نقش شیعه گری در بحران هویت
حمید آقایی
•
به همین دلیل بر خلاف تصور ادیب برومند و مسعود بهنود که همچنان از فرهنگ شیعه گری خلاصی نیافته اند، معتقدم که نسل جوان ایران برعکس بچه مسلمانهای شورشی قبل از انقلاب دیگر دچار بحرانهای ناشی از هویت شیعی-ایرانی نیستند و راه و سبک زندگی خود را در اسلام و مذهب شیعه جستجو نمی کنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۷ آذر ۱٣۹٣ -
۲٨ نوامبر ۲۰۱۴
زمانی که در مهرماه سال ۱٣۵٣ شمسی وارد دانشگاه شدم، با وجودیکه از یک شهر مذهبی می آمدم، گرایشات و اعتقادات مذهبیِ محکمی نداشتم و خود را ملزم به رعایت شرایع دین اسلام نمی دانستم، که البته این مدیون تربیت باز و آزادی بود که از خانواده ام گرفته بودم. با موضوع هویت و اساسا سوالاتی از این قبیل که "من کیستم؟" نیز درگیر نبودم. در سالهای اول و دوم شدیدا مجذوب علم فیزیک شده بودم و سعی می کردم به دنیا و محیط پیرامونم از این زوایه نگاه کنم. بخاطر دارم که جزوه کوچکی از آقای حسینعلی راشد (تحت عنوان دو فیلسوف شرق و غرب، صدرالمتألهین و انیشتین) بدستم افتاد که مقایسه ای کرده بود بین نظریه فلسفی وحدت وجود ملاصدرا و نظریه علمی نسبیت عام آلبرت انیشتن. ایشان در این نوشته کوتاه خود تلاش کرده بود تشابهات و نقاط اشتراک بین این دو نظریه را به تحلیل و به رشته تحریر در آورد... بدین ترتیب چند ترم درسی گذشت و من فارغ از بحثهای هویتی و ایدئولوژیکی در دنیای خود مشغول رشته مورد علاقه ام بود.
بخاطر دارم که پس از آشکار شدن بحرانهای درونی سازمان مجاهدین خلق که تحت عنوان ضربه سال ۵۴ معروف است، بتدریج از دنیای فردی و علمی خود پا به بیرون گذاشتم و وارد دنیای سیاست شدم. همزمان، شاید بخاطر محیطی که در آن رشد کرده بودم، مانند بسیاری از دانشجویان جوان که خود را "بچه مسلمان" می دانستند با سخنرانی ها و کتاب های علی شریعتی آشنا شدم؛ و بمانند بسیاری از هم نسلهایم با خواندن کتاب "پدر ومادر ما متهمیم" خواب از کله ام پرید و بپندار آنزمان خود از دینای مادون خویش خارج و به اصطلاح تبدیل به یک بچه مسلمان شورشی گردیدم، البته نقش دوستان خوب نیز بی تاثیر نبود!
اکنون که به گذشته نگاه می کنم، می توانم بگویم که با سیاسی و سپس مذهبی شدنم، بتدریج از یک دوران و دنیای نسبتا آرام و بی دغدغه خارج و پا به عرصه ای گذاشتم که نه تنها از نظر سیاسی پر تنش و التهاب بلکه از نظر فکری و روحی نیز با دست اندازها و چالشهای بسیار همراه بود. یکی از این چالشهای که من و هم قطارانم با آن درگیر شده بودیم سوالاتی مانند "ما کی هستیم؟" و "هویت تاریخی و فرهنگی مان چیست؟" بودند. پرسشهایی که تحت تاثیر افکار و نوشته های علی شریعتی و نیز کتاب "در خدمت و خیانت روشنفکران" از جلال آل احمد برانگیخته شده بودند.
البته برای من این پرسشها صرفا جنبه تاریخی و فرهنگی (که آن نیز تحت تاثیر کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی شریعتی بوجود آمده بودند) نداشتند، از نظر فلسفی و علمی نیز درگیر سوالات بی پاسخ بسیاری بودم. من که تحت تاثیر نظریات فلسفی ملاصدرا و با چاشنی علمی نظریه نسبیت عام انیشتن، که توسط آقای حسینعلی راشد به آن اضافه شده بود، معتقد به وحدت و یگانگی وجود و جهان هستی بودم، ودر همه پدیده ها و انسانها بخشی از وجود خدا را می دیدم -و به همین خاطر برای تک تک آنها اصالت (فردی) قائل بودم- چگونه می توانستم دوگانگی و تضادهای آنتاگونیستی و ایدئولوژیک را که توسط شریعتی و مسلمانان انقلابی آنزمان تئوریزه می شدند هضم کنم؟ و چطور می توانستم تضاد بین خدا و شیطان، جهنم و بهشت و بطور کلی اینگونه دوآلیسم را توجیه نمایم؟ اگر خدای قادر و مطلقی هست و سرنوشت این جهان و ما آدمیان در دست اوست، دیگر چه نیازی به وجود شیطان و بهشت و جهنم می باشد؟
البته نه تنها برای سوالات و ابهاماتی از این قبیل، که در ذهن و روان جوان تازه مسلمان آنزمان می چرخیدند، پاسخ قانع کننده ای نبود، بلکه فضای سیاسی و پر تلاطم آنزمان دانشگاه نیز فرصتی برای پرداختن به آنها باقی نمی گذاشت. احساس من نسبت به کتب مهدی بازرگان از جمله کتاب "ذره بی انتهای" وی نیز این بود که ایشان اول مسلمان بود و بعد سعی کرده بود که برای آیات قرانی توجیه علمی بیاورد. به همین خاطر بر خلاف کتابهای شریعتی که چالشها و بحرانهای بر انگیخته شده در ذهن و روان نسل جوان آنروز را بسوی یک شورشگری و انقلابیگیری سوق می داد و کانالیزه می نمود، کتابهای بازرگان از تاثیر و جاذبه کمتری برخوردار بودند.
می خواهم از این نگاه کوتاه به تجارب گذشته خود نتیجه گیری کنم، که حداقل برای من، مذهبی شدن تازه آغاز بحران هویت و تاثیرات فراوان روحی و روانی ناشی از آن بوده است؛ و اکنون که به سرنوشت هم نسلهای خود و نقشی که مذهب شیعه در ایران آنزمان داشت، و در حال حاضر مذهب سنی در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه دارد، نگاه می کنم، می خواهم این نتیجه گیری شخصی را با الهام از مطالعاتی که در این زمینه کرده ام بسط دهم و بگویم که بنظر من اصولا مذاهب، بویژه زمانی که وارد عرصه های سیاسی و اجتماعی می شوند، و در نقش یک ایدئولوژی ظهور می کنند، خود نیز نقش بسیار موثری در ایجاد و تشدید بحران هویت بازی می نماید.
در کنار دوالیسمی و تضادی که بواسطه بحثهایِ مربوط به خیر و شر و خدا- شیطان در درون ذهن و روان فردِ مومن و معتقد کاشته می شود و شکل می گیرد، نفی اصالتِ فرد و در برابر آن، اصالت و اهمیتی که به جمعِ مسلمین، پیروانِ خلیفه و یا امتِ امام داده می شود نیز نقش موثری در بحران هویت بازی می کنند؛ بویژه زمانی که ادیان سیاسی و ایدئولوژیک، در درجه نخست، پیروان خود را در معرض سوالِ "ما کیستیم؟ و هویت ما چیست؟" قرار می دهند. سوالی که در کادر یک پاردایم مشخصِ اجتماعی-سیاسی و عمدتا بین المللی قرار داده شده و مطرح می گردد. به این معنی که این سوال از یک سو با آموزشهای ایدولولوژیک تغذیه می شود و از سوی دیگر در برابر سوالی دیگر اما متضاد با قبلی: "آنها کیستند؟"، بعنوان قطب مخالفِ دین، یعنی شیاطین، کفار و مشرکین قرار می گیرد. فرایندی که فرد مومن و پیرو این چنین مذاهب سیاسی و ایدئولوژیک را بیش از بیش به بحران هویت و دنیایی از سوالات بی پاسخ می کشاند.
به این علت که در دنیای امروز و با توجه به پذیرش عمومی اصالت فرد و حقوق بشر که معطوف به حقوق فردی تک تک انسانها است اصولا مقوله هویت یک موضوع فردی و شخصی شده است، و اگر هم سوالی مطرح باشد محدود "به من کیستم؟" می باشد. در حالیکه ادیان و مذاهب به موضوع هویت ابعاد گروهی و اجتماعی می دهند و فرد مومن را در گیر سوال "ما کی هستیم؟" می سازند، و به تبع آن جستجو کننده پاسخ برای این سوال را به تعلق گروهی و یا وابستگی به نهادی که نماینده این گروه می باشد می کشانند؛ تعلق و وابستگی که منشا بسیاری از بحرانهای هویتی هستند.
از طرف دیگر ایدئولوژهای مذهبی، و اصولا هر نوع ایدئولوژی که یک تفسیر خاص از جهان و انسان ارائه می دهد و می خواهد آنرا اِعمال نماید، نمی تواند در محدوده جغرافیای محل تولد خود باقی بماند و داعیه صدور و گسترش خود را همیشه در سر می پروراند. به همین علت زمانی که ادیانی مانند مسحیت و اسلام پا به فرهنگ و کشورهای دیگر گذاشتند و بر ملل و سرزمین های پیرامون خود غلبه یافتند، به همراه خود تخم تضادی را در هویت فرهنگی و تاریخی این ملل کاشتند که همچنان زنده است و عمل می کند.
برای نمونه، در کشورهای اروپایی -بویژه اروپای غربی- ما از یکسو شاهدِ حضور فرهنگ، اندیشه و روش شناخت یونانی-رومی هستیم و از سوی دیگر مشاهده می کنیم که بسیاری از اروپاییان همچنان خود را از عقبه های مسیحی-یهودی می پندارند. تضاد میان این دو فرهنگ و پیش زمینه های متفات تاریخی بین آندو خود را دائما و به اشکال مختلف، در طول حیات ملتهای اروپایی، نشان داده است. در دوران قرون وسطی فرهنگ و اندیشه های مسیحی و کلیسایی غالب بودند و پس از آغاز عصر روشنگری بسیاری از فلاسفه و اندیشمندان این عصر سعی کردند با بازگشت به گذشته تاریخی خود، فرهنگ، هنر و طرز تفکر دوران یونان و روم باستان را زنده کنند. اما با وجود گذشت قرنها از جنبش روشنگری و ورود به دوران مدرن و حتی پست مدرن، ما همچنان شاهد تضاد و رقابت بین این دو فرهنگ و جهان بینی در رابطه با موضوعات و بحثهای مربوط به هویت اروپائیان هستیم.
در مورد ما ایرانیان نیز همین وضعیت صدق می کند. مردم ایران پس از ورود اسلام به سرزمینشان از فرهنگ و تمدن گذشته خود قطع گردیدند و با مواجه با فرهنگ و آداب و رسوم جدیدی که از سرزمین های عربی می آمد وارد دورانی از تاریخ خود شدند که در آن همواره دو فرهنگ ایرانی و سامی (در قالب دین اسلام) در برابر هم قرار داشته اند و با یکدیگر رقابت می کرده اند. همانند اروپائیان هویت ما ایرانیان نیز اکنون عرصه تضاد و رقابت دو گونه فرهنگ و طرز تفکر است. فرهنگ، زبان و آداب و رسومی که ایرانیان از گذشته های دور تا کنون از آن پاسداری کرده اند و خود را با آن شناخته و تعریف نموده اند، و در برابر آن فرهنگ سامی و زبان عربی که در قالب اسلام به این سرزمین وارد شد و بتدریج با استفاده از عناصر فرهنگی و اسطوره ای ایرانیان ملغمه ای بنام شیعه بوجود آورد.
مقوله دیگری که همواره موجب بحران هویت در میان معتقدین سرسخت به ادیان و آنانی که هویت فرهنگی و تاریخی خود را در درجه اول در مذهب جستجو می کردند، بوده است (همانطور که روشنفکرانی مانند شریعتی و آل احمد در ایران عمل نمودند) موضوع "جهانی شدن" و فرهنگ، مناسبات و الزامات برخاسته از آن می باشد. فرایند جهانی شدن که بتدریج از نیمه دوم قرن بیستم آغاز شد، به همراه خود بحثهایی را، مانند نسبیت های فرهنگی و اخلاقی، حقوق عامه بشر فارغ از جنس و نژاد و فرهنگ، برابری زن و مرد و در نهایت "انسان جهانی" شده، دامن زد که بطور مستقیم رو در روی فرهنگ بسته ادیان که شامل یک برداشت خاص و واحد از جهان بود و برداشت دیگری را بر نمی تابید قرار می گرفتند. تضاد و تقابلی که بدلیل ریشه ها و پیش زمینه های کاملا متفاوت با یکدیگر موجب تشدید بحران هویت در معتقدین به این ادیان می شدند. به این معنی که جهان بینی های مذهبی عمدتا بر متون قدیمی دینی استوار و پذیرش آن در درجه اول منوط به داشتن ایمان می باشد، در حالیکه فرایند جهانی شدن فرایندی واقعی و طبیعی از تکامل جوامع بشری است که ما هر روزه آثار و نشانه های آنرا می بینیم و حتی از آنها استفاده می نماییم، بطوریکه می توان گفت که امور عادی زندگی بشر از آن جدایی ناپذیر شده اند.
اما همانطور که ما در اروپای امروز شاهد کاهش نقش مذهب در تعیین هویت اروپائیان هستیم، که یکی از علت های اصلی آنرا باید اعتقاد به اصالت فرد (individualism) ، سکولاریسم، امانیسم و کاهش تعلق به نهاد مذهب دانست نسل جوان و پیشرو ایران امروز نیز بر خلاف پدران و نسلهای پیشین خود کمتر دچار بحران هویت، که بنظر من عامل اصلی آن شیعه گری در دهه های پیش از انقلاب اسلامی بوده است، می باشد.
کاهش تعلق نسل جوان ایران به نهاد مذهب شیعه و گرایش به عرفان و معنویت (حتی از نوع بی خدای آن)، (spiritualism)، سکولاریسم و اعتقاد به جدایی دین از سیاست در حقیقت نسل جوان ایران امروز را بیشتر به پدران سکولار خود در عصر پیش و بعد از جنبش مشروطه در ایران از جمله میرزا فتحعلی آخوند زاده، میرزا آقا خان کرمانی، احمد کسروی و صادق هدایت نزدیکتر کرده است تا رهبران عقیدتی و سیاسی هم نسلهای من در سالهای قبل از وقوع انقلاب اسلامی. جنبش و تحرکی که اکنون در نسل جوان ایران می بینم، بجای یاد آوری شیعه گری افراطی شریعتی و عوام زدگی امثال جلال آل احمد، یادآور سکولاریسم و دنیا اندیشی و عرفی گرایی میرزا فتحعلی آخوند زاده و پاک دینی احمد کسروی است.
به همین دلیل بر خلاف تصور ادیب برومند و مسعود بهنود (اشاره به بیانیه ادیب برومند که شیعه را جز ارکان ملیت ایرانی دانسته است و مصاحبه مسعود بهنود که معتقد است روشنفکر ایرانی بدون فرهنگ شیعی معنا ندارد) که همچنان از فرهنگ شیعه گری خلاصی نیافته اند، معتقدم که نسل جوان ایران برعکس بچه مسلمانهای شورشی قبل از انقلاب دیگر دچار بحرانهای ناشی از هویت شیعی-ایرانی نیستند و راه و سبک زندگی خود را در اسلام و مذهب شیعه جستجو نمی کنند. مقاومت روزانه و خیابانی جوانان آگاه و پیشرو ایران در برابر عوامل امر به معروف و نهی از منکر و تحمیل کننده سبک زندگی که علی خامنه ای می پسندد ( زمانی که اعلام می دارد: "اسلام، تکلیف مسلمانان را در معاشرت، در کیفیت زندگی فردی، در خورد و خوراک، در لباس پوشیدن، در درس خواندن، در روابط با حکومت، در روابط با یکدیگر و در معاملاتشان معین کرده است") خود گواه آشکاری است از این تحول و فاصله نجومی این نسل با شیعیان افراطی و شورشی قبل از انقلاب اسلامی.
http://haghaei.blogspot.com
|