچند از همان روز اول و از پشت چشم-بندِ بدبوی خود صدایِ قاطع و بدشگون بازجو را شناخته بود اما در آن لحظه اولین بار بود که صورت مسخ شدهی او را بدون حایل تلویزیون و روزنامه و مستقیما از چند قدمی می دید. هیچ خصوصیت نامتعارفی در چهرهی بازجو دیده نمی شد. بخوبی میتوانست هنوز هم یک حجرهی دومتری داشته باشد اول بازار یا سر چهار راه گلوبندک یا ته ناصر خسرو و سرِکوچه مروی کارش فروش تریکو و شورت و سینه بند زنانه باشد. همانطور که بازجو را از نظر می گذراند یکهو جلوهای دیگر از آموزش های تئوریک و «نقش شخصیت در تاریخ» در ذهن او بازتاب یافت. بی واسطهی کتاب ها و آموزش های تاریخی و به چشم خود می دید که چطور تاریخ و یک زمانهی خاص فرزند یک خانوادهی فقیر و پر اولاد از اقشار فرودستِ محلهی عودلاجان را بی مقدمه و بر مبنای معادلات پیچیده به یک اوجِ و آسمانی می رساند با خورشید ها و ستارگانی از همان قماش و از همان عقب مانده ترین و پس مانده ترین لایه های اجتماع، و چگونه به شهرت آیشمن ایران می رساند. بازجوی او اگر نه این فرد، به خوبی میتوانست یک جگرکی سادهی سر میدان گمرک باشد یا رانندهی مینی بوسِ خط شوش-شهر ری یا یک بچهی شرور-بدنام از محلهی نازی آباد یا تیر دوقلو. اما قیافهی شکنجهگر برایش ناآشنا بود. برای یک لحظه فکر کرد او را جایی دیده است. اما کجا؟ سالن اجتماعات دانشکدهی صنعتی، آمفی تئاترِ علم و صنعت، نمایشگاهی در مدرسه عالی بازرگانی . . . ؟ مقابل دانشگاه در حال بحث، یکی از اجتماعاتِ سیاسیِ پیش از انقلاب، یک سالن اختصاصیِ نمایش فیلم های جدی؟ اما حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟
خیّام جورابش را که بالا کشید دردش آمد. خیلی شدید. جوراب به زخم های پا که می خورد عضلات صورتش ناخودآگاه درهم میرفت. انگشتان پایش تقریبا بیحس بود اما به سینهی پا که می رسید درد دیگر بکلی غیر قابل تحمل می شد. با هر دردی بود کفش هایش را پا کرد و آماده شد از اتاق بیرون بزند. مادام که کف پایش را زمین نمی گذاشت راحت بود و گرنه یک درد غیر قابل تحمل تیر می کشید از پاها تا مازه و تا پشت گردن ِاو. هربار فریادش را فرو خورد. وقت رفتن رسیده بود. دیگر کاری در آنجا نداشت. بازجویِ بدقیافهی معروف، شکنجه گرِ جوان، اتاق بو گرفته و شلاق، و عکس امام و آیهی قرآن و تخت شکنجه را به حال خود رها کرد و به نرمیِ جریانِ هوا از اتاق بیرون خزید. سِیر کرد در راهروی باریکی که شلوغ بود از زندانیان چشم بسته، زندانبانان لباس شخصی، و پاسداران ریز و درشت و جوان و میانسال و نوجوان. از پله ها بالا کشید، از حیاط زندان و مقابل ساختمانِ اداری و باغچهای که گل و گیاهانش به حال خود رها شده بودند گذشت، از مقابل پاسدارِ نگهبانِ دم دروازه و از کنار تویوتایی که با چهار پاسدار مسلح آمادهی ترک زندان بود هم رد شد، از زندان خارج شد و خیابان سرابالایی را بالا کشید تا سر اتوبان. شتاب داشت که تا هنوز گرمایی در تنش باقی مانده خودش را برساند به سرخه حصار و سه راه آزمایش و جادهی هَراز را یک ضرب بدود تا برسد به دریا.
خیّام به ساحل که رسید لباس هایش را با همان بیتابی و شتاب همیشگی در آورد مچاله کرد انداخت روی ماسه ها و سبکبار دوید که خودش را بسپارد به قلب امواجِ ناآرامِ کف آلوده. هر بار که کف زخمیِ پای او به ماسه ها خورد درد کشید اما فریاد خود را فرو خورد. وقتی که تن به دریا داد و در جریانِ مقاومت ناپذیر-بی منتهای آن شناور شد دردهای او بیکباره محو شد و تنش آرام گرفت. خیّام خودش را داد دست امواج و مثل ماهی ها بی دست و پا آرام آرام شنا کرد و رفته رفته از ساحل هرچه دورتر و دورتر شد.
دخترک روستایی که در خط ساحل به سویی می رفت مکث کرد برگشت خیّام را با کنجکاوی نگاه کرد. خیّام شناور بود بر آبها و سوار بر امواج آرام آرام بالا و پایین می رفت. پدر از آن دور تر ها از پشت دیوارهی بلوک سیمانی دخترک را صدا کرد. دختر دوباره راه افتاد که به پدر برسد و خیّام در زمینهی آبیِ امواج ریز و درشت زیر آفتابی که چشم را می زد هرچه بیشتر از کرانه و ساحل و بوته های کوتاه و بلند و پرچین ها و خانه ها و مردمان دورتر و دورتر شد. دخترک بار دیگر ناخودآگاه مکث کرد خیره شد به سایهی دورِ خیّام. در آنجا دیگر فقط یک نقطهی سیاه دیده می شد که همراه کف ها بالا و پایین می رفت و دیگر بخودی خود و مجرد از پهنهی دریا قابل شناسایی نبود.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۶ آوریل ۲۰۱۴
|