نگاهی به اندیشههای فریدریش نیچه در نقد دین (۲)
شهاب شباهنگ
•
از دیدگاه نیچه، پیدایش ساختمان فکری متافیزیکی در گذر تاریخ دلایل روانشناختی نیز دارد. متافیزیک میتواند از رویاهای انسانهای اولیه برخاسته باشد که این رویاها و محتوای آنها را واقعیت دومی در کنار واقعیت تصور میکردند؛ ولی رویاها حامل خطاها هستند، همانگونه که متافیزیک خطاست. دومین سرچشمهی روانشناختی پیدایش متافیزیک میتواند در ناخشنودی نسبت به جهان موجود باشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۹ مهر ۱٣۹٣ -
۲۱ اکتبر ۲۰۱۴
نقد آموزههای کانونی متافیزیک
اگر از رابطهی تفکر نیچه با اندیشهی فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، دکارت، لایبنیتس، کانت، هگل و نیز پوزیتیویستها و پدیدارشناسان بپرسیم، باید اذعان کنیم که نیچه به این سنخ فیلسوفان تعلق ندارد. نیچه فلسفه به مفهوم سنتی آن را که داعیهی جستجوی حقیقتی مقرر شده را دارد، بطور بنیادین طرد میکند و طرح منحصر بهفرد خود از فلسفه را جانشین آن میسازد. او فلسفه را یک «بازی» و همزمان تلاش و وسوسه میخواند. به باور نیچه، فیلسوف، قانونگذار خود است و آزادانه در قلمرو امکانات قابل فکر حرکت میکند و بطور همزمان بدون توقف و وابستگی، با این امکانات بازی و آزمایش میکند. فیلسوف بازی خود را میکند و میداند که این فقط یک بازی است.
اما نیچه همچنین تصریح میکند که آزادی یک چنین جان آزادهای برای خود او آزادی خطرناکی است. فیلسوف باید بطور مستمر خطر کند و میتواند دچار خطا شود. او میداند که مشغول بازی خطرناکی است و دارد با زندگی خود بازی میکند. برای نیچه فلسفه نه دانش است و نه کار، بلکه رقص و بازی است و او با این تعریف بر آزادی تفکر به عنوان مهمترین ویژگی اندیشهی فلسفی تاکید میکند. نیچه همزمان خاطر نشان میسازد که فلسفه یک بازی بد و شاید بدترین بازی است؛ فلسفه بازی خطرناک و مخوفی نه فقط برای خود فیلسوفان است، بلکه محتملا بازیای است بر سر همه یا هیچ.
از چنین دیدگاهی است که نیچه به نقد متافیزیک در فلسفهی مغربزمین و متفکرانی برمیخیزد که به گفتهی او دلبستهی «ایده» و «دشمن حواس» بودهاند. او در کتاب «دانش شاد» (۱۸۸۲)، در گزینگویهای تحت عنوان «چرا ما ایدهآلیست نیستیم»، به طبیعت فیلسوفان و بیگانگی آنان با زندگی واقعی میپردازد و آنان را افرادی مینامد که از بیم رنگباختن «فضیلتهای فیلسوفان»، در گوشهای خود موم فروکردهاند تا موسیقی زندگی را که در گوش آنان مانند صدای آژیر است نشنوند. به گفتهی نیچه اما «ایدهها» فریبگران بدتری از «حواس» هستند و همواره از خون فیلسوفان تغذیه و آنان را بیقلب کردهاند. این فیلسوفان بیقلب بودند و فلسفیدن آنان همواره گونهای «خونآشامی» بوده و فیلسوف خونآشامی است که از خون خود تغذیه میکند. نیچه همهی فلسفههای ایدهآلیستی را به بیماری تشبیه میکند.
وی بویژه آن فیلسوفانی را که «جزمگرا» میخواند، سزاوار تندترین سرزنشها میداند. نیچه تصریح میکند که بدترین، وقتگیرترین و خطرناکترین خطایی که این فیلسوفان تا کنون مرتکب شدهاند، اختراع «روح ناب» و «نیکی فینفسه» بوده است؛ کاری که نخست به دست افلاطون صورت گرفت که خود نیز توسط استادش سقراط به تباهی کشیده شده بود. از دیدگاه نیچه، انحراف از فلسفه به مفهوم کهن آن با سقراط میآغازد که متافیزیک را با تفکیک دو جهان، تضاد میان ذات و پدیدار، واقعی و غیرواقعی و عقلی و حسی تعریف میکند. بنابراین سقراط مخترع متافیزیک است و با اختراع خود، از زندگی چیزی میسازد که باید محدود و مقرر باشد. سقراط همچنین از اندیشه نیز مرز و معیاری میسازد که به نام ارزشی والاتر مانند «امر خدایی»، «امر واقعی»، «امر زیبا» و «امر نیک» کار میکند.
نیچه تصریح میکند که فیلسوفان اخلاقگرا و طرفدار آموزهی متافیزیکی ایده، حسیات را از ارزش تهی ساختند و منشاء گرایشی هستند که سرانجام به یاری مسیحیت به بندگی مدرن و نهایتا حکومت اوباش راه برد. بر این پایه، نیچه فیلسوفان عصر جدید را نیز مانند یزدانشناسان، آماج حملات خود قرار میدهد و از «یزدانشناس ـ فیلسوفان» سخن میگوید.
بخش مهمی از نقد نیچه به فلسفهی عصر جدید، نقد فلسفهی آلمانی است که نیچه آن را تحقیر میکند. او «پروفسورهای فیلسوف» آلمانی را متهم میکند که با «فاضلمآبی» و «شبهدانشوری» خود در خدمت دولت یا کلیسا هستند و نه در خدمت زندگی واقعی. به گفتهی نیچه، «کشیش پروتستان، پدربزرگ فلسفهی آلمانی است» و این فلسفه در واقع چیزی جز «تئولوژی مکارانه» نیست. به باور نیچه، با ظهور کانت هم چرخش و تحولی در این وضعیت حاصل نمیشود، چرا که «سه چهارم خود کانت کشیش بوده» است. به گفتهی نیچه، غریزهی تئولوژیک در فیلسوفان آلمانی راهی میانبر یافته تا دوباره به آرمان کهن «جهان واقعی» و مفهوم اخلاق چونان «جوهر جهان» برسد؛ دو مفهومی که «بدخیم ترین خطاهای بشری» هستند. بدینسان نیچه به نقد فلسفهای برمیخیزد که به گفتهی او «خون تئولوژی» در پیکر آن جریان دارد و آن را مسموم کرده است. بخشهای مهمی از نقد او در این زمینه، در کتابهای «دانش شاد»، «غروب بتها» و «فراسوی نیک و بد» پیکر گرفته است.
نیچه به «جهانی» فراسوی واقعیت تجربی ما اعتقاد ندارد و شناخت نسبت به چنین «جهانی» را با دلایل معرفتشناختی، تاریخی و روانشناختی رد میکند و معتقد است که این دلایل بر ضد هرگونه نگرورزی متافیزیکی هستند.
به نظر نیچه هیچ ارگانی برای شناخت «جهانی دیگر» وجود ندارد و آدمی در امکانات معرفتی خود به جهان واقعی محدود است. همهی استنتاجاتی که بخواهند با استناد به معقول و مشروط بودن جهان از واقعیت فراتر روند و جهانی نامشروط را نتیجهگیری کنند، ناموجهاند. به باور نیچه، متافیزیک در طول تاریخ بر پایهی یک چنین نتیجهگیریای در اندیشهی بشری تکوین یافته است؛ بنابراین میتوان گفت که خدایان و جهانی متعال، از هیچ و پوچ ساخته شدهاند.
از دیدگاه نیچه، پیدایش ساختمان فکری متافیزیکی در گذر تاریخ دلایل روانشناختی نیز دارد. متافیزیک میتواند از رویاهای انسانهای اولیه برخاسته باشد که این رویاها و محتوای آنها را واقعیت دومی در کنار واقعیت تصور میکردند؛ ولی رویاها حامل خطاها هستند، همانگونه که متافیزیک خطاست. دومین سرچشمهی روانشناختی پیدایش متافیزیک میتواند در ناخشنودی نسبت به جهان موجود باشد. به دیگر سخن، آمال و آرزوها برای رسیدن به جهانی بهتر، راه را برای پدید آمدن متافیزیک هموار کردهاند.
نیچه در آثار مختلف خود به متافیزیک از سویههای گوناگون حمله میکند و میخواهد بنای فکری آن را منهدم سازد. وی بدین منظور بر روی سه آموزهی متافیزیکی تمرکز میکند: «شئ فینفسه»، «جوهر» و «خدا».
گفتنی است که نیچه نمیخواهد متافیزیک را با ابزار نقدی درونماندگار، یعنی از گذرگاه رویارویی با استدلالهای متافیزیکی نقد کند، بلکه میخواهد آن را با استفاده از ابزارهای روانشناختی ابطال کند؛ یعنی از طریق بازسازی و نشان دادن سرچشمهی پیدایش تصورات متافیزیکی. از این رو نیچه از «شیمی مفاهیم» سخن میگوید که به یاری آنها میتوان به علل تشکیل ایدههای متافیزیکی پی برد که بر رانشها، احساسات و آرزوهای آدمی استوارند.
به باور نیچه، در پشت آموزههای متافیزیکی، نه بصیرتهای عقلانی، بلکه انگیزههای غیرعقلی قرار دارند و آشکارسازی این انگیزهها همان نقد متافیزیکی است که او آن را با زمانهی خود سازگار میداند. بیهوده نیست که نیچه در کتاب «سپیده دم» (۱۸۸۱) در رابطه با مسالهای به نام خدا و برهانهای ارائه شده توسط فیلسوفان برای اثبات یا رد او مینویسد: «در گذشته تلاش میشد ثابت شود که خدایی وجود ندارد. امروز نشان داده میشود که اعتقاد به وجود خدا چگونه پدید آمده است... از این طریق ارائهی برهانی متقابل برای این موضوع که خدایی وجود ندارد، زائد میشود».
نیچه در رابطه با موضوع «شئ فینفسه» نیز که یکی از مفاهیم کانونی معرفتشناسی در فلسفهی ایمانوئل کانت است، به روشی مشابه متوسل میشود. فقط به اشاره باید گفت که کانت معتقد بود ما اشیاء را که موضوع یا برابرایستای ادراک حسی ما هستند، فقط در لباس اشکال نگرش خود یعنی زمان و مکان و طبق مقولات نیروی فاهمهی خود میشناسیم و اینکه این اشیاء «بطور فینفسه» چگونه هستند را هرگز نمیتوانیم بشناسیم. به دیگر سخن، شئ مستقل از فاعل شناسا که نه فقط «پدیدار» بلکه «هستی واقعی» است، برای ما ناشناختنی باقی میماند.
نیچه در نقد این دیدگاه میگوید، برای نقد باور به اشیایی در پشت «پدیدارها»، باید نخست بپرسیم که مفهوم «شئ» عموما چگونه پدید آمده است. سپس درخواهیم یافت که این مفهوم به خاطر نیاز به امری استوار و پایدار شکل گرفته که گوناگونی پدیدارهای تغییرپذیر میباید بر شالودهی آن استوار گردند. بنابراین تصور شئ از طرف ما تحت تاثیر علایق عملی با هدف نظمبخشی به دادهها ایجاد شده است و نمیتوان پذیرفت که مستقل از تفکر ما شئای وجود دارد. به باور نیچه، آنچه برای اصطلاح «شئ» اعتبار دارد، برای اصطلاح «شئ فینفسه» هم معتبر است: یعنی اینکه دارای معنایی عینی نیست، بلکه بر پایهی انگیزههای نامعقول شکل داده میشود. نیچه نتیجه میگیرد که از «واقعیتی فینفسه» نمیتوان به عنوان امری بامعنا سخن گفت. وقتی «شئ فینفسه» معنای خود را از دست بدهد، بطریق اولی «پدیدار» نیز معنای خود را از دست میدهد. تفاوت میان جهان پدیدارها و جهانی دیگر در پشت پدیدارها یا «جهان پشتی» نیز بیمورد میشود. تنها جهانی وجود دارد که ما آن را تجربه و در آن زندگی میکنیم. این جهان، جهانی تفسیرشده و از این رو به چشمانداز (پرسپکتیو) تفسیر وابسته است.
به باور نیچه، در تشکیل اصطلاحات تخیلی متافیزیکی، زبان نقش مهمی ایفا میکند و این امر بویژه در بررسی مفهوم «جوهر» آشکار میگردد. برای نمونه ما دچار این خطا میشویم که باید برای موضوع هر گفتهای، در واقعیت نیز جوهری وجود داشته باشد. بویژه ما تصور میکنیم که شالودهی هر تفکری باید جوهر تفکری باشد، زیرا دستور زبان ما را وامیدارد هر کاری را به فاعلی نسبت دهیم. ساختارهای زبان در تشکیل تصورات خدا نیز نقش بازی میکنند. به همین دلیل نیچه تصریح میکند: «بیم دارم از دست خدا خلاص نشویم، زیرا هنوز به دستور زبان باور داریم!».
اگر مفاهیم اساسی متافیزیک همه اختراع شدهاند، این پرسش پیش میآید که آدمی به چه منظوری آنها را اختراع کرده است؟ نیچه پاسخ میدهد که آنها اختراع شدهاند تا ارتباطات واقعیت را توضیح دهند و از این طریق آن را تسلط پذیر سازند. برای اینکه آدمی بتواند بر رویدادهای طبیعت تاثیر بگذارد، باید آنها را توضیح دهد و این کار تنها زمانی ممکن است که اندازههای ثابتی وجود داشته باشد، رویدادها انتظام معینی نشان دهند و بویژه علتهای یکسان همواره معلولهای یکسان داشته باشند. اما به باور نیچه از آنجا که در واقعیت چیز ثابت و یکسانی وجود ندارد، تصورات مربوط به اشیاء پایدار و قانونمندیهای عمومی روند رویدادها، باید تخیلاتی برخاسته از دلایل عملی باشند.
گفتنی است که برای نیچه روح هم مانند خدا به عنوان چیزی جوهری، جاوید و واقعی وجود ندارد. روح تنها «ساختمان اجتماعی رانشها و انفعالات» و نتیجهی دردناک روند سرکوفت رانشهای آدمی برای رام کردن خویشتن است که فرهنگ بر پایهی آن ساخته شده است. به باور نیچه، مفهوم خرافی روح دارای یک سرچشمهی آسیبشناختی واقعی است: همهی غرایزی که نمیتوانستند تخلیهی بیرونی پیدا کنند، به درون ریخته میشوند. این درونیشدهها همان چیزی است که بعدها به آن روح اطلاق میشود. بویژه وجدان معذب بر خلاف تصور رایج، یک نهاد اخلاقی خدایی نیست، بلکه گونهای بیماری ماندگار است که آدمیان در نتیجهی سرکوب سازمانیافتهی دولتی و رام کردن رانشهای خود به آن مبتلا شدهاند. بنابراین وجدان معذب گونهای بدرفتاری مزمن با رانشها و غرایز آدمی است.
برای نیچه جهان یعنی هرج و مرجی بیمعنا. جهان یعنی خطا، تغییر، شدن، چندگانگی، تضاد، تناقض، جنگ، جریان یافتن و بازگشت. شاخص کلی جهان که دیگر نباید آن را جامعیت نظمی برخاسته از خرد خدایی دانست، هرج و مرجی ابدی است. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، غیرخدایی، غیراخلاقی و غیرانسانی است. رویدادی فینفسه در جهان وجود ندارد و آنچه روی میدهد مجموعهای از پدیدارهایی است که از طرف موجودی تفسیرکننده به هم مرتبط میشود. در پشت تفسیرهای ما ـ که توضیحات روشنگر علمی را هم شامل میشوند ـ رانشها، علایق و ارزشگذاریهای ما قرار دارند. فهم جهان از زاویهی دید مبتنی بر چشمانداز (پرسپکتیو) رانشهای آدمی صورت میگیرد. عالیترین تصورات ارزشی اخلاقی که مفهوم حقیقت نیز به آن تعلق دارد، ابزارهای بههم پیوسته علایق ما برای به کرسی نشاندن قدرت است.
«پرسپکتیویسم» برای نیچه شرط بنیادین همهی زندگی است و هر ذاتی از واقعیت همواره فقط بخش ویژه (چشمانداز محدود) خود را درک میکند و این بخش برای او مانند کل جلوهگر میشود. از این دیدگاه «پرسپکتیویسم» فقط شکل پیچیده و خاصی است که شاخصهای ویژهی هر ذاتی را با تکیه بر ویژگیهای او بطور اجتنابناپذیر میسازد. آدمی از چشمانداز (پرسپکتیو) رهایی ندارد و چیزی به نام «چشمانداز کل» نیز وجود ندارد که همه چیز را دربرگیرد و محدودیتی نداشته باشد. حتی مفاهیمی مانند «جهان» یا «واقعیت» نیز بیان رویکردهای پرسپکتیویستی هستند که در آن ذات شناسا همهی چیزهایی را جمعبندی میکند که از موقعیت او قابل فهم است. بنابراین همهی شناخت به چشمانداز (پرسپکتیو) وابسته است.
برای نیچه حقیقت چیزی جز یک آرمان و «پندار قهرمانانه» نیست. ما با حقایق انسانی خود نمیتوانیم از خود فراتر رویم و به سپهری که بر آن نام «هستی» یا «واقعیت» گذاشتهایم نفوذ کنیم. ما نهایتا با «انگشت حقیقت» فقط میتوانیم خودمان را نشان دهیم. نیچه منکر آن است که «حقیقتهای ما»، مابهازایی در واقعیتهای موجود دارند. او مرزهای دانش و شناخت بشری در تاریخش را با سناریویی تاریک در مقالهای کوتاه تحت عنوان «دربارهی شور حقیقت» (۱۸۷۲) چنین ترسیم میکند: «در یکی از زوایای دورافتاده از بیشمار منظومههای خورشیدی که در کیهان سوسو میزنند، زمانی سیارهای وجود داشت که جانوران هوشمند روی آن «شناخت» را اختراع کردند. این مغرورانهترین و دغلکارانهترین لحظهی تاریخ جهان بود، ولی تنها برای یک لحظه. پس از چند دم طبیعت، آن سیاره منجمد شد و جانوران هوشمند باید میمردند. زمانش هم رسیده بود: زیرا آنان اگر چه چیزهای زیادی را شناخته بودند و به آن میبالیدند، ولی در پایان با کمال سرخوردگی پی برده بودند که همه چیز را اشتباهی شناخته بودند. آنان مردند و در حال احتضار حقیقت را نفرین کردند».
نیهیلیسم چیست؟
نقد نیچه از متافیزیک هنگامی به اوج میرسد که او مرگ خدا را اعلام میکند. گفتنی است که اندیشهی نیچه در این بافتار کمتر بر سر بیاعتبار ساختن متافیزیک یا تئولوژی، بلکه بیشتر بر سر رنگ باختن جهانبینیای است که به ایدهی خدا باور دارد.
اصطلاح «مرگ خدا» در نوشتههای نیچه تازگی ندارد. پیش از او ژان پاول نویسنده و هگل فیلسوف آلمانی در آثار خود این اصطلاح را به کار برده بودند. تفاوت اساسی در آن است که نیچه پیامدهای نیهیلیستی مرگ خدا را موضوعیت میبخشد. او فاکت تاریخی اعلام مرگ خدا را در نوشتههای خود به گونهی سایهای توصیف میکند که سراسر اروپا را فراگرفته است. این سایه، نیهیلیسم است. اما نیهیلیسم چیست؟
نیهیلیسم (هیچگروی)، آنگونه که نیچه میگوید، به معنی نفی همهی حقایق و ارزشهای مطلق و «باور به بیارزشی، یعنی بیمعنایی» است. بر این پایه میتوان گفت که نیهیلیسم پیامد رفع باورهایی است که برای فلسفهی نظری و عملی عصر خردگرایی و روشنگری جایگاهی کانونی دارند. ولی نیهیلیسم فقط بطور بیواسطه پیامد دست کشیدن از باور به نظمی عینی برای حقایق و ارزشهاست؛ نیهیلیسم بطور باواسطه، معلول حاکم شدن ضعفی روانی و فیزیکی است که نیچه آن را «تباهی» یا «انحطاط» مینامد و به معنی سقوط و فروپاشی زندگی و اراده برای زندگی، هم در فرد و هم در جامعه است. نیهیلیسم آگاهی ناتوان برخاسته از انحطاط و تباهی است. رویکردی است که به زندگی و ارزشهای مثبت آن باور ندارد. از دیدگاه روانشناختی، نیهیلیسم پیامد شرایطی است که در آن جستجو در پی معنا بینتیجه میماند و آدمی درمییابد که آنچه را جستجو میکرده، اصلا وجود ندارد. به دیگر سخن، هنگامی که آدمی تلاش میکند واقعیت را با کمک مفاهیم «وحدت»، «حقیقت» و «هدفمندی» بفهمد و سرانجام باید بپذیرد که وحدت، حقیقت و هدفی وجود ندارد؛ در چنین شرایطی است که اندیشهی بیارزشی و بیمعنایی جهان ابطالناپذیر میگردد.
از دیدگاهی دیگر، نیهیلیسم بیان فلج شدن ارادهی زندگی است و این حالت سرشت انحطاط را میسازد. خود نیچه میگوید که جنبش نیهیلیستی بیان یک تباهی فیزیولوژیک است. ناتوان شدن نیروی اراده، خود را در نیازهای باور به متافیزیک و دین و نیز ترحم متجلی میسازد. زیرا ترحم نیروی زندگی را کاهش میدهد و به این معنا زندگیستیز است. نیچه در «تبارشناسی اخلاق»، اخلاق ترحم را «ترسناکترین عارضهی فرهنگ اروپایی» و بیان نیهیلیسم میخواند.
از این منظر میتوان گفت که نیهیلیسم برای نیچه یک نظریهی فلسفی نیست، بلکه رویدادی تاریخی است. نیهیلسم در وهلهی نخست به معنی بیارزش شدن عالیترین ارزشهاست. نیهیلیسم یعنی کاستی سازگاری آدمی با جهان خویشتن، چیزی که با بیداری و آگاهی آدمی ارتباط دارد. زیرا آگاهی، تفکیک کننده است و آدمی را از جهان پیرامون جدا میسازد و بداهت جهان را از او میگیرد. بداهت جهان برای آدمی، منشاء تاییدها و ارزشگذاریها بوده است.
به باور نیچه در تاریخ مغربزمین از زمان افلاطون تا مسیحیت که نیچه آن را تداوم افلاطونیسم یا «افلاطونیسم برای مردم» مینامد، ارزشگذاریها با کمک اختراع «ایدهی آسمان» یا «خدای مسیحی» انجام گرفته است. جهان، ارزش خود را از آنجا به دست آورده که تصویری از «ایده» یا «آفرینش الهی» قلمداد شده است. آدمی آموخته که خود را به خاطر «ایده» یا «خدا» دوست داشته باشد، نه به خاطر خودش. نیچه معتقد است که این راه میانبر از طریق «خدا» یا «ایده»، اختراعی نبوغآسا توسط آدمی بوده است؛ چرا که بدون این اختراع آدمی نمیتوانست جهان را تحمل کند. ولی سرانجام آگاهی آدمی متوجه این شگرد و خودفریبی میشود و پندار و توهم بودن آن را تشخیص میدهد. برای آدمی روشن میشود که ارزشهای دینی در خود امور و پدیدهها نیستند، بلکه نیروی انگارش آدمی آنها را در امور و پدیدهها نهاده است. آدمی شروع میکند این ارزشها را دوباره از امور و پدیدهها بیرون کشیدن؛ و زمانی قادر به انجام این کار میشود که با رشد دانشهای طبیعی، توانسته در علم تکیهگاه تازهای بیابد. با این همه، پردهی ارزشی که آدمی بر سر اشیاء کشیده بود دیگر پاره شده است و واقعیت جهان به گونهای عریان در برابر آدمی است. این واقعیتی که آدمی خود را در آن بازمییابد، مطلق و تام است، ولی آدمی دیگر در آن ارزشی نمییابد.
تاریخ نیهیلیسم اما زمانی آغاز نمیشود که این پوچی و بیمعنایی برای آدمی آشکار میگردد، بلکه در نخستین تخالف بنیادین با هستی. به دیگر سخن، در هنگامی که هستی برای آگاهی زیر سوال میرود و زندگی خود را به عنوان چیزی کشف میکند که درخود کافی نیست و آنقدر ناتوان است که نمیتواند از هستی بلاواسطه برای خود تاییدی بگیرد. بنابراین نیهیلیسم در همان راه میانبر «خدا» و «ایده» کمین کرده است و هنگامی آغاز میشود که زندگی گرانیگاه خود را از دست میدهد و در پی نهادی تاییدکننده میگردد، در پی ارزشی والا که نه بر بیواسطگی زندگی، بلکه بر خدا و ایده مبتنی است. بر این پایه میتوان اختراع خدا را بیان ناتوانی زندگی و بدینسان نخستین فصل تاریخ نیهیلیسم دانست.
اما آیا هنگامی که ارزشی به نام خدا از جهان رخت برمیبندد، لحظهی رهایی آدمی فرارسیده است؟ آیا زندگی بدینوسیله دلیری، نیرو و شادی خود را بازیافته است؟ آیا زندگی پس از آن نیرومند و شکوفا میشود؟ به راستی چه روی میدهد هنگامی که خدا میمیرد؟
خدا مرده است!
نیچه در پرسش مربوط به خدا نیز استدلالات روانشناختی و تاریخی ارائه میکند. او تصریح میکند که اگر کسی بخواهد خود را با سرشت دینی آدمی مشغول کند، باید مانند یک روانشناس در روان آدمی به دنبال شکار برود.
نیچه نشان میدهد که آدمی به عنوان آفرینندهی خدا، نهایتا باید این خدا را نابود کند. تصاویر خدایان به آسانی و فقط با تغییر افکار ناپدید نمیشوند، بلکه لازمهی آن نوعی کشتن است. سخن فیلسوفان دربارهی خدا، محل تلاقی تجربیات وجودی شخصی و جریانهای فکری زمانه است. نیچه خود را پس از فروپاشی مسیحیت، بر بستر احتضار اخلاق مسیحی میبیند و با توجه به انکار خدا توسط علم، عنوان میکند که در اروپا باید برای به دور افکندن خدایان کهن آماده شد.
نیچه پیام کانونی مرگ خدا را در یکی از گزینگویههای خود در کتاب «دانش شاد» توسط آدمی دیوانه مطرح میکند. این آدم دیوانه روز روشن با فانوسی در دست به بازار میرود تا خدا را جستجو کند. او به گروهی خداناباور میرسد که آنجا ایستادهاند. آدم دیوانه نخست با پرسشهای خود در این مورد که خدا کجا رفته است، باعث خنده و سرگرمی جمع میشود. آنان او را دست میاندازند و به او میخندند. یکی از او میپرسد، نکند خدا چون کودکی راهش را گم کرده است؟ دیگری میپرسد، نکند خدا از ما میترسد و خود را پنهان کرده است؟ تا اینکه سرانجام آدم دیوانه خود به پرسشی که مطرح کرده پاسخ میدهد و میگوید: «من به شما خواهم گفت که خدا کجا رفته است. ما او را کشتهایم، شما و من. همهی ما قاتلان خدا هستیم».
آدم دیوانه سپس به تلخی میپرسد: «ولی ما چگونه این کار را کردیم؟ ما چگونه توانستیم دریا را سرکشیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا با آن همهی افق را بزداییم؟ ما چه کردیم هنگامی که زمین را از خورشیدش جدا ساختیم؟ اکنون زمین به کدام سو میرود؟ ما به کدام سو میرویم؟ آیا از همه خورشیدها دور نمیشویم؟ آیا مدام سقوط نمیکنیم؟ به پس، به پهلو، به پیش و به هر سو؟ آیا دیگر بالا و پایینی وجود دارد؟ آیا ما در نیستی بیکرانی سرگردان نیستیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب بیشتر و بیشتر نمیشود؟ آیا نباید فانوسها را پیش از نیمروز برافروخت؟ آیا هنوز همهمهی گورکنانی را نمیشنویم که خدا را به خاک میسپرند؟ آیا هنوز بوی پوسیدگی خدایی به مشاممان نرسیده است؟ خدایان هم میپوسند! خدا مرده است! خدا مرده میماند! و ما او را کشتهایم! ما قاتلترین قاتلان چگونه خود را تسلی دهیم؟ مقدسترین و نیرومندترین چیزی که جهان تا کنون در اختیار داشت، زیر تیغ ما جان سپرد. چه کسی خون را از دستان ما خواهد شست؟ با چه آبی میتوانیم خود را تطهیر کنیم؟ کدام مراسم کفاره و اعیاد مقدسی باید برای خود اختراع کنیم؟ آیا عظمت این اقدام برای ما زیادی عظیم نبوده است؟ آیا نباید برای اینکه درخور این کار باشیم خودمان خدا شویم؟».
آدم دیوانه پس از این پرسشها لحظهای سکوت میکند و بار دیگر به شنوندگان خود مینگرد. آنان نیز با نگاهی متعجب به او مینگرند. دراینجا آدم دیوانه فانوس خود را بر زمین میکوبد و آن را خرد و خاموش میکند. سپس میافزاید: «من زود آمدهام. هنوز وقت من نرسیده است. این رویداد عظیم هنوز در راه و حرکت است و هنوز به گوش آدمیان نرسیده است. آذرخش و تندر زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. کارهایی هم هستند که حتی پس از انجامشان زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. این اقدام هنوز از آنان دورتر از دورترین ستارگان است. با این همه، خود آنان این کار را کردهاند!».
مرگ خدا به معنی زوال باور بیتردید و جمعی به وجود خدا در عصر جدید است. با مرگ خدا ارزشهای معتبر جهانشمول اخلاقی که نتیجهی ارادهی خدایی به شمار میرفتند نیز از دست رفتهاند. خدا معنای زندگی و جهان بود و هنگامی که دیگر وجود نداشته باشد، کل هستی بیمعنا میشود و زندگی به محصولی جنبی از هستی مادی فرومیکاهد.
ولی سخن بر سر خدایی نیست که در گذشته وجود داشته و حال وجود ندارد. خدا دروغی بیش نبوده است و آدمیان با رانشها، خودفریبیها و خطاهای خود او را از هیچ آفریدند تا تکیهگاهی بیابند و بر ترسهای خود در برابر بیماری و پیری و مرگ و تاریکیهای ناشناخته چیره گردند. خدا، اختراع آدمی و برای او دروغی آرامبخش بوده است. ولی اکنون بصیرت زمانه این دروغ را برملا کرده و آدمی پیبرده است که خدایی وجود ندارد. خدایی که به دست آدمی از نیستی برآمده بود، بار دیگر نیست شده است. از این رو کلیساها برای نیچه «آرامگاهها و سنگگورهای خدای مرده»اند.
مرگ خدا برای نیچه در یک «منطق عظیم وحشتناک» تجلی مییابد و تا هزارهی سوم تاریخ بشریت پیامدهای موحشی چون گسستها، ویرانیها، زوالها و واژگونیها را در بر خواهد داشت و به تیرگیها و ظلمتهایی خواهد انجامید که نمونهی آن روی زمین دیده نشده و از قدرت تصور ما فراتر است که هنوز با معیارهای ارزشی مرسوم میسنجیم.
با مرگ خدا، اوج نیهیلیسم فرارسیده است. ولی کسانی که او را کشتهاند ـ یعنی کسانی که به او باور ندارند ـ هنوز درنیافتهاند که مرگ خدا چه معنایی دارد. به راستی مرگ خدا چه معنایی دارد؟ وقتی آدمی پاسخ این پرسش را نمیداند، به طریق اولی نمیداند چگونه میتوان ارزشهای تازه آفرید.
آری، خدا به مثابه والاترین ارزش مرده است، ولی نتیجهی نیهیلیستی مرگ او فقط هشیاری آدمی نیست، بلکه آدمی همچنین «آنجهان» را باخته است، بدون آنکه «اینجهان» را برده باشد. نیچه اما میخواهد از گذرگاه چیرگی بر نیهیلیسم ما را با هنری آشنا کند که با کمک آن بتوان هنگام باختن برد. او میخواهد با قدرت اندیشهی خود نیروی همهی تلاشها، شورها و احساساتی را که آدمی با «آنجهان» پیوند زده بود آزاد سازد و در خدمت زندگی قرار دهد. او میخواهد با فلسفهی خود به آدمیان بیاموزد که چگونه میتوان پس از چشم برگرفتن از آسمان، «به زمین وفادار ماند» و با «بازسنجی همهی ارزشها»، ارزشهای تازه آفرید.
مهرماه ۱۳۹۳
بخش نخست این مقاله:
www.akhbar-rooz.com
|