شاعری که میخواست اصلش نباشد...
ناصر زراعتی
•
چند روز پیش، در بیست و چهارمین سالِ درگذشت مهدی اخوان ثالث (م.امید)، سایت دفتر رهبری دستخطِ او را در دفترچه یادگاری آخوندِ شعر و موسیقی دوستِ خوشرویِ آن روزگار و رهبرِ متشرعِ عبوسِ این زمان، منتشر کرد و بعد هم که فرج سرکوهی یادداشتی نوشت ...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۲ شهريور ۱٣۹٣ -
٣ سپتامبر ۲۰۱۴
چند روز پیش، در بیست و چهارمین سالِ درگذشت مهدی اخوان ثالث (م.امید)، سایت دفتر رهبری دستخطِ او را در دفترچه یادگاری آخوندِ شعر و موسیقی دوستِ خوشرویِ آن روزگار و رهبرِ متشرعِ عبوسِ این زمان، منتشر کرد و بعد هم که فرج سرکوهی یادداشتی نوشت در چرایی و چگونگیِ این کار و پاسخِ دندان شکنِ «امیدِ نومید» را به امام جمعهی موقتِ سالهای نخست پس از انقلاب یادآور شد و غیره...، یکی از کاسه/لیسانِ بارگاهِ آقا ـ در هیبتِ شاعری که گویا خیلی از دنیارفتگان در مجالسِ خصوصی، برایش درددلها میکرده بوده بوده اند ـ دامنِ همّت به کمر بسته، مثلاً مقاله ای نوشته که باز در همان سایت رهبری آمده و مانندِ تمامِ نوشته ها و گفته های این حضرات، آلوده است به انواع و اقسامِ دروغها و جعلیّات و دشنامها و رذالتها...
شعر «نماز» اخوان یادم افتاد که معمولاً کمتر از آن یاد میشود...
امامِ حضرات زمانی که هنوز در قید حیات بودند، نشسته بر اریکهی رهبریّت، گاهی در میانِ سخن پراکنیهاشان، با اشاره به روشنفکران و به اصطلاحِ خودشان «دشمنان اسلام»، به درستی میفرمودند: «اینها میخواهند اصلش نباشد...»
واقعیت این است که مهدی اخوانِ ثالث [که در زمان حیاتش، آن شاعرکِ جیره خوارـ یوسفعلی میرشکاک ـ بفرموده، در «کیهان»، آن دشنام/نامه را نوشت برایش: «سوم برادرانِ سوشیانت و...» و حکم تکفیرِ شاعر را هم یکتنه صادر کرد] خیلی سال بود که «اصلاً میخواست اصلش نباشد»...
شاعری که در «نمازِ مستی»اش، آن «ای همه هستی ز تو پیدا شده» را چنین مخاطب قرار میدهد:
«مستم و دانم که هستم
...
آیا تو هم هستی؟»
گفت: «تو خود حدیثِ مفصل بخوان ازین مُجمَل...»
«نماز» اخوان را با هم بخوانیم:
*
نماز
باغ بود و درّه، چشم اندازِ پُرمهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرارِ عزیزِ شب
چشمِ من بیدار و چشمِ عالَمی در خواب.
نه صدایی جز صدایِ رازهایِ شب
و آب و نرمایِ نسیم و جیرجیرکها:
پاسدارانِ حریمِ خفتگانِ باغ
و صدایِ حیرتِ بیدارِ من
(من مست بودم، مست...)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه می آمد؟
آب
یا نه، چه میرفت، هم زانسان که حافظ گفت، عُمرِ تو
با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم
مست بودم، مستِ سرنشناس، پانشناس،
اما لحظهی پاک و عزیزی بود...
برگکی کندم
از نهالِ گردویِ نزدیک
و نگاهم رفت تا بس دور
شبنم آجین سبزفرشِ باغ هم گسترده سجّاده
قبله؟ گو هر سو که خواهی باش...
*
با تو دارد گفت و گو شوریدهی مستی:
«مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟»
زاگون. مرداد ۱٣٣۹
[از کتابِ «از این اَوِستا»]
|