یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

زیرنوشتی بر نامه ی ِ فرج ِ سرکوهی، از سوی ِ راست ِ جهان


بزرگ امید


• روشن است که روویداد ِ ۶۷ مهم تر و گرانچم تر از آن است که تنها به چپ ها واگذاشته شود. مردگان ِ شصت و هفت مردگان ِ راست های ِ ایرانزمین نیز هستند، اگر چه اینان امروز، تا دل ِ رفیقان را به دست آورند و اندکی هم از روی ِ تارگشتگی ِ عدسی ها، بیشتر دوست می دارند به جای ِ راست، میانه رو خوانده شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٨ مهر ۱٣٨۵ -  ۲۰ اکتبر ۲۰۰۶


برای ِ فرازساختن ِ تاریخ ِ ملی تنها نمی توان به زندگان ِ یک ملت بسنده کرد، نعش ها را نیز باید زیر ِ یک پرچم به خاک سپرد. از این رو، آنچه که به کشته شدگان ِ ۶۷ بر می گردد، فرای ِ اینکه می تواند زمینه و بهانه ای باشد برای ِ بیشتر پاک کردن ِ خُرده حساب ها (نخستین واکنش ِ رفیق ها به دادخواست ِ یک دگراندیش، تهدید به دادگاه گیر کردن ِ او بوده است که چندی ست به سختی رفیق ِ بسیار بدی شده است؛ و همزمان یاداوری ِ این نکته ی ِ به راستی آموزنده، که اروپا شهر ِ هرت نیست!) و اندکی هم پرداختن به ناپرداخته های ِ تاریخی ِ خود، در اینجا خود یعنی چپ ِ روشنرای، باید پنجره ای شمرده شود، هر اندازه که نیز تنگ، برای ِ اندکی گشاده تر دیدن.
رفیقان می توانند همچنان که زندگان را کردند و می کنند، مردگان را نیز به خودی و ناخودی بخش کنند و سخن ِ دانایان ِ تاریخ را که تازه ترین مرده ی ِ امروز را با همگنان ِ هفت هزارساله سر به سر می دانستند، به هیچ شمرند. نه تنها از نتوانستن ها، که از در جا زدن ها نیز می توان غزل ها برسرود. ولی درست همانان که تاریخی را به ویران کردن برای ِ ویران کردن سپری کرده اند و آتش به تن ِ زمان افکنده اند، همانان که سر های ِ سرخ ِ خویش را از پنجره های ِ سبز ِ دوران برای ِ فریاد ِ هدررفتگی   های   ِ خود و خویشان شان برون آورده اند، خود پیوسته از جرگه ی ِ شگفت زده ترینان اند، هنگامی که روی برمی گردانند و خویشتن را ایستاده بر ویرانه های ِ تاریخ و تن-چند پارگی های ِ هستی بازمی یابند.
البته چنین رویدادهایی تنها در چارچوب ِ آن دسته از دستگاه های ِ شناخت شناسی پیش می افتند که ویرانی، که گهگاه می تواند در گستره ی ِ هنر نیکی شمرده شود، هم-چم با پیشرفت و نوجویی می گردد.
شالوده شکنی ِ هنرشناختی، در کنار ِ ساختارزدایی ِ زیباشناسیک، از بافتار ِ هنر و ادب واکنده، و به گستره ی ِ سیاست و قدرت زوربُرد (تحمیل) می شوند. با این جابجایی ِ در نگاه ِ اول ساده و پیش ِ پا افتاده، به پلک بر هم آوردنی،      که خود همواره دیسه ای ست از ننگریستن، همه چیز ِ جهان، به سادگی، تا سطح ِ پست ترین پیش ِ پا افتادینه ها فروکاسته می شود. پیام این است:
جهان در یک قدمی ست، رفیقان، زیر ِ پای اش گذارید!
 
پرورش یافتگان زیر ِ سقف ِ از هم دریده ی ِ چنین آسمانی، اگر چه می توانند پیشامدانه (اتفاقی) و تک و توک، و آن نیز از روزن هایی بس اندک و ویژه، هنرمندان ِ خوبی از آب درآیند، اما همیشه، و از هر روزنی، سیاست-مداران ِ نه اندک بدی شمرده می شوند.
هیچ شهرنشینی، البته با این پیشبند و پیشنَهش که به میانجی ِ وردهای ِ سرخفام گرفتار ِ ماهگرفتگی و تاریکخیمی نشده باشد، خودخواسته تن به بیابان گرایی نمی دهد. شهر، در چشم ِ شهروند، اگر چه زنجیره ای از کمبودها نیز باشد، همواره به بیابان می چربد. خوی ِ بیابان و بیابانیان ویرانی ست برای ِ ویران کردن. و خوی ِ شهر و شارمنشان، سازش، برای ِ ساختن. (سادگی ست اگر نگونساری ِ جهان را در زمستان ِ ۵۷ برایندی از چیرگی ِ روستا و روستازدگی بر شهر انگاریم، آنگونه که خیل ِ پشیمانان می انگارند. آنچه روی داد، ماده یافتگی، برونگی و پیکرینگی ِ بیابان ِ ذهن ِ تاریخی بود بر عین و دیدمایه های ِ تاریخ: چیرگی ِ وهن ِ زمان بر روح ِ جهان.)
تنها با پای ها را، هر دو پای را، به تمامی از تاریخ بیرون نهادن است که می توان تم و تام ِ شهر را به بهانه ی ِ شهرداران ِ "بد" به آتش کشید. البته آنان که پیوسته آتش به دست اند، همواره کسانی را که آتش نه به دست، که در دل دارند و پرورندگان ِ گرمی اند، بد می شمارند و گماشته ی ِ زنجیری ِ امپریالیسم. و بیهوده نیست که کارنامه ی ِ پیروزمندی های ِ کسان را، که هنوز نیز به ناز، پیراهن های ِ آتش رنگ شان را به رُخ ِ جهان می کشند، با زغال و دوده نوشته اند. انقلاب ِ شکوهمند، که در شکوهمندی اش هیچ شکی نمی توان داشت، اگر شکوه را به معنی ِ راستین و آغازین اش در زبان ِ پهلوی که مستمندی و بی چیزی ست بخوانیم، واگشتاری بود به بیابان گرایی ِ کمتر خودساخته و بیشتر دگرآورده ی ِ تاریخ ِ ایرانزمین، (بانوی ِ زمان در دل ِ ایرانشهر مهمانان ِ ناخوانده زیاد داشته است): جهشی همگانی از اندرونی ِ تاریخ به بیرونی ِ خود ِ تاریخ؛ و ما هنوز نیز بیرون از تاریخ ایستاده ایم.
بیرون پریدن از تاریخ و پای ها را آن سوی گذاردن، بی شک برای ِ خوانش ِ داده های ِ تاریخ بی پیامد نمی تواند باشد. ولی از آنجا که هنوز این برون-پریدگی به پایان نرسیده است و هستند کسانی که سخت پای ها را تنها در یک لنگه از کفش ِ زمان کرده اند، نمی توان به آسانی از پیامد سخن گفت. آنچه که اکنون بر ما می رود تنها همامدهای ِ این برون-تاریخینگی می توانند شمرده شوند؛ تا رسیدن به پیامد و "پایان ِ خط"، هنوز چند پاسی راه برای ِ کوفتن و پیمودن در پیش ِ رو هست. ولی پیش از آنکه رفیق ها همه ی ِ کارها را یکسره کنند، زیر ِ آوار ِ همامدها، هر اندازه نیز سهمگین، باید به راست کردن ِ کار ِ جهان تن سپرد. و هر چند که دلیری ِ راست اندیشیدن در متن ِ چپ-گشتگی های ِ دوران، بیش از جوانمندی، به جوانمردی نیاز دارد و بیش از جان-خستگی به خردسختگی، اما   برای ِ راست بودن گزینه ای جز راست و راستین شدن اندر نیست.
روشن است که رویداد ِ ۶۷ مهم تر و گرانچم تر از آن است که تنها به چپ ها واگذاشته شود. مردگان ِ شصت و هفت مردگان ِ راست های ِ ایرانزمین نیز هستند، اگر چه اینان امروز، تا دل ِ رفیقان را به دست آورند و اندکی هم از روی ِ تارگشتگی ِ عدسی ها، بیشتر دوست می دارند به جای ِ راست، میانه رو خوانده شوند. نامگزینی، به ویژه برای ِ خود، بر کسان آزاد است. ولی هر خط کش و سنجیداری که نیز در دست داشته باشیم، اگر از جرگه ی ِ واپسزمانیان و مهدی زدگان ِ دوران نباشیم، به هیچ ترفندی نمی توان تابستان ِ ۶۷ را، هم از دیسه ی ِ کیفی، و هم از دیسه ی ِ کمّی، گسستی همه سویه در تاریخ ِ جنایی ِ ایران ِ نوین نشمرد. آنان که می کوشند برای ِ این جنایت ِ بیرون از چارچوب، چون برخی از رایزنان ِ فرهنگی با همه ی ِ نیت ِ نیکی که دارند، پیشینه ای دست و پا کنند و اعدام ِ گل های ِ سرخ را آغاز ِ فصل های ِ سرد و جداسری بشمرند، در نگر نمی گیرند که بافتاری که وارطان ها و سهروردها (نویسشی کهن از گل ِ سرخ که در آن سرخی از تن ِ گل هنوز به زور ِ نارنجک واسترده نشده است) در آن اعدام شدند، بافتاری حقوقی بود و سیاسی. در حالی که بافتار ِ کشتار ِ سازمانیافته ی ِ خاوران، سراسر از جنسی دیگر بود که نه حقوق و نه سیاست، اگر بر آنیم که این دو مینش (مفهوم) را آنگونه بخوانیم که خواندنی اند، یعنی خاوران-میانه ای نخوانیم شان، در آن جایی نداشتند. برای ِ مردگان فرقی نمی کند که در چه بافتاری کشته شده اند، برای ِ آنان که هنوز نمرده اند اما، بسیار پر معنی می تواند باشد بازشناسی ِ داد ِ زمین از   حق   ِ آسمان، به ویژه اگر شادیخواه باشند و نه مرگ کام، ستاینده ی ِ زندگی و نه سرودگر ِ نیستی؛ به ویژه اگر از خشکسالی و دروغ بیزار باشند.
کشتار ِ شصت و هفت در بستر ِ خشکسالی و دروغ روی داد. در اینجا بر آن نیستیم که به تبارشناسی ِ مینش هایی بپردازیم چون داد: dâtâ (گذارده شده/      آفریده شده) و اشا: arta / a shâ (به هم چسبیده/هماهنگ)، و یا دروغ: draoga (رویا/خواب؛ همتبار با dream/traum   و نیز trug ) و حق: b ͪ aga ، که آن هم به گمان ِ ما مینشی ست ایرانی و همتبار با بغ ِ ساسانی به چم ِ خدا از یک سو و سهم/بخش از سوی ِ دیگر¹؛ از این رو تنها به بیان ِ این نکته بسنده می کنیم که تیغی که به دُرُشتی در آن تابستان ِ سرد و نازک بر گردن ِ بی کسی ِ جهان نواخته شد، از دل ِ یک گسست ِ هستی شناختی و تاریخی برون آجیده بود. از زمان ِ واگشتار ِ ( Revolution ) مشروطه، اندریافت ِ حق به کلی دگرگون شد. پدران ِ دادشناسی ِ ایران ِ نوین که پیوستاری را فراهم می آورند از آخوندزاده تا ملکم خان و از قائم مقام و امیر کبیر تا فروغی و داور، دادی را پایه گذاری کردند که به ذات از جنسی نوین بود. دادی که با نگره ی ِ آنان از انسان در پیوند، و رفت و بستی ساختاری و ترازچم (منطقی) به سر می برد، همانگونه که با دولت و گستره ی ِ فرمانفرمایی (اتوریتی) ِ آن.  
هستند نوآموختگانی که با ورق زدن ِ چند جلد ماکس وبر و کارل اشمیت، به سختی می کوشند به ما بباورانند که جیم الف (جمهوری ِ اسلامی) نیز از ساختاری نومین (مدرن) برخوردار است. اینان می گویند خوانش ِ ما از پدیده ی ِ نومینش (مدرنیته) کاهشگرایانه و ذات-انگارانه است. مگر نه آن است که نازیسم و استالینیسم نیز پدیداری نومین بودند؟ شوربختی در اینجاست که این بدآموزینه ی ِ نوآموختگان می رود تا در میان ِ بیشتر ِ "کوشندگان" ِ سیاسی و "فرهیختگان"ِ فرهنگی ِ میهن جا نیز بیفتد. تنها در یک جهان ِ سراسر از جا به در شده و همزمان، به میانجی ِ پُشتدهی ِ بدخواندگی ِ نوآوران بر کمخواندگی ِ نوجویان است که چنین شکوفه های ِ شگفتی-زایی در سرزمین ِ پاول ِ پارسی و پورسینا می توانند سر باز کنند و با شگفتزادینه های ِ خود، دل ِ دانایان را از درد به هم آورند.
تنها با بهره برداری از یک چنین درهمریختگی و آشفتگی ِ فکرساختاری ست    که برای ِ نمونه، می توان "سازندگی" ِ رفسنجانی را با آن ِ پادشاه و "قانون" خواهی   ِ خاتمی را با آن ِ وزیر ِ شوریده سر اش، مصدق، هم-سنجید. سخت بتوان جهان را به از این بر سر اش راند و روی ِ زمان را کم کرد.  
نگونساری ِ ۵۷ یک جهش ِ تاریخی بود و نه یک ترابُرد و تراگسترش ِ ساختاری از یک سامانه ی ِ سیاسی به سامانه ی ِ سیاسی ای دیگر. تنها جادوگران اند که می توانند چکمه ی ِ زمین-خیم ِ رضاشاه را کنار ِ نعلین ِ آسمان-خوی ِ خمینی جفت کنند.
و از آن رو که خوانش ِ تاریخ را دیگر باید از دست ِ جادوگران به در آورد، تنها می توان از پای پیش گذاری ِ فرج ِ سرکوهی در گشودن ِ پنجره، هر اندازه که نیز کوچک، و آب ریختن به لانه ی ِ "ما" که با هر روز بیشتر گذشتن از عمر ِ جیم الف همگی مورچه-دیس تر می شویم، خشنود بود. تنها با چنین پای پیش گذاری هایی ست که چپ ِ روشنرای می تواند زمینه ای را فراهم کند که سرراست در دل ِ راست، که دیری ست خانه اش را تکانده و در و دیوار ِ درهم-شکسته ی ِ جهان اش را بازآرایی کرده، فرومکیده نشود. ما در میان ِ راست های ِ ایرانی به اندازه ی ِ بسنده از نیروی ِ انسانی، بنیاد ِ فرزانشی (فلسفی)، پذیرش ِ همبودی (اجتماعی) و بزرگی و زمینه ی ِ تاریخی برخوردار هستیم که از فروپاچیدن ِ چپ، این نورُسته ی ِ نوپا، خرسند نشویم و پای ها را از شادی، در زیر ِ میز بر زمین نکوبیم. خودپیداست که در این سو، همه ی ِ درها باز هستند برای ِ آن دسته از خوبان که جایی در سوی ِ چپ ِ خیابان برای ِ خود نمی یابند؛ خوب تر و ایرانسازتر اما آن است که چپ ِ روشنرای بتواند از دو چیز براید:
خود را با زمان ِ جهانی همپای کند و همزمان، با بهبُرد و سود ِ ملی، همسوی.      
تنها با در چشم داشتن ِ چنین هم-سرنوشتی ای ست که می توان دست در دست ِ یکدیگر، یکدیگر در چم ِ سیاسی ِ آن یعنی فرد ِ دگراندیش، گذارد و از برونگی ِ تاریخ به اندرونی ِ فهم پذیری ها و اندازه مندی های ِ تاریخ بازجهید: از روی ِخندقی که نام اش جیم الف است.
برای ِ فهم و اندازه گیری ِ رویداد ِ ۶۷، باید در نگر داشت که "بزه کاران" ِ خاوران، در چشم ِ دستگاهی که خمینی آن را می گرداند، کافر و مرتد شمرده می شدند و جهان ِ اسلام، یعنی آنچه خمینی خود را رهاننده و همزمان گسترنده و پیشبرنده ی ِ آن می دانست، در آن زمان در یک غزوه درگیر بود. کافر هر اندازه که نیز بکوشد نمی تواند جرم ِ سیاسی داشته باشد، همانگونه که غزوه اگر با تانک ِ آمریکایی و توپ ِ انگلیسی نیز پیش رانده شود، امری که نوآموختگان را سخت به وسوسه ی ِ نگره پردازی ها و دیدمان-پراکنی های ِ نوین دچار کرده است، نمی تواند جنگ شمرده شود. کافر و مرتد در فراسوی ِ بوم ِ حق و داد به سر می برند. آنان از روزن ِ حق شناختی برهنه اند. حتی اگر کشته نیز نشوند و به هر انگیزه ای بخشیده شوند و با آنان مهربانی² شود، باز نیز چیزی از برهنگی و لُختی ِ دادشناختی ِ آنان کاسته نمی شود. همانگونه که دلنازکی ِ منتظری نمی توانست جامه ای از داد بر تن ِ آن برهنگان ِ مادرزاد کند، حتا اگر رهبر ِ واگشتار ِ شکوهمند دستور ِ تیر را نمی داد. آنان پادمنش و پادورز (مخالف) ِ سیاسی نبودند، همانگونه که قاسملو نبود، و یا فرخ زاد و بختیار نبودند. فرق هست میان ِ محارب با خدا در دارالاسلام و براندازنده ی ِ دولت در ایرانشهر؛ فرقی که موردی نیست، بلکه بنیادی ست. پدافند ِ منتظری از "بر و بچه" های ِ خاوران یک رویکرد ِ شخصی و آنی از سوی ِ او بوده است که از روزن ِ ساختاری چیزی از کافر و یا مرتد بودن ِ آنان، حتی در چشم ِ خود ِ منتظری که می تواند به شمار ِ برپاکننده ی ِ ولایت ِ فقیه به خود ببالد، نمی کاهد. کوتاه اینکه، فرق ِ میان ِ خمینی و منتظری، به همان سان که فرق ِ میان ِ خاتمی و احمدی نژاد، فرق ِ میان ِ تروریست ِ خندان است با تروریست ِ اخمناک: بر چهره ی ِ یکی غنچه ی ِ لبخند را کاردنگاری کرده اند، بر چهره ی ِ آن دیگری، گره ی ِ خشم را.
بر همین پایه، اعدام ِ گل ِ سرخی نیز، هر اندازه بی جا و بی نیاز، چیزی از جامه ی ِ دادشناختی ای که او در آن سامانه ی ِ سیاسی بر تن داشت فرونمی کاهد. حتا اگر دادرس ِ دادگاه پیوسته از او درخواست نمی کرد که به پدافند از خود بپردازد و پای ِ امامان ِ سرخ و اُم-الخلق   ِ سبز اش را به میان نکشد؛ و حتا اگر او را بدون ِ دادگاه، و بدون ِ هر رسم ِ و آئین ِ دادگاه مندانه ای، و به ویژه به دور از چشم ِ همه ی ِ رسانه های ِ شنیداری و دیداری، در تاریکنای ِ شبی تابستانی و سرد می کشتند و بدون ِ آنکه هرگز نامی از او بازماند، به فراموش خانه ی ِ تاریخ اش می سپردند.
گل ِ سرخی ها اگر اعدام نمی شدند، چیزی خودپیدا و همه فهم می بود، در حالی که در مورد ِ خاورانی ها، این کشته شدن شان است که امر ِ خودروشن و فهمدینی شمرده می شود. در یک سامانه، این اعدام کردن ِ مردمان است که لغزش ِ ساختاری شناخته می شود، در سامانه ای دیگر، اعدام نکردن شان.
 
در چشم ِ مردی از جنس ِ لاجوردی که در چشم ِ برخی از پایوران ِ اسلامی که برق ِ عبای ِ شکلاتی اش هنوز نیز خواب از چشم ِ برخی رفیقان می رباید، سماکار و کارگزار ِ اسلام و انقلاب شمرده می شد و می شود، دختر ِ جوانی که حکم ِ تیر اش داده شده بود، با آن دوشیزه ای که حکم ِ تیر نداشت، هر دو از   یک جنس بودند: حیوان! حیوانی که باید نابود شود؛ البته بر پایه ی ِ فرمانی آسمانی که خود خوانشی دیگر است از ذبح ِ اسلامی، می توان، و روشن است که برای ِ توانستن فقط باید مرد بود، بخشی از روح ِ این حیوان را رهایی بخشید، اگر بخشی از پیکر ِ فرجامشناسانه ی ِ خود را، پیش از چکاندن ِ ماشه، در بخشی از پیکر ِ دوزخی و بی سرانجام   ِ او فروسپوخت.
پس از برامدن بر جیم الف و برچینش ِ ( Aufhebung ) نگونساری ِ برامده از آن، باید دادگاه های ِ راستی یاب برپاکرد و راستی را، تا بُغض ِ جهان نترکیده است، از تار و پود ِ تاریخ و دل ِ زمان برون کشید؛ و این نه تنها در مورد ِ جیم الف.، که در مورد ِ سراسر ِ دوران ِ پیش از آن تا سپیده دم ِ جنبش ِ مشروطه نیز. اما بدون ِ اندیشه افزارهای ِ شایسته و بازشناسی ِ ساختاری ِ دوران های ِ گوناگونی که هر یک از پاره های ِ تاریخ در آن درنشسته اند، هر گونه انگشت در جهان انداختنی، به جای ِ زایش ِ دانش و گسترش ِ وید، به انباشت ِ بدفهمی ها، و کاهش ِ بُرد ِ دید خواهد انجامید: جابجایی ِ تاریخ پژوهی و بازسازی ِ آگاهی با مُچ گیری و از میدان به در کردن ِ دگراندیشان.
 
****
 
پیش از پرداختن به آن چیزی که سرکوهی نام ِ آن را "کارنامه ی ِ درخشان" ِ روشنفکران نهاده است نمی توان از کنار ِ یک نکته ی ِ به همان اندازه کناری که ناهنجار، بی سخن گذشت. یکی از ویژگی های ِ خوب ِآلمانی ها، که سرکوهی می نماید، با آنکه در کشور ِ آنان تازه نشین است به خوبی از فهم و اندازه گیری اش برامده باشد، وارونه ی ِ رفیقان ِ دیرنشین تر، وارسی ِ تاریخ ِ ناشاد شان است. و یکی از ویژگی های ِ خوب ِ این وارسی نام گذاری ِ بهنجار و درست ِ چیزها بوده است. در نام گذاری ِ درست، آلمان ها به ما می آموزند، که چیزها آنگونه که هستند توان ِ نمود می یابند و گُسیدار و گسله   ی ِ میان ِ بود و نمود، تا بدان اندازه که در بستر ِ مینشی ِ زبان کم شدنی باشد، کم می شود. برخی بازه ها هست که بر هم نیامدنی اند، و این گُسیدارخیمی، ویژگی ِ زبان است. پس برای ِ شناخت ِ بهینه ی ِ جهان راهی نیست مگر دست به دامان ِ نام و زبان گشتن. از این رو به جاست که در وارسی های ِ تاریخی مان تا اندازه ی ِ شدنی چیز ها و کسان را آنگونه که می سزند و می برازند نام گذاری کنیم. بر ما روشن نیست که با کدام سنجیدار می توان خمینی را آقای ِ خمینی نامگذاری کرد؟ ما می توانیم در شیک بودن بکوشیم؛ دُرُشت کامی و زشتی ستایی ِ برامده از وارونگی ِ پنجاه و هفت آنچنان همه جاگیر و همبودگستر بوده است که پافشاری بر هر اندازه از ادب و زیبایی به جا می نماید. جابجایی ِ دادناپذیرانه(نامشروع) و نابجای ِ چیز ها اما، به بهانه ی ِ ادب، نه شیک است و نه ادب مندانه. سخت است پنداشتن ِ یک روشنگر و تاریخ نگار ِ آلمانی که در سخن اش از Herr Hitler   سود ببرد. ادب، دارای ِ صورتبندی و چارچوب ِ ویژه ی ِ خود است که به جا نیاوردن اش خود گونه ای از بی ادبی ِ ساختاری می تواند شمرده شود.
نیازی نیست که به مردمان بددهنی کرد و خود را تا سطح ِ آنان پایین انداخت. اما آن دسته از مردمان را که نمی شایند، نیز نمی شاید تا سطح ِ آن چیزی که نیستند بالاکشید. در زیست ِ سیاسی ِ خمینی، که پیشوند ِ آیت اللهی اش را نیز باید دُژبختی ِ الله دانست که جز بدنامی ارمغانی برای اش نیاورده است، چیزی که نشانی از آقایی داشته باشد اندرنیست. کسی که اقتصاد را از آن   ِ خر می داند، جنگ را برکت می شمرد، جام ِ زهر می نوشد و هزار هزار ِ مردمان را که بزرگترین جرم شان فقط زنده بودن شان بوده است، به کام ِ مرگ می سپرد، از روزن ِ دادشناختی بزرگترین جنایت کاری ست که از خاک ِ ایرانزمین برروئیده است و باید دادگاهی شود، و از روزن ِ روانشناختی، یک بیمار ِ روانی ِ چند اشکوبه است که باید بستری گردد. هم دادگاهی کردن، و هم بستری کردن ِ او، همزمان دادگاهی کردن و بستری کردن ِ خود ِ ایرانزمین است.
در ادب ِ دانش-ستایی (مزدیسنا) ِ ایرانی با مینشی بنیادین روبرو می گردیم به نام ِ دئنا : Daenâ ؛ دئنا برخاسته از ریشه ی     √ d a ê است به چم ِ نگریستن. واژه های ِ دیدن و دین نیز از همین تبار هستند. بر این بنیاد، دین ِ هر فرد، نگاه ِ خودویژه ی ِ آن فرد به خود و جهان است. از این امر ِ بسیار بنیادین و مینش-گسترپذیر که بگذریم، نگره ای که از دئنا پرداخته شده است بسیار آموزنده است. هر فرد در کنار ِ ویژگی هایی چون فرّ، جان، و یا فروهر، دارای ِ دین و یا دئنا نیز هست. یزدان-شناسان ِ ایرانی دئنا را که از روزن ِ دستوری نیز ماده است و نه نر، به شکل ِ یک زن درپنداشته اند که پس از مرگ ِ فرد با او روبرو خواهد شد.
دئنا دوشیزه ای زیبا خواهد بود اگر کار و کرد ِ فرد در زیست اش برایندی از خوبی و نیکویی باشد: آبادانی ِ جهان و یاری رسانی به درویشان. و به شکل ِ یک   پیرزن ِ زشت رو، اگر کارنامه ای از بدی، ناپاسخگویی و ناخویشکارمندی پس ِ پشت ِ خود داشته باشد: دروغ-ورزی و کاستن از بار ِ هستی.
دئنا آینه ی ِ هستی ِ فرد است در جهان. این مینش و انگاره، پس از هزاره ها، نزد ِ فرزانش-ورزان ِ باختری به شکل ِ فرازنش ِ اسپکولاتیو، برگرفته از Speculum   به چم ِ آئینه فرااندیشیده شد. در خود ِایرانزمین، هم در عرفان و هم در فرزانش، آئینه، در کنار ِ کارکرد ِ آئینه-خیم ِ روان ِ آدمی، از جایگاهی میانی برخوردار است. پورجوادی که هم ادب و هم فرزانش را خوب می شناسد، به کارکرد ِ آن در خسرو و شیرین نشانه داده است.
اما بی شک آموزنده ترین و هنری ترین برداشت از دئنا را نزد ِ اسکار وایلد می یایم و تندیس ِ دورین گری اش. خمینی تندیس ِ دورین گری ِ ماست. بدون ِ درنگریستن در این چهره ی ِ سراسر گوژ و برساخته از نارسایی و ویرانمهری، شادی-ستیزی و جهاندشمنی، بازنگری ِ تاریخ دیسه ای دیگر خواهد بود از پای در ایوان نهادن، و برکشیدن ِ ماست بر ماه. کاری که اگر چه می تواند مایه ای باشد برای ِ نمایشنامه ای از گونه ی ِ بکتی و یا نعلبندیانی اش، اما سخت بتواند نزد ِ آن دسته از همعصران که از روی ِ دلتنگی پای در ایوان ِ خانه شان گذاشته اند، چیزی از ترنجیدگی ِ پوست ِ کشیده ی ِ شب بکاهد: باید که بر ناسازه ها و فرادخش های ِ تاریخ برامد. با نام گذاری ِ بهینه، چیز-چسب و چیز-سزا، همه ی ِ کارها انجام نیافته است. بی آن نیز اما، سخت بتوان کاری را آغاز شده انگاشت.
در همین راستا سخن از کارنامه ی ِ درخشان ِ روشنفکران راندن چیزی ست از جنس ِ همان تعارف های ِ خودمانی و نانیازا، که هم باید خودمان را خوش آید و هم دور و بری ها را که به سختی از خود به در شده اند، از ما کمتر رنجاند.
کارنامه ی ِ روشنفکری ِ ایرانزمین، از پس از سازمانیابی ِ حزب ِ توده که روشن-فکران امر ِ روشنگری را در پستو نهادند و در پی ِ ربودن ِ قلب ِ دمدمی ِ توده به خیابان تاختند، همه چیز هست، روشن اما نیست. مگر اینکه بر آن باشیم که از صفت ِ روشنی چیزی به راستی نوین برون خوانیم. ولی به راستی چگونه می توان از روشنی سخن گفت هنگامی که روشنی از پس ِ پشت ِ فکر برداشته شده است؟ روشنفکری ِ تهی گشته از روشنگری، پیامدی جز ویرانی و انباشت ِ نادانی و بددانی ندارد. برتری ِ روشنفکران ِ مشروطه و چند تنی که از تبار ِ آنان بودند و هستند، بر همین گره زدن ِ روشنفکری با امر ِ روشنگری است: فکر ِ سوینده به روشنی.
از همین "روزن"، که خود همچون "روشنی" و "روز"، Leuchten و Light از raok √ برخاسته است، روشنفکری، وارونه ی ِ آنچه که برخی روشن-فکران ِ پسانومین (پسامدرن) می کوشند که جای اندازند، و بی آنکه بدانند کار، که با خرد: xratu از یک تبار است، چیست،"کار ِ روشنفکری" می نامند اش، دینی و یا نادینی نمی تواند باشد. روشنی در روشنفکری پیشوند است، و در ایستار ِ آرمانی، می تواند سرآغاز و سرچشمه ی   ِ فکر باشد: این خود ِ فکر است که پسوند است و نه چیزی که پس از آن می آید.
روشنفکری یعنی روشنی را به میانجی ِ فکر بر جهان و چیزهای ِ هستنده و پرتاب شده³ در آن تاباندن. این چیز می تواند صندلی ِ یک پادشاه باشد، آئین ِ یک پیامبر، و یا کفشی که رهگذری سر به هوا، در یک شب ِ سرد ِ زمستانی، با آن به چاله می افتد و خود، تندیس و گواهی می گردد بر نابلدی و بیهودگی ِ راه رفتن. روشن-فکری ِ دینی، از این روزن ِ روشن و بدنافهمیدنی، به همان اندازه بی چم است، که "روشنفکری" ِ نادینی بی معنی ست.
البته که روشن کردن ِ خود ِ این امر که روشنی چیست، کاری ست فرای ِ توان ِ بیشینه ی ِ روشن- فکران ِ کنونی ِ ایرانزمین، در ایستار ( Zustand ) ِ ناشاد و تاراندیشانه ای که در آن به سر می برند.
بی یک چرخش ِ زبانی ⁴ ، و بی بازگشت به سنت ِ روشنگری در درازنای ِ تاریخ ِ اندیشه در ایرانزمین، و همزمان، بی جداکردن ِ خویشتن از صورتبندی و فرادیس (پارادایم) ِ باختری ِ شناخت، یعنی بی پای ها را از آکروپولیس بیرون کشیدن و در پرسپولیس بازایستادن، حال و روز ِ خرد و روشنی آنگونه که می تواند و باید باشد، نخواهد توانست بود. بر ما روشن نیست که بی شناخت ِ شوش، آتن را چگونه باید توان شناخت؟
آن روشن-فکرانی که فرج ِ سرکوهی از آنان سخن می گوید آرایشگران ِ نادانی      بوده اند که خانه برای ِ بدی و کمتر شدن ساختند. هنوز نیز نام ِ سازمان ها آراسته به مهر و شوق ِ به ویرانگری و کاهش است، اگر چه چریک های ِ امروز نیز دیری باشد که کافه نشین شده باشند، جدای ِ آن برخی دیگر که تکیه گیر شده اند؛ و یا، درست تر، از تکیه ها درنیامدند.
حس ِ شوریدن و نیندیشیدن را در مردمان برانگیختن و فردی را که می رود در خیابان های ِ قانونخیم ِ شهر به فردیتی نوین و نومین دست یابد، به توده و بی چهر و نژاد گشتن واداشتن، رفت و بستی با روشنی ندارد؛ فکر به خودی ِ خود چیز ِ شگفت انگیزی نیست: گیاهان هم فکر می کنند. در چارچوب اندیشیدن، آهسته اندیشیدن، به هنجار اندیشیدن، ترازچم اندیشیدن و بیش از هر چیز، در سنت و با سنت اندیشیدن است که می تواند راهی به روشنی برد.
آقای ِ سرکوهی!، از اژدهای ِ مست ِ قدرت سخن می گویید؟ بگذریم که قدرت نیز چون بسیار چیزهای ِ نیکوی ِ دیگر، همچون سیاست، دولت و یا سرمایه، سخت بدنام شده اند در میان ِ برخی ایرانزمینیان. از این بدنامی ِ بی جای ِ استوار بر دُژاندیشی ِ برامده از توده زدگی که بگذریم، به راستی کدام کسان قدرت کام تر هستند؟ آنان که از دانشگاه سنگری می سازند برای ِ برکندن ِ سنگفرش ِ خیابان های ِ شهر، و یا آنان که دانشگاه را بر پا می کنند برای ِ سامان دهی ِ نوین ِ دانش و آگاهی؟ آنان که بر آنند تا از کشاورز چریکی فرازسازند تا از روستا به شهر تازد و یا آنان که دانش آموختگان ِ شهر را به روستا می برند تا آباد اش کنند؟ کمر ِ تاریخ زیر ِ دروغ های ِ بزرگ می رود که خم شود، شتر سواری نیز دولا دولا، اگر چه می شود: کرده اند و دیده ایم، همانگونه که می کنند و می بینیم؛ اما آنچنان دل انگیز نیز نیست که بخواهد نسل ِ جوان ِ امروز را به شوق آورد.
روشنفکر هوشنگ ِ ایرانی بود که در همان آغازگاه ِ سازمان یابی ِ فردگریزی و توده گرایی، هنر ِ فراموشکار ِ حزبی را به زیر ِ پرسش برد و روشن-فکران ِ قدرت کام ِ دولت ستیزی که شما از آنان سخن می گویید دق مرگ اش کردند. روشنفکر بهرام ِ صادقی بود، که رشد ِ سرمایه داری را در زندگی ِ پیچیده و چندلایه ی ِ شهری به خوبی اندرکاوید و واسنجید، بی آنکه سرمایه و شهر را، که نگهبانان ِ فردیت ِ نوین بودند، براندازد. اگر کسان ندانند، چون نارنجک سازی وقت ِ خواندن را ازشان ربوده بود و امروز نیز زیر و رو کردن ِ متن های ِ موازی- پیمای ِ علوی تبارها خواب را ازشان ربوده است، شما خود خوب می دانید که کسان با او چه کردند و بر اش چه رفت. و ما شوربختانه کم نداشتیم و نداریم هنرمندان ِ خوبی که روشنفکر نبودند، بلکه روشن-فکران ِ بدی بودند.
ا. بامداد یکی از آنان بود. و همه ی ِ ترانه سرایانی که از دل ِ بامدادآئین ِ او بیرون آمدند و برای ِ خواب ِ معصومانه ی ِ شب، از درون ِ پوچینی و میامی ناله ها سر دادند و جهان را برای ِ فرود آمدن ِ آسمانی-مردی آماده کردند که به راستی شکل ِ هیچ کس نبود: نه به آسمان می رفت و نه به زمین می بُرد.
برای ِ آنکه از آسمان ِ آبی خون بچکد، برای ِ آنکه تارها شکسته شوند، برای ِ آنکه کمونچه ها از سرود و نوازش بازایستند، برای ِ آنکه طاق ها فروشکسته شوند، برای ِ آنکه کوچه به کوچه مرده بر دوش بر اند، برای ِ آنکه مزد ِ گورکن از بهای ِ جان ِ آدمی افزون تر باشد، ورد ها می بایست سرود. ورد ها را سرودند، خون هم از آسمان چکید.  
دیسه ی ِ زیباشناختی ِ کارها را که کنار بگذاریم، و از این نیز بگذریم که هنر در دوران ِ پهلوی که هنوز نیز از دیدگاه ِ پیوست ِ تاریخی در آن به سر می بریم، از هر روزن، با بهترین دوران های ِ تاریخ ِ ایرانزمین از هخامنشی و اشکانی گرفته، تا ساسانی و صفوی، نه تنها برابری می کند، که در برخی پاره ها برتر نیز هست، کمتر بتوان پاره ای از کار ِ این به راستی خسروان ِ خوبی را، که این نویسنده با آنان بزرگ شده است، یافت، که در آن سویه ای از برانگیختن به شورش، سامان براندازی و ویرانی نباشد. دوستان از علی کنکوری نمی گفتند که سنجشی کرده باشند از سامانه ی ِ دانشگاه و آموزش و پرورش، و یا که راهی پیش ِ پای ِ پایوران و پاسخوران ِ زمان گذاشته باشند برای ِ بهکرد ِ کارها؛ هرگز، آنان که هنوز نیز پروانه ها را در مشت له می کنند، بیشتر بر آن بودند که سر در ِ دانشگاه را از جای در آورند: زیرا که ساختن جرم بود، از دید ِ این بهرامان ِ زمان که پشت ِ دیوارهای ِ سنگی گیر کرده بودند. مردانی که قلب شان قلب ِ پرنده بود، پوست شان اما، پوست ِ شیر. مردانی که بر آن بودند تا زندان ِ تن را رها کنند، و به سان ِ پرنده ای، پر گیرند. آنچه که اما همراه با این مردان ِ شیرین زبان و نازک اندیش پر گرفت و رفت، کبوتر ِ بخت ِ یک سرزمین نیز بود که در بزنگاه ِ تاریخ ِ خود به سر می برد، همانگونه که در یک پیچ ِ پر طب و تاب از تاریخ ِ جهان، و می رفت که برای ِ همیشه از تُنُک-منشی و نارسایی های ِ خودپرورده ی ِ خویش به گونه ای بازناگشتنی برون شود. مرغ ِ بخت را اما، چون شاهین ِ فرّ   ِ ملی، پرپر اش کردند و فروی اش باختند.
به گمان ِ ما به سختی بتوان در قلب ِ هر قناری نارنجکی اندرسُرایید و پس ِ هر گُل دشنه ای اندراندیشید و باز نیز داو ِ روشنفکری داشت: با دینامیت ها در سر، هیچ جهانی را به اندیشه فراز نمی توان ساخت، اگر چه می توان کوهی از ساخت و ساز ِ دیگران را که نسل هایی چند، برای اش رنج ِ دوران برده اند، سرنگون کرد و از هم واپُکاند.
سینماگری که برای ِ احمدی نژاد نامه می نویسد و به او می گوید تو بسیار خوب تر از آنی که پای در سیاست گذاری، و یا آنکس که خانم ِ زمان را می سراید و به یکباره عاشورازده می گردد، هیچ شکی نداشته باشید که یک سری چیزها را بد فهمیده است. او می تواند هنرمند ِ خوبی باشد،که هست، اما روشن-فکر ِ بدی ست.
کسی که کاوه ی ِ آهنگر را با شعبان ِ جعفری می سنجد، نه چیزی از تاریخ فهمیده است و نه از بافتارمندی ِ مینش و اندیشه ی ِ سیاسی، اگر چه شعر و شاعرانگی ِ بی همتای اش، بیش از هر همعصر ِ دیگر اش برایندی باشد از تاریخ: رزمسرایی ِ شاهنامه و انسانگرایی ِ اوستا.
روشنفکر ِ خوب بودن بسی سخت تر و دشوار تر است از هنرمند ِ خوب بودن، به ویژه نزد ِ ایرانیان، که به سختی حوصله ی ِ شعری ِ جهان را سر برده اند. هنر ِ کسان را به پای ِ کار ِ روشنفکری شان درننویسیم و چهره ی ِ روزگار را کژ و گوژ تر و ناخواناتر از آنچه که هست نکنیم.
روشن-فکری ِ ایران در همه ی ِ زمینه ها شکست خورده است؛ نقطه. یک ورشکستگی ِ تمام عیار. سخت بتوان بهتر باخت. بزرگی ِ این باخت، که بر بُرد ِ پندار ها می چربد، به ویژه بر گنجایش ِ قلب ها، کسان را همزمان نابنیا و روئین تن کرده است. نابینا، چرا که پیوسته در بی سویگی ِ خودکرده ی ِ خویش دور ِ خویش می چرخند؛ روئین تن، از آن روی که هیچ باخت ِ تازه ای از پای درشان نمی آورد. در بازندگی چون پاسخ-ناگویی حرفه ای شده اند و در سَردنا و اندروای ِ زنجیره ی ِ شکست ها به شکستن خو گرفته اند.  
اگر بر آنیم که این شکست ِ مهین زمینه ای نگردد برای ِ رشد ِ بی بومی ِ اندیشگی، افزایش ِ روشنفکرستیزی، و میدان داری ِ باز هم بیشتر ِ کوتوله ها و گورزادن ِ تاریخ، امری که اکنون دیری ست در میان ِ مردم ِ کوچه و بازار آغاز شده است و به برخی از نشست های ِ روشن-فکری! نیز کشیده شده است، باید به سختی پرهیز کرد از یکی کردن ِ کارنامه ی ِ بی باکی ِ جوانان ِ شوریده سری که رهبران ِ "خردمند" در سبد ِ خرید شان به جای ِ کتاب و آبرنگ، نارنجک و کوکتل مولوتوف کاشته بودند. یک کشته بر بوم ِ ایرانزمین، یک لاشه ی ِ زیادی ست بر زمین ِ جهان.
نه تنها باید سامانه ی ِ سیاسی ای را فرازاندیشید که در اش اعدام برافتاده باشد، بلکه همزمان نیز سامانه ای فرهنگی را، که در آن میل ِ به خودکشی جای ِ خود را به ستایش از زندگی و لبخند داده باشد. اما بیش و پیش از هر چیز، از دولت است که باید پاسداری کرد، در برابر ِ خلق و رهبران ِ چهار فصل اش! آنگاه خواهیم دید، که اگر چه آهسته، اما پیوسته، ملت نیز از دل ِ این دولت برون خواهد روئید. ایرانیان یکبار جهان را به حیرت واداشتند، یکبار ِ دیگر نیز می توانند. برای ِ این توانستن اما، برخی ها، که می نماید شما از آنان توان ِ دل کندن ندارید، همانگونه که آنان خود از میدان داری و میانمایگی، باید بازنشست شوند و خود را کنار کشند، به ویژه از جلوی ِ جیم الف؛ دیگر آویزه و پرده ای نباشند در برابر ِ بدی و بروند. بروند و از نتوانستن هاشان غزل ها بسرایند، چه بسا اینگونه به کار ِ جهان آیند.
 
در پایان یاداوری ِ یک نکته که پاره ای دیگر است از دامنه ی ِ پایان-ناپذیرنمای ِ تاریکی، چشم ناپوشیدنی می نماید؛ و آن طرح کردن ِ پرسمان ِ مرگ ِ صدها هزار نوجوان ِ ایرانی ست که با کلیدهای ِ ساخت ِ کُره در گردن، بر روی ِ مین های ِ مسیحی پریدند تا از آنجا، با پاره های ِ پیکر شان در جیب، به بهشت ِ عربی-اسلامی پرواز کنند. پرسمان ِ مرگ ِ این جوانان و نوجوانان، که می نماید تا به امروز سخنگوی ِ برازنده ای نیز در همبود نیافته باشند، دامنه ای بسیار گسترده تر از کشتار ِ خاوران دارد.
بی ارجی ِ جان ِ خاورانیان در چشم ِ گردانندگان ِ جهان ِ واژگون شده، زیرآمدی ست از بی ارجی ِ جان ِ انسان به صرف ِ انسان بودن اش. اوج ِ نمود ِ این بی ارجی ِ ساختاری که در بی کرداری ِ اسلام   ِ دولتی گره خورد، کشتار ِ سازمان یافته و مین-درمانی ِ نوجوانان ِ ایرانزمین بود.
در سال های ِ آغازین، زندهای ِ ایرانی به گورستان ها می رفتند و بر سنگ ِ گور ِ این کودکان ِ اندوه در کنار ِ چند شاخه گل، کلاهی نیز می گذاشتند. این تنها رویکردی نمادیک با پرسمان ِ مرگ می تواند باشد.
همبودشناسان، فرازنش ورزان، روانشناسان، یزدانشناسان، هنرمندان، و در   کنار ِ همه، این تاریخ نگاران ِ ایرانی هستند که باید لب به سخن گشایند و پرسمان ِ مرگ ِ این زورمرگ-ربودگان را به پرسمانی ملی فرارویانند و بپیکرانند.
 
 
۲۰۰۶-۱۰-۱٨
 
***
۱. پرویز ِ اذکائی در جستار ِ آموزنده ی ِ خود زیر ِ نام ِ "خاستگاه ِ ایرانی ِ کلمه ی ِ حق"، بی آنکه به پیوند ِ میان ِ بغ و حق نشانه ای داده باشد، به هم-سنجی ِ چم-تبارشناسانه ی ِ حق با اشا می پردازد. او همچنین به هم-سنجی ِ کلمه و لوگوس می پردازد بی آنکه از لغت، که خود وام گرفته از لوگوس است، سخنی براند. همزمان از کنار ِ همریشگی ِ اگر چه نه بی گمانانه، اما شایدمندانه ی ِ چند چیز می گذرد:
کلمه: kal+ma ، آنچه که از گلو برون آمده است: فریاد شده است.
کلک: kil+ka ، آنچه از آن چیزی آواز داده می شود: کلمه.
kîlak a : از سانسکریت، به چم ِ کلک.
قلم: ghal+ma ، به چم ِ کلک و kîlaka
to call : فریاد زدن، از ریشه ی ِ gal   ِ هندواروپایی (پوکورنی، ٣۵۰)، که گله   کردن ِ فارسی و نیز از آلمانی، klingen (صدا کردن) و klagen (گلایه نمودن) همه از همان ریشه اند. بسنجید با g ǝrǝ zaiti   در اوستایی، به چم ِ گله می کند.
در همین راستا آواواژه هایی چون کِل زدن، کُرکُری خوندن، قُرقُر کردن، کَل کَل کردن نیز نگریستنی اند.  
 
۲. در اینجا آگاهانه به جای ِ بُردباری از مهربانی سود برده ایم. مهربانی برگرفته است از mi θ ra-pâna ، به چم ِ نگهدارنده و پاینده ی ِ مهر و پیمان؛
در دستگاه ِ فرزانشی ِ ایرانزمین این پایندگی و نگهبانی همواره سوینده (گراینده) به راستی و درستی است. مهر، در دیسه ی ِ چم-بافتاری اش، پیوستگی ِ گوهر-ساختاری دارد با اندیشه، گفتار، و به ویژه کردار ِ"راست": بسنجید با ǝrǝš vačah در اوستایی به چم ِ سخن ِ راست. راستی ِ اندیشه، سخن و کردار برایندی است از همساز بودن و همچسب بودن ِ مایه ی ِ اندیشه و گفتار و کردار با سامان ِ مهین ِ هستی، که در آن، هر پاره، در کنار ِ خودایستا بودن و نیز برایندی بودن از خویشکاری ِ خودبرگزیده و خوداندیشیده ی ِ خویش در برابر ِ جهان و همبود، یعنی پاره ی ِ تک و فرد بودن، هستی-پاره ای پی-، و همزمان هم-بسته به هستی در همگینگی ِ هستی نیز شمرده می شود. چیزی که می توان آن را به شمار   ِ همبسته ی ِ جدا و یا، جدای ِ همبسته فرا چشم آورد.  
ما در اینجا کاربرد ِ فن-شناختی ِ مهربانی را، تا مبادا تاب ِ "متفلسفان" ِ دوران را به چالش کشیده باشیم، به کناری نهاده و خوانش ِ عامیانه ی ِ آن را در نگر گرفته ایم: یک حس ِ غریزی و آنی، که هر آن می تواند دگرگون شود و به پاد ِ خود نیز درپیکرد.
بُردباری اما از جنمی دیگر است. بردباری را به شمار ِ یک فنواژه که در ادب ِ پارسی نیز کاربرد ِ فنی ِ آن شناخته شده است بکار برده ایم. نگریستنی ست که tolerance ، از ریشه ی ِ √ tel ǝ ِ هندواروپایی نیز، به چم ِ بالابردن، وزن کردن؛ و بُردن، است (پوکورنی، ۱۰۶۰). بسنجید با طول: tul ắ در سانسکریت، به چم ِ ترازو و نیز tulayati : بالا می برد، وزن می کند.
در دیسه ی ِ کردارشناختی و فرازنشی، این فنواژه، که چون بسیاری دیگر از فنواژه ها برآغازگاه و خاستگاهی تَشنیکی (تکنیکی) دارد، مینشی ست بسیار پیچیده و چندلایه که در کنار ِ مینش هایی چون رواداری و یا مُدارا جای می گیرد. بُردباری از آن روی برای ِ ما از رواداری پر ارج تر است، که وارونه ی ِ رواداری، که همواره دربردارنده ی ِ گونه ای از جدایی ست میان ِ روادارنده و رواداشته؛ ترابرنده ی ِ سویه ای از درگیری و همامیزی ِ قانونی-فرهنگی میان ِ بُردبار و بُرده شده است.
روادارنده پروا می دهد تا رواداشته رواگ و یا رواج یابد. او بایستانه خود را در سامانه ی ِ ارزشی ِ رواداشته هم-اثر و هم-ورز نمی کند و نمی بیند. اگر چه باید در چارچوب ِ قانون ِ دستور دهنده و آئین ِ فرمانراننده بر همبود، آزادی ِ رواجمندی ِ رواداشته را فراهم آورد، و یا دست ِ کم بر هم نزند، اما این فراهم آوری ِ آزادی ِ آئین-استوار و قانون-بسته، بایمندانه به معنی ِ همبستری ِ نگاه ِ ارزشی ِ او با نگاه ِ ارزشی ِ رواداشته نیست؛ اگر چه بخت ِ این همامیزی همواره در چشم انداز   ِ کنش ِ میانذهنی و درون-همبودی ِ او هست.
و درست در همین چشم انداز ِ دست-یازیدنی در سپهر ِ زیستجهان ِ خودویژه ی ِ همبودوندان است که رواداری می تواند به بُردباری، که برایند ِ قانونمندانه ی ِ میانذهینیگی ِ گفتمان-بنیاد ِ دو سوی ِ بردباری است، فراروید و ترادیسد.
در آن گاه که روادارنده خود را در چارچوب ِ دستگاه ِ ارزشی ِ رواداشته جای می دهد و خود را با او هم-سرنوشت، که بهتر است آن را هم-پی-نوشتی بخوانیم، می کند، پا را از رواداری و "پرهیز" از "درگیری" فرانهاده و به درون ِ گستره ی ِ بردباری گام نهاده است. از این رو، بردباری، هم از دیسه ی ِ ساختاری، و نیز از دیسه ی ِ ارزشی-گُنجایشی، فراکرانه و فرابوم ِ رواداری ست.
 
مُدارا، که ما در تبار ِ آن شک داریم و دو دل هستیم، بر اساس ِ خوانش ِ ما با یک امر ِ میانی و یا میانگی سر و کار دارد. واژه هایی چون میدان/میان و یا پیشوند ِ "مدیو" در مدیوماه: به چم ِ ماه ِ نیمه/میانه؛ و نیز "مد" در مد ِ نگر گرفتن: در میانه ی ِ نگاه جای دادن؛ و چه بسا نیز متن: mat+na به چم ِ میانگاه، اگر متن را با ماتیان/ماتیکان به چم ِ کتاب و نوشتار همخانواده ندانیم، و یا، متن به چم ِ نوشته را از ماتیان، و متن به چم ِ میانگاه را از مد/میدان بدانیم؛ همگی گزینه هایی هستند که در مد و میانه   ی ِ براورد ِ ما جای می گیرند. همزمان بسنجید با moderâtus در لاتین: اندازه ی ِ میانی، از ریشه ی ِ هندواروپایی ِ med √ به چم ِ اندازه گرفتن و آمایش.
در همینجا، برای ِ دریافتی بهنجارتر از مدارا [با دشمنان]، ناچاریم تا به واژه ی ِ مُرُوَت [با دوستان] نیز بپردازیم. مروت به چم ِ مردانگی و جوانمردی، بر پایه ی ِ خوانش ِ ما، واژه ای فارسی ست و همتبار با مرد و مردم.
مرد: mar+ta از ریشه ی ِ mar √ به چم ِ مُردن. بسنجید با امرداد: نامیرا.
مردم: mar+tum از همان ریشه، ذات-نام است، به چم ِ آنچه که می میرد.
همزمان بسنجید با واژه هایی چون مَلی/مَلیانه؛ مَشی/مَشیانه؛ مَهری/مَهریانه؛ و یا پسوند ِ "مرث" در کیومرث: به چم ِ زنده ی ِ میرا، که همگی از همین ریشه برخاسته اند.
مروت به باور ِ ما از چنین ساختاری برخوردار است: mar+vaiti ، به چم ِ دارنده ی ِ مردی: مردانگی/جوانمردی.
واک ِ a می تواند پس از همخوان ِ میم، به o بگردد: بسنجید با مَردم و مُردن و یا مَرد با مُرداد.
بر این پایه، مدارا و میانگی را یک بوم ِ میانی می دانیم که در آن دگراندیش با دگراندیش در کنار ِ یکدیگر می زیند. این هم-در-کنار-زیوی می تواند از هر دو سو گسترده شود. از یک سو می تواند به دشمنی، ناجوانمردی و نامروتی ترادیسد. و از دیگر سو می تواند، به سوی ِ بُردباری رشد کند. آنچه که اما مدارا را از رواداری، که آن هم دیسه و سویه ای از جدایی و هم-در-کنارینگی را در بردارد، بار ِ ناقانونی ِ مدارا و مروت است.
روادارنده ناچار است چارچوب ِ قانونی و آزادی ِ قانون-نوشته ی ِ رواداشته را به جا آورد. از این روزن، برخورد ِ او با دگرباش و یا دگراندیش، برامدی ست از یک رویکرد ِ سرد. او بیش از آنکه به فکر ِ رواداشته باشد، به فکر ِ پیگرد ِ خویشکاری ِ قانونی ِ خود است: در جایگاه ِ یک شهروند ِ قانون-زیو (زینده ی ِ قانون) گوش به قانون سپرده است. مروت اما آن گستره ای را در برمی گیرد که قانون دستور و فرمان ِ ویژه ای برای ِ آن در نگر نگرفته است. بخش هایی از زیست ِ همسایگی، پیوند ِ میان ِ همکاران، آئین ِ دوستی، رسم ِ همسفری، شیوه ی ِ بازی، دلیری ِ شارمانی (شهروندانه) در هنگام ِ رویارویی با دروغ و چیزهایی از این دست که دامنه ی ِ قانونخیم ندارند. بر این اساس، مدارا پیوستگی ِ درونی ِ فرد با کردار و امر ِ نیک است، بدون ِ پیروی از قانونی فراگیر و نوشته شده. از این رو مدارا رویکرد ِ گرم ِ فرد است با فرد. آنجا که قانون خاموش است، چراغ ِ مروت روشن است و زبان ِ مدارا گویا.
رویکرد ِ منتظری از دیدگاه ِ ما، نه مداراست، نه رواداری، و نه بردباری. بلکه مهربانی ست در چم ِ عامیانه ی ِ آن. او مدارا و مروت را به جا نیاورده است، چرا که کشتار ِ سازمانیافته ی ِ خاوران بر اساس ِ یک فرمان ِ "قانونی" انجام شده است. منتظری در پایداری در برابر ِ فرمان ِ خمینی به قانونمندی و یا ناقانونمندی ِ آن فرمان کاری نداشته است، و خُرده ی ِ قانونی ای نیز از رهبر ِ اسلامی نگرفته است.
می توانستیم رویکرد ِ او را دلیری ِ شارمانی بنامیم، اگر پیوستگی ِ رفتاری ِ منتظری را پیش و پس از خاوران می توانستیم بگواهانیم. اما آنچه که از رفتار ِ منتظری برمی آید، ناپیوستگی، موردی-، و دمدمی بودن ِ رفتار ِ اوست. به دیگر سخن، نگره پرداز ِ ولایت ِ فقیه، در یک آن ِ ویژه، به غریزه اش گوش سپرده است و مهربانی به خرج داده است. این مهربانی هیچگاه نمی تواند از جنس ِ مروت و مدارا به شمار آید که برترین ویژگی اش، پیوستگی در کنش است. آنکس که هر از گاهی مروت از خود نشان می دهد، بامروت نیست، بلکه مهربان است. مهربان می تواند در ایستاری دیگر نامهربان شود و بر هر جبنده و زینده ای بشورد. با مروت و جوانمرد اما، از یک ساختار ِ رفتاری ِ پیشبینی پذیر و پیوسته برخوردار است که او را در چشم ِ همبودوندان، به شهروندی با ویژگی های ِ ویژه می پیکراند. منتظری چنین شهروندی با چنین ویژگی ای نیست.
برای ِ آگاهی ِ بیشتر، در کنار ِ بهره برداری از یافتگر ِ گوگل در تارکده (اینترنت)، نگاه کنید به جستار ِ داریوش ِ آشوری و تارپیک (رایانامه) ِ محمدرضا نیکفر در همین زمینه. نشانی ِ تارنمای ِ آشوری: http://www.ashouri.malakut.org /
همزمان، تازه ترین و گسترده ترین پژوهش در زمینه ی ِ بردباری به زبان ِ آلمانی، پایان نامه ی ِ پرفسوری ِ Reiner Forst است:
Toleranz im Konflikt
Geschichte, Gehalt und Gegenwart eines umstrittenen Begriffs
Suhrkamp Verlag, Frankfurt am Main ۲۰۰٣
 
٣. هستی از ریشه ی ِ ah √ ِ اوستایی، همتبار با as √ ِ هندوایرانی و هندواروپایی، هم به چم ِ بودن است، و نیز به چم ِ پرتاب کردن/انداختن. بر این پایه، هستومند: hast+u+mant ، به چم ِ چیز ِ دارنده ی ِ هستی، همزمان به معنی ِ چیز ِ پرتابشدنی: پرتاب شده، نیز می باشد. از این رو، هستی ِ خودویژه ی ِ هر هستومند، همزمان پرتابیدگی ِ هستنده در هستی ِ خویشتن اش است.
در همین راستا گرفتاری ِ بزرگی که می نماید در برابر ِ ترابران ِ اندیشه ی ِ هایدگر قد افراشته باشد، یافتن ِ برابر ِ درخورند برای ِ Dasein است. دازاین را به هستی-برجا و هستی-آنجا برگردانده اند. این کوشندگان ِ خوش نیت که به همان اندازه که خوش نیت هستند، به همان اندازه نیز در یک خود-زبان-فراموشیدگی ِ مهین و نابخشودنی به سر می برند، درنمی نگرند که واژه ی ِ "گاه" در فارسی، درست همان چیزی ست که آنان چراغ به دست، در دل ِ روز، در جست و جوی اش ره می پویند و نمی یابند اش.
گاه در فارسی دارای ِ سه معنی ست:
۱. برگرفته از gâtu ، به چم ِ جا و مکان؛ بسنجید با گاه به چم ِ دربار و تخت، و با گاه در باشگاه و یا پاسگاه. و نیز خود ِ واژه ی ِ جا.
۲. برگرفته از gâtu ، به چم ِ زمان؛ بسنجید با گاهشمار، گاه-گاه، هرگاه...
٣. برگرفته از gâ θâ ، از ریشه ی ِ gao √ به چم ِ سخن گفتن، بسنجید با گوسان: ترانه سرا؛ و یا چهارگاه، که هم می تواند به چم ِ چهارزمانه و نیز ترانه و سرود ِ چهاربخش باشد.
 
بر این بنیاد، پیشنهاد ِ ما، برای ِ برابر و هاوند(از پهلوی به چم ِ معادل) ِ دازاین، واژه ی ِ "هستیگاه" است. هستیگاه ِ هر هستنده آن "بومگاه" ِ ویژه از هستنده است که دربردارنده ی ِ سه دیسه ی ِ سخنوری، زمانخیمی و جایمندی ست، در چارچوب ِ هستینگی ِ ( Seinigkeit ) پرتاب-گین ِ خویش.
در کاربرد ِ واژه ی ِ بومگاه، به همتباری ِ بوم و بودن اندیشیده ایم: bu+mi ، به چم ِ جای و بستر   ِ بودن.   از این روست که در واژه ی ِ همبود، که ما آن را به   شمار ِ هاوندی برای ِ جامعه و اجتماع به کار می بریم، نیازی به کاربرد ِ پسوند ِ –گاه، و یا – ستان: همبودگاه/همبودستان، نیست؛ خود ِ همبود دربردارنده ی ِ دیسه ی ِ مکانی نیز هست.
یک امر ِ درنگریستنی ِ دیگر در این میان، واژه ی ِ آگاهی است. آگاهی از ریشه ی ِ kas √ به چم ِ دیدن/نگریستن است، و با گاه در هستیگاه رفت و بستی ریشه شناختی ندارد: بسنجید با آکاسیدن در پهلوی؛ و یا ترس آکاسی: ترس آگاهی؛ از این رو آگاهی یعنی اندریافتن ِ جهان و خرد-نشین و ویرگیر کردن ِ چیز، به میانجی ِ دیدن و نگریستن ِ جهان و چیز. بسنجید با darsaiti در اوستایی: نگاه می کند، می بیند؛ از ریشه ی ِ dars √ ِ اوستایی، همتبار با dar š √ در سانسکریت، به چم ِ دیدن. از این رو درس خواندن، به چم ِ آموختن به میانجی ِ نگریستن است و به جاست که فرهنگستان به جای ِ مدرسه از درسکده و یا درسگاه سود برد، بر سنگ ِ دانشکده و آموزشگاه.
ما در اینجا بر این باوریم که گوارشگاه ِ زبان ِ فارسی، واژه ی ِ گاه را که از خاستگاه های ِِ گوناگون و ناهمسانی برخاسته است، بیهوده همنما و همریخت نکرده است. باید به زبان گوش سپرد، و پیام ِ برامده از تاریخ ِ گشت و دگرگشت اش را جدی گرفت. و این یعنی، همزمان در چهره ی ِ او نگریستن.
 
۴. خوانش ِ ما از چرخش ِ زبانی در اینجا امری ست چندین دیسه.
نخست آنچه که در میان ِ اهل ِ فن به linguistic turn نامبُردار است و ریچارد رورتی کتابی در این زمینه، با پیشگفتاری دوران ساز گرد آورد. آنچه که هابرماس و کارل اُتو آپل در زمینه ی ِ فرازنش می ورزند، رویکرد و برداشتی دیگر است از همین چرخش ِ زبانی. در حالی که رورتی زبانگیر بودن ِ فهم را به زمینگیر کردن ِ فرازنش دُژگردانی می کند و از آن گونه ای کُنش-گروی ِ داده-گرایانه برون می اندیشد، هابرماس، و بیش از او، آپل، زبان را بستر و زمینه ای می سازند برای ِ بازسازی ِ روزامد ِ کردار ِ کانتی و ارزش های ِ جهانگیر.
نزد ِ هابرماس زبان بستر ِ کنش ( Handlung ) ِ فرد می گردد که دارای ِ دسته بندی ها و زیرامدهای ِ گوناگون، تو در تو، و همپیچ است. در نهایت، آزادی ِ فرد، برایندی و برامدی ست از آزادخیمی ِ بستر ِ زبان-کُنشیک ِ او. همه ی ِ کوشمان ِ هابرماسی اما، تنها در چارچوبی پسامتاکرپیک ( nachmetaphysisch ) است که صورتبندی می شود. در حالی که آپل گامی فراتر از هابرماس می نهد و بیشتر در جست و جوی ِ یک بُنیادش ِ انجامیک ( Letztbegründung ) است و به هیچ روی اندیشه ی ِ متاکرپیکی را پایان یافته نمی شمرد.
 
دیسه ی ِ دیگر از چرخش ِ زبانی را گردش به واپس می دانیم، چیزی که از آن به شمار ِ چرخش ِ ریشه ای یاد می کنیم. در این چرخش، زبان ِ فارسی از زیر و از پائین پیگیری و بازسازی می شود. اندیشیدن در شاخ و برگ ها، تا بدانجا که از فکر کردن در ریشه ها برنخاسته باشد، بیرون از زبان اندیشیدن است.
پیوستگی ِ زبانی در بستر ِ فکر و اندیشه را یگانه پایندان ِ فهم پذیری و اندازه مند بودن ِ فکریده ها و اندیشیده ها می شمریم. چندین سده است که رشد ِ فارسی در شاخ و برگ ها بوده و هر چه از برگ ها دورتر شده و به ساقه و ریشه نزدیک تر شده است، کم جان تر گشته است. به گونه ای که اگر از روزن ِ ریشه به برگ ها بنگریم، بسیاری از آنان ناخوانا و نافهمیدنی می نمایند و کژروئینه هایی به شمار می روند برامده از بی ریشگی و بی بُتگی. به همان سان که از روزن ِ بسیاری از برگ ها، این ریشه ها هستند که بی پیوند و "بی بُنیاد" با این برگ ها به نگر می آیند: سر و ته ِ جهان به هم برنمی آید و فهم ِ دوسویه ناشدنی گشته است.  
برای ِ ترازکردن ِ این دُژیستار (دُژند/ایستار ِ دُژ) پیشنهاد ِ ما این است که باید راه ِ میانه، یعنی ساقه را برگزید. به همان اندازه که برگ ها کاسته می شوند، به همان اندازه بر ریشه ها افزوده می شود. همزمان، سنجیدار ِ این برگ-کاهی ِ ریشه-افزایانه، ستبری ِ ساقه و یا تنه است.
از روزن ِ متن شناسی و تاریخ ِ اندیشه اما، چرخش ِ ریشه ای کمتر پُر پیامد نیست. در کنار ِ زبان شناسی، که یکی از ابزارهای ِ مینش- سازی به شمار می رود، تاریخ ِ مینش بدون ِ تاریخ ِ متن ِ پرورنده ی ِ مینش بی معنی ست. برای ِ ما فهمیدنی نیست که چگونه می توان از مینشی گران چون خرد سخن راند، و همزمان، از بافتار ِ تاریخی ِ خرد که سر آغاز ِ آن در گاتاها است ناآگاه بود. از این رو، دانستن ِ اوستایی، فارسی ِ باستان، و پهلوی، پیشنَهش ها و پیشبندهای ِ فهم ِ تاریخ ِ فهم شمرده می شوند. بدون ِ دسترسی به متن ها، به کاری بیش از بیرون از متن و در اندروای ِ خوانش های ِ گوژ و مینش-بُریده ماندن نمی توان برامد.
همزمان، چرخش ِ ریشه ای، چشم به کرانه ای فراتر از بوم ِ زبان نیز دوخته است. سراسر ِ ماده های ِ تاریخی، از زمین شناسی تا باستان یافته ها، و از هواشناسی تا دستاوردهای ِ ژن شناختی، همه و همه متن ِ مهین ِ تاریخ شمرده می شوند. از روزن ِ این متن ِ مهین، غارنگاری های ِ پیشاتاریخی به همان اندازه گرانچم (مهم) هستند که کوره های ِ آجرپزی در دوران ِ تاریخی. برای ِ ما بسیار گرانچم است که بدانیم در روده ی ِ مرد ِ سیلکی چه می گذشته است.  
رویه ای دیگر از چرخش ِ زبانی، چرخ زدن در زبان هاست. بیش-، و چندزبانه بودن. با گسترش ِ چندزبانگی می توان از شگفتینه هایی چون کانت شناس بودن و آلمانی نداستن پرهیز کرد. و یا، انگلیسی ندانستن و با رورتی گفت و گو   نمودن و پرسش های ِ بی بند و بست طرح کردن.
 
***
پ.س:
برای ِ آشنا شدن ِ بیشتر با بخشی از اندیشه های ِ نگارنده نگاه کنید به نشانی های ِ زیر:
1. جستاری در سنجش ِ روش-شناختی ِ منوچهر ِ جمالی:
www.cyrusnews.com
2. پیشنهادی به هواداران ِ پادشاهی، و چند نارسائی ِ دیدمانیک در خوانش ِ گنجی از کانت:
www.cyrusnews.com
3. میز ِ ایران: پیشنهادی به نشست ِ پاریس:
www.gozarehforum.com
4. جهان از روزن ِ تیسفون و جایگاه ِ قانون در ایرانشهر؛ پیشکشی به مادر ِ فرهنگی ِ ایران ِ نوین، بانو فرح ِ پهلوی:
www.gozarehforum.com
5. همپرسی با مسلمانان و چند اَشَوَن ِ دیگر:
www.gozarehforum.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست