نام و یاد ِ ماندگار ِ احمد میرعلایی را در سالروز ِ کشتار ِ او گرامی بداریم!
همراه با داستان "پاییز بود" نوشته محمد رحیم اخوت
دکتر جلیل دوستخواه
•
یازده سال پیش از این، در بامداد روز دوم آبان ۱۳۷۴/ ۲۴ اکتبر ۱۹۹۵، احمد میرعلایی، مترجم آزاده و فرهیخته، ادب شناس آگاه و پویا، ناقد ِ ادبی، کتاب شناس ِ خُبره و استاد ممتاز زبان و ادب انگلیسی و فارسی، در یک شبیخون تباهکارانه ربوده شد و در فرآیندی ناشناخته و پنهان مانده، به قتل رسید و شامگاه همان روز، کالبد ِ او در کنار کوچه ای در نزدیکی ی جای کارش (کتابخانه ی زاینده رود) یافت شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣ آبان ۱٣٨۵ -
۲۵ اکتبر ۲۰۰۶
http://www.iranshenakht.blogspot.com
یازده سال پیش از این، در بامداد چنین روزی (دوم آبان ۱٣۷۴/ ۲۴ اکتبر ۱۹۹۵)، احمد میرعلایی ، مترجم آزاده و فرهیخته، ادب شناس آگاه و پویا، ناقد ِ ادبی، کتاب شناس ِ خُبره و استاد ممتاز زبان و ادب انگلیسی و فارسی، در یک شبیخون تباهکارانه ربوده شد و در فرآیندی ناشناخته و پنهان مانده، به قتل رسید و شامگاه همان روز، کالبد ِ او در کنار کوچه ای در نزدیکی ی جای کارش (کتابخانه ی زاینده رود) یافت شد.
میرعلایی در هنگام کشته شدن، صاحب ِ رنگین کمانی از ترجمه های والا و بی همتا و غنابخش زبان و ادب فارسی بود که برخی از آنها با سدّ ِ بازداری رو به رو گردید و به چاپ نرسید و پاره ای نیز پس از چاپ، روادید پخش نیافت و حتّا یکی از ارزشمندترین آنها، خمیرشد و پیش از آن که کام ِ دوستداران فرهنگ و ادب را شیرین کند، به مقوّای جعبه ی شیرینی و آجیل دیگردیسگی یافت!
با این همه، میراث ِ جان به در بُرده و برجامانده ی ِ زبانی و ادبی و فرهنگی ی این انسان پیشرو و دلْ آگاه چنان گران بارست که نام درخشان او را در کنار نام ِ بزرگان ِ تراز ِ یکم ِ زبان و ادب و فرهنگ میهن مان با خطّ زرّین به ثبت تاریخ خون بار ِ این سرزمین رسانده است. نام ِ او چنان با نام ِ بزرگان ِ ادب ِ جهان در سده ی بیستم میلادی: بورخس ها، پازها، فارسترها، دارل ها، کوندراها و نایپول ها پیوندیافته که جدایی ناپذیر به شمار می آید. تو گویی که نویسنده و مترجم با هم درآمیخته و این همانند.
در این بیش از یک دهه ای که از کشتار ددمنشانه ی احمد میرعلایی می گذرد، گفتارهای بسیاری به قلم اهل ادب و فرهنگ ِ ایران و جهان، درباره ی سویه های ِ گوناگون و ارزش های کارهای اودر نشریّه های ایرانی و جُز ایرانی و نیز در دانشنامه ها و دیگر کتابهای بازبُردی و نشریّه های الکترونیک و تارنماها نشر یافته که مجال ِ برشماری ی آنها در این جا نیست و هرکس می تواند با روی آوری بدان خاستگاهها، بدانها دست یابد. نگارنده ی این یادداشت نیز افزون بر سوگواره ای که در روزهای پس از قتل خُسرانْ بار میرعلایی در هفته نامه ی کیهان ، چاپ سیدنی (استرالیا) نشر داد، گفتاری زندگی نامه شناختی و تحلیلی درباره ی زندگانی و اثرهای ماندگار ِ او نگاشته که در نوبت چاپ در یکی از کتابهای بزرگ ِ بازبُردی است.
دوستداران کارهای والای احمد میرعلایی در سالهای غیبت اندوهبار ِ او، همواره دلْ نگران ِ اثرهای بازداشته از چاپ و نشر ِ او و چشم به راه ِ چاپخش ِ آنها و نیز بازْچاپ ِ کارهای ِ پیشتر چاپ شده ی او بوده اند. خوشبختانه اکنون در هنگام ِ سالْ روز ِ خاموشی ی ِ او، خبرهای ِ امیدوارکننده ای از کوشش و کُنِش های ِ تازه ای در این زمینه می رسد. خبرگزاری ی ِ دانشجویان ِ ایران (ایسنا) ، در گزارشی از تهران، بدین امر ِ فرهنگی ی ِ مهمّ پرداخته است. متن ِ این گزارش را با این امید که در آینده ای نه چندان دور، همه ی ترجمه کرده های میرعلایی، چاپ شده ها و چاپ نشده ها، در مجموعه ای یکجا و تدوین شده چاپخش گردد، در پی می آورم. افزون بر این، به داستانی به نام ِ پاییز بود ، نوشته ی محمّد رحیم اخوّت ، نویسنده و ناقد ادبی و دوست مشترک من و احمد میرعلایی پیوند می دهم که نویسنده در آن، با چیره دستی، روایت هولناک و اندوهبار ِ خاموشی ی میرعلایی را بازساخته است. پاییز بود را در این جا بخوانید:
پاییز بود
محمّدرحیم اخوّت
• این داستان تقدیم میشود به: دکتر جلیل دوستخواه
پاییز بود. بعدازظهر. حدود ساعت سه، سهونیم بعدازظهرِ یک روز آفتابی پاییز. یادم نیست چند شنبه بود؛ اما یادم است که تک و تنها، در اتاقهای تودرتوی سمت جنوبیِ حیاط که هیچوقت رنگ آفتاب نمیدید، پشت میز کارم نشسته بودم که صدای زنگ تلفن برخاست.
اتاقها از آن اتاقهای تاق و چشمهای قدیمی بود که آن را مرمت کرده و رنگ زده بودند؛ اما بهجز من، هیچکس در آن کار نمیکرد. سهتا اتاق بود که به هم راه داشت، و مجموعاً مثل سالن درازی بود که آن را با دیواری نصفه نیمه و تاقچههایی که به هر دو طرف باز بود، سه قسمت کرده باشند. در قسمتهای دیگر هم میز کار گذاشته بودند؛ اما کسی آنجا نبود. من بودم و این فضای تودرتوی دراز که با آن دیوارهای تازه رنگ شده به رنگ سفید و آبیِ مات، و آن سکوت سرد و نمناک، بیشتر شبیه یک سرداب یا عبادتگاه بود، تا دفتر کارِ یک شرکت مهندسی معماری و شهرسازی.
از هر یک از قسمتهای سهگانهی این سرداب، دری دولنگه، با شش قاب شیشهخور مربع شکل، و پنجرههای شیشهخورِ دو طرف درها، به حیاط بزرگ پر از درخت باز میشد. یک درخت بلند چنار، از میان درختها سرکشیده بود؛ که در آن فصل پاییز، در اوایل آبان ماه، قاعدتاً باید برگهای آن زرد شده باشد. خرند آجرفرش هم که از میان باغچههای دو طرف، صاف به آن سمت حیاط میرفت، حتماً از برگهای فروریخته از درختها پوشیده بوده است. آن روبهرو، در آن سمت حیاط، حوض بزرگ آب بود و باغچههای دوطرفش. آن طرفِ حوض، پلههای سنگی عریض میرفت روی ایوان بلند جلوِ ارسی. توی تالار ارسی و هفت هشت اتاق دور و برِ آن، کارکنان شرکت به انواع و اقسام کارهای اداری و حسابداری و نقشهکشی و دفتری مشغول بودند؛ و من وقتی دلم میگرفت و تنهایی تحملناپذیر میشد، میرفتم آنجا تا روحیهام عوض شود؛ یا خستگیام را از کارِ یکنواخت برطرف کنم و دوباره آماده شوم برای برگشتن به کنج تنهاییام.
صدای زنگ تلفن که در فضای خالی و خاموش پیچید، خلوت و سکوت را واقعاً «درهم شکست». گوشی را فوری برداشتم. حسام بود.
- احمد پیش تو نیست؟
- نه. کدام احمد؟
- میرعلایی؟
- نه. چهطور؟
- خبری نداری ازش؟
- نه. زنگ بزن خانهشان.
- خانه نیست. ظهر نرفته خانه.
- بیخبر!؟
گوشی را گذاشتم و دلهره افتاد به جانم. میدانستم که آن آخریها هیچوقت خانوادهاش را بیخبر نمیگذاشت. جنگ نبود؛ اما ناامنی همیشه بود. از وقتی احضارش کرده بودند و گویا هشدارهایی داده بودند، هر وقت قرار بود جایی برود، به خانهاش خبر میداد. یک روز به او گفتم «برویم خانه ناهاری بخوریم و تخته بزنیم» گفت باید تلفن بزند.
- باید اجازه بگیرید!؟
- دلواپس میشوند.
حالا چه شده بود که بیخبر نرفته بود خانه!؟
دلهره مثل بهمن است. هرچه پیش میرود، بزرگتر میشود. باید از آن گریخت. چارهیی نیست. مخصوصاً در تنهایی و آن اتاقهای خالی و در آن سکوت وهمناک. رفتم آن طرفِ حیاط؛ و در شلوغیِ میان همکاران، دلهرهام را فراموش کردم.
غروب، دلهره دوباره پیدا شد. «یعنی کجا رفته؟». کیفم را برداشتم و در اتاق را بستم. تا دفتر «زندهرود» راهی نبود؛ و میرعلایی حتماً به روال همیشه آنجا بود. سه روز در هفته دفتر «زندهرود» باز بود؛ و احمد و حسام، برخلاف من و دیگران که گاهی میرفتیم، همیشه بودند.
از کنار بسترِ خشک مادی نیاسرم، از کنار چمنها و ردیف درختهای چنار میرفتم و از خود میپرسیدم «یعنی کجا رفته؟».
هنوز بعد از این همه سال یادم است که آن روز مادی آب نداشت و بستر آن خشک و پر از زباله بود. کلاغها روی چمنهای دو طرف و روی خاک و خاشاک کف مادی سلانهسلانه راه میرفتند و به زمین نوک میزدند. آفتاب تازه غروب کرده بود؛ و از هوای باطراوت صبح خبری نبود. به میرعلایی فکر میکردم و آن دوسهباری که با هم در این مسیر قدم زدیم. راهِ هر روزهی من بود. صبحها تا برسم به شرکت، خلوت و طراوت این گذر باصفا، با آن درختهای بلند و شاخ و برگی که آن بالا چتر زده بود؛ و چمنهای خیس سراشیب و نهری که معمولاً آب در آن جاری بود، آرامشی به من میبخشید تا با روحیهیی آمادهتر بروم سر کار.
اما در آن عصر بلندِ دلگیر، نه از دار و درخت خزانزده کاری ساخته بود؛ نه از آن سکوت همیشگی و بیخیالیِ کلاغها. باید زودتر به دفتر «زندهرود» میرسیدم تا بلکه این دلهرهی لعنتی گلویم را رها کند.
پلهها را دوتا یکی رفتم بالا و درِ دفتر را باز کردم. حسام و سراج و دو – سه نفر دیگر نشسته بودند دورِ میز. ساکت. رسیده و نرسیده پرسیدم: «چه خبر؟».
حسام، با ابروهای گرهخورده گفت: هیچ.
دلم دوباره فرو ریخت. بهتزده، به همدیگر نگاه کردیم و نشستم روی اولین صندلی. دلهرهی بعدازظهر، با نیروی بیشتری گلویم را گرفته بود و نمیگذاشت حرف بزنم. هنوز چیزی بهعنوان «قتلهای زنجیرهای» سرِ زبانها نیفتاده بود؛ اما بوی بدی به مشام میرسید. گفتم که: جنگ نبود، اما...
بعد که فهمیدم از صبحﹾ ساعت ۵/۷ و ٨ تا آنوقت شب هیچکس خبری از او ندارد، دلواپسیام بیشتر شد.
آن شب، تا دیروقت، در خیابانها چرخیدم و به هر کسی که ممکن بود خبری از او داشته باشد، سر زدم. هیچکس از او خبری نداشت.
صبح، بهمحض اینکه وارد شرکت شدم، آرش با نگاهی مضطرب آمد به پیشباز.
- گفتند بیایید خانهی آقای میرعلایی.
- خبری شده؟
سرش را انداخت پایین و آنچه را باید بفهمم، فهمیدم.
از دفتر شرکت تا خانهی او راهی دراز بود. پیاده شروع کردم به دویدن. از روی سیوسهپل که میگذشتم، از دهانههای روی پل، رودخانه و درختهای ساحلِ آن طرف، و آن دور، چشمانداز کوه، پیدا و پنهان میشد. از آسمان و آب و پرندهها چیزی به یاد ندارم؛ اما یادم است هوا آفتابی بود و از سرمای زمستان خبری نبود.
همانطور گذرا، از دهانههای پل به رودخانه و چشمانداز دور نگاه میکردم. از هر دهانه، تصویری پیدا بود. شبیه بودند تصویرها. مثل نوار فیلمهایی که در کودکی از دکههای کنار چهارباغ میخریدیم. تصویرها عین هم بودند؛ اما اولی با آخری تفاوت کلی داشت.
- سه نوجوان سیزده چهارده ساله نشستهاند کنار هم: احمد و فرشید و رضانور، دانشآموزان دبیرستان سعدی. هیچکدام هنوز عینکی نشدهاند. نگاه میکنند به دوربین؛ و فقط احمد است که لبخند میزند. رضانور آرنج را گذاشته روی شانهی احمد. فرشید هر دوتا آرنج را گذاشته روی کاسهی زانو.
- ششم فروردین ماه است. «نوروز خاصه». سنت دیدار نوروزی در این روز را دکتر دوستخواه در میان ما گذاشت. دکتر دوستخواه از ایران رفت؛ اما سنتی را که گذاشته بود، پایدار ماند. بعد از رفتنِ دوستخواه، ششم فروردین را میرفتیم خانهی میرعلایی، یا خانهی مختاریان، یا خانهی حسام. در عکسی که در خانهی حسام برداشته شده، احمد ــ مثل همیشه ــ رو به دوربین میخندد.
- عصر است. نزدیک غروب. میروم کتابفروشیِ «آفتاب». آقای میرعلایی میپرسد: «چای میخوری یا قهوه؟». تا نسکافه را بیاورد، نگاه میکنم به کتابها.
- بعدازظهر است. خانهی ما. ناهار را خوردهایم و نشستهایم به گفتوگو برای قرار و مدار میان آقای میرعلایی و آقای دکتر قانعی، برای راه انداختنِ کتابفروشی تازه: «زندهرود» در خیابان میر. جایی که احمد آخرین روزهای زندگیش را آنجا گذراند. «زندهرود» که باز شد، عصرها میرفتم آنجا پیش احمد. مینشستیم به حرف زدن و گاهی چیزی میخواندیم برای هم. ترجمهی «کلاغ» ادگار آلنپو را آنجا برایم خواند. یکی از آن ترجمههای عالی، که به قول خودش: تن داده بود به ترجمه.
- «چهار باب اسکندریه» را که ترجمه میکرد، هفتهیی یک فصل را برامان میخواند. «ژوستین» و «بالتازار» را کامل ترجمه کرد و خواند. بیصبرانه منتظر بودم تا چاپ شود و خودم بخوانم. نشد!
- میگفت «داریم با بچهها شاهنامه میخوانیم». بچههای کوچک ده – دوازده ساله را میگفت. میگفت «جایت خالی؛ عالیست».
- دخترکاش که ناگهان پرید، خندهاش هم از چهره پاک شد. رفتم به دیدارش. در سکوتی سرد، با نگاهی نمناک، خیره میماند و چیزی نمیگفت. نوشخند همیشگی، جاش را داده بود به نیشخندی تلخ و بهتآلود.
به خانهی احمد که رسیدم، شلوغ بود. آنها که با قلم و دفتر و هنر و فرهنگ آشنا بودند، جمع شده بودند آنجا. حتّا آنهایی که مطمئن بودم هیچکدام از کتابهای احمد را نخوانده بودند. اینجا و آنجا، گروههای کوچک و بزرگ مردها دورِ هم حلقه زده بودند و پچپچ میکردند. یادم نیست زنها هم بودند یا نه. درِ خانه باز بود؛ اما فرصت نشد بروم تو. رسیده و نرسیده، دکتر تقیخانی با آن قد بلند و رفتار پرشور همیشگیاش گفت: بیا! داشت با شتاب میرفت به طرف اتومبیل. نشست پشت فرمان و درِ این طرف را باز کرد. سوار شدم و دو نفری رفتیم پزشک قانونی. دکتر تقیخانی استاد حقوق بود. مسئول پزشک قانونی از دانشجویانش بوده، و همین باعث شد جوابمان را بدهند: از حدود ساعت هشت صبح تا هشت بعدازظهر، کنار کوچه افتاده بوده و ساعت ده میآورندش پزشک قانونی و...
پیشتر، دو نفر از بستگان احمد آمده بودند و از قول مادرش گفته بودند نیازی به کالبدشکافی نیست. «مادرش رضایت نمیدهد». من اصرار داشتم که «باید کالبدشکافی شود». مرا کشیدند کنار و گفتند جوابش از همین حالا مشخص است: «به علت ایست قلبی». میگفتند با کالبدشکافی چیزی روشن نمیشود. قرار شد کالبدشکافی نشود که شد. جواب همان بود و موضوع فیصله یافت.
برگشتیم خانهشان؛ و تا متن اعلان را بنویسم و امضاها و...، ظهر شده بود.
رفتم شرکت. رفتم در آن اتاقهای تودرتو که هیچوقت رنگ آفتاب نمیدید. نشستم پشت میز و نگاه کردم به حیاط بزرگ پر از درخت و آن چنار سرکشیده به آسمان؛ و خودم را سپردم به خاطرههای پراگندهیی که مثل همان چشمانداز چشمههای روی پل، یا مثل نوار فیلم، پشت سرِ هم میآمد و میرفت.
اولبار او را در خانهی دکتر دوستخواه دیدم. سال ۵۹ و ۶۰ بود. دکتر دوستخواه دوباره «نشستهای جنگ اصفهان» را راه انداخته بود تا همه بدانند «اساس جُنگ تعطیلبردار نیست». لابد مثل «اساس مشروطیت» که تعطیلبردار نبود! این اولین نشستِ ــ به اصطلاح ــ «دورهی دوم جُنگ» بود.
وقتی رسیدم خانهی دکتر دوستخواه، دیگران هنوز نیامده بودند. فقط دکتر دوستخواه بود و «آقای میرعلایی» با آن چهرهی خندان. با نام و آثارش آشنا بودم؛ اما اولبار بود که میدیدمش. میانهبالا بود و به کوتاهی میزد. هیچ نشانهیی از آن اشرافیتی پیدا نبود که نوشتهها و ترجمههاش در «فرهنگ و زندگی» و «رودکی» و «آیندگان ادبی» و «جنگ اصفهان» در ذهن من ترسیم کرده بود. بیریا مینمود و صمیمی. صمیمیتی که بعدها هم بود؛ آمیخته با نوعی آداب و رفتار نیمهاشرافی. تضاد یا سایهروشن صمیمیت و آدابدانی را به شکلی طبیعی به تعادلی دلنشین رسانده بود. گرم و صمیمی، در فاصلهیی نهچندان دور میماند؛ و با روی باز و لبخندی دلنواز، به آدم نگاه میکرد. نگاهش، از پشت شیشههای عینک، کمی سردتر از آنی بود که بود. این سردی، گاهی به حرفهاش هم راه مییافت، وقتی صراحت، پردهی آداب را میدرید. مثل آن وقتی که با اشاره به آن استاد ادبیات دانشگاه گفت: «ایشان چیزی از شعر نمیفهمند»:
با کیوان در کتابفروشی بودیم؛ و میکوشیدیم به هر جانکندنی هست به استاد بقبولانیم که شعر بیوزن و قافیه هم قاعدههای خودش را دارد؛ و میشود آن را «شعر» خواند. کیوان، گرچه دانش و دریافتش عمیق بود، معمولاً نمیتوانست حرفهاش را به شکلی روشن و منظم بگوید. ناچار به تندی و ریشخند میگرایید؛ و حریم استاد را بیپروا میشکست. من میکوشیدم نیش و کنایهها را که داشت به اهانت میرسید، یکجوری ماستمالی کنم که نمیشد. استاد، همان حرف کلیشهایِ «جیغ بنفش دیگرچه صیغهییست؟» را پیش کشید. میگفت: چهطور میشود رنگی برای صدا قائل شد!؟ گفتم: همانطور که بخت را میشود سیاه یا سفید دید. میگفت: این در ادب ما سابقه دارد. گفتم: اولین کسی که بخت را سیاه و سفید دید، شاعر بود؛ بعد شد سابقه. حتماً همانوقتها هم استادان محترم ادبیات، آن بیچاره را به باد تمسخر گرفتهاند...
میرعلایی، آن طرفﹾ داشت با یکی – دو مشتری حرف میزد. کارش را رها کرد و آمد سراغ ما. دستی زد روی شانهی من و با اشاره به استاد، گفت: «بیخود خودت را خسته مکن. ایشان چیزی از شعر نمیفهمند.».
یا آن شب که «آقای دکتر»ی را که اسمش یادم نیست، آورده بود به جمع ما؛ و همان اول، در معرفی او گفت: - ایشان ادب و هنر امروز را چندان به رسمیت نمیشناسند. هنوز در عوالم قدیم سیر میکنند. در نقاشی، حداکثر تا شیوهی کمالالملک، و در شعر، تا ملکالشعرا، و فوقش، تولّلی و چهار پارهسُرایان آن حدود. پیشتر نمیآیند؛ اما خودشان اصرار داشتند با جمع ما آشنا شوند و ما را با کهنهپردازان آشتی دهند... .
بعد با لحنی آمیخته به ریشخند گفت: «ایشان برای وصل کردن آمدهاند».
یک نفر گفت: - ما با کسی قهر نیستیم که بخواهند آشتیمان بدهند... .
صراحتش همیشگی بود؛ اما مهر و ادب را هم فراموش نمیکرد. گرچه به بهانهی ادب و آداب، حاضر نبود تن به دو رویی و تظاهرهای معمول بدهد. نمیدانم آیا کسی از او رنجیده بود یا نه؟؛ اما ــ خصوص در مباحث فرهنگی ــ چندان دلواپس رنجش دیگران نبود. دیدم که یکبار به خاطر شاملو و کارِ او، دوستی را که از استادان باسواد دانشگاه بود، از کتابفروشیاش راند؛ و به او گفت: «لطفاً دیگر اینجا تشریف نیاورید!».
پانزده سالی با او کمابیش دمخور، بودم؛ اما آشنایی من با نام و آثار «میرعلایی» به ده سالی قبل از آن برمیگشت. از همان زمان که نخستینبار نامش را در نمیدانم کدام نشریهی ادبی دیدم.
هیچوقت، هیچیک از نوشتههای مرا تأیید نکرد؛ اما چندبار نوشتههای مرا گرفت و داد به دیگران.
متن تایپشدهی «تعلیق» را که خواند، فقط گفت «دوبار خواندم». پرسیدم «چهطور بود؟». فقط خندید و شانهها را بالا کشید و از قول همسرش گفت: «اینکه عین شازده احتجاب است!». پرسیدم: شما هم همین را میگویید؟ فقط گفت: «نه».
پیدا بود که نوشتههای مرا چندان نمیپسندد. حتا مقالهها را. آن روزها دوباره شروع کرده بودم به نوشتن داستان. شعرها را جرأت نمیکردم برای او بخوانم. مقالهها را اما میخواندم براش. میگفت: عیب تو این است که تمام حرفهات را میخواهی در یک مقاله بیاوری. ربط و بیربط. انگار خواننده هیچ نمیداند!
راست میگفت.
از او بسیار چیزها آموختم. اما در تختهنرد حریفش بودم. آرام و محتاط بازی میکرد. اهل خطر کردن نبود. گرچه گاهی هم تن به خطر میداد و نمیهراسید. به یکی از آن بازجوها که پرسیده بود چرا آن نامهی سرگشادهی اعتراض به زندانی کردنِ سعیدی سیرجانی را امضا کرده؟، گفته بود: «این وظیفهی حرفهای من است. از این به بعد هم این وظیفه را انجام میدهم.». من این ماجرا، و ماجراهای دیگری را، از خودش شنیدم و بعدها در داستان کوتاه «بود و نبود» آوردم؛ که به خاطرهی او تقدیم شده است. آن داستان، در مجموعهیی به نام «داستان کوتاه» چاپ شد.
سالن بیدر و پیکر غسالخانه غلغله بود: زنهای سیاهپوش و مردان ساکت و اخمو. آشنا و ناآشنا. یادم نیست کی بود که بازوم را کشید و مرا برد توی راهرو. از بالای شانهها و از پشت سر و گردن چند نفر احمد را دیدم. آنجا خوابیده روی سنگ یا سکوی سیمانی خیس. عریان. به پشت خوابیده بود رو به سقفِ آهکاندودِ آن بالا. با پلکهای برهم نهاده، انگار منتظر بود تا یکی از آن مردهای چکمه لاستیکی به پا، سطل آب را بریزد روی آن بدن گوشتالو و پوست سفید کفآلود. از زیر جناق سینه تا زیر شکم، خط بریدگیِ دوخته شده، نشانهیی بود بر قطعیت مرگ. چشم گرداندم و بیرون آمدم. کسی زیر گوشم زمزمه کرد «حواستان باشد، از او شهید نسازید».
- نه. دیگر نیازی به این کار نیست.
آشنا بود؛ اما حالا هیچ به یادم نمیآید کی بود این را گفت و چرا گفت؟ قتلهای زنجیرهای هنوز سر زبانها نیفتاده بود؛ اما با آن دو بطر مشروب الکلی که میگفتند کنارش بوده، میدانستیم یک کاسهیی زیر نیمکاسه هست. یعنی در آن صبح زود رفته بوده دنبال خرید مشروب!؟ پیاده و با دست خالی!؟ آن هم او، با آن همه آداب و رفتار اشراف مآب!؟ در پزشکی قانونی پرسیدم «آثار ضرب و زخمی هم هست؟».
- نه.
- هیچ؟
- فقط یک اثر تزریق روی ساعد دست چپ.
- کبودی و خونمردگی چی؟
- هست؛ ولی طبیعیست. جسد که روی زمین بماند، آنجاها که با زمین تماس دارد، بعد از چند ساعت سیاه میشود. طبیعیست.
روی آن بدن کفآلود، آثار کبودی پیدا نبود. اما جای تزریق را نمیشد فراموش کرد. نتوانستم فراموش کنم. ماند و ذهن خیالپرداز مرا به خیالپردازی واداشت. داستانی در ذهنم شکل گرفت که در این ده سال ذرهذره کامل شد. طوری که حالا از هر واقعیتی برام «واقعی»تر شده است. بیهیچ ابهامی مثلاً. یا جای خالی حتّا. آنقدر آن را در ذهنم مرور کردهام که انگار خودم شاهد تمام ماجرا بودهام. ماجرایی که گذشتِ زمان نتوانسته حتّا یک لحظهاش را از خاطرم ببرد:
صبح است. ساعت ۵/۷. احمد از خانهاش میآید بیرون. درِ سفیدرنگِ خانه را پشت سرش میبندد. از زیر درخت کوتاهی که روی جوی سیمانیِ بیآب چتر زده، رد میشود و میآید کنار اسفالت. همانطور که به طرف خیابان میرود، برمیگردد نگاه میکند به تَهِ کوچه. هیچکس در کوچه نیست. فقط یک پیکان به رنگ سبز لجنی از آن دور میآید. احمد دوباره از جوی سیمانیِ بیآب رد میشود و میرود توی پیادهروِ باریک. از خانهی مادر و عمو رد میشود. نگاه میکند به پنجره و آن لامپ مهتابیِ همیشه روشن. قبل از اینکه به خانهی تازه اسبابکشی کنند، سالها همینجا زندگی کرده. بچهها، هر چهارتا، اینجا به دنیا آمدند. اولی کودکیاش را اینجا نبوده. آن سهتا در همین خانه بزرگ شدند. دخترکش هم همینجا بود که مُرد. بعد از مرگ او بود که رفتند خانهی تازه. مادر و عمو که با هم ازدواج کردند، احمد و ناهید به فکر افتادند بروند خانهی تازه. مرگ هما بهانهیی شد تا تصمیمشان را عملی کنند. رفتند؛ اما اتاق احمد همانطور ماند. تقریباً هر شب سری میزد به آنجا. فقط شبهایی که دیر میآمد خانه، یا مهمان داشت؛ نمیرفت. دیشب هم نرفته بود آنجا. رفته بود خانهی سراج؛ و دو نفری...
پیکان آرام رد میشود و چند قدم جلوتر میایستد. مردی جوان و بلندقد با کت و شلوار سیاه و پیراهن لاجوردی از در جلو پیاده میشود. میآید توی پیادهرو. احمد او را خوب میشناسد؛ اما اسمش را به یاد نمیآورد. چند سال پیش که در دانشگاه صنعتی درس میداد، دانشجویش بود. بعدها هم مرتب میآمد کتابفروشی. مثل دهاتیهای شهری شده لباس میپوشید. رفتارش هم مثل دهاتیهایی بود که ادای شهریها را درمیآورند. وقتی دست میدادند، با هر دو دست دست او را میگرفت و میفشرد و مدام تعظیم میکرد. جوانی بود مرتب و درسخوان که مدام «استاد. استاد» میکرد. لاغر و بلند و باریک، با صورتی استخوانی و موهایی شانهخورده و اصلاح شده. سلام میکند و با هر دو دست دست او را میفشارد و تعظیم میکند.
- استاد! بفرمایید برسانیمتان.
- نه. مزاحم نمیشوم. پیاده میروم.
- اختیار دارید استاد. افتخار میدهید.
- دور نیست. میروم زندهرود. میخواهم...
- بفرمایید! بفرمایید با هم میرویم.
مدام تعظیم میکند و دست او را رها نمیکند. او را به سمت اتومبیل میبرد و درِ عقب را باز میکند. احمد ناچار سوار میشود و مینشیند عقب. تنها. بویی آمیختهی بوی بدن و عطری ارزانقیمت بینیاش را میآزارد. این بو و آن رفتار روستایی مآب و آن نگاه گوسفندوار، چیزهاییست که همیشه احمد را میآزرده است. حتّا بیش از آن تهریش ماشین شده که با آن خط تراشِ روی گونهها و زیر گلو، طلبهی کودنی را به یاد میآورد که سالهاست از رفتن به سطحهای بالا وامانده است. بهجز اینها، چیز ناخوشایندی در این مرد سی و چند ساله نیست. اسمش چی بود؟ هرچه به ذهنش فشار میآورد، یادش نمیآید. یک نام و فامیل معمولی بود که ذهن را – به اصطلاح – درگیر نمیکرد. از آن اسمها که به سرعت فراموش میشود. درست مثل خودش که گاهی میآمد و با آن حرفهای معمول، کتابی میخرید و میرفت. آن اوایل، وقتی اشتیاق او را به شنیدن گفتوگوهای دوستانه میدید، نوعی بیاعتمادی در دلش احساس میکرد. اعتنا نمیکرد و حرفش را میزد تا مبادا فکر کنند از چیزی واهمه دارد. اما همیشه حواسش بود که طوری رفتار نکند که دوستان خیال کنند «این آقا» از دوستان همدلِ اوست. حتّا شده بود که یکی – دو بار که دوستی داشت پا را از مرز احتیاط بیرون میگذاشت، با اشارهی ابرو به او هشدار داده بود. تا آن روز که یک بطر ودکا هدیه آورد و طوری که جلب توجه نکند، گذاشت میان کتابها.
- تحفهی رفقاست. ناقابل.
در پاسخ به نگاه پرسان او چشمکی هم زده بود انگار.
- قابل استاد نیست. امیدوارم بپسندید. اظهار لطف یکی از رفقاست.
بطری را گذاشته بود لای روزنامه و با یکی – دو کتاب امانتی، گذاشته بود توی یک پاکت پلاستیک دستهدار. روی پاکت، آرم و اسم فروشگاهی در دبی چاپ شده بود با رنگ قرمز جگری. به انگلیسی.
راننده، مردیست چهارشانه با تهریشی چند روزه. با گوشهایی بزرگ و پوستی آفتابخورده که از یقهی پیراهنی گلدار بیرون زده است. روی پیراهن، ژاکتی درشتبافت و ارزانقیمت پوشیده است. بیحرف و بیسلام، رانندگیاش را میکند. غریبهی غریبه. مثل رانندههای آژانس.
صدای رادیو بلند است، و با بوی عطر و عرقی که در اتومبیل پیچیده، فضایی ناخوشایند را به وجود آورده. احمد میخواهد شیشه را بکشد پایین. دستهی بالابر شیشه سرجاش نیست.
سرِ کوچه که میخواهند وارد خیابان شوند، اتومبیل لحظهیی توقف میکند. درِ سمت چپ باز میشود و مردی میآید بالا. در را بسته و نبسته، با احمد دست میدهد و دیگر دست او را رها نمیکند. همانطور که حال و احوال میکند، با دست چپ، پشت دست احمد را نوازش میکند. در لبخند و صدای او چیزی هست که احمد واژهیی برای توصیف آن پیدا نمیکند. از «استاد! استاد!» و کرنش و تعظیم «آن آقا» دیگر خبری نیست. بیاعتنا به آنچه در صندلی عقب میگذرد، چشم دوخته است به جلو. مردی که عقب نشسته، همچنان به دست احمد ور میرود و روی ساعد او را نوازش میکند. نوازشی چندشآور که احمد خودش را میسپارد به آن و لبخند میزند. هنوز در ذهن به دنبال کلمهیی میگردد که بتواند لبخند و صدای مرد تازهوارد را توصیف کند. «شنیع» واژهی بدی نیست؛ اما آن تیزی و آن چسبناکی لزجی را که در صدا و لبخند هست، نمیرسانَد.
قبل از رسیدن به میدان، باید سرِ تقاطع میپیچیدند به چپ؛ اما همچنان مستقیم میروند. احمد، همانوقت که مرد سوم سوار شد، موضوع را فهمیده، و حالا از اینکه راه بیرون شهر را پیش گرفتهاند، تعجب نمیکند. عجیب اینکه کاملاً آرام است؛ و هیچ دلهرهیی ندارد. تکیه میدهد به پشتیِ صندلی و دست چپ را به نوازش مرد تازهوارد وانهاده است. بیشتر توی نخ آن آشنای قدیمیست تا آن دو نفر دیگر. دلش میخواهد آن چهرهی آشنا و آن نگاه گوسفندی را ببیند که نمیبیند. میخواهد ببیند حالا که حتماً آن تواضع روستایی مآب از چهره پاک شده، چه چیزی جای آن نشسته است؟ چیزی پیدا نیست؛ و احمد خودش را میسپارد به واژهها و بار معنایی آنها. در ذهنش با کلمهها ور میرود: «شنیع» را میزند کنار؛ تا «وانهاده» بیاید جلو و تمام ذهنش را پُر کند. این واژه را کجا دیده؟ «زن وانهاده». اثر سیمون دوبوار. ترجمهی کی بود؟
از جلو ترمینال صُفّه رد میشوند. سمت چپ، کوه صفه در هوای پاک و آفتابیِ صبح قد کشیده است. آسمان آبی و بیابر است. تنها چیزی که کنجکاویِ احمد را برمیانگیزد، این است که میخواهد بفهمد با او چه خواهند کرد؟ کمکم موجی از ترس و دلهره دارد از آن پشت و پسلهها بالا میآید. چشمش که به سرنگ خالی میافتد، خیالش راحت میشود.
اصفهان
اردیبهشت ۱٣٨۵
یاد ِ جاودانه و نام ِ بلند و ماندگار احمد میرعلایی را گرامی بداریم!
* * *
انتشار ِ اثر در آستانهی ِ سالْروز ِ درگذشت
خبرگزاری دانشجویان ایران - تهران سرویس: فرهنگ و ادب - کتاب
«از چشم غربی» نوشته ی ِ جوزف کنراد با ترجمهی احمد میرعلایی پس از سالها نایاب بودن منتشر شد.
بهگزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، چاپ نخست این کتاب سالها پیش منتشر شده بود و چاپ جدید آن بهتازگی ازسوی ِ کتاب زمان عرضه شده است.
نسخههای چاپ اول «دربارهی ادبیّات»، تألیفی از او هم که توسط نشر فرزان روز منتشر شده بود، تمام شده، اما ناشر بعید میداند که چاپ دوم کتاب را به این زودیها منتشر کند.
از این مترجم فقید، «هزارتوهای بورخس» کتابی از خورخه لوییس بورخس ، به همراه «سنگ آفتاب» مجموعه شعری از اکتاویو پاز هم بهترتیب در سالهای ٨۲ و ٨۴ توسط نشر یادشده ، بازْچاپ شدند. به گفتهی ناشر، چاپ ِ اول هر دو کتاب به بیش از پانزده سال قبل برمیگردد.
نشر باغ نو -- از دیگر ناشران آثار او -- در تماس برای اطلاع از انتشار دیگر کتابها، عنوان کرد که علاقهای به صحبت در اینباره ندارد. میرعلایی همچنین از «چهار باب اسکندریه» اثر لارنس دارل ، دو کتاب «ژوستین» و «بالتازار» را برای انتشار آماده دارد.
این مترجم که متولد ۲۱ فروردینماه سال ۱٣۲۱ در اصفهان بود، در دوم آبانماه سال ۱٣۷۴ بهطور نامشخّصی درگذشت. او درسال ۱٣٣۹ درجه ی ِ کارشناسی زبان انگلیسی گرفت و در سال ۱٣۴۲ از دانشکده ی ِادبیّات دانشگاه اصفهان دانشآموخته شد. میرعلایی مدرک کارشناسی ارشد خود را در سال هزار و سیصد و چهل و شش از دانشگاه لیدز انگلستان گرفت و سپس به صورت متناوب از سال ۴۶ تا ۷۴
به تدریس ادبیات انگلیسی و فارسی در دانشگاههای اصفهان، هنرهای دراماتیک، صنعتی اصفهان،
هنر، آزاد و کراچی پرداخت.
وی همچنین از سال ۴٨ تا ۵۱ در موسسه انتشارات فرانکلین بهعنوان ویراستار به کار مشغول بود. در سالهای ۴۶ تا ۵۵ سردبیری مجلههای «کتاب امروز»، «فرهنگ و زندگی»، «آیندگان ادبی»، «جُنگ اصفهان» و «زنده رود» را برعهده داشت و چند سالی نیز در سمت سرپرست خانه فرهنگ ایران در دهلی ی نو و کراچی به کار مشغول بود.
نوشتار فوق در http://www.iranshenakht.blogspot.com
آمده است.
|