وگرنه، وای به ما!
اسماعیل خویی
•
بدانچه یاد گرفتیم اگر کنیم نگاه،
یقین کنیم که خود زندگی ست دانشگاه.
خطرگرانه قدم نه به راهِ زندگی ات:
به آزمون و خطا فرش گشته است این راه.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۱ آبان ۱٣۹٣ -
۱۲ نوامبر ۲۰۱۴
بدانچه یاد گرفتیم اگر کنیم نگاه،
یقین کنیم که خود زندگی ست دانشگاه.
خطرگرانه قدم نه به راهِ زندگی ات:
به آزمون و خطا فرش گشته است این راه.
رها شوی چو پذیرای ناگزیر شوی:
ز بیمِ مرگ بسا زندگی که گشت تباه.
کدام امید که از هرچه بیم آزاد است؟
کدام بیم کامیدی نباشدش همراه؟
"امیدوارم"یعنی که"بیم هم دارم":
ز بیم هم بُوَد آگه دلِ امید آگاه.
فرای بیمِ شکست و امیدِ پیروزی،
بجنگ:زآن که روان است جنگ خواه نخواه.
دروغ دان سخنِ آن کسان که می گویند:
-:"خدا نباشد اگر،هیچ کار نیست گناه."
گناه زاده ی وجدانِ آدمی زاده ست؛
و، در برابرِ آن ، گونه گونه پاد افراه.
بزرگ تر ز دروغ وستم گناهی نیست:
که این دو راستی و داد را کنند تباه.
از آتشی که دروغ و ستم بر افروزد
به باد می رود آزادی وامان و رفاه؛
و جهل وفقر بسوزد اساسِ بهروزی؛
و روزگار شود بر عمومِ خلق سیاه.
چنین شود، چو کژآیینِ خود خدا بینی
صغیر بیندشان ، چون کند به خلق نگاه.
بلی!دُرُست چنین شد،به عصرِ آگاهی،
چو شیرِ بیشه ی ما شد دغل ترین روباه.
ولی، نه ،حرمتِ روباه نشکنم:که همین
به خود همال بُوَد این خدایشیخنشاه:
که تختِ کوروش و ساسان،به شکلِ منبرِ او،
کنون اریکه ی دیوی بُوَد سلیمان جاه:
کز او نصیبه ی ایرانی است ویرانی؛
وبر ددانِ وی ارزانی است امن ورفاه.
دم از بهشت زد ودوزخی چنان افروخت
که ما ز مارَش در اژدها بریم پناه:
کجاست دوزخ،اگر نیست میهنی که شده ست
شکنجه خانه و جلّاد زار و کُشتنگاه؟
کرانه ای ش به چنگِ جوان کُشانِ بسیج،
کرانه ای ش به چنگالِ خون خورانِ سپاه؛
و دستِ دزدان بر گنجِ مُرده ریگ دراز؛
و دستِ مردمِ ما از پشیزی اش کوتاه.
و جهل وفقر در آن چرخه ای پلید و از آن
فضای بودنِ ما غم فزای و شادی کاه.
تو را کِشند سوی وهمی از بهشت به زور:
چو در پذیرشِ دین شان نشان دهی اکراه.
بهشت شان هم الگوی واحه های کویر:
یک آبگیر و دو نخل و سه چار تیغه گیاه:
که خوشترند از آن نخلزارها که خورند،
به خاکِ ما، ز قنات آب ، یا زچشمه وچاه:
بر آن اگر نفزاییم کارهایی را
که خود به زنده ی مومن شمرده اند گناه!
وگر بخندی،کوبند بر سرِ تو چماق:
که تا گمان نکنی می کنند با تو مزاح:
و این همه به زمانی که با سفینه بشر
فرا پَرَد سوی بهرام زآشیانه ی ماه!
ولی، نه!شعرِ منا!دم فروکش!آه، بس است
ستیزِ لفظی ی ما با سرانِ حزب الله.
بس است گفتن و گفتن:زمانِ کردار است:
وگرنه،وای به ما!وای،وای،وای، آه،آه!...
هفتم تیرماه ۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن
|