سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دانشگاه تبریز - آن سال ها (۳)


ابوالفضل محققی


• دانشگاه تبریز به ستاد انقلابیون چپ بدل گردیده بود. ساختمان گارد مرکز, در تصرف سازمان چریکهای فدائی خلق و مملو از صدها دانشجو که ستاد سازمان چریک های فدائی خلق را بر پا کردند. شب با تمام زیبائی فرا می رسید اما هیجان روز فروکش نکرده بود. از بلندگوهائی که در محوطه دانشگاه نصب کرده بودیم مرتب پیام های انقلابی بگوش می رسید. پادگانها در تهران یکی بعد از دیگری سقوط کرده بودند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ آبان ۱٣۹٣ -  ۲ نوامبر ۲۰۱۴


زمان به سرعت سپری می شد. روزهای التهاب, سرمستی, احساس نزدیک بودن آزادی. امری که برایش بسیار رنج ها کشیده بودیم! تبریز حال و هوای روزهای انقلاب مشروطیت را داشت. شهر در غلیان بود. اخبار در چشم بر هم زدنی پخش می شد, دهان به دهان می گشت. دانشگاه یکی از اصلی ترین مراکز انقلاب بود. هیچ دانشجوی بی طرفی نبود. هر روز دستجات کم یا زیاد از دانشگاه بطرف شهر راه می افتاد. مردم در مسیر راه از آنها استقبال می کردند. این دوره کوتاه که تا آمدن خمینی طول کشید, شاید جزو نادر مواردی بود که چنین توده مردم با دانشجویان در هم می آمیختند و تذکر خمینی چی ها نمی توانست مانع از این نزدیکی شود. الخصوص که سخنان مزورانه خمینی در پاریس در لوای تقیه که آزادی عمل برای کمونیست ها را نیز قبول می کرد, این امکان را می داد که نیروهای چپ به آن استناد کنند و به توده مردم نزدیک شوند.
خمینی بوی انقلاب و قدرت را بیشتر از هر کس و هر جریانی حس می کرد و در آن مقطع خواهان صفوف یکپارچه برای سرنگونی رژیم سلطنتی بود. (من اطمینان دارم که حتی در آن دوره نیز در خفا به افراد نزدیک خود, کینه و نفرت خود نسبت به نیروهای غیرخودی را پنهان نمی کرده و از همان موقع برنامه سرکوب بعد از به قدرت رسیدن را داشت. او دوران مدینه و مکی را بهتر از هر کس آموخته بود.) سالن پزشگی, کشاورزی, آمفی تائر, مقابل سلف سرویس, مرکز تجمع روزانه و بحث های بی پایان دانشجوئی و مجادله بین گروه های مختلف بود. زندانیان آزاد شده, سخنرانی می کردند. برخی عناصر مخفی سازمان های سیاسی نیز پای این بحث ها بودند. تصور روشنی بعد از فرو ریختن حکومت شاه نداشتیم. همه چیز در شور, هیجان و فروپاشی خلاصه می شد. حداکثر نمائی از انقلاب اکتبر, انقلاب کوبا, و ویتنام. نوع حکومت, حکومت خلق, مفهومی گنگ, که بعدها هم دامنه تولرانس آن معلوم نشد! ملی کردن کارخانجات، اصلاحات ارضی عمیق تر, ایجاد ارتش خلق, آموزش رایگان, بهداشت رایگان, برابری زن و مرد, خلاصه هر چیز انسانی و مردمی که فکر می کردیم در این برنامه می گنجید. به همین راحتی! در تمام بحث ها و گفتگو ها این مسائل تکرار می شد. انقلاب را بسیار ساده گرفته بودیم. همان طور که بسیار مواقع هر امر پیجیده را بسیار ساده می کردیم و با شور جوانی به آن حمله می نمودیم. هنوز نمی دانستیم که پس پرده چه فتنه ها می رود. سیاست پیشگان, در آب نمک خوابیده گان, چگونه در کار بند و بست هستند. بده بستان های سیاسی در نوفل لوشاتو در جریان بود. رفت و آمدهای مکرر زعمای قوم, قرار مدارها, بازی های سیاسی ظریفی که پیش می رفت. جامعه جوان, پرشور و انقلابی دانشگاها در رویاهای خود! بی آنکه بداند یاری رسان جادوگر پیر. آن زمان که ما در کوچه و خیابان آزادی را فریاد می زدیم, توده به هیجان آمده سینه در برابر گلوله می گشود, خمینی با تکیه بر افراد و عناصر خود در فکر درانداختن حکومت اسلامی بود.
انقلاب فرا رسید! (دیو چو بیرون رود فرشته در آید). شعار پیشوازی خمینی بود. شعاری که دانشگاه تبریز هیچگاه بر زبان نیاورد. چه حس غریبی در آن چپ مسلط بر دانشگاه بود, که در سیمای خمینی, فرشته نمی دید! مردی که هیچ حسی نسبت به وطن نداشت! امت سیاهی لشگر او بود برای حکومتی خونریز و جبار که بیعتش در گورستان بود. خمینی آمده بود. اما آمدنش آن بازتاب وسیع را در دانشگاه نداشت. نه او با دانشگاه و دانشگاهیان بود و نه دانشگاهیان با او. ما ساز خود را می زدیم! جنبش دانشجوئی تلاش می کرد با جنبش کارگری که دیرتر از دیگر بخش های جامعه به انقلاب پیوسته بودند, ارتباط بر قرار کند. تلاش می کرد به بخش های دهقانی, به بخش های زحمتکش اجتماعی نزدیک تر گردد. چرا که خود را بازگوکننده خواسته ها و تمایلات کارگران و دهقانان می دانست! ما حتی حضور پررنگ خمینی و طرفداران او را نیز زیاد حس نمی کردیم! ما جغرافیا و محدوده حکومتی خود در دانشگاه را داشتیم. هیچ جریان جدی غیرچپ در دانشگاه تبریز نبود. دانشگاه به تمامی در قرق نیروهای چپ بود و اندک حضوری که مجاهدین داشتند آرام آرام پیدا می کردند. گارد رفته بود! می شود گفت که تمامی امور دانشگاه به دست دانشجویان افتاده بود. فضا انباشته از شور بود, شور رهائی, شور حضور میلونی مردم, همراه با حس غریب همبستگی, عشق, فداکاری و شجاعت. نوعی برابری و برادری بر جامعه حاکم گردیده بود. گوئی هیچ فاصله طبقاتی وجود ندارد. دارا و ندار در خیابان بودند! محصل با معلمش, مدیر کارخانه با کارگرش, پزشک با پرستارش, رئیس با مرئوسش, و حتی سرباز با افسرش! چه لحظات غریبی را تجربه کردیم. آزاد شدن چه انرژی عظیم اجتماعی را شاهد بودیم. در آن روزها چه شادی های عمیقی را در وجودمان احساس می کردیم. سخن از آینده و آنچه که بر سر این ملت آمد نیست. سخن از خروش یک ملت است! سخن از روح های بزرگ تاریخ این سرزمین است, که قرن ها و قرن ها برای آزادی جنگیده اند برای بر پا کردن یک جامعه انسانی! روح های بزرگی که در هر خیزش اجتماعی حضور می یابند، به یاریمان می شتابند. تصاویر مبهم شان جان می گیرند، در سیمای انقلابیون جوان ظاهر می شوند. سیمای دهها دانشجوی شهید دانشگاه تبریز در مقابل چشمانم صف می کشند! این یل همایون کتیرائی است, آنکه در پیشاپش سینه سپر کرده اکبر موئید است, چهره بهروز ارمغانی با صدها دانشجوی جوان در هم می آمیزد. همایون در سیمای بیژن نوبری ظاهر می شود. در سیمای تقی عباسی, رضا یمینی, اسماعیل یگانه پرست, کریم جاویدی, باقر زرنگار, چهره بهروز با چهره یوسف کبشی زاده در هم می تند. مرضیه احمدی با دهها دختر انقلابی در هم آمیخته اند .این لادن است, و این لیلا است و این مریم! نمی توانم تشخیص دهم, سیماهائی که ظاهر می شوند و محو می گردند. سخن از شور و هیجان آن لحظه های فراموش نشدنی است, که داشتیم تجربه می کردیم , <لحظات نابی که پرندگانش به منقار می بردند.> سخن از شهامت, دلیری, و عشق ملتی است که برای آزادی می جنگید. در آن روزها تاریخ از قرون و اعصار سر بر آورده بود, از روح خود در کالبد این ملت, این سرزمین می دمید <نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد/ ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد/ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد/ زین همه جور و تتاول که کشید از غم هجران بلبل/ تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد.>
ما فریاد می زدیم, ملتی در میدان نعره می زد! چشم نرگس مادران نگران شهیدان بود. ما در انتظار به بر گرفتن سرخ گل. هر چه که بر سراین انقلاب آمد جای خود دارد! جای آنکه خون در دل لعل موج زند! اما هیچ چیز نمی تواند غرور بزرگ آن لحظه ها, آن یاری ها, آن پای کوبی و هزاران هزار آرزوهای تاریخی یک ملت را از خاطر بزادید. درست است که درد می کشیم از آنچه که بر سر این انقلاب بر سر این ملت و سرزمین آمد، اما ما لحظات ناب خیزش یک ملت را تجربه کردیم. ما در آن لحظات همراه قافله ای بودیم به درازای تاریخ, ما سیمای تمام مبارزان وآزادیخواهان را می دیدیم. نور می نوشیدیم, شور می خوردیم چنان مست که گوئی جام از بابک و مزدک گرفته ایم. این شوری همگانی بود. هر کس عکس شهیدان خود را بر سر دست گرفته بود. آنان زندگان دوباره تاریخ بودند. چه تاریخ پر شور, اما غمناکی! تاریخی که دوباره اوج گرفته بود, بی خبر از سقوط دردناکش. بی خبر از سرنوشت تلخی که در انتظارش بود. بی خبر از گور کنی که بر دوش مردم پای در این سرزمین نهاده بود.
التهاب جامعه به حداکثر خود رسیده بود. رژیم سلطنت در حال فرو ریختن کامل. تنها یک تکان, تکانی که نیروهای انقلابی حاضر در خیابان ها خواهان آن بودند. چیزی که خمینی آنرا با دست پیش می کشید و با پا پس می زد. از یک طرف بند و بست می کرد و از طرف دیگر بدش نمی آمد که سرنگونی کامل رژیم را با دست خود رقم زند. او خواهان سیلی بود که نیروی او شمرده می شد, نیروی کور و تهدیدگری, مرکب از هیت ها. توده عامی, که به قول کسروی در جهل و ناآگاهی گرفتار بودند, آلوده به مذهب به دستگاه های آخوندی. بازرگان باران می خواست! نیروهای لیبرال نیز. نیروی چپ خواهان سیل بود و طوفان، خواهان برچیده شدن تمام دستگاه سرکوب رژیم. دانشگاه به تبع گرایش های سیاسی خود به جریانهای چپ و رادیکال، نیروی اصلی حمله به پادگان ها و مراکز قدرت رژیم بودند. و بیست دوم بهمن برآمد این نیروها بود.
خبر حمله به پادگانها در تهران همه جا پیچید. چریکها به پادگانها حمله کرده اند. دانشگاه تبریز غلغله بود، دسته دسته دانشجویان به مراکز ساواک، به کلانتری ها هجوم می آوردند. دسته های دانشجوئی همراه با محصلین و تعدادی از جوانان پرشور محلات نیروی اصلی این حملات. تمام هسته های مخفی و جنبی سازمان چریکهای فدائی نیز همراه آنان! (من تصاویر آنروز را در نوشته دیگر منتشر خواهم کرد.) شب فرا رسید. ارتش خلع سلاح شده بود. هر بخش ساواک به تصرف نیروئی در آمده بود. هنوز تمامی نیروی در میدان, در اختیار خمینی نبود. شب دیگر خانه مفهومی نداشت. <منزل تو در کجاست؟ ای نفس صبحدم/ خانه مرا گم شده است/ در شب شیدائیم!> (رضا مقصدی).
دانشگاه تبریز به ستاد انقلابیون چپ بدل گردیده بود. ساختمان گارد مرکز, در تصرف سازمان چریکهای فدائی خلق و مملو از صدها دانشجو که ستاد سازمان چریک های فدائی خلق را بر پا کردند. شب با تمام زیبائی فرا می رسید اما هیجان روز فروکش نکرده بود. از بلندگوهائی که در محوطه دانشگاه نصب کرده بودیم مرتب پیام های انقلابی بگوش می رسید. پادگانها در تهران یکی بعد از دیگری سقوط کرده بودند. صحن دانشگاه چون روز مملو از مردم بود. صدای گرم گوینده رادیو شنیده می شد, اکنون پیام سازمان چریک های فدائی خلق. سکوتی همراه با شادی فضا را پر کرد. حال این صدای رادیو ایران بود که پیام انقلابی یک سازمان چپ را پخش می کرد. زانوانم می لرزید، هیج گاه آن لحظه را فراموش نخواهم کرد. لحظه ای که یک بار دیگر تمام چهره هائی که دوستشان داشتم چه آنها که رفته بودند وچه آن ها که جان بدر برده بودند در مقابل چشمانم صف کشیدند. و طنین سرود <بهاران خجسته باد>! یاد آخرین شب اعدام دانشیان وگلسرخی در زندان جمشیدیه, آن چراغ های طوری, آن باز و بسته شدن سلول ها و قدمهائی که به سوی مرگ می رفتند. آن سلول که در آنشب آخر, گل سرخی با ناخن بر دیوار آن کنده بود, <خون ما می چکد/ بر سر ماه اسفند/ تا شود رخت آزادی دهقانان, تاشود پیرهن کارگران.> خواب آنشب را بیاد ندارم و صبح دم دانشگاه تبریز در سیمای دیگر متولد شد. سیمائی متفاوت, که تا دو سال تجربه دیگری را تجربه کرد.

ادامه دارد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست