"نامه به عمران"
محمد شمس لنگرودی
•
چه کار بجایی کردی
ماهها بود بغضی توی گلویمان گیر کرده بود و
بهانهی خوبی در کف نبود
تنها تو بودی
با مرگ مختصرت
که راضیمان میکردی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۹ مهر ۱٣٨۵ -
۲۱ اکتبر ۲۰۰۶
خب
«حالا حکایت ماست»
ما ماندهایم و کمی مرگ
که قطرهچکانی هر روزه نصیبمان میشود.
*
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگی
که بهخاطر آن بمیری؟
*
همه اندوهناکاند
بقالیها که خریداری از کفشان رفته است
روزنامهها، کهنهفروشیها، شاعران
که شغل دومشان تجارت رنج است،
و قاتلان
که مفت و مسلم
نمونهی سربهراهی را از دست دادهاند.
آخر چهوقت غمناک کردن این مردم مهربان بود؟!
*
اما نه،
تو باید میمردی
ببین چه منزلتی پیدا کرده شعر!
رادیوهای وطن نیز شعرهای تو را میخوانند
و روی شیشههای مغازهها عکست را نصب کردهاند
تو همیشه سودآور بودی عمران
همیشه کارهای ثمربخشی میکردی.
*
و میگویم حالا که راه و رسم مردم خود را میدانی
خوب است گاهگاه برخیزی و دوباره فاتحهای...
که شعر دیگر بچهها را هم بخوانند
رادیوهای وطن ارزش آدم مرده را میدانند.
*
چه کار بجایی کردی
ماهها بود بغضی توی گلویمان گیر کرده بود و
بهانهی خوبی در کف نبود
تنها تو بودی
با مرگ مختصرت
که راضیمان میکردی
و تو تنها بودی
که حقبهجانب و نیمرخ
میتوانستیم
در صفحهی روزنامهای بهخاطر او بگرییم،
دیگر دوستان که میدانی
خردهحسابی داشتیم...
*
آه عمران عزیزم!
ببین همهجا طنزها ستایش شعرهای توست
تو
کلاه گشادی بر سر و خم بر ابرو
که زیر کلاهت پیدا نبود.
*
تو باید میمردی
نه بهخاطر خود
بهخاطر ما
که چنین مرگت
زندگی را
خندهآورتر کرده است.
*
اما میترسم عمران
میترسم که همین کارهایت نیز شوخی بوده باشد
و سپس شرمندهی این شعرها، آهها، پوسترها...
میترسم ناگهان ته سالن پیدا شوی
و بیایی بالا
و ببینیم آری همهمان مردهایم
همهمان مردهایم و چنان به کار روزمرهی خود مشغولیم
که از صف محشر بازماندهایم.
*
نه، عمران!
این روزگار درخور آدمی نیست
درخور آدمی نیست
که بگوییم
جای تو خالی
شمس لنگرودی / ۲۸ مهرماه ۱۳۸۵
خبرگزاری ایسنا
|