کسی در کوچه میخواند
در این خاموشی سنگین و شب تیره / داغ کدام خورشید بر دل داری/ ای مادر سیاهپوش؟
ابوالفضل محققی
•
می دانم چه گژراههها که نرفتهایم. اما رفتهایم. «سه ره پیداست/ نوشته بر سر هریک به سنگ اندر/ حدیثی/ کش نمی خوانی بر آن دیگر... » و ما راه سوم برگزیدیم، چرا که می خواستیم ببینیم آسمان هر کجا رنگ خونآلود سرزمین ما را دارد؟ ما بار امانتی را می کشیدیم که فکر می کردیم تاریخ بر دوش ما نهاده است و این به غلط یا درست عظمت نسل ما بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۵ شهريور ۱٣۹٣ -
۶ سپتامبر ۲۰۱۴
چشمانم را می بندم. سفری در زمان. به آن کوچه سنگفرش باریک، با دیوارهای کاهگلیش، دیواری که کاه و گلش طبله کرده و شکاف برداشته؛ مانند خورجین اسبی. نخستین نامههای عاشقانه نوجوانی بچههای محل به دختران تازه به بلوغ نشسته؛ گاه اعلامیهای دستنویس، در این کیسه گلی نهاده می شد و دستی ترسان که دراز می شود و نامه را بر میدارد. روزهای پرشور جوانی و نخستین کتابخوانیها و رفتن در قالب قهرمانان آن. ظهرهای تنبل ملالآور با آن درختان بلند تبریزی؛ اخبار ساعت دو رادیو با نام نامی شاهنشاه آریامهر بزرگارتشداران؛ که اختیار از تو می گیرد و کوچکات می کند و ناخواسته به چالشات می کشد. جمعشدنهای پس از هر اعتصاب در پشت دانشکده کشاورزی با آن باغچههای پر از گلسرخ. جزوهها و اعلامیهها! و آن خانه تیمی کوچک در انتهای امیرخیز که چند جوان می خواستند جهان را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند.
به ساختمانی گرد می رسم در قلب تهران، ساختمانی سه طبقه با راهروهای فراوان. تقسیمشده به راهروهای کوچک و در هر ر اهرو سه سلول؛ با کف سرد سیمانی و یک پتوی سربازی. و چراغی کم نور که همیشه روشن است. صدای باز و بستهشدن درهای آهنی و صدای گنگ فریاد از حیاط. "این رسولی است که فریاد می کشد و شلاق می زند. نه، نه، این عضدی است." هر فریاد تنات را می لرزاند. سپس صدای کشیدهشدن فردی بر کف راهرو و باز و بستهشدن در سلولی. سالهای پنجاه که هنوز زخمش بر قلب است. کاسههای آلومینیومی غذا، نانها باطومی و رفتن به دستشوئی؛ عبور از مقابل سلولها و حس عجیب همبستگی در پی هر تنهائی و بیکسی در سلول.
سلول بغلی عباس جمشیدی رودباری است. هربار که برای دستشوئی می رود صدی لی لی پایش را می شنوم و دلم می گیرد. ماهها است در تنهائی و سکوت این سلول، سلول یازده به سر می برد. نمی دانم به چه می اندیشد؟ شب، نگهبانی به سراغش می آید: "آقا معلم، فردا امتحان دارم. این مسئله چطور حل می شود؟" دوره شاهی است هنوز نگهبانان اندک معرفتی دارند و برخی سربازند و دنبال درس. صدای آهستهشان را می شنوم:
- "ریاضیات حفظی نیست، باید روابط منطقی بین معادلات را بفهمی و رویش فکر کنی."
– "آقای جمشیدی، از من دلخور نیستی که؟"
و صدای خنده آرام: "گفتی مادرت شمالی است؟"
- "بله."
- "پس همشهری هستیم!"
- "دلم برای شما می سوزد آقای جمشیدی. میدانم بسیار سخت است."
چشمم را می بندم. به زندان جمشیدیه می روم، سال پنجاه و دو. چراغهای زنبوری و رفت و آمد نگهبانان و پتوئی که مقابل بند عمومی می کشند. گوش می خوابانیم؛ امشب نوبت کیست؟ نیمههای شب برای بردن محکوم به اعدام آمدهاند. همه در سکوتی سخت فرو رفتهاند. هیچکس نخوابیده. در آن سکوت تلخ صدای لی لی رفتن می شنوم؛ قلبم به طپش می افتد؛ سلول یازده! می گویم این عباس جمشیدی است. من این صدا را می شناسم و اشک مجالمان نمی دهد. صدای دور شدن قدمها و فردا فردوسی انباردار زندان می گوید: "کسی که دیشب اعدام شد عباس جمشیدی بود. گفت که به شماها خبر بدهم." "او بسیار آرام بود."
« آه چه دید در دم آخر؟ که بازماند وقتی نگاه کرد به شب، دیدگان تو؟» در آن خاموشی شب تیره، آیا تو دیدی؟ که چه بر این سرزمین خواهد گذشت؟ و خاوران چگونه چون گل سرخی بر سینه تاریخ این سرزمین خواهد شکفت؟
چشمانم را می بندم. سفری در زمان، در مکان. عبور می کنم از درد، از خوشحالی زودگذر انقلاب. از آن شور و سرمستی و نابخردی. توده عظیم مانند اقیانوسی در حرکت است. بانکها در آتش می سوزند. ستونهای افتخار فرو می ریزند. همه چیز در حال فروریختن است. بگذار بریزند. ما را چه باک. انقلاب چنین است. برآمدن توده از اعماق، برآمدن لاشخورها، لاتهای چالهمیدان با نوچههایشان. آن چشمان وحشی و حریص، غولهای کوچک رهاشده از بطری، که نمیدانند چه می خواهند. نشئهگی ویرانکردن، نشئهگی حضوریافتن، به حسابآمدن، سکاندارشدن و همراه آنان ما روشنفکران آن روزها، کمبضاعت سیاسی، پرشور بیتعمق، خشمگین از حکومت شاه، از نبود فضای سیاسی، از دیکتاتوری، غرق در رویاهای انقلابی، رویای درانداختن طرحی نو و انسانی؛ تن به این سیلاب سپردیم. سیلابی بنیانکن و خانهخرابکن؛ که ما در آن شور و سرمستی روزهای انقلاب ابعاد فاجعه ندیدیم و ضحاک در جامه عبا و عمامه نشناختیم و به این خاطر مستوجب عقوبتی جانفرسا گردیدیم که هنوزش ادامه دارد.
انقلاب توده بیشناسنامه را به میدان کشید؛ توده در حاشیه که امروز در سیمای امت اسلامی ظاهر شده است. غرقشدن ذهنهای کوچک در نشئه مذهب، همپنداری با امام حسین، درآمدن به خیل لشگریان او برای مبارزه با بیداد. این علم و کتلهای خوابیده در قرون و اعصار که مجالی برای به حرکت درآمدن یافتهاند و مردی که می گوید خدا نازلش کرده. مردی که از عدل و انصاف سخن می گوید، از فروریختن زندانها، از نفت و برق و نان و آب مجانی و بر سر سفره همگان و خشمگین از آبادی گورستانها. مردی که شیادی بیش نبود. کینهجو، متعصب، مردی که برای انتقام آمده بود و هیچ احساسی به این سرزمین، به این مردم نداشت. مردم برای او امت بودند که باید ولایتش را می پذیرفتند و سر به فرمانش که آیه منزل بود می سپردند. اگر آن که رفت سایه خدا بر زمین بود، این آمده خود خدای آمرالجبارین بود که از بوی خون مست می شد. مردی که از کشتن لذت می برد، از جاریشدن خون نخستین قربانیان انقلاب بر سقف اقامتگاهش. کینه خود را در قالب حکم خدا پیچید و کلمه عربی "مفسد فی العرض" را که منسوخ شده بود، مجدداً زنده کرد و بر فرهنگ فارسی افزود. کلمهای که قرنها قبل بر این سرزمین نازل شده بود؛ کلمهای که بابک با آن بر سر دار رفت و نسیمی بر دروازه حلب زنده زنده پوست کنده شد و عقل سرخ سهروردی در اوج شکوفائی آغشته بر خونابه شفقها. کلمه منحوسی که هنوز بر سر زبان ادامهدهندگان خط امام رفته، جاری است. و امام واقعاً امام از برکت آن می کُشد، زندان می کند، حصر می نماید و خاک در چشم مردم می پاشد. مردمی درمانده از این همه ظلم، اینهمه بیدادگری، چپاول، غارت، کشت و کشتار. در تمامی تاریخ این سرزمین هیچگاه چنین چپاول و غارت آشکاری صورت نگرفته است. زندانها چنین لبریز از زندانیان نبوده و فسادی چنین عظیم در سطح جامعه رواج نداشته است. صد رحمت به تریاکیهای دوره قاجار و قدارهبندان سرگذرهای آن. اعتیاد، فحشا، رشوهخواری بیداد می کند. تملق و دریوزگی به امری عادی مبدل گردیده. گورستانها گسترده شده و چوبههای دار بلندتر و مراسم اعدام مشغولیتی عمومی. جیرهخواران حکومتی میداندار. قلم به دستان نان به نرخ روزخور بی حرمت به شرافت قلم در کار.
«شهر سیلی خورده هذیان داشت بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.»
عبور می کنم از سالها. از روزهای تلخ، از آتش و خون، از فرار و تبعید. می ایستم بر دروازه وطن و نظاره می کنم بر این سرزمین که «پای هر گل افشانش زمهریری است.» و چشم نرگس نگران شقایق. چرا که تمامی تاریخ آن به خون گلگونکفنان آغشته و مادران، سوگواران همیشهگی. مادران جنگ، مادران حجلههای بر سر کوچه. مادران خاوران، مادران پارک لاله، مادران و کودکان هراسان از کوبش شبانه بر در، همسران چشمانتظار بر دروازههای زندان؛ مادران و پدران سوگوار بر گورهای بی نشان، بر گورهای دستهجمعی. نور ماه، سکوت سنگین، صدای آرام نجوائی شبانه... نه نه این جا کسی سخن نمی گوید. هیچکس زبان نمی گشاید. این جا خاوران است. تنها زمین سخن می گوید از درد؛ سخن می گوید از ظلم، سخن می گوید از آنچه که با زیباترین فرزندان این آب و خاک رفت؛ از جنازههائی که در دل خود دارد، از چشمان زیبائی که خاک پرشان ساخته است. از دستهای بسته، از قلبهای سوراخ گردیده. این نجوای زمین است که به هزاران زبان سخن می گوید. این عطر و خاطره پیچیده در فضا. هر مادری عطر فرزندش را حس می کند، می بوید، قلبش ماغ می کشد، آغوش می گشاید، با شما چه کردهاند؟ دیوارهای فروریخته زمین ناهموار، برآمدگیهایی که نشان از گورهای دستهجمعی دارد. گلهای تازه بر خاک، گلدانی سرنگون با شاخه گل میخکی بر آن، نماد یک نسل به خاک و خون کشیده شده. اگر مرغ حقی باشد، این صدای اوست که در این تاریکی شب می خواند، می خواند و داد می جوید: «مرغ سحر ناله سر کن/ داغ مرا تازه تر کن.» داغی که زمان را بر آن گذر نیست. چرا که بسیاری از ما بی آنکه کشته شویم، در این گورها همراه کسانی که دوستشان می داشتیم، زندگی می کنیم. آنها زندهترین زندگان بودند. این صدای تاریخ است! چرا که صدای تاریخ غرش است، فراخوان است. دادخواهی است از تمامی نسلها. دادخواهی کسانی که جز راه عشق نمی پیمودند و جرمشان این بود که اسرار هویدا می کردند. من صدای تاریخ را میشناسم، صدائی که قرار از تو می گیرد به میانه میدانت پرتاب می کند، پرده پندار می درد، از تو پایمردی طلب می نماید. صدای تاریخ صدای وجدان است. صدای جانهای آزاد و صدای پر شکوه آزادی. برای شنیدن آن «عقوبتی جانفرسای را تحمل باید کرد.» و ما تحمل خواهیم کرد بی آنکه فراموش کنیم آنرا. دریا غرشی جاودان دارد، دریا دلی باید.
مادری دست گشوده بر آسمان، مردانی نازل شده از آسمان در شمایل نمایندگان خدا راهروی طولانی به صف ایستادگانی با چشمبند؛ اطاقی نسبتاً بزرگ مردانی در شمایل مرگ نشسته بر آن با عمامههای سیاه و سفید و مردی چندشآور با عینک ضخیم و ته استکانی و مردی دیگر بر کنار او، هیئت مرگ با حکمی از خمینی برای کشتار. سال شصت و هفت. به صف ایستادگان یک به یک وارد می شوند و مرگ محتوم در گوشه اطاق به انتظارشان نشسته است. سوال کوتاه است و حکمشان از قبل آماده. ملاقاتها ممنوع. ماشینهای حمل جنازه آماده. شریعت در اوج شریعتمداری، قاتلان سلاح بر دست در انتظار. خدا نهان شده در پستوی خانه. و شاید در آن اطاق؟ « آزاد سرو باشی حتی اگر اسیری/ خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن.» اعدامهای شبانه، سلولها یکی پس از دیگری خالی می شوند. کرکسها بر فراز خاوران می چرخند و کلاغهای نشسته بر شاخههای درختان تبریزی اوین شاهدان جنایت. قهقهه مرد خنزرپنزری در نشئهگی خون. مردی که بر فراز دستهای این ملت نشست. به قدرت رسید، خون هزاران زندانی سیاسی، رنج و شکنجه آنها راه او را هموار ساخت و او جام خون از کاسه سر آنها گرفت. مردی که هیچ احساسی نه برای وطن داشت و نه برای اولاد وطن. کشتار هزاران زندانی پایان می یابد؛ لحظات اندوه فرا می رسند؛ ساکهای لباس، مادران و پدران مضطرب بر در زندانها. لیستهای اعدامشدگان. شرمتان باد اگر شرمی دارید. یادداشتها و وصیتنامههای کوتاه، انگشترهای بیصاحب، کوهی از دمپائیهای خونین. عکسی از سنگنوشته کوچک دارم که انوشیروان لطفی با سوزن در زندان کنده است: «اندیشه و عشق، امید و کار.» و اکنون آن قلب عاشق، آن چشمان مهربان در خاوران آرام گرفته است. زندانی و شکنجهشده دو رژیم و نهایت قربانی حکومت داعشیان ایران. آه، «با گل سرخ بگو که تیغی به من دهد/ تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را.»
اندوه، اندوه، دیگر آنها رفتهاند. دیگر آنها را نخواهیم دید؛ کسانی که مژده بهار می دادند. آنها خاک شدهاند. پای سنگین گذر زمان بر پیشانی ما نیز رد خود را نهاده است. ما به اندوه لحظهها خو گرفتهایم. به اندوه از دست دادنها. ما عادت کردهایم به خشونت اطرافمان. به ناگزیری زندگی، به حداقلها از سر ناچاری. تن دادن به، بین بد و بدتر، سکوت برای نواله ناچیز، ترس که توامان مرگ است. قبول صدرنشستگانی که کمینههائی بیش نیستند. عادت کردهایم به حاشیه نشینی. به بیچهرهشدن. مائی که می خواستیم تن در سه تیزاب بشوئیم و فریاد بر آوردیم: «کیست چون ما پاکیزه؟»
قلبم به درد می آید. می دانم که زمان ما دارد سپری می گردد. آرمانخواهی ما امروز مورد تمسخر قرار می گیرد. و آن همه رنج برای رسیدن به جامعه آرمانی، عبث. می دانم چه گژراههها که نرفتهایم. اما رفتهایم. «سه ره پیداست/ نوشته بر سر هریک به سنگ اندر/ حدیثی/ کش نمی خوانی بر آن دیگر... » و ما راه سوم برگزیدیم، چرا که می خواستیم ببینیم آسمان هر کجا رنگ خونآلود سرزمین ما را دارد؟ ما بار امانتی را می کشیدیم که فکر می کردیم تاریخ بر دوش ما نهاده است و این به غلط یا درست عظمت نسل ما بود که میخواست چون ققنوس از میان خاکستر هزاران سالها بر خیزد. « آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند.» و تاریخ این سرزمین با تمام فراز و نشیب خود مدیون ایستادگی همین آوازخوانان دیوانهای است که مجنونصفتان عشق بودند. و حلاجوشان دار و کوچههای تاریخ این سرزمین هیچگاه خالی از رهروان عشق نبوده است. «کسی در کوچه می خواند/ کسی/ کو دستهایش از تسلی می دهد پیغام/ هوای کوچههای شب/ طنین گامهایش را / که می آید سپیده/ تا سپیده می کند تکرار...» و این کوچهایست کشیده در سرتاسر این سرزمین. از خاوران تا باختران، باغ شاه تا حمام فین در کاشان، مردی با رگهای بریده. مردی بر سر دار برای مشروطه خواهی و مردانی بر سینه دیوار با نام بلند آزادی و این تاریخ سرزمین من است با تمام افت و خیزهای خود. با لحظات پرشور خویش. کمتر تاریخی اینچنین پرحادثه و چنین سرشار از حوادث بوده است. همراه مردان و زنانی با صلابتتر از مرگ. با مژده میلاد آینده این سرزمین هیچگاه از نقش رنگ و بوی این عاشقان خالی نخواهد بود:
«نامشان زمزمه نیمه شبان مستان باد/ تا نگویند که از یاد فراموشاناند.»
|