علی دایی و یک داستان «ناتمام» - مصونیت از دست رفته!
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٣ شهريور ۱٣۹٣ -
۱۴ سپتامبر ۲۰۱۴
علی دایی در بایرن مونیخ بازی میکرد. حسابی سروصدا بپا کرده بود. او نماد فوتبال ایران شده بود و حالا همه، ایران را با یک نام میشناختند: علی دایی. خبرنگار ایرانی با او هماهنگ کرده بود که بیاید روزنامه. اما شهریار مصدوم بود و حوصله نداشت و میخواست در تهران استراحت کند. خبرنگار و دوستش رفتند منزلش در شهرک غرب، فاز ۲. علی دایی هنوز مجرد بود و با خانوادهاش زندگی میکرد. گفتوگو که تمام شد، بحثها خودمانی شد. خبرنگار پرسید: «علی جون، چشم به هم بزنی باید بازی کردن رو ببوسی بذاری کنار، بعدش میخوای چه کنی؟» محمد دایی جای علی دایی جواب داد: «خب معلومه دیگه، مربی میشه» مشخص بود که این، حرف خود علی هم هست. خبرنگار ادامه داد: «کاش بعدش دل از زمین چمن بکنی و بچسبی به مدیریت ورزش. تو پتانسیلش رو داری که یه ایرانی برای نخستین بار بشه رییس ای. اف. سی» خیلی بحث شد، دست آخر علی دایی گفت: «بذار خیالت رو راحت کنم، من آدم پشتمیز نشستن و جلسه و سیاست نیستم». روزنامهنگار پرید وسط حرفش و گفت: «حداقل مثل بقیه بازیکنان ایرانی که بازنشسته میشوند و سرضرب به واسطه شهرت میشینن رو نیمکت عمل نکن. اول برو کلاس» دایی هم گفت: «شک نکن، چند سال میرم اروپا دوره مربیگری. بعد مربی میشم. شک نکن» سالها گذشت تا حرفهای روزنامهنگار ثابت شود که علی دایی عجله داشت و همان راهی را نرفت که باید میرفت. او به پشتوانه بازی ملی و حضور در سطح اول فوتبال دنیا، به نیمکت فوتبال رسید. بدون اینکه اصول بپذیرد و فن بیاموزد. او نخواست راهی را برود که پیش از این نادر محمدخانی، محمد خاکپور، محمد تقوی و وحید هاشمیان رفته بودند. احتمالا اعتقادی نداشت.
یکی از موانع علمگریزی در فرهنگ عمومی ایرانیان، حجممحوری و توجه بیش از اندازه به «کمیت» بوده که همواره کیفیت را قربانی کرده و کیست که نداند در شکلگیری تفکر و علم، کمیت و حجم، سهم ناچیزی دارد. چرا بعضی انگار سلولهای خاکستریشان را در ایستگاه «آیس ایج» جا گذاشتهاند؟!
کمک مربی جدید را تازه انتخاب کرده بود. علی دایی سرمربی تیم ملی بود و محمد احمدزاده، طاقت کار با او را نداشت. کمک مربی جدید ساعتها نشست و برای بازی بعدی تیم ملی، تمرین طراحی کرد؛ روی کاغذ. برای دو ساعت برنامهریزی دقیق. قرار بود ساعت ۱۴ با علی دایی جلسه داشته باشد. ساعت ۱۴ شد ولی علی دایی به لابی هتل آکادمی نیامد. کمکمربی رفت اتاق دایی اما دید سرمربی تیمملی به پشت خوابیده و یادش نبوده که قراری تنظیم کرده است. کمکمربی ناراحت شد ولی به زمین چمن رفت تا قیفها را برای تمرین در جای مناسب بکارد. حالا مشخص بود که تمرین تیمملی چه خواهد شد. علی دایی یکساعت بعد با چشمهای پف کرده به تمرین آمد. زمین را که دید، با حیرت پرسید: «کی اینارو کاشته؟» کمکمربی جواب داد و خواست که کاغذها را نشان بدهد اما علی دایی رفت و جای قیفها را عوض کرد! بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شدهای. فقط برای اینکه بفهماند «رییس» کیست! آن روز تیمملی یکی از بدترین تمریناتش را انجام داد...
فضای مجازی حس دوگانهیی دارد. عدهیی با علی دایی مشکل دارند ولی شکل برکناری را «کودتا» نامگذاری کردهاند، مثل هواداران علی دایی و طرف دیگر خوشحال از برکناری، آن را تصمیم درستی ارزیابی کردهاند. اما هیچکس حواسش به «علی دایی» نیست. همه از گودرزی و سیاسی و رحیمی شاکی هستند. در این میان علی دایی گویا «مبرا»ست. حتی همانها که تا دیروز، او را مقصر همهچیز میدانستند، حالا علی دایی «استخوان در گلو»ی پرسپولیس شده است، مثل اشتباهی که حبیب کاشانی داشت و علی دایی را «ناتمام» گذاشت تا سایهاش همیشه پشتسر حمید استیلی باشد و عامل ناکامی یک باشگاه! حالا اکثرا میگویند دایی رفتنی بود چرا برکنارش کردید؟ احتمالا علی دایی خوشحال است که اینگونه برکنار شده است چراکه باز هم برگ برنده باشگاه است اما این یعنی سقوط یک ستاره، سقوط یک چهره، سقوط یک برند! دوگانگی عجیبی است.
هیچچیز مدرنی مثل فوتبال، تناقضها و تضادهای انسانی را آشکار نمیکند. برای خلاص شدن از علی دایی نه حکم اخراج کافی است و نه کودتا. شاید مثل خودش باید تریلی ۱٨چرخ شد و با سرعت ۱٨۰ کیلومتر راند، آنهم بدون ترمز. او شکل پیشکسوتان باشگاه پرسپولیس شده است. گویی باشگاه، سند منزل آنهاست و خبری از مدیریت و استراتژی و برنامهریزی نیست. سرمربی برکنار شده پرسپولیس مدام سعی میکند قضیه را «ملودرام» کند. علی دایی طوری مصاحبه میکند که افتخارش برکناری با دستور احمدینژاد و گودرزی است که یادش رفته چگونه سرمربی سایپا در زمان احمدینژاد شد، چگونه سرمربی تیمملی فوتبال ایران با همکاری علیآبادی و احمدینژاد بدون لابی (!) شد، چگونه وقتی کرانچار سرمربی باشگاه پرسپولیس بود، ناگهان خروجی جلسهاش با حبیب کاشانی، منجر به سرمربیگریاش شد، چگونه به راهآهن رفت و دوباره به پرسپولیس بازگشت! همه اینها زمانی بود که محمود احمدینژاد، رییس دولتی بود که در تیمهای دولتی و خصوصیاش فعالیت داشت. یادت نرفته که!
هیچیک از ما نمیدانیم چقدر «معصومیت» از دست دادهایم. گریه نکن شهریار! ما با تو اشکها ریختهایم. با تو به سقف چسبیدهایم از گلهایت. حرصها خوردهایم از قیچی برگردانهای بیموقعات. خوشحالیها کردهایم از ضربههای بغل پای استثناییت. تو که نباید گریه کنی مرد. تقصیر خودت است. به مشاوره که اعتقادی نداری. به هر فردی که تشویق شود، آلرژی داری. کلاس آموزشی نرفتی. قدر خودت را ندانستی. اجازه دادی همه پشتت پنهان شوند، از علی کفاشیان تا محمد رویانیان و حتی علیرضا رحیمی. حتما برایت مهم نبوده. در قبال تصمیمات خودت پاسخگو نبودی اما از دیگران پاسخ میخواستی. هیچ راهی جز شکست برایت باقی نمانده بود وقتی به گذشته، «درست» فکر نکردی. حتی وقتی تصادف کرده بودی و گفتی که این نشانهیی از طرف خدا بود تا قدر خودم را بیشتر میدانستم، اما ندانستی. «تکروی» آدمها را تنها میکند؛ خودخواه و دیگرگریز.
منبع: ع.عالی - اعتماد
|