یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

زال زر، انسان را «انـدازه و میـزان هـمـه چـیـزهـا» مـی دانـد


منوچهر جمالی


• زال زر یا زرتشت یا خرق خرافات سه هزاره موبدان زرتشتی که سراسر تاریخ و فرهنگ ایران را آلوده و مسخ و آشفته ساخته اند، و براین پایه،«ایرانشناسی» بوجود آمده است، که کم و بیش، در همان اندیشه ها، درجا میزنند، و راه به نوزائی (رنسانس) ایران را بکلی بسته اند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ آبان ۱٣٨۵ -  ۲۵ اکتبر ۲۰۰۶


 
زرتشت ، بُـن ِ
 « اندازه و میزان بودن انسان »
را درفرهنگ ایران ، ازبیخ میکند
 
فلسفه(= اشوزوشت = دوستِ اشه یا urt ) ،
که « اندیشیدن بنیادی » است
با « اندازه بودن انسان »، آغازمیشود
 
**********************
 
بسیاری میانگارند که نزدیکی و آشنائی با اثری بزرگ ، یا با مردی بزرگ ، یا با اندیشه و آموزه ای بزرگ ، ویا بالاخره با گذشه ای بزرگ .. ، آنها را بزرگ خواهد کرد . ولی داستان آن روباه ( درمثنوی مولوی ) را فراموش میکنند که ، روباه از نزدیکی به شتر، و گره زدن دمب خود ، به شتربزرگ جثه ، نه تنها ، بزرگ نشد ، بلکه گرفتارعذاب بیشتر از حقارت خود نیز گردید ، وازدمبِ « بزرگی و اصالت » ، سربه نشیب ِ خِـفـّت وخواری  فرو انداخته ، وازآن پس، آویخته میان آسمان و زمین شد . این ، نه تنها مسئله کسانی هست که خودرا به فرهنگ غرب و بزرگان غرب وجنبشهای غرب گره میزنند ، تا دراین پیوند دهی دُمها ، بزرگ شوند  ، بلکه ، مسئله کسانی نیز هست که بوئی از « بزرگی فرهنگ ایران » برده اند ، وبا خـرد سترونشان ، به مطالعات ِ فرهنگ ایران، پرداخته اند ، تا خود را بزرگ سازند .
چنین خـُردمنشانی، درمطالعاتشان (که هرچه بیشترمیخوانند ازنیروی اندیشیدنشان وآفریدنشان ، بیشتر میکاهد ) ، در بزرگان و اندیشه های گذشته ، خـُردی گوهر ِ خود، ونازائی خودشان را می یابند ، و آن را بنام « بزرگی » میستایند . چنین خـُردمنشانی درژرفای نارسیدنی گذشته و بزرگیش، اندیشه های سطحی و بی مایه خودرا می یابند ، و آن را بنام علم وپژوهش وفکر ، میستایند . چنین تارچشمانی، درحقایق گذشته ، نمیتوانند جزافسانه و خرافه و بدویـّت  ببینند .  چنین گذشته پرستانی ، در پرداختن به گذشته و بزرگیش ، « جعل کنندگان آن بزرگیها را درگذشته ، یا افسانه سازان ازحقایق دیروز و پریروز » را ، نمی توانند ببینند ، تا ازآنان سر بپیچند ، بلکه به آن دروغ پردازان مقدس ، یاری هم میدهند ، و پشتیبان دروغ و باطل هزاره ها ، و« پایدارسازنده دروغ و باطل در آینده » میگردند.
آنکه مطالعات گذشته را میکند ، و چشم آینده نگرو اندیشه آفریننده و تازه ندارد ، برغم نفس کشیدن ، خودش ، جزو مردگان بشمارمیرود ، وخودش را ، تخمه سوخته ای میسازد که نسیم هیچ بهاری ، آنرا رویا وشکوفا نمیسازد . چنین خـُردمنشان و سطحی اندیشانی ، در پرداختن به گذشته و گذشتگان ، نه تنها  درگذشته ، هیچگاه ، نمیتوانند « تخم های رستاخیزنده و نوشونده » را بجویند و بیابــنـد وبرویانند ، بلکه ازجوانان ، سرمایه آینده سازی را نیز به یغما می برند، و امید یک ملت را به فرشگردی تازه ، پایمال میکنند .  
 
********************
 
فرهنگ ، « گوهر رنگین کمانی » دارد . چیزهائی که باهم درهنگام پیدایششان در تضادند، هنگامی« فرهنگ » میشوند ، که ازاضداد ، تحول به « گوناگونی و رنگارنگی دریک طیف به هم پیوسته » بیابند . فرهنگ، نیروی آفریننده و دیگر گونه سازنده ایست که از« اضـداد» ، « گوناگونی رنگین کمان » را پدید میآورد .   نوابغ ایران ، رنگین کمان فرهنگ ایران هستند ، وهمه آنها ، پیوندهای نامرئی ، دراین رنگین کمان، باهم دارند . زال زر و زرتشت و کوروش و مـانی ومـزدک و سـعـدی و حـافـظ و فـردوسی و نـظـامی و عـطـارومـولـوی ، درپیوند باهم ، این « رنگین کمان آرش » ، یا « رنگین کمان بهمن ، خرد بنیادی وآفریننده ایران » هستند .
« آنچه »  این رنگارنگی و گوناگونیهارا را به هم می پیوندد ، هرچند که درواقع ، نادیدنی و ناگرفتنی است ، ولی بیان گستره ِ سرشار ِضمیرنهفته ومعمائی ایرانی است، که در فرهنگش میجوشد ، و هرفردی، باید برای درک غنای خودش ، این فرهنگ را ، درگمان زنیها وکورمالیها ، همیشه ازنو بجوید و بیابد. تضادی که  زرتشت و زال زر، در هنگام پیدایششان باهم داشتند ، درپایان، تحول به گوناگونی دراین رنگین کمان می یابد، و به هم می پیوندد . کشف فرهنگ ایران ، در برتری دادن یکی ازاین نوابغ بردیگری ، رفتن به بیراهه ، ومغشوش ساختن وفقیرساختن فرهنگ ایرانست . کشف فرهنگ ایران در درک آنها درتضاد نخستینشان ، وسپس تحولشان به گوناگونی دریک طیف ورنگین کمان ، همیشه ازنو،  ممکن میگردد . درک آنها درتضاد، پاره کردن انها ازهمدیگربرای روشن کردن است ، ولی آنچه درآغاز، به شکل تضاد، چشمگیرمیشود، پس ازگذشت زمانی، شکل گوناگونی و رنگارنگی درطیف میگیرد، و « پارگی معرفت » ، تبدیل به « پیوستگی فرهنگی » میگردد . اندیشیدن فلسفی ،  تحول دادن اندیشه هائیست که هرچند درآغاز، به تضاد ، کاسته ، و درضدیت آنها را ازهم پاره ساخته ، به اندیشه های طیفی است که باهم پیوند می یابند. دراین بررسی که بنیاد اندیشیدن فلسفی ایرانست ، روند حرکت ازتضاد ، به« پیوند و طیف گوناگونی » آزموده خواهد شد .
 
*************************
 
«رنگین کمان » درفرهنگ ایران ، تصویر « فرهنگ » بطورکلی است ، چون گوهرش مانند « فرهنگ » ، « یوغ ویا جفت بودن» است . مسئله فرهنگ و رنگین کمان  ، تحول یابی اضدادسازش ناپذیر، به « دیگرگونگیها ی پیوسته به هم » میباشد.
« جهان بینی زال زر» و « جهان بینی زرتشت » ، اضدادی هستند که درتحول یابی به رنگین کمان فرهنگی ، بنیاد تفکر فلسفی  ایران میشوند . روند برخورد زرتشتیگری در بهمن پسر اسفندیار، با خانواده زال زر و آئین سیمرغی که همان خرمدینی است ، به تحولات فکری هردو طرف میانجامد .
مفهوم « همزاد» درگاتا
که همان مفهوم « یوغ یا سنگ وسیم» است ،
«اصطلاح کلیدی»
 برای درک فرهنگ ا ایرانست
زرتشت در زمانی و درجهانی میزیست که نه تنها ، پیوند ( رابطه ) همه چیزها ، در« جفت بودن باهم » ، درک میشدند ، بلکه هرانسانی ، هرجانی ، هم به خودی خودش ( در گوهر  خودش ) جفت بود . واژه « گوهـر »، در هزوارش به معنای « چاربوشیا = دالمن = شاهباز» است ، که درواقع به معنای « دارای چهارزهدان ، یا چهارسرچشمه آفریننده» است ، که همان « چهارپرهما» درآثار مولوی میباشد . گوهرانسان، سیمرغ چهارپر، یا به عبارتی دیگر، گردونه با چهارچرخ است.
انسان ، با جفت بودن قوای ضمیرش هست ، که « انـدازه » شود ،  سرچشمه « بینش و حرکت و آفرینش وتعالی ورادی وزندگی » میگردد ، و اگر، بدون اندازه شود ، بینش و آفرینندگی و تعالی و رادی و زندگی اش، پریشان و پرآشوب و کین ورزو پرخاشگر و ناجوانمرد میشود  . این سراندیشه «  درخود ، انـدازه بـودن انسان + و ازخود اندازه گرفتن » ، بنیاد جهان بینی زال زر، بوده است . ومفهوم« اندازه » که « اندا + جک » باشد ، مستقیما بیان آنست که سرچشمه آن ، جفت یا یوغ بودن یا همزاد یا همآهنگ بودن قوای ضمیر است . برای او ، جهان ، جهان به هم پیوسته بود . زمان ، زمان به هم پیوسته بود . رابطه پیوستگی کلی جهان ، در تصویر « دوتائی درک میشد ، که چنان به هم چسبیده اند ، که بسختی میشود آنهارا ازهم جدا کرد ، وبدشواری میتوان آن دو را ازهم باز شناخت » . این « میان تخمیر کننده دوتا بـاهـم » ، اصل تاریکی بود ، چون گم و غایب بود ، و نمیشد آن را یافت، و این دوتاهارا ازهمدیگر، باز شناخت . پیوستگی میان ِچنین مفهوم « دوتائی » که  « اصل همه پیوندهاست » ، و هیچگاه نمی گذارد که آن دو را ازهم جدا کند » بود . به عبارت دیگر، « گوهر ِ پیوند و بستگی » ، درگوهرش ، اصل تاریکی بود .
از دید گاه زرتشت، « اصل ِ پیوند » نیز ، بایستی روشن و مشخص باشد . روشن کردن « آنچه دوچیز را به هم پیوسته است» ، نه تنها پاره کردن و جدا کردن آن دوچیز ازهمست ، بلکه نابود ساختن « خود آن میانه» ، « خود آن اصل تخمیرکننده باهم » است . این رونـدِ دیالکتیکی « روشن کردن پیوندهای تاریک » هست . بخشهای یک « جان » را ازهم شناختن ، پاره کردن و بریدن اعضاء و اندام ازهمست . ولی وقتی آنها ، ازهم بریده شدند ، دیگر، باهم ، « یک جان » نیستند . در روشن شدن ، بی جان شده اند . این دردسر تحلیل وتجزیهِ پدیده های زنده است. درهرپیوندی باید ، جدائی باشد تا روشن گردد . واژه «  میت maete » که واژه میترا   mithra مـِهـر ازآن ساخته شده است ، هم ۱- به معنای جـُفـت( یوغ ) است ، و هم ۲- به معنای وصل وپیوستگی باهم است. « یـیـما » نیز که درسرود زرتشت ، به همزاد ( جدا ازهم ) ترجمه میگردد ، نزد مردم ، به معنای « دوقلوی به هم چسبیده » بوده است .
این مفهوم « پـیـونـد » ، درگستره جهانیش بود که زرتشت ، میخواست دگـرگـون سازد . مقصد او این بود که ، هر« پیوندی» هم ، باید مانند« پیوند دادن میان دو درّه ، یا دوکرانه رود خانه» باشد  ، که پلی برای عبورومرور، میزند، ولی این دو طرف رودخانه یا دره ، ازهم جدا و ازهم روشنند. این بود که درآغازباید جهان پیوسته به هم را ، با دلیری ازهم پاره و تکه تکه کرد ، و سپس میان این تکه ها و پاره ها ، پلی باریک ساخت . زرتشت ، نفرت ازاین تاریکی « اصل ِ پیوستگی تاریک » داشت، و ازآن بسیار زده شده بود . بدینسان سائقه « روشنی » دراوفوق العاده نیرومند شد، و به عهده گرفت که گستاخانه این تاریکی راکه اصل تاریکیها ست، و « آمیختگی ، یا پیوستگی تاریک » میباشد ، با یک ضربه نا پیدا ،ازبین ببرد . بدینسان از آموزه او ، « عـقـل روشنگر» ، یا « عقل با تیغ برنده » ، به مفهوم غرب و اسلام ، بوجود آمد( ولو هنوز خرد هم نامیده میشد. خرد زال زری ، با خرد زرتشت باهم فرق کلی داشت ) .  برای شناختن یا روشن کردن « فــرد » ، باید آنچه را بدان پیوند دارد ( جفتی ، چه درخودانسان ، چه در رابطه انسان با خدا ، چه ... ) پاره کرد . هیچ چیزی ، جفت نیست . با این پاره کردن = پـرتیدن to part = پـرت کردن =   فـرد ،  بو جود میآید .
نخست ، خود انسان ،  « جم = ییما » ، که بُن جفت بودن = یوغ بودن است ، باید فـرد بشود ، با این فرد شدن ، همه انسانها درجهان ودرجامعه ، فرد شدند . خود انسان که در ذاتش و گوهرش ، « جم = ییما= جفت بهم چسبیده = همزاد » بود ، بوسیله ضحاک (= اصل ضد زندگی ) ازهم به دونیمه ، اره شد . این به دونیمه ارّه شدن جمشید ، به معنای « ازبین بردن همه مفاهیم و پدیده های یوغ » ، درجهان بود . ولی درآن جهان ، چیزی نبود که یوغ یا همزاد یا سنگ یا جفت ، نباشد . درشیوه تفکر آنها ، در درون انسان ، حتا « رگ و پی انسان » هم ، باهم جفت بودند ، ازاینرو ، سغدیها آنرا « سـنگ » مینایدند، و درفارسی واژه « پـی » که همان« پا »  و « پـاد وپـات » باشد ، بیان جفت بودن است ( پاها، پا نامیده میشدند ، چون باهم جفتند  ) .
« دسـت»  هم ، به معنای « ده » است . اینکه ما یکدست میگوئیم، کاملا غلط است ، چون هر دستی ، پنج انگشت دارد. ولی « دست » ، بیان مجموعه ده انگشت ، یا هر دودست باهم است ، ودودست ما باهم، و درجفت شدن باهم ، یا  درپیوند باهم ، ده انگشت یا « یکدست » هستند . « دست » به معنای « یکدست » برای آنها بی معنا بود . « دست » ، پیکریابی ، همزاد بودن ، یوغ بودن ( دودست باهم یا ده انگشت پیوسته به هم ) است . با این دید است که باید نخستین عبارت زرتشت درنخستین سرودش را بازخوانی کرد . او دودستش را برای چه بلند میکند ؟ گوهر ِ« دست » ، یوغ شدنست . « دست آنان ، که جفت شدن دودست به معنای ما باشد » برای « گرفتن در آغوش » است . با درآغوش گرفتن خدا ، دست ، دست میشود .
« دست» در هزوارش، « ید من yadaman = گدمن gadaman »  نامیده میشود  که به معنای « فـرّ = خورنه xvarnah » هست . جفت شدن دستها باهم ، « فـرّ »  میآفریند . معنای اصـیـل « فـرّ »  درفرهنگ ایران ، ازهمین اینهمانی ، مشخص میگردد ، نه از تحریفاتی که موبدان زرتشتی ، سپس به اصطلاح « فـرّ »  داده اند . پیشوند « یاد yaad » در سانسکریت، به معنای « متصل و مربوط »  و yadas یداس، به معنای « اتحاد و آب » است . به کریشنا، یدو yadu گفته میشود . پس « دست = یدمن » به معنای « بُن اتصال و وصل یابی » است .
این واژه در سانسکریت ، دخیل است واصلش ، ایرانیست . اصلش ، « ژد » و « جـَـد » است ، که به صمغ(= ژد ) بطورمطلق گفته میشود ، که ماده چسبنده ایست که ازساق درخت برون میآید( برهان قاطع ) . اصل واژه « ژد = جد = یـد = گـد » ، همان واژه « jatare » دراوستاست . رد پای این واژه در« یــدره » ( برهان قاطع ) باقی مانده است ، که به معنای « لبلاب و عشق، یا عشق پیچان ، یا سن = سیمرغ ، یا داردوست، یا مهربانک » است . « شیرابه، یا ژد = گد = ید = مان که اینهمانی با آب= آپه = آوه داده میشد » ، نماد پیوند و مهرگوهریست . به ایزد ، « جـاتـن Jaatan » گفته میشد . ایزد ، « اصل یوغ سازنده ، اصل به هم چسباننده = اصل مهر= اصل همه پیوندها ، درگوهر همه جانها » است . درسانسکریت یادو yaadu ،  به معنای « آب » باقی مانده است ، و یداس yadas ، هم به معنای اتحاد و هم به معنای آب است.
در تبری « جد jed » همان « جفت » و یوغست که برشانه های گاو کاری به هنگام شخم زدن گذاشته میشود .  اهل فارس ، بنا برابوریحان بیرونی ، نخستین روز هرماهی را « خرّم ژدا » و سغدیها و خوارزمیها « ریم ژدا »  مینامیدند . ریم ژدا ، به معنای « شیرابه چسناک نی = نیشکر»  است.« ریم» و« رم» و« رام » ، به معنای « نی » هستند و هرسه یک واژه اند . « رم » ، درکردی، به نیزه بلند گفته میشود و معربش، رمح است . « ریم» ، به معنای چرک ، از تحریفات بعدیست . اینکه سرآغاز زمان، درهرماهی با « شیرابه چسناک نی » شروع میشود ، به معنای آنست که ژد = مان = شیرابه= انگم ( انگ )، یا « مهروعشق » ، و« یوغ » ، « بُن آفرینش زمان » است . نه تنها بُن زمان درهرماهی ، مینو، یا تخم « ژد = جد = ید = گد = دست= اصل اتصال» بود ، بلکه به « ماه پروین »، که متناظر با « اقتران هلال ماه با پروین » است ، و این عشق ( قوناس = قوناخ = قنق= جناح ) نامیده میشده است ، و اصل پیدایش گیتی بود ،« ژد وار= جد وار » نیز گفته میشد . اقتران ماه با پروین، «سرچشمه یا زهدان عشق نخستین » است .  البته این اصطلاح، امروزه هم ، در « یدک » و « یا تاق= بستر، رختخواب ، ماءوی » و « یاتاغان » و واژه « به یـاد آمدن » مانده است . « یاتاقان » را مردم دراثر همان یاد بنیادی فرهنگیشان ، درست وبجا بکار برده اند . یاتاقان امروزه به حلقه فلزی ماشینها اطلاق میشود که میله ای درون آنست .
درکردی « یا تاخ » ، هم به معنای رختخواب است که انسان درمیانش میخوابد، و آرامش می یابد، وهم به معنای « جا و مکان » است . مفهوم « جا » درفرهنگ ایران ، « نقطه اتصال » بود. واژه عربی « یـد » نیز ازهمین ریشه است ، ولی معنای اصلیش را که « اصل اتصال وعشق » است ، گم کرده است، وگرنه محمد درقرآن نمیگفت « یدالله فوق ایدیهم » ، چون دست را به کردار « اصل غلبه » گرفته است . در تحفه حکیم موءمن، این رد پا باقیمانده است ، که به خون بزچهارساله ، « یـدالله » گفته میشود . « بزغاله » که « جد ی= گدی » نامیده میشود، و نام ستاره ثابت آسمانست که قطب (= بهی ، ابوریحان بیرونی) و محور گردش همه ثوابت شمرده میشد ، اینهمانی با سیمرغ داشت . « ستاره  جدی »، «عشق نخستین= بهی= قطب » است که همه ثوابت کیهان،  گرداگرد او میچرخند .
« یاد و یادگار ویاد داشت و یادبود ویاد گرفتن و یاد نامه» درفارسی ، ازهمین ریشه اند . یاد ، به نقش ونگار هم گفته میشود . درکردی « یادی » ، مادر است. ازاین رو فارسها بنا برابوریحان بیرونی ، سه روز دیگر آغازهفته هارا « دست » مینامیدند ، چون « اصل اتصال وعشق » بود . نامی که سیمرغ یا ارتـا ، به زال زرمـیـدهد ، « دسـتـان زنـد » است . زال زر، دستانیست که مردمان را به پیوستن به هم ، میانگیزد. دستانیست که خدا را درهرانسانی ، در آغوش میگیرد . درست دست، « مینوی جد » یا « جفت » ، یا « اصل یوغ » است .  درهزوارش ، یـدمـن yadman = gadman ، هزوارش « خورنه = فرّ xvarneh » است( یونکر)، که به ما یاری میدهد تا درپیوند و معنای این دو، ژرفتر شویم .
اینست که  زرتشت ، با اصطلاح « همزاد = ییما » ، نه تنها میخواست « ژی » و « اژی » را ازهم جـدا سازد، و آنها را ازهم روشن کند ، بلکه میخواست ، همه گستره های زندگی و جهان را از چنین گونه پیوندی ، پـاک وتهی سازد . با ازبین بردن زنجیره مفاهیم و تصاویر « یوغ » که بسیار فراوان بودند ، میخواست ، سراسر گستره های زندگی را ، روشن کند . روشنی به هرقیمتی ، غایت اصلی اوبود . ازاینرو بود که موبدان زرتشتی کوشیدند تمام اصطلاحات مربوط به «جفت » را ، در همه سرودها و متون ، یا حذف کنند ، یا وارونه سازند ، یا زشت سازند ، یا مسخ کنند ، یا بی معنا و پوچ سازند . این متون ، ادبیات ما ، همه این حقیقت را میپوشانند و تاریک میسازند( لغت نامه های پهلوی و اوستائی چه ایرانی و چه آلمانی و انگلیسی و فرانسه ..، همه براین شالوده بنا شده اند، وهمه بدون استثناء ، به حذف فرهنگ اصیل زال زری ، به حذف فرهنگ خرّمدینی ، به حذف ریشه های عرفان میکشند ) . پژوهش واقعی دراوستا و متون پهلوی و ادبیات ما ، فاش ساختن و رسوا ساختن حقایقیست که همه دروغ و شوم ونحس و یاوه و فحش و گناه ساخته شده اند .
ولی دربرابر آموزه زرتشت ، فرهنگ ایران که درآن هنگام، از خانواده سام و زال زر و رستم ، درپاکیزگی ونابیش ، بیان و دفاع میشد ، بدین سادگی ، تسلیم چنین مفهومی از« روشنی » نشدند.
برای روشن کردن پیچیدگی  این رویاروئی  فرهنگ ایران با اندیشه زرتشت ، به بررسی مفهوم « جنابه » پرداخته میشود که همان معنای « همزاد » دارد .
 
جـنـابـه =  همزاد
جـناب  =  آستانه در
 
چرا « در» یا« دروازه »، «همزاد» شمرده میشدند
Janus   =  دوسربریک تن، دوچهره بریک کله    January   ماه ژانویه
فرودین = کـواد = آستانه در
جنش های گاهنبار، همه « در،  یا دروازه اند »
درمیترائیسم ، سروش ورشن
جُـفـت « کواد = آستانه در» هستند
( دولنگه در+ دو رویه در )
 
فراز ِستونهای تخت جمشید، که نماد« درخت» هستند
همیشه یک جـُفـت گاو( آرمئتی) یا سیمرغست
میوه وبـَردرخت، تخم ِ یوغ (= مهر= همزاد) است
 
طیف اصطلاحاتی که برای « همزاد » بکار برده میشوند ، تصویر فرهنگ ایران را از این پدیده مشخص میسازد . ازجمله به « همزاد » ، « جـنـابـه » گفته میشد، که همان واژه « جـنـاب » امروز ما میباشد . چرا ما امروز، برای بزرگداشت اشخاص ، آنها را بنام « جناب آقای ... » خطاب میکنیم ؟ این واژه ، چه محتوائی داشته است ، که هنوز شخص، بدان ستوده و ارجمند میشود ؟
« جنابه یا جناوه » ، مرکب از دو واژه « جن + آوه ، جن + آپه » میباشد . « جـَن » که همان واژه « زن zan  » میباشد ، دارای سه معنا هست ۱- زائیدن و آفریدن ۲- شناختن و آشنائی و ٣- بستن و پیوستن . معمولا این واژه را ، فقط در معنای « زدن » ترجمه میکنند ، درحالیکه دراصل ، به معنای « همآغوشی وجفت شدن » بوده است . ازاین رو ، در واژه نامه ها، دیده میشود که معنای « زن » ، « دوسـر» است .  درواقع ، معنای اصلی« جن = زن » ، همین « پیوسته و بهم بسته شدن دوچیز» بوده است ، چنانکه نام اصلی « زانـو » ، «   janu »  است . « جن » این لولائیست که دواستخوان پا را به هم متصل میسازد . درباختر نیز نخستین ماه سال که  ژانویه Januar + January باشد ، بر پایه همین تصویر ، نامیده شده است .« جانوس» درلاتین Janus ، کله ای هست که دارای دو رو، یا دو چهره است ، که درمیان به هم چسبیده اند . درایران نیز، این گونه تصاویر هست ، ولی کسی تا کنون دنبال معنای آن نرفته است، و این تصاویر، همه بنام  « خیالی و افسانه ای و اسطوره ای و بدوی » ، بحال خود گذاشته شده اند . ازجمله ، بت های مفرغی که درلرستان یافته شده اند ، و درگورها گذاشته میشده اند ، و معنای « رستاخیزی و نو زائی » داشته اند ، همه « دارای دوسر» هستند . دراین بت ها ، از دوسوی متضاد ، میتوان یک سر را دید که درمیان به هم چسبیده اند . یک کله ، با دوصورت است .  دو هیکل انسانی و حیوانی ِ درمیان به هم چسبیده اند . بررسیهای فراوان درباره مفرغهای لرستان شده ، ولی تا کنون کسی ، این اندیشه بزرگ را در این آثار، برای شناخت مفهوم آنها از زندگی و مرگ بررسی نکرده است . معمولا بنام علم و علمی ، سرگرم سطحیات باقی میمانند .
آنچه را درایران ، علم وعلمی مینامند ، مفهومی کهنه شده ازعلم است . هنوز « نرینه ساختن ، خدایان مادینه » ، که یک شناخت بدیهی در بررسیها شده است ، درتصورخام علمی آنها نمیگنجد . همان سیمرغ یا سئنا( سین ) در ماوراء النهر، خدای نرینه ساخته شد . همان یهوه که  در توراتهای معمولی « weh + Jeh »  نوشته میشود ، نام همین زنخداست . همان الله ، ال + لات ، خدای مادینه ایست که بوسیله محمد ، نرینه ساخته شد. همان « میترا » که سیمرغ زنخدای « مهر» بود ، در الهیات زرتشتی ، تبعید گردید و ایزدی بنام « میترا = مهر» گذارده شد، که مرد ونرینه است و « پیمان برپایه قربانی خونی» رابنیاد گذاشت ( که همان ضحاک درشاهنامه میباشد ) . مهریشت اوستا ، بزرگترین تحریف در مفهوم « مهر » درفرهنگ ایرانست! این« مگسان اندیشه» هستند ، که امروزه« کرنای سیمرغ بودن » میزنند ! و تاب تحمل وجود سیمرغ خدای مهر را، چنانکه درپیش نیاورده اند، امروزه هم نمیآورند ، و آنرا ازمگس هم ، کمترساخته ، و واقعیت اورا، که واقعیت فرهنگ اصیل ایران است ، در« افسانه ساختن » ، پایمال میکنند .
اگر در داستان بندهش از مشی و مشیانه ( نخستین جفت در الهیات زرتشتی ) دقت شود ، دیده میشود که آنهانیز، زن ومردی هستند که سراپایشان درمیان به هم چسبیده  و همقد و هم اندازه باهمند .
دربندهش ، به « اصل میان یا یوغ »، به ناچار، شکل زرتشتی داده میشود . تخم کیومرث درمرگ ، دوبخش میشود . یک بهرش را آرمئتی ( خدای زمین = زهدان= تن ) می پذیرد، ودوبهرش را « نریوسنگ » که اصل پیوند دهی به همدیگر( سنگ = یوغ ) باشد ، می پذیرد .« نریوسنگ» با دوبهر( جفت= یوغ ) کار دارد، تا آنهارا به هم ببندد . آنگاه مطلب ، تحریف داده میشود که اهوره مزدا ، با « فره اهورامزدائی » آن دو را، به هم یوغ ساخت !
« با بسر رسیدن چهل سال ، ریباس تنی یک ستون ، پانزده برگ ، مهلی ومهلیانه از زمین رستند . درست بدان گونه که ایشان را دست برگوش بازایستد ، یکی به دیگری پیوسته ، هم بالا و هم دیسه بودند ، میان هردو ایشان ، فرّ = xvarrah   برآمد ، آنگونه هرسه ، همبالا بودند که پیدا نبود کدام نرو کدام ماده و کدام آن فره هرمزد آفریده بود که با ایشان است ، که فرّ ای است که مردمان بدان آفریده شدند » . درست آن « اصل میان » که « یوغ = سنگ » باشد، که دراینجا « خوره » نامیده میشود ، « بهره سوم» نامیده میشود . درست این همان اندیشه « سه تا یکتائی » است . به هرحال دراین عبارت ، « نا شناختنی بودن این سه ازهمدیگر»، تاءیید میگرد، و زرتشت درصدد حذف این یوغ بود، تا « فردیت » ، شناختنی باشد .
 
موبدان زرتشتی
« فرّ هرمزد آفریده ، یا فـرّ ایزدی »
را جانشین
« فرّ ی که ازبُن خود ِ انسان میتراود »
 میکـنـنـد
 
برای زال زر، هرجانی یا هرانسانی « آبستن به ارتا »، و طبعا در گوهرش ، جفت (= جـُد = جوت ) بود، و گرایش و کشش به جفت یا « جُـد شدن با دیگری » ، یک روند زهشی و انبثاقی ( خودجوشی = جهشی ) بود . « دوتای دیگرگونه ازهم » با هم بطور زهشی ، جفت ویوغ  میشدند. ازاین رو دیده میشود که  واژه « خورنه = فرّ = خور+ نهـ » ، اینهمانی با واژه ِ « گدمن= یدمن= دست » دارد . نام دیگر« دست » دراوستا ، « دومنا =  dumna=du+mna »  هست، که به معنای « دومینو »  میباشد . این واژه مانند واژه « در = duvara » که  vara + du است، و به معنای « دارنده دولنگه یا دوبر » است . خود« دولنگه در» ، درجدا شدن ازهم، باز وگشوده میشوند، و درنزدیک شدن باهم بسته میگردند، و ساکنان خانه را ازگزند ، نگاه میدارند . همانسان دودست ، بخودی خود دریوغ شدن ، چیزی رادرآغوش میگیرند و کاری را انجام میدهند . یا مانند پنج انگشت دست که « کف = کاف = قاف ) آنهارا به خودی خود ، باهم یوغ میکند .
اینست که « فرّ xvar+nah= » ، ویژگی است که مستقما و بلاواسطه از« یوغ شدن = جفت شدن = جـد شدن » گوهر هرانسانی ، پیدایش می یابد . « فرّ » درهرفرد انسانی که قوای ضمیرش باهم جفت شوند ( اندازه شوند ) زایئده و تراویده میشود . « فرّ » در جامعه نیز، هرجا « دوتا، باهم یوغ شدند » ،« فرّ » ازهمان یوغ شدن ، به خودی خود ، پدید میآید . « فرّ » ، اینهمانی با « جـد = ید = یاد = جاد » دارد . این اندیشه ، اصل آفریننده زندگی (= ژی مون = ژی ) را درگوهرجانها و انسانها را میدانست . درست ، آموزه زرتشت با « جدا دانستن و متضاد دانستن همزاد که یوغ باشد » ، این اصالت یا « پیدایش فرّرا ، ازگوهر ِخود فرد ، از گوهر ِاجتماع دوفرد، یا دو اصل دیگرگونه باهم  »، ازبین برد . به سخنی دیگرزرتشت ، اصالت میزان بودن انسان را با یک ضربه ، نابود کرد . انسان ، دیگر حق نداشت ،  ازخود ، هرچیزی را اندازه بگیرد . ازاینرو در داستان مشی و مشیانه ، « فرّی که اهورامزدا میآفریند » ، میان مشی و مشیانه قرار میگیرد ، و سپس همین « فرّ اهورامزدا آفریده » ، د ر درون هریک ازآنها ، جا می یابد . اصالت، «ازخود باهم، اندازه شدن» ، «ازخود، با همدیگر توافق یافتن » ، «ازخود، با همدیگر همآهنگ شدن » ، ازانسان، گرفته میشود .  انسان ازاین پس ، ابتکارشهرسازی ، اجتماعسازی ، سازمان سازی ، انجمن سازی ، اتحادیه سازی .... ندارد . انسان ، به خودی خودش نمیتواند اجتماع را سامان بدهد . این « فرّ زهشی و انبثاقی »، که نزد زال زر وسام ، « فرّ جمشیدی یا فرّ کیانی » خوانده میشد ، در انسانی که زرتشت تصویرمیکند ، نیست . ازاین پس این اهورامزدا ، یا ایزد است که « فرّ » درهرکجا خواست ، میآفریند . با دیگرگونه ساختن مفهوم « فـرّ » ، فلسفه سیاسی وحکومتی درایران ، بکلی دگرگونه شد . ملت دیگر، انباز شاه و حکومت نبود .« فرد انسان » ، از« فرّ گوهری » اش ، به حکومت نمیرسید ، بلکه با « فرّی که ایزد، بنا برخواستش میآفرید » . این واژگونه سازی اندیشه « تاج بخشی » بود . ازاین پس ، فقط اهورامزدا و موبدانش بودند که « تاج می بخشیدند » . این همان اندیشه ایست که درشاهنامه ، گشتاسب ، به اسفندیار میگوید، که « عهد یزدان » ، جانشین « عهد شاهان » شده است.
عهد شاهان و« عهد بطورکلی » ، نزد زال زر و رستم ، استوار برمفهوم « فرّ زهشی و جوشیده ازخود انسان » بود ، ولی « عهد یزدان گشتاسپی » ، که در دوره ساسانی، اعتباریافت ، استوار برمفهوم « فرّ اهورامزدا ، یا فرّ یزدانی » بود . با چنین تغییری در مفهوم « فـرّ » ،  « فـرّ » ، گرانیگاه ِ انسانی و اجتماعی وملی اش را از دست داد . فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران ، بکلی رو به انحطاط رفت، و با چیرگی الهیات زرتشتی ، روزبروز، به نیستی گرائید . همه واژه ها و اصطلاحاتی که دراین واژه نامه های علمی ! یافت میشوند ، همه استوار براین مغلطه کاری و تحریف و واژگونه سازی فرهنگ اصیل ایرانند  .
اکنون به خود مفهوم « فـرّ = خـورنـه » پرداخته میشود ، چون این بررسی مارا با پدیده های بسیاری که درتاریخ ،  محو ساخته شده اند ، آشنا میسازد . « فـرّ » ، بیان اصالت انسان ، و زهشی یا انبثاقی بودن بُن جهان، ازگوهر خود ِ انسان بوده است . مفهوم « فرّ هرمزد آفریده ، یا فرّ ایزدی » ، اصطلاحیست که ازالهیات زرتشتی ، ساخته شده است ، تا اصالت، ازانسان ربوده شود .
 
       فـر ّ ،   یا خـورنه   xvar+nah
 
این اصطلاح « فـرّ » که بنیاد اصالت انسان ، درفرهنگ  زال زری بوده است ، درمتون زرتشتی فوق العاده تحریف، و مسخ ساخته گردیده است ، چون رابطه مستقیم ، با « فرهنگ سیمرغی یا زنخدائی » داشته است . این واژه همان واژه « svar +  suvar »  درسانسکریت است ، که ازجمله دارای معانی ۱- خورشید ۲- نور ٣- آب ... است . این واژه  درسانسکریت ، شکلهای « sura » و «  suraa » نیز بخود گرفته است . سوره sura ، به معنای خدا و عدد ٣٣  و خور وهوراست .  « سی وسه » ، عدد خدایان ایران نیز بوده است . بن هستی که « سه تا»هست ، سی چهره گوناگون درزمان به خود میگیرد . و سورا suraa که« هور» پهلوی نیز میباشد ، به معنای« شراب یا مشروب سکر آور» است . واژه « خورنه =درایرانی باستان hvar+nah » ، مرکب از دو واژه « خور hvar=xvar + nah نه  » است . « خورنه » ، به معنای « افشره یا آب یا خونابه یا شیره و ژد ِ  نی » است .  هرانسانی «ئوز= کس kasa = ا َز » ، نی شمرده میشد .  « نهـ nah »، هنوز درکردی، به معنای « نی لبک » است . « خور»، هنوز درکردی ، به معنای « خونابه و جریان سریع آب » است . باید پیش چشم داشت که « آو خون = خونابه= یا ژد وشیرابه و مان » ، « هیولا» یا « ماده اصلی »  شمرده میشد، که جهان ازآن ساخته شده است . معنای دیگر « خور » ،  درکردی ، گواه برآنست که خور، نام سیمرغ یا سپنتا مینو( خرّم ژدا ) بوده است . « خور» ، به « ئه سپیندار= سپنتا دار» یا « خوجه لی » که درخت تبریزی باشند ، گفته میشود . خوجه ، یا خواجه ( هم نروهم ماده = همزاد = جفت= جنابه= دوسر ) نام سیمرغ میباشد .  « خوجه لی » ، به معنای « نای خواجه » است ، چون « لی » هنوز در گیلکی به « نی » گفته میشود . همچنین به درخت « نارون » ، که باز درخت سیمرغست ، « لی دار» گفته میشود .  پس « فـرّ » ، همان ژد و شیرابه و افشره ، یا گوهر عشق درونی انسان ، یا اصل آفریننده پیوند و دوستی است ، که همان « یدمن yadman » باشد .
معرب این واژه « خورنه » ، خورنق است . گفته میشود که خورنق ، قصریست که نعمان بن منذر برای بهرام گورساخته بود . ولی« خورنق » باید نیایشگاهی بوده باشد، که درحیره ( ایره = سه=سین ،  نام سیمرغ بوده است . سریره ، حریر، زریر، همه نامهای سیمرغند . انبان ابوهریره = نای انبان نای به ، یا سیمرغ میباشد ) ساخته شده بوده است ، چون مردمان آنجا ، باید خرم دین بوده باشند .
« خــرّم » که « خور + ره م » باشد به معنای « آب یا افشره یا شکراب و یا ژد نای »  است . در کردی به « رگبار باران » ، خرّم گفته میشود ، چون « ابربارنده » ، اینهمانی با سیمرغ داشته است . تحریف کردن واژه « فـرّ = خورنه = خور+ نه »، به علت اینهمانی اش با « خرّ م » ، ایزد خدای ایران بوده است که خود را، درهمه انسانها وجانها میافشانده است . طبعا ، فرّ ، تراوش و زهش وجهش و انبثاق وجودی انسان میشده است .
 
« یـاد » ، « همزاد» است
یاد کردن ، یوغ شدن ( جفت شدن )
با « زمان » است
فرق « مفهوم زمان » دراسطوره
با« مفهوم زمان » در تاریخ
 
تصویر همزاد که با « یت = یاد = جادی = یادی = ژد » گره خورده است ، یکی ازبزرگترین مسائل فلسفی و دینی و عرفانی را که « یاد آوردن» باشد ، طرح میکند ، و منش آنرا در فرهنگ ایران ، مشخص میسازد. پدیده « یاد آوردن » ، درفرهنگ زال زری ، و تفاوتش با آموزه زرتشت ، و تفاوتش با تفکرات سقراط و افلاطون ، بافت فرهنگ ایران را مشخص میسازد . بویژه که  « مسئله جستجو و طلب و آزمایش» که بنیاد « بینش درفرهنگ زال زری » است ، و سپس بنیاد اندیشه های عطار، درغالب آثارش میگردد ، با درک این همزاد = یوغ = جد = یاد ، هموارساخته میشود . یادکردن ، یاد آوردن حادثه ای یا رویدادی ازآنچه گذشته است، و درگذشته مانده است ، نبوده است . بلکه « یاد آوردن » ، دراثر ویژگی « یوغیش » ، پیوند دادن آنچه درپیش رویداده با آنچه امروزی و فردائیست ، و ازاین گونه « یاد = یوغ » میباشد ، که نیروی آفریننده بینش و عمل پیدایش مییابد. « یاد » ، با گذشته کار ندارد . یاد ، با بُن زمان و جهان ( بهمن و ارتا ) کار دارد که « گنج نهفته » در انسانند . برعکس ، تاریخ ، با گذشته ای کار دارد که ازما دورهست و دورترمیشود.  « بندهش = آفرینش ازبُن ، وارونه تاریخ است . اسطوره ، ضد زمان نیست ، بلکه با آفرینش بُن زمان در انسان کار دارد . اسطوره و یاد کردن اسطوره ای ( بندهشی) با آنچه درژرفای انسان همیشه حضور دارد، کار دارد . تاریخ در نوشتن ، بیاد آورن برضد زمانست .  تا نوشتن برسنگ یا گلهای پخته نبود، وقایع درعمل گم میشدند، فراموش میشدند ، از ذهن ، فرومیریختند . ولی یاد اسطوره ای که زایانیدن بُن ازخود بود ، اتصال نسلها و اتصال جامعه و اتصال فرهنگ را تاءمین میکرد . این منتره = سه کات ( کات ) = دهماء که دربُِن هرانسانی بود ، اصل متصل سازنده زمانها وفرهنگ بود . این معنای « یاد کردن » دربندهش ( = اسطوره ) بود که با مطالعه تاریخ و پرداختن به مردگان ، فرق کلی دارد . چون « یادی = ماراسپند= دهما » بُن اتصال زمان وضمیر هردو بود ، این بود که این اندیشه در ذهن سقراط- افلاتون ، شکل تئوری « بینش به کردار یاد آوردن و زائیدن » گرفت .« یادکردن » ، با زمان اسطوره ای کار دارد . تفاوت اسطوره در« یاد کردن » ( زایانیدن آنچه ضمیر بدان آبستن است ) و تاریخ در« یاد کردن » که درخارج ثبت میکند تا به کمک آن ، ازگذشته فراموش شدنی و گذرنده ، باز خبری پیدا کند ، زیادست . اینست که پس ازآشنائی کوتاه با ماراسپند، که « جادی = یادی » و اصل پیوند زمان است ، درآینده میتوان ژرفتربه رابطه یاد با فرهنگ وتاریخ و مسئله جستجوی بینش پرداخت .
درمتون پهلوی (سعید عریان ) دراندرزبهزاد فرّ خ پیروز  دیده میشود که « به لحظه ای رسیدن » ، به « برهه ای اززمان رسیدن » ، جفت شدن با زمان ، خوانده میشود . با پیدایش مفهوم « زمان گذرا» درالهیات زرتشتی، و سپس مفهوم « زمان فانی» دراسلام ، ما ، احساس آن را داریم که زمان ، از ما ، ازوجود اصلی و گوهری ما ،« میگذرد و رد میشود . ما زمان را ازدست میدهیم و آن را گم میکنیم یا زمان ، بهره های هستی مارا هرآنی به یغما می برد » . ما وزمان ، برضد هم رفتارمیکنیم وازهم بریده ایم . همه اشعارخیام ، و بسیاری ازچکامه سرایان ما ، ازاین مفهوم زمان ، سرشته شده اند . درست زال زر ، مفهوم  دیگری از زمان داشت . انسان در زندگی ، به هرلحظه ای یا برهه ای اززمان که رسید ، با آن زمان ، جفت یا یوغ میشود . زندگی ، درست این یوغ شدن با زمان است . اینست که خدا یا « بُن آفریننده هستی » درفرهنگ ایران ، « سـپـنـجـی» است . به عبارت دیگر، خدا ، در هرلحظه وآنی از زمان ، جفت و یوغ با آن زمان میشود. خدا ، امتداد می یابد ، کشیده میشود ، گسترده میشود. خدا یا بُن هستی، در زمان ، کـشیده میشود. خدا، رگ وپی است که به آینده ، کشیده میشود    . خدا ، تحول می یابد ، و این تحول یابی خدا با زمان ، درچهره های گوناگون ، یا خدایان گوناگون ، زندگی = ژی هست . سی وسه خدا، رنگین کمان خدایان زمان هستند .
تصویر ِ جدائی وتضاد « همزاد »، درآموزه زرتشت، که کل اندیشه های اورا معین میسازد ، بلافاصله مفهوم دیگری از« زمان »، و جدائی ِدوگونه زمان ازهم ، با خود میآورد . « کرانمند شدن زمان » درالهیات زرتشتی ، به معنای « پاره شدن زمان ازهمدیگر» است. واژه « کرانیدن » که از ازریشه « کر» ساخته شده است ، ریشه واژه « کارد برّنده » نیزهست . ازآنجا که « یـاد » ، درست با « یوغ بودن بُن زمان ، و بُن جان انسان ، باهم » پیوند گوهری داشت ، بدینسان مفهموم « بینش و حافظه و دانش » ، همه تغییر پیدا میکنند . مفهوم « یاد » دراین آموزه ، دیگر معنائی ژرف دراسطوره ( بندهش = آفرینش از بُن درهرجانی ) یا فرهنگ ایران را ندارد .
« بُن زمان » که زمان و زندگی و جهان ِ نو ، ازآن میروئید و آفریده میشد ، اینهمانی با « سه روز پایان ماه » یا « سه خدای پایان ماه » ، و همچنین« سه منزل پایانی ماه » داشت. درخت زمان (= که در ستونهای تخت جمشید، نموده شده اند ) ، باروبرش( دانه اش ) ، یوغ ( جفت = همزاد ) است، دوتاسر( گاویا سیمرغ ) هستند که با اصل سومی ( فرّ ) ، به هم میچسبند . این بُن زمان، که اصل آفرینش زمان و زندگی بود ، با  اهورامزدا ی آفریننده ، سازگارنبود . و چنانچه دیده خواهد شد ، « مـاراسـپـنـد » که « خدای میان دوخدای دیگر» بود ، « جادی = یادی »که نام زعفران ، گیاه ویژه این خداست ، یا « اصل یوغ کردن وجفت کردن» نیزخوانده میشد، و ازاین رو اینهمانی با زعفران ( زافه + ران ) داده میشد ، که نماد « زایش ازنو» است . به عبارت دیگر، درخود ِ ۱- بُن زمان و۲- بُن انسان ،که باهم اینهمانی دارند ، اصل پیوند و جفت شوی بود . خواه ناخواه الهیات زرتشتی ، دست به تحریفات ، در نامهای سه روز آخرماه ، و سه منزل پایان ماه ( کهت = کات = کت = کد ) زد .
اینکه واژه « مـنـتـره » دراصل ، چه معنائی داشته است ، ازرد پائی که دراوستا باقی مانده ، میتوان شناخت . انکویل ، واژه  « منو + تری = thri + mano »  را به «۱- بخش اعظم +و۲-  سر» ترجمه میکند . « کات»  ، درکردی ، همان « سرو کله و جمجمه » است و« چکاد »، دراصل ، « سیکاد cikaat = سه + کاد = سه کات » هست، که باهم، « یک قله و یک کات » هستند. دراصل سیکات= چکات ، به معنای« سر» است . سه منزل پایانی ماه ، هرسه ، « کهت = کت = کات = قت = قات » نام دارند. هرسه باهم ، یک « کات = کت = کد = کده » هستند .  « منتره » ، دراصل به معنای « سه  مینو = سه تخمه » هست .  البته آنچه بـُنی هست ، سرچشمه قداست و جاذبه و جانفزائی واصل معیار است ، به همین علت واژه « منتره » ، به « کلام مقدس » ودرسانسکریت به معانی اسباب و آلت تفکر، سخن ، نوشته ، سرودستایش، ومشورت و تصمیم و نصیحت و نقشه وراز و به خود ویشنو وشیوا.....  وبالاخره بسیار ی چیزهای دیگر،اطلاق شده است. منتره ، چون با بن آفریننده کار دارد ، ویژگی جادو کننده دارد . نام « کتایون = کت + یون » نیز، به معنای « زهدان بُن زمان و جان » است . همچنین « همای چهرآزاد » ، که دراصل « همای « چیتر آکات » میباشد ( آک + کات )، به همین تصویر، باز میگردد . باید اهمیت این اصطلاح را دریافت ، چون واژه « آزاد و آزادی » فرهنگ ِ ایران ، ازاین تصویر، برخاسته است . « آزاد » ، کسی است که « بُن زمان وجهان » را درضمیر خود ، دارد ( گنج نهفته ) . مولوی میگوید:
تو کئیی دراین ضمیرم ، که فزونتر ازجهانی
تو که نکته جهانی ، زچه نکته می جهانی ( زهش مییابی)
تو ، قلم بدست داری و ، جهان، چو نقش ، پیشت
صفتیش ، مینگاری ، صفتیش ، می ستانی ( مولوی )
  آزادی ، دراجتماعیست که همه مردمان ، فرد به فرد ، « میزان و اندازه چیزها » هستند ، چون این بُن کیهان و زمان است و معیارهمه چیزهاست در درون هرانسانی هست وفقط باید زایانیده شود .این «سه مینو درسه روز پایان ماه »، که تقویم زرتشتی آنرا ، دستکاری وتحریف کرده ، عبارتند از :  
روز ۲٨ = رام جید
و روز ۲۹  = ماراسپند ( دهم آفریت= جادی= نیم روز )  ،
وروز ٣۰ = بهرام ( بهروز= روزبه= انگره مینو ). 
تقویمهای زرتشتی برای برهم زدن و نابود کردن اندیشه بُن زمان، که سرچشمه آفرینش بشمار میرفت ، روز ۲٨ را زامیاد میخوانند ، و روز ۲۹ را ، به روز کلام مقدس « مانترا اسپند » ترجمه میکنند ، و روز سی ام را « انیران و انارام » مینامند .
رام ، خدای موسیقی وشعرو رقص و شناخت است و اینهمانی با « روان » انسان دارد . « بهرام یا بهروزیا اورنگ» ، که نزد زال زر ، همان « انگره مینو» بوده است ، خدائیست که  نخست باد ( اصل جان وعشق ) میشود، و سپس تحول به  جانهای بی آزارمی یابد که نماد همه جانهای  جهانند ، و اصل « بینش زایشی = دین » است ( بهرام یشت ) . ماراسپند( mahre+spend ) یا مهراسپند ، اصل عشق ، یا جفت شدن و یوغ شدن رام جید با بهرام است . روان انسان را که رام باشد ، با دین انسان که بهرام باشد ، باهم پیوند میدهد .  ازاین رو، دیده میشود که گفته میشود که «  نیک است دراین روز، عقد و نکاح کردن و با دوستان نشستن وصحبت کردن » برهان قاطع . بدین علت است که موبدان زرتشتی ، کوشیده اند ، معنای « کلام مقدس » به ماراسپند بدهند . بدینسان ، کلام مقدس ( که آموزه زرتشت باشد )، اصل پیوند دهی میگردد . این واژه « +mara mahra + amahre » ، چیزی جز همان واژه انگلیسی   marry و واژه « ماره= مارکرن » کردی نیست، که به معنای عقد ازدواج است . این واژه درست نامیست که الهیات زرتشتی به نخستین انسان ( انسان بطورکلی ) داده است که  mashya ماشیه باشد . درواژه نامه فره وشی میتوان دید که mashya اینهمانی با  mahra   دارد . این واژه « ماشیا و امشا » که پیشوند « امشاسپنتا » نیزهست ، برای الهیات زرتشتی ، نقش بنیادی بازی میکند. ازاینرو در جعل معنای این واژه ، بسیارکوشیده اند ، و « مشا وماشه » را اینهمانی با واژه مرگ ومردن داده اند ، تا « امشا » معنای « نامردنی = جاوید » پیدا کند . درحالیکه ، دربندهش میتوان دید که از بینی ِ گـُش، یا بقول موبدان ، گاو یکتا آفریده از اهورامزدا ! ، ماش میروید . از بینی که دودمه ( دونی= دم ونوای دونی) هست ، ماش روئیده میشود . و درست هم درگیلکی وهم دربرهان قاطع ، « ماشه » به معنای « انبر» است، که دو میله بهم پیوسته میباشند ، که با آن میتوان آتشی را گرفت و جابجا کرد .  خوب دیده میشود که « مشیا mashya » نیزهمان « ماره mahre=mara » بوده است . ژی= جی ، هم معنای یوغ وعشق ، وهم معنای « زندگی » و هم معنای « شاهین ترازو وزبانه اش » را دارد . این نشان میدهد که انسان ، زندگی میکند ، چون هم اصل عشق است و هم « اصل اندازه » .
نام دیگر این « ماراسپنتا » که بُن پیوند = جد = ژد = یت= یاد  است، « سریره دهم آفریت = srira dahma afriti vd.۲.۲.۱۶ » یا « دهما ، دهما آفرین » بوده است .  زنخدا دهمای سریره ( زیبا = سه نای = سئنا ) این « دهما » است . درمتون زرتشتی، این خدا ونقشش ، کاملا پوشیده و تاریک و پریشان و آشفته ساخته میشود . رد پای این نام ، هم درسانسکریت ، وهم در زبان عربی بخوبی باقی مانده است . درعربی ، به شب بیست ونهم ( مارسپند ) ، دهما ء گفته میشود ( منتهی الارب + مهذب الاسماء + آنندراج ) .  همچنین دهم ، به معنای « سه شب ازماه » است ( منتهی الارب + آنندراج ) . «ادهم » که نام صوفی بزرگ ( ابراهیم ادهم ) است ، همین دهم ( خدائیست که بُن عشق درتخم زمان وجهان است ) است .
« دهم »  نام « بـرگ بـو » است که « غار» و « باهشتان » و « ماه بهشتان » نیزخوانده میشود . برگهای این درخت را حتا دریونان ، به کردار تاج ، روی سر پهلوانان میگذاشته اند . گذاردن چنین برگهائی ، تاج بخشی بوده است . و واژه « دیهیم » که سپس به تاج مرصع و چتر و تاج و افسرشاهی گفته شده است، تلفظی ازهمین واژه است . این همان همائیست که برسرهرکه بنشیند ، حق به حکومت کردن دارد . نامهای گوناگون برگ بو۱- باهشتان ۲- و« دهمست » ،  دهم + است ( چنانکه پنداشته شده ، ده تا مست نیست ، بلکه دهم + ا َسـت ، تخم ویاتخمدان دهم ، یا مارسپنتا است )  ٣- رنــد ( همان رندی که درادبیات ما بویژه حافظ ، شهرت یافته  ، نام این خدا – رند افریت - است ) و۴- نام دیگرش غارو ۵- مازریون و ۶-  دفـنـه و درانگلیسی laurel tree و درآلمانی  Lorbee baum است . « دفنه Daphne » دریونانی ، پری هست که تحول به این درخت وبرگش  می یابد .
این واژه درسانسکریت« Dhamaani » است که به معنای هرچیزلوله مانند مانند رگ وپی ، و همچنین به معنای گلو وحلق میباشد که « نی = گرو = غرو » است . شاید در گرشاسپ نامه، این واژه  به شکل « جام  ده منی » درآمده است که گرشاسپ میسازد که دو چهره ( جفت ) بردوسوی آن نگاریده شده است . بسخنی دیگر، نوشیدن ازجام « گوازچهره » نوشیدن ، درانسان ، فرشگرد کردار است و جانی نوین میبخشد ، وگرنه کسی که ازخرد بهره ای برده باشد ، جامی که ده من ، وزن داشته باشد، نمیسازد .
واژه « دهمه » درسانسکریت به معنای نواختن و « آتش افروختن با دم » است .  این واژه « دهم ودهما وادهم » ، همان « دمـه » فارسی است ، که به معنای آتش فروز است . بهمن و عنقا( سیمرغ = ارتا ) دربرهان قاطع ، آتش فروزند ، و آتش فروز، دراصل معنای « آفریدن و جانبخشی » داشته است . دهما ودهم ، دراصل همان « داهیم » ویا « دی دم didem » درسغدی میباشد ( قریب ) .  از شکل سغدیش میتوان بخوبی دید که « دی + دم » ، به معنای « دو دم ، دو دمه » است . چون درسغدی به « هردو divnu »،  و به دوپا =   divpaade » گفته میشود .  این شکل تلفط ، تبدیل به واژه « دیادم dia+dema  » دریونانی یافته است . « دم » ، معانی گوناگونی دارد ۱- هر دوچشم باهم ( دیم درکردی )۲- دو چهره ، دو گونه (= گوازچیترا ) و ٣- دو دمه به معنای دوسوراخ بینی باهم است . جفت هاِی چهره و چشم و سوراخهای بینی( دم = باد = اصل جان وعشق است ) دراین اصطلاح با هم آورده شده اند .  در بخش سیزدهم بندهش ، پاره ۱۹۰ میآید که « دو بینی ، چون دو دمه گرودمان است .  دو دمه گرودمان را گوید که بدای همواره بوی خوش ، گونه گونه در دمد که روان را خوشبوئی و شادی از اوست ... دوچشم ، چون ماه و خورشید است ... دو گوش چون دو روزن گرودمان است . دو روزن گرودمان را پیداست که بدان همواره آوازی به نوای خوش میآید که روان را خنیائی و رامش ازاوست » . ازسوی دیگر« داهیم » دراصل « دوا + هم ، یا دوا + هیم » بوده است . « هم » به شکلهای « ham + sam + him + am » نوشته میشود ، که به معنای « دوتا باهم = جفت » است و « دیهیم »، اماله آنست . دهما ، بیان همان « دوسر= همزاد » در شکلهای دوچهره باهم ( گوازچیترا = جوزهر و نیمسب که centaur سرو دم اژدهای فلک میباشندکه دونقطه انقلاب طبیعتند  )، دو سوراخ بینی ( ماش و مشیا و ماشیه = مسیح ) باهم ، که همان واژه « همدم » نیزهست ، و دوچشم باهمست که درست سرستونهای تخت جمشید ، بهترین گواه برآنست . از رابطه « دودمه » با « بوی خوش ازگرودمان »  ، میتوان به علت نامیدن « دهمست یا غار ، به برگ بو » پی برد .« گرو دمان » ، که درهزوارش « گرو + دمن » است ، بیان نائیست که نوایش همه را به شادی فراوان میانگیزد، که در گرشاسپ نامه بارها ، این معنا تائید شده است .دمنه demaana به معنای « جای ومکان » است، و« دمان » ، به معنای « فریاد کردن از شادی مفرط » است ( برهان قاطع ) است.پس آنچه به« آسمان علیین » و« بهشت» و ... ترجمه میگردد، به معنای « خانه جشن و نی نوازی و موسیقی » است ( این خانه که پیوسته دراو با نگ چغانه است – ازخواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است . مولوی ) ، و ازاینجا بخوبی رابطه دودمه ( دیادم= دیهیم ) با جشن و بهشت معلوم میگردد .  درست اصطلاح « دخمه » ، که پورداود و دیگران ، به آن ، معانی تحریفی میدهند ، همین واژه « دهـمـه » است . این دوچهره ، دو دم ، دوسر، یا یوغ وجفت وهمزاد بودن ، بیان نوزائی و فرشگرد است ، و رابطه ای با « داغ کردن » به معنای سوزاندن مرده ندارد .دمه ، آتش فروزیا جانبخش هست، ولی نه سوزاننده مردگان !  این معانی ، همه برای پرت کردن نظر، ازاین فرهنگ زنخدائیست . به همین علت درگرشاسپ نامه ، دخمه سام و رستم ، درشهر « سمندر » است .
این« دهم آفریت » یا « رند افریت » یا « دهمان » است که « اصل اتصال زمانی» هم در زمان ، وهم در روان وضمیر( یاد کردن ) است . بُن زمان ( رام جیت + ماراسپند + بهروز) ، بُن ضمیر انسان نیزهست . اصل اتصال زمانی، با اتصال ضمیری و اندیشگی ، با هم اینهمانی دارند . بُن زمان و بُن خرد در درون انسان درزمان و با زمان ، امتداد می یابد ، کشیده میشود ، میگسترد .  بُن را نمیشود از دیگری ، آموخت ( تعلیم یافت ) بلکه باید درخود، در درون هرانسانی ، جستجو کرد . انسان، آن چیزی را نمی جوید که میدانسته است وفراموش کرده است ، بلکه « بُن خود » را میجوید که ازغنایش بیخبراست . مسئله برای افلاطون و سقراط اینگونه طرح میشود که انسان ، چیزی را که نمیداند ، آنرا نمیجوید ، چون نمیداند « چه را میجوید » . این گقته ، بر « اولویت روشنی » ، یا برفرض ِ « وجود روشنی در آغاز» قرادارد، که اندیشه زرتشت نیزهست، وبه احتمال قوی ، از زرتشت به آنها رسیده است . ولی فرهنگ سیمرغی یا زال زری ، جستن را تلاش برای یوغ شدن با بُن خود ( که بُن زمان و بُن کیهان هم هست ) میدانست ، که غنای نا گرفتنی دارد . درست به همین علت ، رستم درخوان هفتمش ، به درون غارتاریک میرود و درتاریکی ، در درون دیو ابلق ( دیوسپید، که هم سیاه وهم سپید، یا جفت دورنگ باهمست )، توتیائی می یابد که هرچشمی را خورشید گونه میسازد . اصل آفریننده روشنائی را باید درجستجوی درتاریکی یافت .
« بُن » در هیچ آموزه ای ، درخارج ، نزد کسی و آموزگاری( نزد زرتشت یا محمد یا موسی ... یا مارکس و فلاسفه دیگر .. ) نیست ، که بتوان با تعلیم وتعلم و آموختن ، به درون خود انتقال داد . مسئله بیاد آوردن ، مسئله پیوند یافتن یا یوغ شدن با بُن خود هست ، ودراین یوغ شدن ( همزادشدن ) است که حرکت و بینش و روشنی و خوی مردمی ( نیکی ) ازانسان ، میجوشد و میزهد .
 
بررسی زال زر یا زرتشت ، ادامه دارد
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست