آرزویی نیک برای ِ بازگشت ِ تندرستی و پویایی ی ِ "عرفان"
دکتر جلیل دوستخواه
•
عرفان قانعی فرد، این جوان برازنده و فرهیخته، فرزند ِ برومند ِ کردستان و ایران را در همان نخستین دیدار، در کالبد ِ نمادین ِ نسل ِ جوان ِ آگاه و جویا و پویای میهنم بازشناختم که می خواهد "چراغهای رابطه" را روشن نگاه دارد و با تیرگی ی گُسست ِ فرهنگی در میان نسلها بستیزد و راه ِ آینده را هموارتر گرداند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲ آبان ۱٣٨۵ -
۲۴ اکتبر ۲۰۰۶
www.iranshenakht.blogspot.com
یکی دو سالی بیشتر نیست که او را شناخته و با وی پیوند یافته ام؛ پیوندی از آن گونه که انگار عمری را با هم گذرانده باشیم. همه چیز در آن شبی آغاز شد که او پس از پیمودن ِ راه دراز ِ از سیدنی تا این غربتگاه ِ دور (شهر تانزویل در اقصای ِ شمال ِ خاوری ی قارّه ی استرالیا) به خانه ی من گام نهاد. او هفته ای را در این جا گذراند و هیچ کاری نداشت، جز آن که در دو نشست ِ چندین ساعته با من به گفت و شنود بنشیند و با گشت و گذاری در گستره ی آزمونهای من و نسل من، آنچه را که خود از آن به "برهوت ِ اندیشه" تعبیرمی کرد در تاریخ فرهنگ میهنمان بررسد و بهتر بشناسد و به دیگران بشناساند.
عرفان قانعی فرد ، این جوان برازنده و فرهیخته، فرزند ِ برومند ِ کردستان و ایران را در همان نخستین دیدار، در کالبد ِ نمادین ِ نسل ِ جوان ِ آگاه و جویا و پویای میهنم بازشناختم که می خواهد "چراغهای رابطه" را روشن نگاه دارد و با تیرگی ی گُسست ِ فرهنگی در میان نسلها بستیزد و راه ِ آینده را هموارترگرداند. زنجیره ی نگاشته ها، گفت و شنودها و ترجمه های درخشان او که از آن سربند تا کنون خوانده ام، پشتوانه ی درستی و اعتبار ِ ارزیابی و داوری ی من درباره ی اوست. در این فرآیند، همواره امیدواربوده ام و هنوز هم هستم که چون اویی، دیر بپاید و به شایستگی از پس ِ خویشکاری ی ِ بزرگ ِ فرهنگی اش برآید و کارنامه ی ِ فرهنگ روزگارمان را هرچه سرشار ترکند.
*
امّا اشاره های مبهمی که از چندی پیش در پیام هایش به بیماری ی خود می کرد، مایه ی دلْ نگرانی ی من بود تا این که به تازگی در یکی از نشریّه های خبری ی الکترونیک خواندم که او در تهران با بیماری ی سختی دست و پنجه نرم می کند. به شدّت نگران و پریشان خاطرشدم و پیامی همدلانه برایش فرستادم و آرزومند ّ بازگشت تندرستی اش شدم و بیتی را که درسنّت ما به هنگام ِ بیمارپُرسی خوانده یا نوشته می شد، برایش نوشتم:
"تنت به ناز ِ طبیبان نیازمند مباد!/ وجود ِ نازُکت آزَرده ی گزند مباد!"
او در پاسخی کوتاه ، آب ِ پاکی را روی دست ِ من ریخت و پرده ی ابهام را درید و بی هیچ درازگویی و پیچ و تابی، نوشت:
"نیرومندتر از آنم که سرطان بتواند بر من چیره گردد!"
یکباره خشکم زد. تیره ی پشتم لرزید! اشک در چشمان خسته ام حلقه بست! انگار که آن خرچنگ ِ جانْ ستان به جان ِ همه ی نسل جوان ِ میهنم افتاده باشد! در این چند روزه، دمی از یاد ِ او غافل نمانده ام. به سختی درمانده ام که چگونه خواهم توانست این رویداد شوم و هولناک را برتابم. به گفته ی یار ِ در توس خفته ام مهدی اخوان ثالث "دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید/ نمی دانم چه باید کرد؟ گریبان پاره بایدکرد/ و یا دل را ز سنگ ِ خاره بایدکرد؟!"
از شما چه پنهان، در این آشفتگی و سراسیمگی، حتّا از هنجارهای اندیشگی ام چشم پوشیدم و در دل و در خلوت درون، درمانده وار با خود زمزمه کردم که: "ای کاش دعا و پناه بردن به نیرویی ناشناخته می توانست اثربخش باشد و می شد که معجزه ای در کار آید و کارگر افتد!" (همچنان که عرفان ، خود به انتظار معجزه ی پزشکان همْ وطنش نشسته است). با بُغضی در گلویم، به حافظ رازآشنای مان پناه بردم و پژواک ِ بانگ ِ دلاویز ِ او را در اندرون ِ خسته ام، بازشنیدم:
"ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم/ غم ِ هجران ِ تو را چاره ز جایی بکنیم!"
*
دیروز پیامی به دفترم رسید از بانویی به نام مینو فرّهی که نشان می داد گفتاری درباره ی عرفان را به پیوست دارد. پیوست ِ پیام را با شتاب و سراسیمگی گشودم و خواندم و دیدم در جایی دیگر، بسیار دور از من نیز، کسی کم و بیش همین حال مرا دارد و دل سوزانه به بازگشت ِ تندرستی و شادابی و پویایی ی عرفان می اندیشد و دست به دعا برداشته است. متن ِ نوشته ی این بانوی ِ نادیده ی گرامی را با سپاسگزاری از او، در پی می آورم. اصل این نوشته را می توانید در تارنمای ویژه ی این بانو به نام ِ "غوغای ِ ستارگان" بخوانید:
http://starparty.blogspot.com
• پسرک غمگین شادیبخش
خبر را که خواندم شوکه شدم! پس حقیقت داشت!
خودش گفته:
گلبولهای قرمزم گویا سرطان نشان داده اند و من هم نشسته ام به انتظار معجزه پزشکهای هموطنم و قلب و تنم می لرزد از سرمای درونم...
عرفان را با مصاحبههای جنجالیاش که عمدتاً در گویا و اخبار روز منتشر میشد شناختم و در گفت و گوهای بعدی پی به پشتکار و سختکوشی اش بردم. هر روز و هر ساعت که خبر انتشار مصاحبهای دیگر تا چند ساعت بعد را در وبلاگش میداد منتظر مینشستم تا چند ساعت بعد فرا برسد. همیشه از تیزهوشی و نکتهسنجیهای ظریفش لذت میبردم. هروقت که مدتی ناپدید میشد در حال خلق اثری تازه و به قول خودش تولد فرزند جدیدی بود. هر پیغامش از یک گوشه دنیا بود، استرالیا، ماه بعد ایران، هفته بعد کنفرانسی در اروپا، ماه بعد پروژهای در امریکا، همیشه بیقرار و در سفر. یک ماه پیش که رفتم ایران بالاخره فرصتی پیش آمد که از نزدیک ملاقاتش کنم و با مهر فراوان دعوتم کرد برای یک «شام دهاتیوار» که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد: نان و پنیر و سبزی و ماست چکیده و زیتون پرورده. وقتی که از بیماریش پرسیدم گفت:" آدمها دو دستهاند، یک عده که دوستم دارند و یک عده که میخواهند سر به تنم نباشد! احتمالاً این خبر هم ساخته دسته دوم است." همه چیز به شوخی برگزار شد و من هم باور کردم. اما حالا عرفان خودش از بیماریش میگوید و سرمای درونش! حالا این«پسرک غمگین شادیبخش» هنوز هم خنده بر لب دارد و « آن قدر خوش روحیه و خنده رو ست که انگار کسی دیگری را بستری کردهاند.» با تمام وجود برای سلامتیاش دعا میکنم. عرفان منتظر معجزه است. معجزه که برای خدا کاری ندارد. عرفان قوّت قلب میخواهد که از سرمای درونش را بکاهد...
عرفان !... تو که از پس بیست و هشت جلسه بازجویی و این همه دردسر دیگراز چپ و راست برآمدهای این یکی را هم از سر میگذرانی... زور چند تا سلول کوچک که از مرتضوی بیشتر نیست... اصلاً مگر قرار نبود که برای تحقیقت چند ماهی بیایی کانادا؟ ...منتظرم که برنامه سفرهایت را از سر بگیری و هرچه سریع تر چهره ی همیشه خندانت را سالم و سلامت ببینیم
******************************
• نیم نگاهی به کار و کارنامه ی عرفان قانعی فرد
جلیل دوستخواه
امروز پس از نشر ِ درآمد ِ ۲: ۱۰۲ در این تارنما، ( www.iranshenakht.blogspot.com ) سری به تارنمای ِ تازه ی ِ عرفان قانعی فرد زدم و به نوشته ی کوتاهی از او برخوردم که نیم نگاهی است به کار و کارنامه اش. دریغم آمد که از آن بگذرم و بر آن شدم که همراه با تصویر تازه ای از او در پیوستی بر آن درآمد، بیاورمش. او که "مرگ اهریمن خوی را مغلوب پایداری و اراده ی خود کرده است -- به گفته ی خودش -- می خواهد به آغوش ِ ستاره و سیمرغ بجهد. پروازش هرچه بلندتر و همّتش بدرقه ی راه باد!
اینجا خلوتکده تنهایی من است!... عین یک چهار دیواری ساده !... همیشه در حین شنیدن موسیقی سنّتی و کلاسیک می نویسم ... اگر البته در روز و آرامشی پا درگریز، وقتی و گوشه خلوتی دست دهد !... و فقط شرح صادقانه و روزانه ی ِ خاطرات و سفرها و دیدار های من است ...
البته زندگی ام با سفر وکار زیاد آنچنان در هم آمیخته که دیگر بدون سفر وکار زیستن نتوانم!...
معرّفی من هم چنین است:
عرفان قانعی فرد، متولّد ۲۰ آبان ۱٣۵۵ /۱۹۷۶ و مترجمی ساده و اهل شهرستان سنندج ام.
فهرست کارهایم در وبلاگ قدیمی ام آمده است. راستش می خواهم الآن در اینجا - البته فعلا در تهران - کرکره ها را پایین بکشم و آرام و در عین سکوت -- با پروا و پرهیز از بیراهه رفتن -- فقط بنویسم و بخوانم تا نه آرامشم به هم بریزد و نه از رشته تخصصی ام -- ترجمه و فرهنگ نویسی -- فاصله بگیرم.
هرچند، گاهی برای تحقیق تاریخ سیاسی معاصر، چند سالی به زنگ تفریح می رفتم و آرامش دیگران را به هم می زدم ؛ اما دیگر امروزه در گوشه ای آرام و امیدوار -- شاید -- نشسته ام و "باورم نیست ز بد عهدی ایّام هنوز". به هر روی، نقدهای سالم و سازنده ی شما خوانندگان سخن سنج و گرامی را هم بر چشم می نهم! از محبّت های بعضی از هموطنان و انگشت اتهام و بهتان دراز کردنشان نیز سپاس گزارم که این هم بدان معنی است که " در دادگاه مردم محاکمه شده ام " ! روزی خواهد رسید که گذشت زمان با بی رحمی همه چیز را روشن و آشکار خواهد کرد. برای همین، دوست دارم تا روزی که زنده ام پرواز کنم . این بار که از مرگ جسته ام، به آغوش ستاره و سیمرغ بجهم!
|