سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نهنگ در آبگیر
به دوست و استادِ بزرگ و بزرگوارم، ابراهیم جانِ گلستان به زادروزش بیست و ششم مهرماه


اسماعیل خویی


• چشمِ خیال واکن و بنگر به آبگیر:
در تورِ آب هاش نهنگی ببین اسیر.

هر سو نگاه می کند، انگار هیچ نیست:
زیرا درونِ آب سیاه است همچو قیر. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹٣ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱۴



 

به دوست و استادِ بزرگ وبزرگوارم،
ابراهیم جانِ گلستان به زادروزش بیست وششم مهرماه

چشمِ خیال واکن و بنگر به آبگیر:
در تورِ آب هاش نهنگی ببین اسیر.
هر سو نگاه می کند، انگار هیچ نیست:
زیرا درونِ آب سیاه است همچو قیر.
قیرابه آنچنان که نیارد، به هیچ روی،
پرتو تنید در دلِ آن هیچ گون مُنیر.
وآلوده آنچنان که نیابی ش هیچگاه
آبشخورِ گوزن و عقاب و پلنگ وشیر.
خاموشی ی درونی ی آن گورِ هر صدا:
از قارقار و چهچهه تا زوزه و صفیر.
گرمای آن کُشنده و سرمای آن بَتَر:
روزان چو دیگِ جوشان ، شب ها چو زمهریر.
خاموش از برون و پُر از جوش در درون:
چون دوزخی نهفته به روپوشی از حریر.
معنای بام و شام سیاهی بُوَد مدام؛
وآنجای ، هیچ چیز نه زود آید و نه دیر.
امسالِ آن دُرُست چو پیرار و پار ِآن،
وامروزِ آن دُرُست چو دیروزش و پریر.

بیرون، چه هست و نیست، تفاوت نمی کند؛
گویی نهنگ را همه چیز است در ضمیر.
هم در درونِ اوست، اگر گیر و دار هست:
پیرامُن اش بری ست، وگرنه، ز داروگیر.
و آن گه ، زمان همیشه همان دم بُوَد که هست:
زین رو، نداند او که جوان است یا که پیر.
ورهست رفتنی ش در این کی کجای پرت،
مقصد تفاوتی نکند هیچ با مسیر.
بی کوه ودشت و درّه، که در راستای آن،
شادی کند به گشتن بر مشکلات چیر.
با هر نگاهِ خود به درون، باز می رسد
تنهای آبگیر به تنهایی ی کویر.
تنها به خواب بیند ، اگر بیند، از جهان
چیزینه ای که جلوه کند نغز و دلپذیر.
اندوه بُرده است زیادش که چون شده ست،
وز کی، که مانده است در این آبگیر اسیر.
تنها گهی به دل گذرد یادگونه ای ش:
با رخشه ای چو اخگرَکی سخت زود میر.
وآنگاه گِزگِز وگزشی افتدش به جان،
با نیش و با سماجتِ تک پشّه ای شریر.
برهر کرانه، خانه ی چندین شکار گر:
بی سایه یا که عکسی از آنها در آبگیر.
تنها نشانِ بودنِ ایشان، نهنگ را
دردی که بر تن اش رسد از نیزه یا ز تیر.
نه نیزه و نه تیر بُوَد کارگر چنانک
یک باره، زو کند شکم و پُشت روی و زیر.
زیرا که، در برابرِ آن پیکرِ ستُرگ،
نیزه ست و تیر نیشِ یکی پشّه ی حقیر.
گهگاه یادِ پهنه ی دریا کند نهنگ،
وز سوزِ جان و تنگی ی دل برکشد نفیر:
گیرند دستکارِ خود این را شکاریان،
یعنی گمان کنند بر او گشته اند چیر!
بانگی درونِ اوست که می گویدش:-"بمان!"
بانگی درونِ اوست که می گویدش:-"بمیر!"
حقّ با کدام بانگ بُوَد، نیست آشکار:
وز این کشاکش، اوست که از جان شده ست سیر.

جای شگفتی است همالانِ رشگ ورز
گر آفرین کنند بر این شعرِ بی نظیر!

ششم مهرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست