یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

در باره ی تصویر سیمرغ گسترده پر و ایده ی زنخدایی


آریابرزن زاگرسی


• من مسلمان نیستم. مذهبی نیز نیستم. شیفته و پاکباخته ی غرب نیستم. ناسیونالیست و نژاد پرست نیستم. ایدئولوژیگرا و مومن و معتقد به نظریّه ای یا مذهبی یا مرام و مسلکی نیز نیستم. نفرت از جهان و مردمش ندارم. من امّا ایرانی هستم و هویّت خودم را در « تاریخ و فرهنگم » می جویم و می کاوم. هویّت من، هرگز مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه ی حاکم بر اجتماع و میهن من نیست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ آبان ۱٣٨۵ -  ۲۴ اکتبر ۲۰۰۶


 
 [.... روح یونانی در پروسه ی بالنده گی اش توانست مغزه ی هویّتی [ خویشباشی ] خود را در آفرینشهای « شاعری » واتاباند.  هیچ کدام از میراثهای مذهبی و  حکومتی در شالوده ریزی « هویّت یونانی » نقشی نداشتند؛ بلکه آفرینش « حماسه های هُمری » بود که تار – و – پود و حتّا  خاستگاه « آگاهبود / ذهنیّت » یونانیان را رقم زد و تصویر ایده آلی - اعتباری آنها را از « چیستی هویّت خودشان » برای تمام دورانهای زندگی، متعیّن و مشخّص کرد. ]
 
Der Ursprung der Griechischen Philosophie – Olof Gigon – Schwalbe Verlag – Basel - 1945 – S. 13
 
این سخنان « اولُف گیگُن » در باره ی هویّت [ خویشباشی ] ایرانی نیز صحت دارند؛ زیرا  ردّ پای هویّت اصیل / خویشباشی ایرانی را  می توان در « اشعار حماسی – تراژیک شاهنامه ی فردوسی » باز یافت. در این جُستار می کوشم در باره ی « پُرسمانی » سخن بگویم که برغم بارها و بارها از زوایای مختلف، توضیح روشنگرانه و سلیس و گویا نوشتن در باره ی آن، در چنبره ی چندش آور معاصران، همچنان  « نافهمیده و ناگواریده شده و کاملا توام با کژ برداشتهای تاسف آمیز » میخکوب مانده است. من فقط به مختصر گفتن قناعت می کنم و هر کجا لازم باشد « لینک جُستارهایی » را می گذارم که در باره ی مسئله، بحث کرده ام.  سپس در خاتمه ی جُستارم به مطلب آقای « جواد مفرد » نیز اشاره ای گذرا  می کنم.
 
یکی آن دلیری و مایه های فکری و ایده آفرینی را دارد که می تواند از هر کلمه ای و جمله ای و رویدادی به زایش افکار فردی خودش، انگیخته شود و جهانی دیگرسان از مناسبات انسانی و چهره ای دیگر از جهان را به سهم خویش پی بریزد. یکی نیز بسان لوله ای می ماند که اگر هزاران ایده و فکر و رویداد و اخگرهای انگیزنده به فکر نیز از وجود او عبور کنند، هیچگاه به آفرینش و زایش ایده و افکار نو به نو، ترغیب نمی شود و به شور و اشتیاق نمی آید که نمی آید. بیشینه شمار تحصیل کرده گان اجتماع ما در طول یکصد سال گذشته تا همین امروز بسان « لوله ای » بوده اند که فقط « چیزهایی » از آنها عبور کرده است بدون آنکه بار و بری برای خودشان و مردم ایران داشته باشند؛ یعنی اینکه نه برای خودشان که پُل ارتباطی بوده اند. نه برای آنانی که محصولات انتقالی اینگونه پُلها را آوار شده بر خود، تجربه کرده اند. در اجتماعی که کثیری از لوله های انتقالی در دامنه های مختلف « دانشهای فرهنگی » وجود داشته باشند، متفکّر و فیلسوف و ایده آفرین در آن اجتماع می تواند فقط از راههای نامستقیم بر ذهنیّت و روان دیگر انسانها تاثیر گذارد؛ زیرا تمام راههای مستقیم و ارتباطی با مردم را نه تنها حُکّام بی لیاقت و فرّ مسدود کرده اند؛ بلکه لوله های میانمایه و حاسد نیز، سدّی عظیم در برابر گسترش و تاثیر و نفوذ ایده ها و افکار متفکّر و فیلسوف اندیشنده و ایده آفرین ایجاد کرده اند. جامعه ی ایرانی، زمانی به تحوّلات چشمگیر و ارزنده دست می یابد که « چیز نویسان انتقالی و مترجمان لغت پران و لغت ساز یهای بی پشتوانه ی فکری و فلسفی » ، هیچ گونه نفوذ و اعتباری در اجتماع، نداشته باشند.
 
آنقدر که وجود ما برای خودمان، بدیهی می نماید، کمتر به ذهنمان نیز  می رسد که از خود بپرسیم، « من کیستم و چیستم؟. ». تک، تک ما خو گرفته ایم به  همینیم که هستیم بدون آنکه در این « چه هستی خودمان » شک و پرسشی نیز راه دهیم. روزی که انسان بیاغازد به « بدیهی بودن خوگریهای خود » مشکوک شود و آنها را به دامنه ی پرسشگری و سنجشگری و شناخت ژرف فراخواند، آن روز است که « خود بدیهی پنداشته ی ما » ، خودی تصنّعی و دروغین جلوه می کند. خودی که از گونه های متنوّع کاغذ دیواریهای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی و سنّتی و اعتقاداتی و آداب و رسومی به شدّت ضخیم شده است و همچون ستونهای تبلیغاتی بر ذهنیّت و روان ما، چسب و وصله ای قطور و درهمسرشته به وجود آورده اند. در لابلای این تلنبارهاست که بایستی « خود اوریژینال و اصیل » را کشف کرد و از بار سنگین تمام آن وصله های عاریتی گسلاند و آزاد شد. نوشتن در زبان خویش و کلمات فردی، تلاشیست برای آفرینش و زایش آن « خود اوریژینالی » که در زیر خرواری از خودهای دروغین، مدفون و زندانی شده است.
 
آنچه در سرزمینهای باختری به نام « دوران روشنگری »، زبانزد همگان می باشد، هرگز به معنای « راسیونالگرایی محض » نیست؛ بلکه چنین « دورانی » با تمام آن پروسه ی پُر فراز و نشیب کشمکشهای فکری و سنجشی خود در حقیقتِ مایه ای و ساختاری خودش تلاشی بود برای « گسستن روح و مغز انسانها » از تمام آن غُل و زنجیرهایی که اندیشیدن را با مغز و وجود  خویشتن،  ناممکن و سترون کرده بودند. آنچه تا کنون در سرزمین ما در رویکردمان به  رویدادهای فکری باختر زمینیان، هنوز دریافته و فهمیده نشده است، همین می باشد که « روشنگری » فقط به معنای مطلق « راسیونالیستی قلمسوزی کردن » نمی باشد. کثیری از انسانها هستند که شبانه روز از « عقلانیّت مدرن » ، لاطائلات در رسانه های رنگارنگ می گویند و می بافند؛ ولی از اهرمهای اسارتگر عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکهای خود، هنوز میلیمتری نگسسته اند و همچنان در  تار – و – پود آنها، با تمام علایق فردی و آکادمیکی و ایمانی خود، سفت و سخت چسبیده اند. مغزه ی انگیزنده ی روشنگری بر محور پُتانسیل « گسستن و سنجشگری بار آورنده » می چرخد؛ نه بر در جا زدن و میخکوب ماندن بر صلیب اعتقادات و مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه های آکبندی با شعار پُر طمطراق « عقلانیّت مدرن » در سایه ی قلمسوزیها و کاغذ سیاه کردنهای شبانه روزی خود. فلسفه ی روشنگری، آزاد شدن روح آدمی از تمام غُل و زنجیرها و بندهای اسارتبار و مقلّدی و صغارتی و حقارتی و متابعتی و مطیع شدن و امثالهم در راستای « اندیشیدن با مغز خود و آزماینده گی مجهولات » می باشد. تا روح آدمی از بندهای اسارتخواه، آزاد نباشد، هیچ مغزی نمی تواند در باره ی مسائل و مُعضلات فردی و اجتماعی، « روشن نیز بیندیشد ». فلسفه ی روشن اندیشی هرگز  شعار دادن برای عقلانیّت مدرن و راسیونالگرایی محض نیست که نیست.
 
من مسلمان نیستم. مذهبی نیز نیستم. شیفته و پاکباخته ی غرب نیستم. ناسیونالیست و نژاد پرست نیستم. ایدئولوژیگرا و مومن و معتقد به نظریّه ای یا مذهبی یا مرام و مسلکی نیز نیستم. نفرت از جهان و مردمش ندارم. من امّا ایرانی هستم و هویّت خودم را در « تاریخ و فرهنگم » می جویم و می کاوم. هویّت من، هرگز مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه ی حاکم بر اجتماع و میهن من نیست. من ایرانی هستم و ایرانی بودنم را در آن فروزه های پیدایشی – زایشی [ = مهر و داد و راستی و نگاهبانی از جان و زندگی ] می بینم که محصول باغبانی و خونخوردنها و بیداریها و هوشیاریها و رادمنشیها و گستاخیهای بزرگانی همچون: « رودکیها و فردوسیها و خیّامها و مولویها و  عطّارها و سنائیها و حافظها و عبید زاکانیها و ایرج میرزاها و میرزاده عشقیها و فرّخی یزدیها و صادق هدایتها و پروین اعتصامیها و فروغ فرخزادها و سهراب سپهریها و فریدون مشیریها و صدها نفر بسان اینان » می باشند. من میوه ای هستم که محصول درخت تناور این فرهنگ پروران و فرهنگ اندیشان نامدار می باشد.  ایرانی بودن مرا، تاریخ و فرهنگ سیمرغی ام رقم می زنند؛ نه گرایشهای اعتقاداتی و مذهبی و فرقه ای و مرام و مسلکی و  امثالهم.  من حاضر نیستم خوشایند آنانی سخن بگویم و بنویسم و رفتار کنم که با جبر و زورگویی و ستم و اجحاف و غارت حقوق حقّه ی من می خواهند به من تحمیل و تلقین کنند که « هویّت من، همان اسلامیّت تحمیلی – اماله ای » می باشد. چنان تحمیقگرانی، خائن به وطن و خیانتکار و تبهکار فرهنگ ایرانی و تمدّن بشری می باشند. من زمانی خوش هستم و خوش می زییم که آن کفشی را بپوشم که اندازه ی پاهایم باشد و با ذوق و سلیقه ی انتخابم خوش نشیند. من نمی توانم به چیزی اعتراف کنم و شهادت دهم و تظاهر دروغین کنم که هیچ اعتقادی به آن ندارم و اعتقاد نداشتن به چیزی نیز، هرگز به معنای خصومت کردن با آن نیست. خطا برداشت نکنیم. سنجشگری آنچه که می خواهد به زور، خودش را به من تحمیل کند، برحقّ می باشد؛ گیرم که کسانی، اعتراض خودشان را در زبانی رادیکال، عبارتبندی کنند؛ زیرا تحمیل عقیده و مذهب و ایدئولوژی و نظریّه ی خود به دلیل حاکم بودن بر اجتماع و قدرتمند و ذینفوذ بودن طیفی و قشری و طبقه ای به معنای ستمگری آشکار می باشد. تحمیل عقیده از بی عقیده بودن، بسیار مهلک آورتر و خانمانسوزتر می باشد. من ترجیح می دهم که هیچ عقیده و ایمان و اعتقادی نداشته باشم، به جای آنکه بخواهم از ترس جان و زندگی و کسب حقوق فردی و در امان ماندن اموال و داراییهای فردی ام به « عقیده ای یا مذهبی یا ایدئولوژیی » ، تظاهر اعتقاداتی کنم. اجتماع ایرانزمین در طول بیش از دو دهه ی مرگبار  به « اسلامیّت به دلیل حاکم بودن شمشیر شرایع فقاهتی » فقط و فقط ، تظاهر کرده است و افراد در این ریاکاری نکبت بار خود به آنچنان حضیض و حقارت و صغارتی درافکنده شده اند که تنها با « بازار آلامدهای تقلیدی » می توانند بر آن همه چندش آوری ذلالت و حقارت خود، فقط روکش خود فریبنده ی « مدرن بودن و مدرنیته ای اندیشیدن! » آویزان کنند. همینگونه ستمهای عقیدتی و اجباری در حقّ مردم ما بوده است که آنها را در امید بستن به نیروهای ساقطگر حکّام بی لیاقت بر وطن، نفرینخواه و آرزومند بار آورده؛ طوری که در خفا و آشکارا فریاد بزنند: « حال که کاوه ای نیست، ایکاش، اسکندری پیدا می شد! ». نه تنها اسلامیّت که تمام مذاهب و ایدئولوژیها و مذاهب و فرقه ها و گرایشهای اعتقاداتی و نظری متنوّع، زمانی ارزشمند و شایسته ی ارجگزاری می باشند که برگزیده ی انسان بدون هیچگونه « جبر و زور و تحمیق و تلقین و سلب حقوق فردی و آزار و شکنجه و محرومیّت و تبعیض » باشند. ولیکن در سرزمین ما، اسلامیّت هرگز برگزیده و انتخاب آزاد انسانها نبوده و نیست؛ بلکه فقط در سایه ی شمشیر و خونریزی تا امروز بر وجدان و زندگی و وجود انسانها، آمر مستبد مانده است؛ آنهم با عربده های گوشخراش و آزارنده ی « تسامح و تساهل ». من، ایرانی هستم و هرگز مسلمان نمی باشم و سنجشگری تاریخ و فرهنگ ایرانزمین از عصر اساطیری تا همین امروز  برای من؛ یعنی نگاهبانی و فرا بالاندن نهال آن آزادیی که با زایش من در جهان، حقّانیّتش به تار – و – پودم  در مقام یک ایرانی، آمیخته و سرشته می باشد.
 
باختر زمینیان در باره ی هر « مفهومی » که به کار می برند، پشتوانه ی فکری و فلسفی عمیق و ریشه داری دارند. از این رو، کاربرد هر کلمه و مفهومی را در بستر آن معنا و پسزمینه های ریشه ای اش به کار می برند و می فهمند. در نخستین رویارویی « طیف تحصیل کرده گان ما » با « دریای پویا و زنده ی مفاهیم باختر زمینیان » به چیزی که بلافاصله استناد و تکیه کردیم، ذخیره ی لغوی ادبیّات آکبند و یخ بسته ی مردم سرزمینمان بود؛ نه به امکانها و پتانسیل « مغز زاینده و انگیزه پذیر » خود. ما به تبعیّت و نفوذ و گسترش زبان « عربی » که برای « کلمه ی انتلکتوئل » ، معادل « منوّر الفکر » را تراشیده بودند، آمدیم و در مقابل کلمه ی عربی، معادل « روشنفکر » را داربست تمام « کژ رویها و کژ فهمیها و چیز نویسیها و فاجعه سازیهای فرهنگی و فکری » خود گذاشتیم. هیچگاه نیز به خود زحمت ندادیم که در باره ی « اصل و منشاء فکری و تجربی واژه گان  خودی و بیگانه » بیندیشیم؛ بلکه طوطی وار، آنها را در هر نوع کشمکش بر ضدّ یکدیگر بسان نُقل و آجیل به کار برده ا یم و هنوز به کار می بریم. کلمه ی « انتلکتوئل » بر خلاف کژ فهمیهای رایج و بدیهی پنداشته شده به این معناست که « انسان به نیروی فهم و شعور و تمییز و تشخیص فردی خودش به تنهایی اتّکا می کند و می کوشد که عصاره ی سنجنده و ثمر بخش فهم خود را در روبرو شدن با تمام وضعیّتهای زندگی فردی و اجتماعی برای داوری کردن به کار بندد ». تمام آنانی که تا امروز با کاربست « کلمه ی روشنفکر » خواسته اند تولیدات قلمی « طیف تحصیل کرده گان ایرانی » را ارزشیابی کنند، بایستی بتوانند به این پرسش، پاسخی در خور بدهند که چنان « روشنفکرانی » با انواع تولیدهای قلمی و گفتاری خود، آیا هرگز مصداق « معنای انتلکتوئل » در ایرانزمین بوده اند یا نه؟. اگر نه؟. چرا نمی خواهیم با تمام ادّعاهای کائناتسوز خود بپذیریم که ما هنوز در جایی توقف کرده و میخکوب مانده ایم که یکصد سال پیش برای کلمه ی « منوّرالفکر » معادلتراشی کردیم؟. چرا؟.
 
 انسان بدون ایده آل، انسانیست بسان بُشکه ای خالی. ایده آلها و آرزوها و امیدها و بهجوییها را نمی توان هیچگاه از وجود آدمی تراشید و به دور افکند با این بهانه ی ابلهانه  که ایده آلها و آرزوها و امیدها و بهتر جوییها و کشف و آفرینش افقهای دیگر سان به دنبال خودشان برای انسانها،  صدها و هزاران دشواریها و مُعضلات دست و پاگیر دار نیز به همراه می آورند. فرق است بین « ایده آل داشتن » با ایده آلیست بودن. فرق است بین شعری که « سور رئال » می باشد با شعری که در قالبهای سور رئالیستی سروده شده است. انسان در امیدها و ایده آلها و آرزوها و بهجوییهایش در جست – و – جوی آن چهره های بدیع و ناشکفته ی خود می باشد که هنوز پدیدار نشده اند. کدام پدر و مادر را می شناسیم که از چهره های گوناگون فرزندان زاده و نازاده ی خویش، شادمان نشود و به شور و شوق نیاید؟. کدام پدر و مادر؟. انسان در آرمانها و ایده آلهایش نمی خواهد چیزی را « ایده آلیزه » کند؛ بلکه می خواهد خوشیهای خویش را در لباسها و چهره های دیگر بزیید و از بوی دلاویز آنها به وجد آید. از این رو، پیشرفت در این نیست که ما تمام کهنه میراثهای نیاکان خود را « پشته - پشته » بر استران و شتران و پیلان قلمسوز سوار کنیم و کوه به کوه و دشت به دشت و صحرا به صحرا به گرداگرد خویش بچرخانیم با توهّم اینکه در حال پیشرفت و تکاپو می باشیم؛ بلکه « میراث نیاکان ما » بایستی بتوانند معاصران را در آرمانها و آرزوها و ایده آلها و نوجوییها به گونه ای بیانگیزانند که برای آنها در پروسه ی « خودگستری و گشوده دامن شدن و سبکبالی مغز و روانشان » مددکار باشند؛ نه اینکه باری بر دوشهای مغز و روان آنها بشوند و متحجّر شدن پیکر زنده ی اجتماع را، پوسیده تر و پیر تر و تهی مغز تر کنند. نه تنها اسلامیّت؛ بلکه تمام مذاهب و ایدئولوژیها از مارکسیسم گرفته تا مدرنیته ( که دم زدن شبانه روزی و خواست مطلق  آن ؛ یعنی همان ایدئولوژیگرایی طیف چیز نویسان ایرانی ) دارای ابعاد « ایده آلیسمی » می باشند که تلاش برای واقعیّت پذیری آن ایده آلها به توحشهای اجتماعی و انسانی، شدّت داده اند و همچنان می دهند. ایده آلی که از انسان ایده آلگرا، یک مستبد و خشونتگر ایده آلیست بار آورد، ایده آل نیست؛ بلکه ضدّ ایده آلی می باشد که وجود هر گونه چشمه ی انگیزنده و بهآفرینی ایده آلگرایی را در جوامع بشری می خشکاند و رودخانه ی وجود آدمی را به کانالی خشک و برهوتی وامی گرداند. مطلق ایده آلیست بودن در هر زمینه ای که باشد ( حتّا دانشگرایی و راسیونالگرایی محض نیز، نوعی ایدئولوژی ایده آلیستگرا می باشد؛ ولو آکادمیکرها، آن را از لحاظ لفظی و قلمی انکار کنند. ) به خشونتهای اجتماعی، وسعت می دهد؛ زیرا گروهی از انسانها را در حقّانیّت محض داشتن به اعتقاداتشان، مفتّش آمر و زور گو بار می آورد و کثیری میلیونی از انسانهای دگراندیش و دگر معتقد را، افرادی زبون و حقیر و ریاکار و مزوّر. بنابر این، ایده آلهایی که از دو سو به « متلاشی کردن مناسبات انسانها و پوسیده کردن منشهای فردی و فرهنگ ستیز » بینجامند، آیده الهایی بر ضدّ فرهنگ باهمستان می باشند. آنچه که انسان به آن، محتاج می باشد، هرگز « ایده آلیسمگرایی » نیست؛ بلکه ایده آلهایی هستند که او را به « بهزیستی و بهمنشی و بهگویی و بهسخنی و به رفتاری » بیانگیزانند و بر خوشیهای او، بیشتر بیفزایند و از غمها و دلهره ها و نگرانیها و مصیبتهایش بکاهند. ایده آلها می توانند انواع و اقسام رنگها را نیز داشته باشند و تنوّع رنگآمیزی هرگز به معنای ایمان مطلق داشتن به یکی از آنها یا همه ی آنها نیست؛ بلکه هر کدام می توانند ذوق و سلیقه ی انسانها را بیانگیزانند و مغز آفریننده ی آنها را بار دار کنند. من در تمام تار -  و  - پود وجودم به دنبال دمکراسی؛ آنهم از نوع باختر زمینی اش نیستم. من به دنبال ژاپن سازی دیگری از وطنم نیستم. من به دنبال شبیه گردانی مردم میهنم و ظواهر اجتماع سرزمینم بسان اجتماع باختر زمینیان  نیز نیستم. من امّا در جست – و- جوی آن « فروزه هایی در انسانها » هستم که  « جوانمردی و پهلوانی و راستی و بخشایش و مهر و دوست داشتن و خوشی »  را بتوانند در مناسبات با یکدیگر از خویشتن بیفشانند و بر دلاویزی رایحه ی باهمستان یکدیگر، کوشا و غمخوار و با مسئولیّت و بیدار وجدان باشند. من دنبال وارد کردن یا ساختن تکنیکهای عجیب و غریب برای مردم میهنم نیز نیستم . من در آرزوی  بال و پر گرفتن آدمیگری در مناسبات انسانهای جامعه ای و وطنی هستم که قرنهاست  از هر سو،  هزاران شمشیر خونریز  حُکّام مستبد و جاه طلب بر وجودش آویخته شده اند. از این رو به آن نغمه هایی دل می سپارم که بوی زندگی از آنها به مشامم می رسد. بوی افقها و هواهای تازه و شاداب دیگر. من از حکومت موکّلان و شمشیر کشان الاهان مستبد و ضدّ گیتایی آزرده ام سخت سخت.  از این رو می جویم خویشتن را در آن رویاها و آرمانها و ایده آلهایی که هزاره هاست حتّا مجال به سخن در آمدن نیز نداشته اند؛ چه رسد به واقعیّت یافتن خردلی از آنها.
 
اکنون  می پردازم به مطلب آقای مفرد. قبل از اینکه سخنانم را بر قلم بیاورم، لازم به تذکر می دانم که مطلب آقای « مفرد »  قبلا در بخش دیدگاههای تارنمای « فرهنگشهر » بایگانی شده است.
 
سخنِ راست، خدنگیست که زهر آلود است ..... جگر شیر که دارد؟ که به جرات شنود؟
در این زمانه که زاغان، شکر شکن شده اند ... به استخوان نکند زندگی، هما، چه کند؟. ( صائب تبریزی )
 
1-  « دریغ از آفرینگویی ».
 
استاد  « منوچهر جمالی  » در تدقیق شدنهای شبانه روزی و تلاشهای پنجاه و پنج ساله  و عمیق شدنها در نقطه به نقطه ی گرهگاههای معمّایی تاریخ و فرهنگ ایرانزمین  و مو را  از ماست کشیدنها و زعفران چینی گلبرگهای پراکنده ی فکری و  سالها اندیشیدنهای کاونده و پرسنده و سنجنده و نو به نو خود  برای کشف و باز آفرینی « پازل فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » و کنکاش در معدن الماسگونه ی آن تصویر گمشده  به زایش و پروراندن « ایده ی زنخدایی » انگیخته شده است. مسئله اینست که « ایده ی زنخدایی » هرگز تلاش برای حاکم کردن و پی ریزی حکومت زنان نیست.  ربطی نیز به جنبش فمینیسم ندارد. هیچ نشانه ای نیز از ماتریالشال در آن نیست که نیست. بحث « الهه بودن سیمرغ » نیز نیست. ایده ی زنخدایی در حقیقت، تکیه کردن به مغز اندیشنده ی فردی خود در بستر تصاویر اسطوره های و بُندادهای فرهنگ ایرانی برای پروراندن و بالاندن و زایاندن تخمه ی ایرانزمین در زهدان آن خاکسترهایی می باشد که درخت لاغر  و نحیف و تکیده اش با فاجعه  ی هولناک و توصیف ناپذیر طاعون الهی در سال 1357 سوخت و نابود شد. وقتی ما آن  نیروی تمییز و تشخیص را نداریم که تفاوت « تصویر و ایده  ی بر آمده از تصویر » را از یکدیگر  تفکیک کنیم و بفهمیم، نیک است سکوت کنیم و سخنی بر زبان و قلم نیاوریم؛ زیرا هم « عِرض » خود را می بریم. هم گیجسری و  خام مغزی خود را رسوا می کنیم و باعث زحمت دیگران می شویم. اسطوره ها واتاب دهنده ی تلاطمهای روحی و روانی انسانها در روبرو شدن بی واسطه با رویدادهای زندگی فردی و اجتماعی می باشند. تصاویر اسطوره ای از کهنترین ایّام تا همین امروز و فرداها بر این پرنسیپ استوار می باشند که سرچشمه ی کشف و شناخت هر گونه حقیقتی هستند. خواه چنان حقیقتی، آکادمیکی و مطلق دانشورزی باشد. خواه مذهبی و هنری و ادبی و فلسفی و غیره و ذالک. تا زمانی که ما انسانها، انسان هستیم و انسانوار می مانیم و می زییم، اساطیر و اسطوره آفرینی نیز با بشر می مانند؛ زیرا ما انسانها،  « خاستگاه و سرچشمه ی پیوندهای  خود » را می توانیم در مقام انسان با همنوعان خویش و دیگر پدیده های پیرامونمان از راه « حقیقتهایی »  ایجاد کنیم که از دامنه ی تجربیات بی واسطه برمی خیزند و در تصاویر اسطوره ای واتابیده می شوند. به دلیل آنکه ما انسانها، موجوداتی خواهنده و آرزویی و ایده آل جو و ارزشگذار و معیار آفرین  هستیم، در نتیجه بایستی  سرچشمه  های ارزش آفریننده نیز جوشان و شاداب و پُر تکاپو باشند تا ما بتوانیم بی میانجی و یکراست به  ارزشهای خویشآفریده، معنا بدهیم. [ 1 ]
 
 تصاویر اسطوره ای همواره در جوامع بشری بر آنند که انسانها را در نو اندیشیها و جُستن افقهای دیگر سان و زایش چهره های تازه به تازه برای زیبا آرایی مناسبات اجتماعی و زندگی باهمستان بیانگیزانند.  از این رو، تفکّر فلسفی برخاسته از « بُنمایه های فرهنگی و اساطیری  یک ملّت »  در پروسه ی آفرینشهای فکری و ایده ای خود،  همواره در حالت گلاویزی با تمام آن چیزهائیست که « عادتخواره گی و یکسانی و  همگونه گی » می باشند و  تلاش می کند که انسانها را در تجدید نظر کردن اعتقادات و گرایشها و رفتارها و بینشها و امثالهم خود  برای « نو زاییهایی دیگرسان » سوق دهد.  مغزه ی تصاویر اسطوره ای در باره ی معنایی ایده آلی داشتن از « تصویر انسان » می چرخند  که وجود و حضور و نقش ما را در جهان نشان می دهند و مشعلی فرا راه چگونه باهمزیستی و بهمنشی و رفتار با یکدیگر  می آفرینند.  مساعد و بار آور بودن خاک فرهنگ یک ملّت در «  پاد رویهای انگیزشی و تاثیر پذیری از آن  تصاویر اسطوره ای »  ریشه می گیرند که گرداگرد « ضرورتها و آزادیها و پدیده ها و ایده ها و سمبلها و  مرزها و امکانهای متغیّر و جور واجور باهمستان انسانها در فرمها و چهره های بدیع و دیگر سان و نامتعارف با محتویّات جاودانه و همیشه پایدار » می چرخند و دوام می آورند. درست، رویش و شادابی و ثمربخشی درخت فرهنگ باهمستان یک ملّت در همین « پاد رویهای از تاریکی به روشنایی مفهوم و برعکس و همچنین از تخمه به شکوفایی و از اوج شکوفایی به تخمه شدن و از نو زاییده و شکوفا شدن » است که ارزشمندی تصاویر اسطوره ای را برای گلاویز شدن با ناهنجاریها و بُن بستهای خفقان آور زندگی اجتماعی و کشوری مدد می رسانند.   [ 2 ]
 
کوششی که استاد « منوچهر جمالی » در طول سالها خون خوردنهای شبانه روزی تا امروز با هزینه های فردی  و گذشتهای ستودنی خودش منتشر کرده است، برای ارجگزاری به یک سطر از آنهمه اندیشه ها و ایده های نایاب و منحصر به فرد و بی همتا هنوز که هنوز است یک نفر از  میان آنهمه مدّعیان « ایرانشناسی و شاهنامه شناسی  »، آن دلیری را ندارد که خردلی « درس معرفت و جوانمردی از فردوسی »  آموخته باشد و بر متفکّری « آفرین » بگوید که نه تنها نقش بسیار کلیدی و راهگشاینده ای را در کشف و شناخت « فرهنگ لت و پار شده ی ایرانی » ایفا کرده است؛ بلکه در انگیزاندن کثیر زیادی از جوینده گان آزادی و خویشاندیشی و استقلال فکری، بسان اهریمن، نقشی شاهکلیدی دارد؛ زیرا  وی با تفکّرات انگیزشی خود،   هر خاک مستعد و تشنه ی استقلال اندیشیدن فردی را به جُست – و – جوی فضاها و افقها و لحظه های شادی بخش در اکنون و آینده های دور و دراز مدد می کند. شاید به همین دلیل باشد که آقای مفرد، کف بر لب آورده اند و خشمگینانه  بر ضدّ استاد جمالی، لیچار بافته اند.  تاسف این جاست که قلم و زبان و میدان « بد پوزی کردنهای لومپنیستی » در حقّ استاد « جمالی »، همه جا برای بی مایه ترینهای پر مدّعا،  باز  باز  بوده است و هنوز می باشد؛ ولی برای گفتن « یک آفرین ساده  »  فقط تک شمار دربها، گشوده هستند. هیچکس برغم آنهمه ادّعا در زمینه ی « ایرانشناسی و شاهنامه پژوهی »  تا همین لحظه  یک « آفرین خشک و خالی » نیز در ستایش از « استقلال فکر و گستاخی برای نو جویی و اینهمه کوششهای شایسته ی آفرینگویها بر استاد جمالی »  بر زبان و قلم نرانده است که نرانده است.  زهی اینهمه ریش سفید شدنهای متولّیان تعلیق و تحشیه و نسخه ی نهایی منتشر کردنهای « شاهنامه ی فردوسی » که هنوز هیچ درس معرفتی از او نیاموخته اند تا  با « آفرین گفتنهای خود » بر  انسانهای خویشاندیش و دلاور دوران به  استواری و حقّانیّت آن ارزشها و فروزه ها و ایده آلها و آرزوها و آرمانهایی صحّه بگذارند که « فردوسی توسی » تمام هستی و نیستی خودش را برای دوام و استواری شان بی دریغ، ایثار کرد.  دریغ از آن دورانی که ایرانی حتّا در برابر خبیث ترین دشمنان جان و زندگی اش نیز، حدّاقل آن جوانمردی و پهلوان منشی را داشت که یک استکان چای تلخ می گذاشت. دریغ از آن روزگاران.  از مصیبتهای فلاکتبار تاریخ فرهنگ میهن ما همین بس که « فردوسیهای دوران » را تمام مدّاحان  و چیزنویسان دوران در کنار سلطان محمودهای دوران با غرض و قصد، نیست و نابود می کنند. [ 3 ]
 
2- هر چی آقا گفت!.
 
قرنهاست به « مغز » ما،  تحمیل و تلقین و حکّاکی کرده اند که آنچه « بزرگترها و ریش سفیدها و استادان و پیشکسوتان و سلاطین و حُکّام و آتوریته ها  و  مراجع  و قیّمها و  انبیاء و امثالهم » بر زبان رانده اند و نوشته اند و گفته اند و از آنها حرفهایی در جایی، ثبت شده است، هرگز « جای چون – و – چرا » ندارد و هیچکس نیز مجاز و محقّ نیست در « قطعیّت ازلی – ابدی بودن نظرات و سخنان آنان »، کوچکترین لم و بمی کند. هر کسی فقط بایستی آنچه را که آنان گفته اند، طوطی وار، تکرار و در همه جا، ناقل و ناظر و مدرّس مطلق آنها و حافظ و  معلّم گفتارهای نصّی آنان بماند. حال به هر وسیله ای و در هر وضعیّت و مکانی که می خواهد باشد. اینکه آیا آنچه آنها گفته اند یا نوشته اند یا از آنها منقول و ورد زبانها می باشد، شایسته ی « باز اندیشی و سنجشگری و یا همچنین،  انگیختارهایی برای فراتر کاوی و نو آوریهای دیگر سان » نیز هستند، در هیچ کجا به ما « آموزش » نداده اند و هرگز تا امروز نیز در هیچ آموزشکده ای که به نحوی با « ایرانزمین و تاریخ و فرهنگ آن »، پیوند تنگاتنگ داشته باشد، نمی توان از تلاش برای چنان آموزشی؛ ذرّه ای ردّ پای میکروسکپی دید. تنها چیزی که به ما تعلیم داده اند و همچنان خوراک سه وعده ای ما می باشد، همان « تکنیکهای دفاعی – کتمانی - توجیهی » می باشد برای « تقدیس کردن و امامزاده ساختن » از آنانی که به « پیشوا و استاد و امثالهم » مشهور می باشند.
 
پیش از آنکه کسانی بخواهند به خود اجازه بدهند که با استناد کردن به نامهای « بزرگانی » برای  زیور آلات و آویزه های عاریتی بر اندام ناخراشیده ی « چیز نویسیها و  سیاه مشق نویسیهای خود » بر آیند، نیک است در آغاز، « ادب سخن گفتن و نوشتن » را نزد آن بزرگان بیاموزند تا اگر قرار است که چنان بزرگانی را برای تلاشها و کوششهای فردیشان در  راستای « نقب زدن به تاریکیهای تاریخ و فرهنگ لت و پار شده و مملوّ از تحریفها و تقلیبها و تصنّعات چسب و وصله ای ایرانزمین »، حرمت بگزاریم، دست کم در مراسم حرمتگزاری و « یاد بود از آنها » اثبات کنیم که بیش از هر چیز، شاگردان با شعور و فهمیده و جوینده و کاونده و پرسنده و مسئولیّت پذیر و شکّاک و گشوده فکر آنها هستیم. چه ارزشی دارد، نام بزرگانی را بر زبان راندن، که ما هیچ چیزی از آنها نیاموخته ایم؛ بویژه « ادب سخن گفتن و نوشتن را »، آنگاه  بیاییم با بی شرمی تمام، ادّعای کائناتسوز « علامّه ی بحرالعلومی داشتن را » در هر کوی و برزن فریاد بزنیم. وقتی انسان از ایده ای و افکاری و سخنانی سر در نمی آورد، بایستی آن فهم را داشته باشد که  در روبرو شدن با متفکّر و نویسنده ی چنان گفتارها و ایده هایی، پیوسته  در مرز « پرسشگری » توقّف کند و هر چیزی را که نمی فهمد در لباس پرسش بر نویسنده و گوینده عرضه کند.  آقای مفرد به خود اجازه داده اند که به جای « پیگیری و تامّل ژرفارو و کاونده و تدقیق شدن به پروسه ی پنجاه و پنج ساله ی خویشاندیشی و کاونده گی و پرسنده گی بسیار شگفت انگیز و رنگارنگ و سرشار از ایده های بکر و ژرفاندیشیده ی استاد منوچهر جمالی » با گشوده فکری و کنجکاوی رو آورد، آمده است بدون  آنکه ادب فردی و خانواده گی و دست آخر، « پژوهشگری » خودش را نشان دهد، مستقیم بسان لومپنهای بی کاراکتر به استاد، « منوچهر جمالی » توهین می کند. به آقای « مفرد » در باره ی این رفتارشان، بسیار تبریک می گویم؛ زیرا اثبات کرده اند که یکی از آن « چیز نویسانی » می باشد که هیچ اطّّلاعی از « مرام و شخصیّت و  تلاشهای فرهنگی زنده یاد ابراهیم پور داوود » ندارد که ندارد. انسانی که به تن خویش بر « ناسره نویسی » خودش استشعار دارد و آن را حتّا بر زبان و قلم می راند، آن انسان، یک موجود صغیر و حقیریست که با « ناسره نویسیهای بی مایه و یابس و طوبا بافیهای زلم زیمبویی » در انظار دیگران فقط « عِرض » خود می برد و زحمت پاسخگویی به ترّه هات خودش را برای دیگران تولید می کند.
 
 تفکّر و فلسفیدن در بستر تجربیاّت تاریخی و فرهنگی و زبانها و لهجه های مردم سرزمین خود هرگز به این معنا نیست که ما با « قنطور کردن انواع و اقسام اسامی و نقل گفته های آنها » به « بازخوری آنچه که مکرّر » گفته می شود  با غروری وصف ناشدنی، گواهی دهیم و بنازیم!. فقط درد این جاست که  خبر نداریم و نمی خواهیم خبر دار نیز شویم که « تفکّر فردی و پرنسیپ پژوهشگری » در نخستین حرکت به « آتوریته زُدایی برای پیوند مستقیم  و بی میانجی  یافتن با پدیده ها » رو می آورد  از بهر کاربست نیروی زایشگر « مغز خویش » برای پروراندن و فرا بالاندن و آبیاری « نهال آن درختی » که « تخمه اش » را « باهمستان قومها و ایلها و اقلیّتها و نژادها و طایفه های گوناگون به نام ملّت ایران » در خاک « فرهنگ باهمزیستی خود » کاشته اند.  از این رو، آتوریته گریزی به معنای نادیده گرفتن و بی ارج قلمداد کردن و اهمیّت ندادن به تلاشهای « بزرگان و پیشکسوتان » نیست؛ بلکه به معنای « باز  اندیشی و نتیجه گیری کردن و مثمر ثمر گردانیدن و بهره آور کردن » تلاشها و شب زنده داریها و تامّلات آن بزرگان می باشد.
 
باغبانی فرهنگ یک سرزمین، این نیست که  با رنگ « تقدّس نمایی میراث اساتید »،  دائم دست به دست در حالت ایستایی و بازخوری گفته های آنها، درخت فرهنگ را ریشه سوز کنیم؛ بلکه باغبانی فرهنگ به این معناست که ما «  روح  جوینده گیها و تلاشهای آن بزرگان  » را دریابیم و بفهیم  و در سمت و سوی « بازگستری  تخمه های فکری و ایده ای نوابغ و متفکّران و شاعران سرزمینمان »  در هر مقطعی و  نقطه ای از تاریخ میهن خویش که به جهان بیاییم و بالغ شویم،  آن میراثهای فرهنگی و گنجینه های نامتعارف  را بازکاویم و سرند کنیم و بسنجیم و  آنها را دستمایه های بدانیم برای فراتر کاوی و بیشجویی و ژرفتر اندیشی.  گرایشی که هنوز نتوانسته است ذهنیّت خود را از غُل و زنجیرهای  اسارتبار «  آتوریته پذیری آراء بزرگان »، آزاد کند و به استقلال اندیشیدن فردی و گستاخی برای گلاویز شدن با مجهولات کاوشگری بپردازد و دلیری فردی خود را با باریگاد شکنی منفعتخواهان و قدرت پرستان عصر خویش به محک بزند، دارنده ی آن ذهنیّت، یک صغیر و مقلّد و تابع و دنباله رو تمام عیار می باشد که با « ذهنیّت تقلیدی خود » به سراسر آن زحماتی آسیب می زند که « بزرگان فرهنگی » با سختسریها و خون جگر خوردنها به دست آورده اند. اینکه بزرگان، کدامین میراثهای قلمی و گفتاری را از خود به ارث گذاشته اند، به خودی خودش بر ارزش و اعتبار تولیدات آنها،  نه چیزی می افزاید، نه چیزی از آنها می کاهد؛ بلکه مسئله این است که ما با «  پژوهشهای ارزشمند زنده یادانی همچون پور داوود و  تفضّلی و عفیفی و بهار و امثال آنها » ، آیا آن شعور و فهم و درایت و بینش و جسارت  را داریم که تمییز و تشخیص دهیم  با ملاطها و تدارکات ابتدایی آنها می توان کدامین « باغ بی همتای فکری » را بیافرینیم و فرا بالانیم و میوه های درختان آن را ارمغانی برای مردم میهنمان و مردم جهان کنیم. کدامین باغ بی همتا؟. کدامین؟. آنچه را که استادانی همچون « پور داوود » از خود به یادگار گذاشته اند، متاعی نیستند که ما بخواهیم آنها را در موزه های میلیون بادیگاردی محافظت کنیم یا گرداگرد آنها « ضریح تقدّس » بکشیم و شبانه روز، صورت و وجود خود را به میله های آن ضریح بمالیم با این توهّم خانمانسوز که شاید ما نیز بسان آنها از « پاسداران فرهنگ » شویم؛ بلکه تمام آنچه را که آنها پژوهیده اند، بایستی دستمایه ای دانست برای آفرینش و ساختن آن قصری که آرمان و آرزو و ایده آل مردم ما از « باهمستان خودشان و فرهنگ باهمزیستیشان » می باشد. به همین سبب، فرهنگ هیچگاه به « پاسدار » محتاج نیست؛ بویژه پاسداران بی ادبی همچون آقای مفرد؛ بلکه به « اندیشنده گان دلیر و تکرو و قدرت ستیز و سنجشگر و مسئولیّت پذیر و بیدار وجدانی » محتاج است که  بتواند « بُنمایه ها و مغزه ی جاودانه ی آن »  را در فرابالنده گیهایش، یاور باشند؛ نه اینکه آن را با چیز نویسهای بی محتوا و  زلم زیمو آویزون کردنهای تحشیه ای، ریشه بر افکنند.
 
اینکه آقای مفرد به خود تلقین کرده اند که با « انباری » از لغت نامه ها  و دانشنامه ها و  قطار چینی و قنطور بازی لغتی و امثالهم می توان فهمید و دریافت که « سیمرغ چیست؟ »،  بایستی رادمنشانه به او بگویم که خشت بر  آب زده و با تمام آن چیزنویسیهای بی محتوایش فقط  بیراهه های فرسایشی را  تا امروز پیموده است؛ زیرا گرد آوری و تلنبار کردن انواع و اقسام معنیهای متفاوت و ضدّ و نقیض یک لغت و کاربرد آن در آثار گوناگون شعری و نثری، هرگز به معنای « اندیشیدن در باره ی آسپکتهای تجربی و ایده ای و فکری و گوناگون همان لغت » نیست که نیست. در نظر بگیرید در آشپزخانه ای انواع و اقسام حبوبات باشد و شما از آشپز بپرسید که شام یا نهار، چه داریم؟. و او پاسخ بدهد که ما، لوبیا و عدس و نمک و پیاز و  زردچوبه و برنج و فلان و بیسار در آشپز خانه داریم و دائم اصرار نیز بورزد که تمام اینها از بهترین حبوباتی می باشند که در هر آشپزخانه ی « معتبری! » بایستی وجود داشته باشند؛ وگر نه « آشپز »، آشپز نیست. من می پرسم  وجود حبوبات و ادویه جات و غیره و ذالک مختلف به خودی خود، آیا « غذای حاضر و آماده و پخته شده » برای خوردن و سیر کردن شکم گرسنه می باشند؟.  آیا هنر آشپزی و در این جا فلسفیدن در این نیست که ما با  تمام آن چیزهایی که در دسترس داریم، حدّاقل بتوانیم یک ساندویچ ساده برای یک وعده ی خود آماده کنیم؟.  من به یاد می آورم که در کتابهای فارسی درسی دوران دبستان به ما تکلیف می دادند که با کلمات و ترکیبهای زیر، « جمله » بسازید؟. آیا تکرار و بازگویی تک، تک و منفرد همان کلمات و ترکیبات به معنای جمله سازی با آنها می باشد؟.  آیا صرف استناد کردن سرسام آور به انواع و اقسام معانی و لباسهای غالب شده  بر یک کلمه در دوره های مختلف در زبان گوینده گان و سراینده گان نامدار یک ملّت، دلیل بر آن است که ما با مغز خویش در باره ی « تحوّلات معنایی همان واژه ها و علل دگردیسیها و چند پهلوهای تاریک و اسرار آمیز و ضدّ و نقیض همان واژه ها » نیز می اندیشیم؟. بگذارید یک مثال دیگر بزنم. فرض کنید یک نفر بیاید و به من بگوید که در باره ی « کلمه ی گاورمنت / دولت »،  جُستاری یا کتابی یا رساله ای را بر شالوده ی تمام پیش – شرطهای تحقیق آکادمیکی، منتشر کنم. سپس اگر من بیایم و با مراجعه به حدّاکثر  لغتنامه ها و کتابهای تخصّصی و دانشنامه ها و امثالهم به گرد آوری تعاریفی رو آورم که متفکّران و فیلسوفان و جامعه شناسان و سیاستمداران و حقوقدانان و غیره و غیره در باره ی کلمه ی « دولت » نوشته اند و گفته اند بر اساس آخرین متدهای آکبند و  آتوریته پسند، رساله ای را منتشر کنم، آیا دلیل بر آن است که من با انتشار چنان رساله ای در باره ی « دولت با مغز خودم بر شالوده ی تجربیات و نیروی فهم و شعور فردی ام » نیز اندیشیده ام؟. آیا گرد آوری معانی و توضیحات مختلف در باره ی اصطلاحها و ترمینوسهای جور واجور، بیانگر آنست که ما به راستی در باره ی همان « ترمینوسها در زبان و فرهنگ و بستر تجربیّات تاریخی و اجتماعی خودمان » نیز اندیشیده ام و  همچنان می اندیشیم؟. آیا انتشار چنان رساله ها که مطلق « چیز نویسی »؛ آنهم از نوع مثلا اتو کشیده ی آکادمیکی باشند، به معنای آنست که ما در باره ی « مُعضلات و فلاکتهای باهمستان خود و راههای برونرفت از باتلاق دشواریهای هزاره ای »  تلاش کرده ایم و هنوز کوشش می کنیم؟. [ 4 ]
 
وقتی که ما آن فهم و شعور را نداریم که تفاوت « گرد آورنده » را با « متفکّر و فیلسوف » از یکدیگر تمییز و تشخیص بدهیم؛ به چه حقّی به خود اجازه می دهیم به نام کسانی استناد کنیم که هیچگاه « ارزش زحمات آنها » را  حتّا سطحی نیز در نیافته ایم؟. آیا زنده یادان « ابراهیم پور داوود و احمد تفضّلی و مهرداد بهار و  ماهیار نوایی و رحیم عفیفی و محمّد معین و دهخدا و بسیاری امثال اینان » فقط تمام نیّت و هدف و تلاشهای شبانه روزیشان این بوده است که لغاتی را گرد آورند و باری بر  بارهای دوش ملّت ایران بگذارند؟. یا اینکه آنها با آگاهی و ذکاوت و دانش فردی خود بر آن بوده اند که زمینه های گسترده  و سنگپایه های یک « باغ فرهنگی » را با حدّاقل امکانها و توانائیهای خود مهیّا کنند و  معاصران و آینده گان را در واقعیّت پذیری  چنان ایده آلی به سهم خویش، مدد کار باشند؟. آیا آنها در جایی از آثار خود تا کنون با صراحت و آشکارگویی نوشته اند یا گفته اند که تولیداتشان، « نصّ فرا کائناتی »  یا به زعم آقای مفرد « گفته های رسالتی - انبیائی » می باشند برای « مقلّدینی » همچون آقای مفرد که در هر کوی و برزن، فقط  گفتارهای آنها را طوطی وار بر زبان و قلم برانند؟.  آیا « سیمرغ شدن »؛ یعنی مطابعت و دنباله روی و آمینگویی و مقلّدی ؟. آیا تکرار هزار بار جویده ؛ ولی « نافهمیده و ناگواریده و ناسرند و نسنجیده شده ی »  گفتارهای آن بزرگان در مشق نویسیهای تعلیقی و تحشیه ای و تنقیح گردانی شاگردانانشان به معنای « پر شکوه و  با کبکبه و دبدبه  آراستن عرصه ی جولانگاهی سیمرغ وجود  و ارجگزاری به روح و روان و نام » آنهاست؟.  چرا آقای مفرد، تصوّر می کنند که پژوهیدن و اندیشیدن؛ یعنی « لغت گرد آوری کردن و قالَ  قالَ گفتنهای این و آن »؟. کی ما می خواهیم بفهمیم که خویشتن نیز مغزی داریم که بایستی آن را به تکاپو در آوریم و بیاموزیم که در باره ی  هر پدیده ای  با « مرجع شماری مغز خود » به سنجشگری و اندیشیدن در باره ی آن پدیده ها رو آوریم ؟. چرا ما هنوز که هنوز است به خود تلقین می کنیم و بر این خود تلقینی با شمشیر  تند و تیز حق به جانبی مطلق ایستاده ایم که آنچه بزرگان نوشته اند و گفته اند،  هیچگاه مو،  لای درزش نمی رود؟. چند هزار سال دیگر بایستی فجایعی بسان طاعون انقلاب اسلامی در ایران ما اتّفاق بیفتد تا مدّعیان « همه فنّ حریف در سرزمین ما » بفهمند و دریابند که « متابعت کردن از آرا مرده گان؛ یعنی ابلهانه زیستن و خیانت به فرهنگ و تاریخ و کور و کر بودن در برابر واقعیّتهای زنده ای که تک، تک ما در آنها و با آنها می زییم »؟.  چند هزار سال دیگر و چند فاجعه ی طاعونی دیگر؟.
 
گردآورنده گانی همچون «  آقای هاشم رضی و دیگرانی امثال او »، اگر تلاشهایشان ارزشمند باشند، ارزشمندی زحمات آنها را در جایی می توان شناخت و ارزشیابی کرد که ملاطی باشند برای آفرینشهای فکری و ایده های بدیع و بار آور؛ طوری که اگر روزی روزگاری، باغ فرهنگی زیبا با « درختان فکری تنومند » در عرصه ی جهانی به نام ایرانی اتیکت خورد، در برابر پرسشگران احتمالی با افتخار و سربلندی بتوان گفت که آنچه ما امروز با گشاده دستی به « بشریّت در سراسر جهان » ارزانی می داریم، هر گوشه ای از آن، محصول کسانیست که ابزارها و امکانات و نخستین سنگبناها را با جان و دل، تدارک دیدند و نام آن بزرگان، چنان و چنین است.
 
 وقتی ما آن شعور و فهم را نداریم و به خودمان نیز زحمت کنکاویدن و ژرفبینی نمی دهیم که  با  بازگشتهای سنجشگرانه و تامّل انگیز بکوشیم  آسپکتهای مختلف  مثلا یک « غزل حافظ » را در واریاسیونهای مختلفش دریابیم و بفهمیم، نیک است که زبان در کام گیریم و خاموش در گوشه ای بنشینیم؛ زیرا خاموش بودن ما، اگر به بالنده گی درخت فرهنگ، هیچ مددی نرساند؛ دست کم این مزیّت شایسته را دارد که با « ناسره نویسیها و توهینهای بی ادبانه ی ما در حقّ دیگرانی که هیچگونه شناختی نه از فردیّت و شخصیّتشان داریم، نه از پروسه ی اندیشیدنها و ایده هایشان داریم »، ناخود آگاه با لیچار بافیهای خود، آفت مخرّب درخت فرهنگ نیز نمی شویم.  آنقدر که این روزها، سکوت کردن و هیچ ننوشتن و نگفتن می تواند به بالنده گی فرهنگ و آموزش  مردم ما مدد رساند، صدی نود تولیدات بی فکر و مغز، آسیبهای ریشه ای به تمام ابعاد فرهنگ باهمستان آنها می زنند. آقای جواد مفرد به دلیل « طبع تقلید پذیر و متابعتی خود که رسواگر میخکوب ماندن ذهنیّت شریعتزده اش » می باشد و هنوز تلاشی جزئی نیز نکرده است که خود را از بندهای زنگار گرفته ی « متابعتی و مقلّدی و آتوریته ای و توضیح المسائلی و هرچی آقا گفت! » برهاند، تصوّر کرده است که اندیشه ها و ایده های « استاد منوچهر جمالی » بایستی حتما در « قرآن رسولان شیّادی » به صورت نصّ فرا کائناتی، تثبیت می بودند تا سپس ایشان با ایمانی کور و مطلق، شهادت می دادند که از « استاد جمالی » نیز می توان تقلید  و چیزهایی  را به قول حودش: «  گر چه  شاید ( 1؟ ) با ارزش و قابل تعمّق نیز یافت شوند » ،  سر بار خورجین لغت – انباریهای خود کرد!.  من می پرسم، مگر ایده ها و افکار فرض کنیم « ایمانوئل کانت » در  لغتنامه ها و دانشنامه ها و غیره و ذالک  مردم آلمانی زبان، ذخیره و گرد آوری شده بودند که او خواسته باشد برای بیان تفکّرات و ایده هایش به چنان « دانشنامه ها و لغتنامه هایی »  استناد مرجعی نیز کرده باشد؟. آیا مرجع بایستی « مغز اندیشنده و سنجنده و معیار آفرین فردی ما » باشد یا « هر چی آقا گفت! » ؟.    راه دور نرویم. مگر « حافظ شیرازی » برای سرایش غزلهای خود و پیکار گسترده ی فرهنگی اش بر ضدّ اخلاقیّات شرایع ضدّ زندگی و جان ستیز  اسلامیّت به « لغتنامه ها و دانشنامه ها و مراجع آتوریته ای » محتاج بود که خواسته باشد ایده ی « رند بودن و زیرکی » را به تکیه به آنها بیندیشد و در غزلهای خویش، عبارت بندی فکر کند؟.  چرا ما هنوز تفاوت عمیق و ریشه ای « چشمه ی جوشان بودن » را با « بشکه ی آب بودن » نمی دانیم و نمی فهمیم؟. چرا؟.
 
3- جمالی؛ نه جمالی ها.
 
 استاد « منوچهر جمالی »، اسم خاصّ هست. اسم خاصّ نیز قائم به ذات می باشد و هیچگاه جمع شدنی نیست؛ زیرا فردیّت او، منحصر و یگانه می باشد. انسان قائم به ذات، به آتوریته ها و پیشکسوتان و قدرتمداران و گرایشهای خاصّی نیز وابسته و متّکی نیست؛ زیرا  انسانی که در اندیشیدن به چشمه ی جوشنده ی افکار و ایده های فردی خود، متّکی باشد به هیچ « آتوریته و آقا بالا سر  »،  نیازی ندارد. او با مغز اندیشنده و کاونده ی  فردی اش، معیار گذار سراسر آن چیزهایی می باشد که می اندیشد و می پروراند و بالطّبع مسئولیّت باز اندیشی  و سنجشگری افکار و ایده های فردی خودش را نیز به عهده می گیرد و  وجود خطا در نتیجه گیریهای خود را  برای گریز از مسئولیّت داشتن در برابر عواقب و نتایج اندیشه ها و ایده هایش را  هرگز به پای « هر چی آقا گفت ! = آتوریته ها و اساتید و مراجع و آکادمیکرها و غیره و ذالک » نمی نویسد.  اگر در زبانهای جهان به « جمع بستن اسم خاصّ » از لحاظ گرامری رو می آورند، به معنای آن نیست که « اسم خاصّ »، مکرّر می شود؛ بلکه به معنای آنست که از لحاظ « معنوی »، محصول فروزه های فکری و رفتاری و شخصیّتی اسم خاصّ در همان رده ی « یگانه گی فردیّتها » به شمار می آیند. مسئله ی جمع بستن اسامی خاصّ را اگر بتوان در باره ی بسیاری از متفکّران و فیلسوفان و نویسنده گان و شاعران و امثالهم سرزمینهای باختری یا دیگر نقاط جهان به کار بست، هرگز دلیل بر آن نیست که مصداق عینی و شهودی نیز در سرزمین ما دارد؛ بویژه در دامنه ی فلسفیدن. اگر آلمانها بگویند « کانتها »، می توان به آنها حقّ داد؛ زیرا از پس « کانت » ژرفاندیشان بزرگی همچون « شلینگ و فیشته و شوپنهائور و شلایرماخر و دیلتای و  هوسرل و  هگل و نیتچه و زیمل و غیره » آمدند.  همینطور اگر انگلیسیها بگویند: « هیومها ». همینطور اگر فرانسویها بگویند: « دکارتها ». امّا در سرزمین ما،  اگر بتوان گفت در مقطعی از تاریخ سرزمینمان می توان از «  مولویها و حافظها و عطّارها » سخن گفت، ولی  در  تاریخ یکصد سال پیش تا همین امروز، هرگز نمی توان گفت : « جمالی ها »؛ زیرا « منوچهر جمالی » اسم خاصّ هست که وجودش و افکار و ایده هایش در تاریخ معاصر ما هنوز همانندش پا به عرصه ی وجود نگذاشته است. وی بیش از پنجاه و پنج سال است که « قائم به ذات » می باشد. هم در اندیشیدن. هم در دلیر و گستاخ بودن برای  نوجویی و گلاویزیها و مرز بندیهای فکری داشتن با مُعضلات ایرانزمین و تحوّلات فکری باختر زمینیان و تلاش برای شناختن و جُست – و – جوی جلوه های تاریک مجهولات زندگی. هم در پهلوان منش بودن برای گذشتهای بدون چشمداشت. هم پاکمنش زیستن در زندگی شخصی اش. هم در آفرینش فکرها و ایده های بسیار ژرف و استخواندار.  استاد « منوچهر جمالی »، متفکّری خاصّ است و هنوز نفر دومّی بسان وی از لحاظ معنوی و فکری و ایده زایی در  گستره ی اندیشیدن، به وجود نیامده است که کسانی بخواهند نام او را « جمع » ببندند. اگر به چنین توهمّ خانمانسوز گرفتارید که « استاد منوچهر جمالی »، فردیست که می توان برای « تولیدات بدیع و بی همتای او در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » مثالها زد، پس لطف کنید و برشمارید نام آنانی را که با دلاوری و راد منشی و پرنسیپهایی استوار و تزلزل ناپذیر همچون استاد جمالی در برابر مخرّبترین اهرمها و منشاءهای فجایع هستی سوز تاریخ و فرهنگ ایرانزمین، مرز بندی و صف آرایی آشکار و روشن داشته باشند و هرگز پایشان نیز به نفع « قدرت پرستانی یا نحله ای مشخّص و عقیدتی » نلغزیده باشد. آیا می شناسید کسانی را که در برابر: 1- میترائیسم 2- زرتشتیگری 3- اسلامیّت و دیگر مذاهب سامی و نوری 5- غربمحوری و متابعت و دنباله روی از انواع و اقسام مکتبهای وارداتی اش از مارکسیسم گرفته تا اگزیستانسیالیسم و مدرنیته و پست مدرنیته و اولترا مدرنیته و خزعبلاتی از این دست 4-  گرایشهای قدرتپرست و منفعتخواه رنگارنگ و امثالهم با راستقامتی ایستاده  و به سنجشگری دیدگاههای آنها بر آمده باشند؟. بر شمارید و نام ببرید آثار آنها را. نام ببرید آنانی را که قلم خویش را به هیچ مقتدری نفروخته باشند و با دلیری تام، نه تنها به سنجشگری تمام آفتهای فرهنگی و اجتماعی و سیستمهای مخوف حکومتی بسان ولایت فقاهتی با گستاخی رو آورده باشد ؛ بلکه از آنچنان ذهنیّت آفرینشگر و  زهدان ایده پرور  بسیار وسیعی نیز برخوردار باشند که بتوانند افقهای دیگرسانی را فرا راه مردم سرزمینشان بدون هیچ تبعیض و استثنائی، مشعل وار بر افرازند؟. نام ببرید و بر شمارید آثار آنها را.  استاد « منوچهر جمالی » را نه امروز،  نه فردا،  نه ده سال دیگر، شاید روزی که نه من باشم. نه استاد جمالی باشد. نه آقای مفرد باشد. نه تمام آن « معاصران حاسد و عقده ای و چیز نویس و قلم به مزد و آ. لا. کارته نویس و  آتوریته خواه متکبّر » باشند، شاید روزی روزگاری در آینده ای نامعلوم، پیدا شوند نسلی که ایده ها و افکار  استاد جمالی را کشف کنند و بدون هیچ پیشداوری و غرض و عقده و  کینه توزی،  آن ایده ها و افکار را سنگبنایی بدانند  برای آفرینش جهانی نو از بهر باهمستان خود. شاید.
 
 اگر معاصران استاد جمالی و همسالان او، بویی از تفکّر فلسفی به مشامهای « همیشه زکامشان » رسیده بود، مطمئن باشید که روزگار مردم و میهن ما در سیطره ی صغارتخواه « ولایت فقاهتی » ، بیش از بیست و هفت سال آزگار در حال سوختن و خاکستر شدن نمی بود. اگر جامعه ی تحصیل کرده گان ما و مدّعیان سیاستمداری و خسروانی کردن بر سرزمین « جمشید جم و دارا و کورُش کبیر » و نقّاره زن کوششهای مثلا فرهنگی، استعداد اندیشیدن و زمینه های انگیخته شدن و تاثیر پذیری و آبستنی را می داشتند، مطمئن باشید که ایرانی جماعت در کمتر از سی سال به اینهمه حقارتها و صغارتها و  فلاکتها و قهقرائیها و بلاهتها و آسیبهای هولناک فرهنگی و جبران ناپذیر در نمی غلتید؛ طوری که مقایسه ی عواقب حملات تازیان و  مغولها و تیمور لنگ و ترکان غز و امثالهم در طول قرنها با نتایج حاصل از این سی سال فاجعه ی فرهنگی، به چشم نیز نیایند. اگر  جامعه ی تحصیل کرده گان ایرانی با آنهمه ادّعاهای کائناتسوز و کهکشان خاکستر کن از « اندیشیدن »، بویی به « مشام همیشه در حالت زکام نگه داشته اشان » رسیده بود، همان ترجمه ی « زنده یاد محمّد علی فروغی » از کتاب « رنه دکارت ( 1596 – 1650 م. ) / جُستاری در کاربست فهم خویش » کفایت می کرد تا مخ چنان تحصیل کرده گانی را تکانی؛ ولو سطحی بدهد و  هر کسی بتواند با انگیخته شدن از « دکارت »،  راه فردی خودش را بجوید و بیافریند. ولی دریغا که چنین نبود و هنوز هم نیست.  نمی گویم به زبان « اوریژینال ». نمی گویم تمام « ترجمه ی کتاب دکارت ». نمی گویم حتّا یک پاراگرافش. نه !؛ بلکه فهمیدن و  دریافتن فقط یک  جمله ی « من می اندیشم، پس هستم »، کفایت می کرد تا مغزهای مستعد را به خود آورد و به چشمه ی زاینده ی افکار و ایده های فردی تبدیل کند؛ یعنی جمله ای که سراسر روان باختر زمینیان را تکانی آتشفشانی و زلزله ای داد و آنها را در مسئله ی اندیشیدن به خود آورد. اگر تحصیل کرده گان ما، چیزی از این جمله ی « دکارت » فهمیده بودند، مطمئن باشید که بیش از شصت سال آزگار به دنبال « متابعت کردن  و نشخوار هضم شده های دیگران از مکتبها و ایدئولوژیها و انواع و اقسام ایسمهای باختر زمینی »، وقت تلف نمی کردند و سراسر « چیز نویسیهای خود را تا همین امروز » در « لغت پرانی و ترجمه های بی بو و خاصیّت و اظهار لحیه های مطلق احمقانه و رسوا گرانه در باره ی آرا و ایده های متفکّران باختر زمینی و یونانی؛ آنهم از راه کانالهای دست صدم باختری » صرف نمی کردند؛ بلکه اگر خردلی « شعور فرهیخته و فهم پخته » می داشتند،  با انگیخته شدن از همان جمله ی دکارت،  در آغاز بایستی یاد می گرفتند که درب خانه ی « خشت و کلنگی » مردم خودشان را آب و جارو کنند، آنگاه ادّعای سپوری افکار و ایده های کهکشان متفکّران باختری و یونانی را در حلقه ها و محفلهای « فضولباشی و چیز نویسی و علّامه تکبّری » به رُخ یکدیگر و مردم ایران بکشند.
 
4- روش انسان اندیشنده، عریانی فردیّت مستقل اندیش خودش هست.
 
وقتی ما چشم و گوش فهم و شعور فردی  خود را سفت و سخت، سمنت کشی می کنیم و به همان روضه خوانیهای « مُلّای مسجد محل » پایبند می مانیم، آنگاه  آنچه را « مُلّای محل »، کلکل می کند و ما می شنوییم، برایمان « قطعیّت و حقیقت بودنش » رد خور ندارد. به همین دلیل نیز هست که زحمت « کنکاشهای فردی » را از دوش خود برمی داریم و به آنچه که « شنیده ایم » قناعت عابدانه می کنیم. یا به عبارت دیگر؛ « هر چی آقا گفت! ». کسی که می خواهد در باره ی « اساطیر » یک ملّت بیندیشد، بایستی حدّاقل بیش از بیست و پنج سال از عمر گرانمایه ی خودش را بسان « استاد منوچهر جمالی » در این گستره ی سر شار از معمّاها و پرسشهای شگفت انگیز و جلوه های راز واره بگذراند تا  اساسا بفهمد و دریابد که « اسطوره ها و فلسفه ی اسطوره ها » بر شالوده ی کدامین « پرنسیپها و تجربیات مایه ای و گریز پای ملّتها » به وجود آمده اند و در تصاویر رنگین کمانی مردم همان سرزمین واتابیده شده اند. کسی که در تمام عمرش حتّا یک کتاب مقدّماتی و پایه ای در باره ی « فلسفه ی اسطوره ها » نخوانده است و آنقدر از زمینه ی پُر جنب – و – جوش جهان اساطیری به دور می باشد که پیوندهای دگردیسانه و اینهمانی و متافری اسطوره و مذهب و  فلسفه و عرفان و دانش و اخلاق و آداب و رسوم را نمی داند و هیچ آگاهی پیش پا افتاده ای نیز از چم و خم شبکه های درهمتنیده ی ابعاد راز آمیز روح و روان و مغز آدمی ندارد، نیک است به سخن در نیاید؛ زیرا هم « عِرض » خود را می برد، هم  با پرتگوییهای و پرتنویسهای  خودش، زحمت دیگران می دارد.  آقای مفرد متوجّه نیستند که تفکّر بشری از دامنه ی « تصویر »، آغاز می شود و سپس به دامنه ی « مفاهیم راسیونالیستی » گسترش می یابد و این پروسه،  هرگز و هرگز و هرگز به این معنا نیست که « تصاویر » در واگردانده شدن به مفهومهای راسیونالیستی برای همیشه و ابد از دامنه ی « روان و ذهنیّت » انسانها رخت بر می بندند و ناپدید می شوند و  به دنبال آن محو شدنها، انسانها  نیز یکپارچه در تمام دامنه های گفتاری و نوشتاری و رفتاری خود « راسیونالیست محض » از آب در می آیند. خیر!. اینطور نیست. پیوندهای « گذار از تصویر به مفهوم و بر عکس » در تمام دورانهای تاریخ تحوّلات فکری و روانی و فرهنگی و  اجتماعی و کشوری و غیره و ذالک با انسانها و در کنار انسانها بوده و هست و همچنان در آینده های نامعلوم خواهد بود.  ادّعای اینکه « مفاهیم راسیونالیستی » بر « تصاویر اسطوره ای » می توانند یا توانسته اند تا امروز  چیره شوند، ادّعایی بسیار سخیف و بی پایه است؛ زیرا چنین ادّعایی از عدم آگاهی و نیندیشیدن در باره ی « تصویر و مفهوم » نشات می گیرد. [ 5 ]
  
بر خلاف پرتگویی آقای مفرد، تصاویر اسطوره ای با « عرفان و زبان و مذاهب و هنر و فلسفیدن و خیالات و اختراعات و اکتشافات و نظریّه های آکبند آکادمیکی و کاملا ناب راسیونالیستی »، پیوندی تاثیر پذیرنده دارند. بدون حضور و نفوذ و طرح تصاویر اسطوره ای، بشر  آغازین و امروزی هرگز نمی توانست و هنوز نمی تواند در هیچ دامنه ای  که تصوّر پذیر باشد،  میلیمتری از نقطه ای که بر جهان ایستاده بود به امروزی دست یابد که فعلا ایستاده است و در آینده های نامعلوم خواهد ایستاد. هرگز!.  حتّا نابترین تئوریهای فیزیکی و هندسی و ریاضی که از اصول منطق راسیونالیستی استخراج و استنباط می شوند،  در نخستین طرحهای نظری خود بر تصاویر اسطوره ای متّکی می باشند؛ دیگر چه رسد به دامنه ی مذاهب و فلسفه و هنر و مجسمه سازی و نقّاشی و موسیقی و سینما و تئاتر و ادبیّات و شعر و غیره و ذالک که پیوندی مستقیم با تصاویر اسطوره ای دارند.
 
از این رو، روش انسان اندیشنده، روش تقلید کردن « کلاغ از کبک » نیست که نه تنها با قر و غمزه ی کبکوار به مقصد خودش نرسید؛ بلکه حتّا راه رفتن خودش را نیز از یاد برد.  روش انسان اندیشنده، راه رفتن با پاهای مغز اندیشنده و کاونده و پرسنده و شکّاک و مکرّر باز اندیشنده و کور مال کور مال دست سابی و پایسابی نیروی « فهم و شعور و قوه ی تمییز و تشخیص فردی »  بر ابعاد پدیدار شده و مه آلود رویدادها و مسائل و پرسشها می باشد. روش این نیست که ما به دیگران بیاویزیم و آنچه را که دیگرانی مثل « آقای هاشم رضی و امثال او »  گرد آورده  و در مجموعه هایی منتشر کرده اند، ما  افسار الاغ خود را با خورجینهای توبره وارش  در پای زمین آثارشان، بتون آرمه بندی کنیم  و  همان چیزهای گرد آوری شده را با دبدبه و کبکبه بار کنیم و سلانه، سلانه در جایی دیگر تلنبار کنیم با این توهم هولناک و فاجعه بار که با چنین کاری خواهیم توانست « آسمانخراش فرهنگیده ای را برای مردم اجتماع خود » بسازیم و پُُز آن را به جهانیان بدهیم. آیا انتقال دادن کالایی از انباری به انبار دیگر به معنای تولید کالا می باشد؟.  آیا در جایی خوانده اید یا دیده اید یا شنیده اید که انباشت کردن خاک و شن و گچ و ماسه و تیر آهن و ماله و بیل و کلنگ و تیشه و شاقول و کمچه و کپه و سنگ و غیره و ذالک به معنای « وجود قصر و کاخ و آسمانخراش و خانه و کاشانه » باشد؟. آیا گرد آوری مصالح ساختمان به تنهایی اثباتگر وجود ساختمان می باشد؟ یا اینکه بایستی بنّایی نیز وجود داشته باشد و ایده ای و نقشه ای از خانه سازی در دست داشته باشیم تا بتوان با مصالح دم دست، حدّاقل یک آلونک و خانه ی آبرومند برای خود و فرزندان خویش ساخت؟. آیا در جهان می شناسید بانکی را که رئیس آن به شما بدون آنکه « در آمدی » داشته باشید، فقط صد دلار، وام بدهد؟. آیا می توان با گرد آوردن موتور و کاربراتور و فرمان و میل لنگ و چرخها و غیره و ذالک، ادّعای مرسدس بنز داشتن نیز داشت؟. یا اینکه در کنار چنان ملاطهای پایه ای  بایستی « شعور و فهم و  تخیّل زاینده برای ایده ی ماشین سازی را » نیز داشت؟. 
 
من می پرسم سه نسل از فارغ التّحصیلان رشته ی ادبیّات فارسی با آنهمه « تعلیق و تحشیه نویسی استادان و شاگردان در پای متون و میراث کتبی »، چه چیزی بر گنجینه ی « فرهنگ و ادبیّات » سرزمین ما اندوختند؟. کدامین فارغ التّحصیل دانشکده های ادبیّات اجتماع ما، « بیهقی و سعدی و حافظ و مولوی و عطّار و سنائی و امثالهم » از آب در آمدند و بر گسترش و پُر باری خزانه ی بر باد رفته ی « فرهنگ ایرانی »، خردلی فکر و ایده افزودند؟. کدامیک؟ یا دست کم، کدامیک از آنها تا امروز،  آن درایت و ذکاوت و بینش و استعداد را داشته است که « ایده های مختصر و افکار نیمه تمام چنان بزرگان فرهنگی » را در زبانی سلیس و روان برای آراستن باهمستان ایران دائم به غارت رفته،  وا اندیشند و از لحاظ تئوریک در مفاهیم فردی بپروراند؟. کدامیک؟. آیا کسی که تفاوت مصالح ساختمانی را با ایده ی خانه سازی و شخص بنّا را از یکدیگر، تمییز و تشخیص نمی دهد، نیک تر نیست که در گوشه ای ساکت بنشیند و با « شکّر گویی خودش » باعث بر  باد دادن « عِرض » خود و زحمت دیگران نشود؟.    
 
5- نفهمیدن زبان مردم خود.
 
« زرتشت »، یونانی نبود. روسی نبود. آلمانی نبود. چینی نبود. هندی نبود. عرب نبود. فرانسوی نبود. اهل آمریکای لاتین نیز نبود. در صحرای کالاهاری قاره ی آفریقا نیز به دنیا نیامده بود. در بام دنیا نیز، چشم به جهان نگشود. « زرتشت »، ایرانی بود و در زبان ملّت ایران اندیشید. زبان زرتشت، زبان لایه ها و زیر و بمهای « روان و ذهنیّت ایرانی » می باشد. تلاش برای راهیافتن به معنای اصیل و دقیق  واژه گان و اندیشه های زرتشت را هرگز نبایستی « دساتیر نویسی در عصر اینترنت » قلمداد کرد؛ زیرا با چنین خلطی اثبات کرده ایم که نه از « دساتیر » چیزی فهمیده ایم. نه زبان مردم خود را تلاش می کنیم که از چند – و – چونش سر در آوریم؛ ولو آن را  « متروکه و ورود ممنوع ( ! ؟ ) » برچسب زده باشند.  تلاش برای یافتن حتّا نشانه ای خردلوار از « فرهنگ به شدّت لت و پار  و تقلیب و تحریف شده ی ایرانی » برای ما اکنونیان که میراثخور فاجعه بار معانی « تحمیلاتی و تلقیناتی و تصنّعاتی زبان و ادب فارسی » می باشیم، البته که بایستی برای آقای مفرد و امثال وی، زبان دساتیری به شمار  آید؛ زیرا فاصله ای که آقای مفرد و امثال وی از گستره ی فرهنگ و تاریخ ایرانی دارند، آنقدر از خود بیگانه گی را در وجود او، بال و پر داده است که آقای مفرد حتّا تصوّر اینکه روزی روزگاری، چهره ای اصیل نیز داشته است و در پروسه ی زمان به دلیل حاکمیّتخواهی دبیران و موبدان و سلاطین جاه طلب و قدرت پرست بسان « ملّا نصرالدّین » با او رفتار شده است؛ طوری که هر کس چیزی به او می آویخت و به او می گفت: «  تو همینی هستی که من می آرایمت؛ نه آنچه بالذّات هستی و می جویی ». پیداست که  تثبیت و حکّاکی شدن چنین  تلقینی به ذهنیّت خود،  هر چیزی را که با آن ناهمخوان باشد، غریبه ای دساتیری ببیند!.  ولی برای متفکّری که همچون « کریمینولوژ » در جست – و – جوی چرایی و علل فلاکتهای هزاره ای مردم یک سرزمین می باشد، هر سر نخی می تواند، مشعلی باشد که او را  در تاریکیهای جست – و – جو،  به کشف و شناخت حقیقت، راهبری کند. واژه،  فقط چسباندن و در کنار همدیگر گذاشتن حروف نیست؛ بلکه انسان در « واژه ها » می روید و افشانده می شود. به همین سبب، برای شناخت درست و ارزشمند داشتن از « لایه های روان و ذهنیّت یک ملّت » بایستی هر واژه ای در ابعاد مختلف معنایی و واریاسیونهای تحوّلاتی اش در طول تاریخ دگرگشتهای اجتماعی و فرهنگی برکاویده و بازشکافی و سنجشگری شود تا بتوان به عمق تجربه ی گنجانیده شده در آن؛ ولی متروک و تحریف و تقلیب شده ی امروزی اش دست یافت.  لغتی پرانی و گرد آوری لغتنامه ها و دانشنامه های متنوّع  هرگز به معنای «  اندیشیدن  در باره ی معانی لغات و تجربیات نهفته در آنها » نیست که نیست. جایی که کسانی هنوز نمی توانند تفاوت معنایی کلمات را هم در حالت ساده و منفرد بودن،  هم در حالت نقش پذیریشان در عبارتها و جملات بفهمند و دریابند، آیا نیک تر نیست که سکوت کنند و با « پرت و پلاگویی خود » باعث نشوند که « عِرض » خود را ببرند و زحمت دیگران بدارند؟.
 
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
 
پانویسها:
 
 
1-        برای مطالعه ی بیشتر در باره ی « ایده ی زنخدایی » مراجعه کنید به این: « جُستار  ».
  archives.farhangshahr.com
2-         برای مطالعه بیشتر در باره ی اسطوره ها مراجعه کنید به این: « جستار ».
  archives.farhangshahr.com
3-          به دلیل آنکه در باره ی گرهگاههای فرهنگ ایرانی در جُستارها و پاره اندیشه هایم سخن رانده ام از تکرار می گریزم،  علاقه مندان شناخت افکار و ایده های استاد جمالی را به مطالعه ی جداگانه ی جُستارهایم در آرشیو قدیمی تارنمای فرهنگشهر ارجاع می دهم. ناگفته نماند که کتاب: « فلسفه ی انگیزشی ایران / در آمدی بر تفکّرات منوچهر جمالی »  به دلیل نایاب بودن و عدم امکانهای مالی من برای چاپ مجدّد آن در سایت فرهنگشهر، فقط تا امروز « سه فصل آن » ،
www.farhangshahr.com
بایگانی شده است. حدود 17 فصل دیگر آن را دوستان فرهنگشهر قول داده اند که تا آخر همین سال 2006 میلادی به طور کامل بایگانی کنند.
 
4- برای انگیخته شدن به روشهای فردی و آتوریته گریزی بر شالوده ی پرنسیپهای مغز کاونده و اندیشنده ی خود مراجعه کنید به  جُستارهای من در سنجشگری  لغتپرانیهای (......)  آقای « بزرگ امید » :
 [ 1 ] – 
archives.farhangshahr.com
  [ 2 ] –
archives.farhangshahr.com
[ 3 ]  –  
archives.farhangshahr.com
[ 4 ] .
  archives.farhangshahr.com
5-  در باره ی مسئله ی اندیشیدن با مغز خود در رویکرد به مسائل ایرانزمین، مراجعه کنید به این جُستارها:
  [ 1 ] -
archives.farhangshahr.com
[ 2 ]  -
archives.farhangshahr.com
  [ 3 ]
       archives.farhangshahr.com
 
 
آریابرزن  زاگرسی
تاریخ نگارش: 22 اکتبر 2006
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست