مادر! بنوش خون روان و زلالِ من،
اسماعیل خویی
•
مادر! بنوش خون روان و زلالِ من،
هر چند کاین روند می آرَد زوالِ من.
آه، ای کویرِ سوخته! ذاتی ست تشنگی ت:
سیراب کی شوی تو به صدها همالِ من؟!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۵ مهر ۱٣۹٣ -
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۴
مادر! بنوش خون روان و زلالِ من،
هر چند کاین روند می آرَد زوالِ من.
آه، ای کویرِ سوخته! ذاتی ست تشنگی ت:
سیراب کی شوی تو به صدها همالِ من؟!
بادات نوشِ جان! که به دامن چکانده ای
از اشکِ رنجِ خودهمه آبِ زلالِ من.
از ناگزیری است که فرزند می خوری:
پیرِ هزار قرنه ی من، مامِ زالِ من!
اینجاست آستانِ رسیدن به ریگزار:
تنگ است، تنگ تر ز دلِ من،مجالِ من.
امّا نه! مرگ نیز می آید، بلی ، ولی
یادش به دور باد! که بد نیست حالِ من.
در زردی ی کویر، فضایم بهاری است:
کاندیشه راست ریشه به باغِ خیالِ من.
در زیرِ آفتاب ، به گُلخانه ی درون،
سبز وشکُفته می گذرد ماه وسالِ من.
امّا نه ! لاف بس! که دمِ شادی ام گذشت:
و غم رسید باز، که باشد نکالِ من.
بالِ خیال بود و من و آسمان، که ،باز،
سنگی ز یادِ میهن بشکست بالِ من.
رودم دوباره،بسترِ من همچنان کویر:
وارَستن ام ز شیب خیالِ محالِ من.
اینک،به شیبِ تُند، بسی بیشتر ز پیش،
رفتن شده ست رفته شدن، در روالِ من.
اکنون، شتابناک تر از پیش می روم:
تا کی به سر رساد روندِ زوالِ من.
بیست و دوم اردیبهشت ۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|