ترورعلی اکبر طباطبایی چه کسانی مسئولان اصلی ترورها بودند؟
به مناسبت سالگرد ترور برلین
پرویز دستمالچی
•
این داستان زندگی یک سیاه پوست آمریکایی است که تحت تأثیرحامیان حکومت اسلامی دست به قتل می زند و در آرزوی دیدار خانواده دور از یار و دیار در غربت و تنهایی روزگار می گذراند. او یکی از معدود قاتلانی است که رسما اعتراف کرده است که بنا بر خواست ج.ا. و با تائید آیت الله خمینی و سایر مقامات مسئول آن، دست به قتل و جنایت زده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۵ شهريور ۱٣۹٣ -
۶ سپتامبر ۲۰۱۴
داود صلاح الدین، معروف به حسن عبدالرحمان یا حسن تنتائی (Tantai)، یک شهروندمسلمان آفریقایی- آمریکائی است که در۲۲ ژوئیه سال ۱۹۸۰در لباس یک پستچی، علی اکبر طباطبائی، وابسته مطبوعاتی پیشین رژیم پهلوی در واشنگتن، را در برابر خانه اش با شلیک سه گلوله به قتل می رساند و سپس به ایران فرار می کند.
نام اصلی او، دیوید تئودور بلفیلد (David Theodor Belfield)، متولد نیویورک، است که درسال ۲۰۰۱ در نقش فردی نیکوکار، در فیلم "قندهار"، ساخته محسن مخملباف، فیلم ساز اصلاح طلب، ظاهر می شود.
داود صلاح الدین در۳۱ ژوئیه ۱۹۸۰ وارد ایران می شود، دارای همسر ایرانی است و به فارسی نیز حرف می زند. درمدت اقامت بیش از سی ساله اش در ایران، معلم زبان انگلیسی و رئیس هیئت تحریریه "آن لاین پرس تی وی" (تلویزیون خبری انگلیسی زبان ج.ا.ا. با مرکزیت تهران)، می شود، به "جناح اصلاح طلب" بسیار نزدیک است. او می گوید، به غیر پنج هزار دلار که برای ترور طباطبائی از مقامات ایرانی دریافت کرده، دیگر هرگز از آنها پولی نگرفته است.
دیوید بلفیلد، دریک مصاحبه تلویزیونی با فرستنده (ABC) در سال ۱۹۹۷ و نیز با واشنگتن پُست (۱۹۹۶) ماجراهایش را تعریف می کند و توضیح می دهد که پس از ترور طباطبائی چگونه به ج.ا.ا. فرار می کند و در آنجا به خدمت سپاه و سایر نهادها در می آید. شاید بهتر باشد جزئیات این ترور و پس از آن را از زبان مجله واشنگتن پست*، به نقل از دیوید بلفیلد، مورخ ۲۵ اوت ۱۹۹۶، با سرمقاله "قاتل تنها"، نوشته دیوید اوتاوی (David Ottaway) بیاوریم (خلاصه شده):
« ... داود صلاح الدین روز ۲۲ ژوئیه سال ۸۰، در لباس مبدّل پستچی، زنگ در خانه علی اکبر طباطبائی را به صدا در می آورد. صلاح الدین درآن لحظه نمی دانست چه چیزی در انتظارش خواهد بود. آیا طباطبائی خودش در را خواهد گشود، آیا او محافظ دارد، آیا محافظان در را بر روی او باز خواهند کرد؟ او زنگ می زند و مرد جوانی در را باز می کند. صلاح الدین می گوید برای طباطبائی بسته ای دارد و او باید برگ تحویل را امضاء کند. مرد جوان می گوید خدمتکار طباطبایی است و به جای او امضاء خواهد کرد، صلاح الدین نمی پذیرد. طباطبائی که در طبقه بالا، روبروی در ورودی، در اطاقش مشغول کار بود، گفتگو را می شنود و به سوی در می آید. چند گامی مانده به در، صلاح الدین اسلحه اش را از درون بسته دوم بیرون می کشد و سه بار به سوی طباطبائی شلیک می کند، او بر زمین می افتد، خدمتکار جوان با وحشت فرار می کند و صلاح الدین محل ترور را ترک می کند.
صلاح الدین نزد یکی از دوستانش می رود و او صلاح الدین را با ماشین به تورنتو (کانادا) می برد. صلاح الدین از آنجا به ژنو و از ژنو به تهران می رود و در آنجا زندگی کاملاً جدیدی را شروع می کند، زندگی که او امروز از آن بیزار است. او امروز (۱۹۹۶) در مرکز تهران زندگی می کند، در یک آپارتمان بزرگ، بدون تجمّلات. بر دیوارهای اطاق تصاویر و تابلوهایی از چین (بریده شده از تقویم)، چند نقاشی پیکاسو و یک تصویر آیت الله خمینی دیده می شوند. او نه تلویزیون دارد، نه رادیو. می گوید برنامه های محلی و برنامه های تلویزیون (ج.ا.)همگی برای او کسل کننده هستند و موسیقی موردعلاقه او، بویژه موسیقی جاز آمریکایی سالهای شصت، به عنوان موسیقی غربی، ممنوع است. او در مدت شانزده سال اقامتش در ج.ا. به چین، کره شمالی، لیبی و به لبنان سفر کرده و شانه به شانه مجاهدان افغانستان علیه شوروی جنگیده است. می گوید دو بار دیگر به او مأموریت دادند که افرادی را به قتل برساند و او به بهانه امور لجستیگی از انجام آنها سر باز زده است.
صلاح الدین می گوید، من یک هفته پس از ترور طباطبائی وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدم و ازآن زمان تا به امروز، امور هرگز آنچنان که مورد علاقه و دلخواه من باشند، انجام نگرفته اند... او امروز نگاه دیگری به انقلاب اسلامی دارد و می گوید انقلاب ایران که من زندگی ام را وقف آن کردم تبدیل به جریانی فاسد شده است.
صلاح الدین درباره ترور علی اکبر طباطبائی به راحتی و روشنی سخن می گوید: او در یک سری مصاحبه و گفتگو با شبکه اِی. بی. سی (ABC)، با سرویس اطلاعات امنیت ملی آمریکا (National Security News Service) و نیز در گفتگو با مجله واشنگتن پست اعتراف می کند که قاتل طباطبائی است. او در یک مصاحبه بیست ساعته با واشنگتن پست می گوید: "کشتن افراد چیزی نیست که آدم واقعاً نسبت به آن احساس غرور نماید. اما، همزمان باید بگویم، اگر آدم مجبور به انجام آن باشد، نباید شرم کند، باید آن را انجام دهد. من از کاری که کردم خجل و شرمنده نیستم...". صلاح الدین تنها آمریکایی است که می داند به عنوان یک قاتل در خدمت ج.ا.ا. بوده است. او می گوید، با توجه به آنچه امروز به عنوان انقلاب در ایران روی می دهد، کشتن طباطبائی تنها هدر دادن وقت و انرژی بوده است. "... او در ایران در انزوای فرهنگی کامل زندگی می کند... و مشتاق دیدار خانواده ای است که در آمریکا به جا گذاشت. سرخوردگی او از انقلاب اسلامی و زندگی در ایران چنان شدید است که به منظور بازگشت به ایالات متحده آمریکا با مقامات آمریکایی وارد گفتگو و مذاکره شده است و آنها به او گفته اند که پرونده قضایی جنایت او همچنان باز است و او برای فرار از عدالت در آمریکا، زندانی انقلاب اسلامی شده است.
صلاح الدین... می گوید متولد دهم نوامبر ۱۹۵۰، نیویورک، و نام اصلی اش دیوید بلفیلد است... پدرش چارلز، و مادرش Argendu، هر دو، یکی در رختشویخانه و دیگری در بخش نگهبانی یک بیمارستان کار می کردند... در دوران دانشجویی با اسلام آشنا، از مسیحیت خارج، و در سال ۱۹۹۶، شش ماه پس از ورود به واشنگتن، مسلمان می شود و نام داوود صلاح الدین را برای خود انتخاب می کند... و در مسجد واشنگتن پیشنماز و رئیس روابط عمومی آن می شود. در این دوران است که او با آثار آیت الله خمینی (که هنوز در بغداد و در تبعید بود) آشنا می شود. باز در همین مسجد است که او با یک ایرانی به نام "علی آگاه"، اقتصاددانی که برای بانک جهانی کار می کرد، طرح دوستی می ریزد. او، در همین دوران، با یک استاد ایرانی دانشگاه، ابراهیم یزدی، و نیز یک تاجر فرش در واشنگتن، ابراهیم ناهیدیان، آشنا می شود. چهار نفری که هر کدام بعدا در انقلاب (اسلامی) ایران نقشی بازی کردند... او به مطالعه آثار خمینی می پردازد... صلاح الدین می گوید: "... من مسلمان شدم و هرگز نه سُنی بودم و نه شیعه، من خود را مسلمان می دانستم...". او بعدها به مذهب حنفی، اهل سنت، نزدیک می شود.
صلاح الدین... در سال ۱۹۷۹ به دوستان ایرانی قدیمی اش، ازجمله به بهرام ناهیدیان، تاجر فرش در واشنگتن رجوع می کند. ناهیدیان به او کار می دهد و یک دفتر در اختیارش می گذارد و این تقریباً همزمان است با سقوط شاه در ایران... هنگامیکه شاه، در نوامبر ۱۹۷۹ برای درمان بیماری سرطان در یکی از بیمارستان های نیویورک بستری بود، ناهیدیان از صلاح الدین دعوت می کند به همراه او به نیویورک بروند. آنها در میان راه، در جرسی سیتی (Jersy City)، توقف و با چند تن از آشنایان ناهیدیان ملاقات می کنند. ناهیدیان به صلاح الدین می گوید که آنها قصد دارند در نیویورک، تظاهرات بزرگی علیه شاه برپا کنند. در روز بعد، چهارم نوامبر، صلاح الدین به همراه پنج ایرانی دیگر، خود را در اعتراض به شاه و سیاست های آمریکا به مجسمه آزادی زنجیر می کنند. در همین روز، چهارم نوامبر ۷۹، سفارت آمریکا در تهران به اشغال بنیادگرایان اسلامی درمی آید و بیش از پنجاه آمریکایی به گروگان گرفته می شوند که منجر به بحرانی طولانی میان ایران و ایالات متحده آمریکا می شود که ۴۴۴ روز ادامه می یابد...
یک ماه پس از این ماجرا، علی آگاه، دوست دیرینه صلاح الدین، به او پیشنهاد شغل دیگری می کند. آگاه اکنون در سفارت ایران در واشنگتن کار می کند و نیازمند یک محافظ است. صلاح الدین می پذیرد و برای حداقل هزار دلار در ماه به استخدام آگاه (سفارت ایران در واشنگتن) درمی آید. صلاح الدین مأمور تمام امور حفاظتی می شود، ابتداء در سفارت ایران و سپس، پس از آنکه ایران و آمریکا در آوریل ۱۹۸۰ روابط دیپلماتیک خود را قطع کردند، در سفارت الجزایر، که منافع ج.ا.ا. را نمایندگی می کرد... در اواسط ژوئن ۱۹۸۰، یک "دانشجو" که در بخش "دفتر حفاظت از منافع ایران"، درسفارت الجزایر، کار می کرد و صلاح الدین از بیان نام و مشخصات او پرهیز می کند، به او پیشنهاد دیگری می کند. این "دانشجو" از صلاح الدین می پرسد که آیا او حاضر است دفتر ایران تایمز را به آتش بکشد. ایران تایمز نشریه انگلیسی زبان در واشنگتن و مخالف حکومت اسلامی بود... بدین ترتیب صلاح الدین، و یک آمریکایی دیگر، که او حاضر به بیان نامش نیست، مخفیانه وارد دفتر ایران تایمز در بلوار ویسکانسن (Wisconsin)، شماره ۲۷۲۷، شمال غربی، می شوند و پس از ریختن ده گالن بنزین در اطاق ها و راهرو، خانه را به آتش می کشند. صلاح الدین و همدست آمریکایی اش بدون آنکه رد پایی برجای گذارند، فرار می کنند. خسارت وارده به ساختمان و دفتر ایران تایمز ۵۰۰۰۰ دلار برآورد می شود.
در این میان ایران دستخوش آشوب است و بسیاری از رهبران مذهبی حکومت جدید و پیروان آیت الله خمینی ترور می شوند و... در آنزمان صلاح الدین معتقد بود که بنابر "وظیفه" اسلامی اش باید تلاش بیشتری برای انقلاب اسلامی ایران انجام دهد... و این امر را با دوستان ایرانی اش در میان می گذارد. شخصی که رابطه او با "دفتر ویژه حفاظت از منافع ایران" در سفارت الجزایر بود، لیستی با پنج نام در اختیار صلاح الدین می گذارد، پنج نفری که همه از مخالفان سرشناس خمینی بودند و همگی در نیویورک یا واشنگتن زندگی می کردند. رابط، پیش از آنکه لیست را به صلاح الدین بدهد، از او می پرسد که "آیا او (صلاح الدین) حاضر است برای انقلاب ایران دست به قتل بزند؟"، و صلاح الدین پاسخ می دهد: "هیچ مشکل یا نگرانی در این زمینه ندارم"... صلاح الدین می گوید: اگر شما موافق باشید، من اولین نفر لیست، علی اکبر طباطبائی را ترور خواهم کرد، و توافق شد.
توافق آنها چنین بود: "... اگر من (صلاح الدین) بعداً به خاطر شرایطم مجبور به فرار شدم، باید با مخارج دولت ایران، برای تحصیل در رشته پزشکی سنتی چینی، به مدت ده سال به چین فرستاده شوم و در تمام این مدت مخارج من با دولت ایران خواهد بود... با رابط توافق کردیم"... به صلاح الدین گفته شده بود که فرمان قتل طباطبائی شخصاً از سوی آیت الله خمینی صادر شده است. صلاح الدین با خودش فکر می کرد: "... این یک ترور برای انقلاب اسلامی و علیه کسی است که می خواهد تو را از بین ببرد و حالا تو او را از میان می بری...". این امر برای او انجام یک فریضه دینی بود، فریضه ای که (از نگاه او) در چند جای قرآن تکرار می شود، از جمله در سوره توبه، آیه ۱۲۳: "شما که ایمان دارید با آنکسان از کافران که مجاور شمایند، کارزارکنید، باید در شما خشونتی ببینند و بدانید که خدا یار پرهیزکاران است"... رابط صلاح الدین، در اوایل ژوئیه ۱۹۸۰، چهار یا پنج هزار دلار برای تأمین مخارج، نقد به او پرداخت می کند، باضافه یک بلیط هواپیما برای خروج از کشور.
روزی که طباطبائی به قتل رسید، دوست پستچی صلاح الدین، تایرون فریزیر (Tyrone Frazier) به پلیس اطلاع می دهد که ماشین جیپ او را دزدیده اند. اما، در مدت چند ساعت، او ازمیان عکسهایی که پلیس به او نشان می دهد، صلاح الدین را به عنوان "دزد" ماشینش شناسایی می کند. پلیس مطمئن بود که فریزیر می داند چه کسی طباطبائی را به قتل رسانده است. صلاح الدین شماره تلفن "دفتر حفاظت ازمنافع ایران" درسفارت الجزایر را به فریزیر داده بود تا اگر نتوانست ماشین را دوباره به او برگرداند، فریزیر با آن شماره تماس بگیرد... هنگامیکه صلاح الدین (پس از ترور طباطبائی) درصندلی کنار راننده، در کنار فلچر (Al Hunter Fletcher)، دوست بسیار قدیمی اش نشسته بود و آنها به سوی کانادا فرار می کردند، صلاح الدین با خود فکر می کند فلچر تنها کسی است که از ماجرای ترور اطلاع دارد (خود صلاح الدین برایش تعریف کرده بود) و احتمالاً او صلاح الدین را لو خواهد داد، و کوتاه به این فکر می افتد فلچر را نیز به قتل برساند، اما منصرف می شود. در هر صورت فرقی نمی کرد، زیرا صلاح الدین ۴۸ ساعت پس از ترور طباطبائی به سفارت ج.ا.ا. در ژنو می رود. دیپلمات های سفارت ابتداء نسبت به اظهارات او شک می کنند و او مجبور می شود برای اثبات هویت خود، گزارش روزنامه هرالد تریبیون بین المللی درباره ترور و مشخصات قاتل را به آنها نشان دهد. اما آنها از صدور ویزای ورود به ایران برای او امتناع می کنند. صلاح الدین از ژنو تلفنی با سعید رمضان (از رهبران مسلمان واشنگتن) تماس می گیرد، و رمضان به پسر آیت الله خمینی، سید احمد خمینی، تلفن می زند، و دو روز بعد ویزای او برای ورود به ایران صادر می شود...
نه روز پس از ترور طباطبائی، صلاح الدین وارد فرودگاه مهرآباد تهران می شود. تنها یک کیف کوچک به همراه دارد. یک گروه از افراد سپاه پاسداران به او خوش آمد می گویند و او را از راه سالن ویژه دیپلماتها بیرون می برند و سوار بر یک اتومبیل کادیلاک می کنند و یک راست به دیدار وزیر امور خارجه وقت، صادق قطب زاده ، می برند... ساعت دیدار آنها ۳ صبح بود و آن دو بدون انکه سخنی درباره ترور طباطبائی بگویند، مدتی با هم گفتگو می کنند. صلاح الدین می گوید: "من حتا نپرسیدم که ایرانی ها چه زمانی مرا برای تحصیل پزشکی به چین خواهند فرستاد. فکر می کردم چنین پرسشی در آنجا بی ادبی تلقی شود".
پس از این دیدار، افراد سپاه او را به یک خانه امن (که قبلاً در اختیار ساواک بود) می برند، یک اسلحه در اختیارش می گذارند و نُه ماه تحت حفاظت دائمی خود قرار می دهند. از همان ابتدای اقامتش در ایران همه، و از جمله رابط او در "دفتر حفاظت از منافع ایران" در واشنگتن، از "کار بسیار خوب او" سخن می گویند. اما هیچ کس، نه رابط و نه سایر مقامات ایرانی از فرستادن او به چین حرفی نمی زنند. صلاح الدین در هر فرصت به آنها گوشزد می کند به او چه قولی داده شده است، اما چنین به نظر می آید که آنها همگی دچار "فراموشی دسته جمعی" شده اند. هیچ کس در باره این "وعده" سخنی بر زبان نمی آورد... پس از حمله عراق به ایران، در سپتامبر ۱۹۸۰، او داوطلب می شود به جبهه برود و در جنگ علیه عراق شرکت جوید، اما به او اجازه داده نمی شود. او اواخر سال ۱۹۸۰ به دیدار آیت الله خمینی، درخانه اش در قم، می رود. صلاح الدین تنها بخش اندکی از گفتگوهایش در این ملاقات ۳۵دقیقه ای با خمینی را به خاطر می آورد. بویژه آنجائی که آیت الله خمینی "موضوع آن جنتلمن در بتسدا" (Bethesda، محل سکونت طباطبائی) را مورد تأیید قرار می دهد و در برابر پرسش او مبنی بر ملاقات با رهبر مذهبی اش در واشنگتن، سعید رمضان، موافقت می کند...
در بهار ۱۹۸۱، به صلاح الدین پیشنهاد می شود به عنوان عضو هیئت تحریریه خبرگزاری دولتی ایران کار کند. یکسال بعد، او مدیر هیئت تحریریه روزنامه انگلیسی زبان "کیهان بین المللی" می شود و در آنجا با اولین زن از سه زنی که آنها را در مدت شانزده سال صیغه کرده است، آشنا می شود. اما با وجود روابط جدید، و با وجود کار جدید، صلاح الدین همچنان منزوی و ناآرام است و همزمان توهماتش درباره انقلاب اسلامی از میان می رود و معتقد می شود که روحانیان ایران ارزشهای اسلام را قربانی علائق و منافع حکومت خود کرده اند. اولین شوک و تکان در اوایل سال ۱۹۸۲ به او وارد می شود، یعنی زمانی که حکومت اسلامی ایران از کشتار وحشیانه حافظ اسد و بمباران اخوان المسلمین در شهر Hama، پشتیبانی و دفاع می کند. یعنی در جائیکه بیش از ۲۰۰۰۰ نفر به قتل رسیدند و رهبر مذهبی او در واشنگتن (سعید رمضان) یکی از پایه گزاران اخوان المسلمین در سوریه بود. بعلاوه، فساد گسترده و منافع شخصی اکثر رهبران انقلاب اسلامی در ایران، همچون غده سرطانی همه جا و همه چیز را در بر گرفته بود و منافع ملی یک حکومت قربانی منافع افراد و گروهها می شد... آخرین ضربه به توهمات صلاح الدین هنگامی وارد می شود که او از افتضاح ایران- کنترا مطلع گشت. او از اینکه ایران از اسرائیل و آمریکا، همچنانکه آیت الله خمینی می گفت، از دو "شیطان بزرگ و کوچک"، مخفیانه اسلحه می خرید، واقعاً شوکه شده بود. به نظر او، انقلاب اسلامی به ارزشهایش خیانت کرده بود. صلاح الدین همچنان نظاره گر راه رفته خویش بود...
سازمان اطلاعات و امنیت ج.ا.ا. در سال ۱۹۸۵به او پیشنهاد می کند در یک عملیات ترور در خارج از کشور شرکت جوید و او فوراً پیشنهاد را رد می کند... اولین پیشنهادی که او آنرا سریع رد کرد، زمانی بود که ایرانیان از او خواستند در پوشش خبرنگار به بغداد برود و در یک کنفرانس مطبوعاتی صدام حسین را به قتل برساند. صلاح الدین می گوید: "... شانس من برای این عملیات تقریباً صفر بود". و دومین پیشنهاد به او، کشتن یکی از قاچاقچیان اصلی مواد مخدر در غرب افغانستان بود. این پیشنهاد به نظرش عاقلانه می آمد، زیرا او در اواخر سال های شصت شاهد بود که چگونه بسیاری از دوستانش قربانی مواد مخدر شده بودند و می دانست که این مواد برای جامعه آفریقایی- آمریکایی چه بلائی است. او مخالفتی با ترور یک "عامل اصلی" قاچاق مواد مخدر نداشت. صلاح الدین برای این کار به لیبی می رود تا در آنجا به همراه یک آفریقایی- آمریکائی دیگر طرح ترور را بررسی کنند. اما طرح به اجراء در نمی آید، زیرا ایرانیان به درخواست آنها برای داشتن یک هلی کوپتر پاسخ رد می دهند... صلاح الدین... اواخر سال ۱۹۸۶ به افغانستان می رود تا در کنار مجاهدآن افغانستان علیه شوروی بجنگد... او این موضوع را با رهبر مذهبی اش، سعید رمضان، که اکنون در ژنو اقامت داشت، در میان می گذارد و او از آن استقبال می کند... ازآنجائیکه شوروی برای سر هر "غربی" ۳۵ هزار دلار جایزه تعیین کرده بود، او خود را مسلمانی از آفریقای جنوبی معرفی می کند... صلاح الدین، در ژوئن ۱۹۹۸، پس از عقب نشینی و خروج اتحاد جماهیر شوروی از افغانستان، دوباره به ایران باز می گردد...
صلاح الدین در مه ۱۹۹۳به فکر می افتد که با یکی از دوستان قدیمی اش، کارل شفلر (Carl Shaffler)، ساکن لنداور هیلز (Landover Hills)، ایالت مریلند (Maryland)، واشنگتن، تلفنی تماس بگیرد. شافلر افسر پلیس بود که در سالهای دور، به هنگام تظاهرات در برابر مرکز اسلامی در واشنگتن، صلاح الدین را زیر نظر و کنترل داشت. شافلر که هنوز دارای ارتباطاتی با جامعه مسلمانان آفریقایی- آمریکایی واشنگتن بود، پس از بمب گذاری های ناموفق سال ۱۹۹۳ در مرکز تجارت جهانی، از سوی اف. بی. آی مأمور می شود در این زمینه پژوهش و تحقیقات کند. شفلر به فکر صلاح الدین می افتد و کارت و شماره تلفن خود را به برخی از دوستان صلاح الدین می دهد و آنها آنرا دراختیار او می گذارند و صلاح الدین به شافلر تلفن می زند... او در پنجم مارس ۱۹۹۴ نامه بلندی به دادستانی کل آمریکا، ژانت رنو (Janet Reno) می نویسد و در آن شرایط خود را برای بازگشت به آمریکا و محاکمه به جرم قتل طباطبائی توضیح می دهد. صلاح الدین می گوید اگر آمریکا (دادستانی) حاضر باشد پرونده او را ببندد و از محاکمه او چشم پوشی کند، حاضر خواهد شد درباره کارها و خاطراتش در ایران، یا سایر جاها در دنیای اسلام، در چهارده سال گذشته، وسیعاً و مفصلاً سخن بگوید... از نگاه اف. بی. آی و نیز وزارت دادگستری پیشنهادات و پیش شرط های صلاح الدین کاملاً پوچ و بی معنا بودند...
شفلر به کار خود ادامه می دهد. یک سال بعد، او با دادستانی مریلند که مسئول تحقیق درباره پرونده ترور طباطبائی بود، وارد مذاکره شد. بنابر توافق، قرار براین می شود اگر صلاح الدین هرآنچه را درباره فعالیتهای ج.ا.ا. می دانست در اختیار مقامات پلیس فدرال بگذارد، درآن صورت به هشت سال زندان محکوم شود، اما پس از گذشت پنج سال به دلیل رفتار خوب آزاد شود. شفلر درسال ۹۵، به یکی از خبرنگارانی که سالها می شناخت و مصاحبه های مستند و تحقیقی انجام می داد، تلفن می کند و می پرسد که آیا او حاضر است برای مصاحبه با صلاح الدین همراه شفلر به خارج برود. خبرنگار، جو ترنتو (Joe Trento) که برای خبرگزاری NSNA در واشنگتن گزارش تهیه می کرد، در اساس موافق بود ولی ابراز تردید می کند و نگران است و فکر می کند که شفلر و اف. بی. آی یک دام درست کرده اند تا صلاح الدین را از ایران بیرون آورند و دستگیرش کنند. با این وجود، ترنتو پیشنهاد را می پذیرد... اولین قرار ملاقات در اوایل سال ۱۹۹۵ در مسکو است که با شکست روبرو می شود. زیرا، هنگامی که صلاح الدین وارد فرودگاه فرانکفورت می شود تا از آنجا به سوی مسکو پرواز کند، ایرانیان به او می گویند این "قرار ملاقات" یک دام است که اف. بی. آی برای او گسترده است تا او را دستگیر کنند و به آمریکا ببرند...
پس از چندین بار تلاش، سرانجام در دسامبر همان سال ترنتو موفق می شود با صلاح الدین، تحت اقدامات شدید امنیتی، در هتل هایت (Hyatt) استامبول، دیدار کند و مصاحبه ای داشته باشد. بعداً، توم جریل (Tom Jarriel) از تلویزیون ABC، برنامه "۲۰/۲۰" که خواهان یک مصاحبه با صلاح الدین بود، به آنها می پیوندد... ترنتو ابتدا مصاحبه اش را به پایان می رساند. او سپس، از صلاح الدین درباره ترور طباطبائی و اینکه آیا او واقعاً قاتل طباطبائی است، پرسش می کند. آنها ساعتها با هم گفتگو می کنند و ترنتو در حیرت است که چگونه صلاح الدین یکی پس از دیگری تمام جزئیات ترور را شرح می دهد که چرا و چگونه این کار را انجام داده است. صلاح الدین می گوید: "... من دلیلی برای پرده پوشی ندارم، حقیقت را می گویم، ببینیم بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد...". صلاح الدین تصمیم خود را گرفته است: او نه قصد دارد به میزبانان ایرانی اش خیانت کند و آنها را لو دهد و نه می خواهد مقامات آمریکایی با او همچون "یک سیاه خُل و چل و پیرو آیت الله ها" رفتار کنند...
برای صلاح الدین زندگی در ج.ا.ا. یک زندان و اسارتی تلخ و سخت است. از زمان بدنامی (ترور طباطبایی) خیابان Friars Road (خیابان محل سکونت طباطبائی)، ایرانیانی که او را به راه انقلاب اسلامی کشانده بودند، همگی خود را کنار کشیده اند: ابراهیم یزدی برای مدتی وزیر امور خارجه ج.ا.ا. شد و امروز در ایران زندگی می کند، اما به عنوان مخالف. علی آگاه به ایران رفت، اما پس ازمدتی کوتاه از سیاست کنار کشید و ایران را ترک کرد و در شمال ایالت ویرجینیا معلم مدرسه شد. بهرام ناهیدیان نیز در همان شمال ویرجینیا زندگی می کند و هنوز مشغول تجارت فرش است... ».
و این است داستان زندگی یک سیاه پوست آمریکایی که "مسلمان"می شود و تحت تأثیرحامیان حکومت اسلامی به یاری ملایانی می رود که در پی خلافت اسلامی، اما در اساس در پی قدرت و کسب ثروت هستند. او به نام اسلام، اما برای تحصیل پزشکی در چین، دست به قتل می زند و در آرزوی دیدار خانواده دور از یار و دیار در غربت و تنهایی روزگار می گذراند. او یکی از معدود قاتلانی است که رسما اعتراف کرده است که بنا بر خواست ج.ا. و با تائید آیت الله خمینی و سایر مقامات مسئول آن، دست به قتل و جنایت زده است.
دیوید بلفیلد یا داود صلاح الدین، یک قاتل با انگیزه عقیده و تحصیلات پزشکی، صرفنظر از اینکه مقتول چه کسی است، ازسوی کارگردان "سرخورده" از جناح اصولگرایان و پشتیبان "اصلاح"طلبان حکومت، محسن مخملباف، دعوت می شود تا در فیلم "سفر قندهار" در نقش فردی نیکوکار ظاهر شود. صلاح الدین در نقش یک پزشک سیاهپوست آمریکایی که راهنمایی "خوب" و کمک رساننده به قهرمان فیلم، دختری به نام "نفس"، است. اگر ج.ا. به وعده خود عمل نکرد و دیوید بلفیلد را برای تحصیل پزشکی به چین نفرستاد، حداقل محسن مخملباف در سال ۲۰۰۰ این شانس را به صلاح الدین داد که در نقش پزشک نیکوکار ظاهر شود، هرچند که صلاح الدین در سال ۱۹۹۵رسما و علنا به ترور طباطبائی اعتراف کرده بود. مگر ما چند هزار آفریقایی- آمریکائی تبار با مشخصات دیوید بلفیلد در ایران داریم که کسی (مانند مخملباف) نتواند متوجه سوابق او بشود. پشتیبانی اخلاقی- معنوی از ترور و پاداش به تروریستها برای چه؟ اعتقاد یا... ؟ همه روزی تنها یک "خاطره" خواهیم بود، چرا خاطره ای خوب نباشیم؟
*- واشنگتن پست، دیوید اوتاوی، ۲۵/۸/۱۹۹۶، "قاتل تنها"، نگاه شود به "نمونه هایی از ترور دگر اندیشان در برون مرز"، از کتاب اینجانب "ترور به نام خدا"، شرکت کتاب، ۱۹۹۲، لس آنجلس
تماس با نویسنده: Dastmalchip@gmail.com
|