یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

رمز شوم جاودانگی


مرضیه شاه بزاز


• گسسته از دیگران، بر سکو ایستاده به تماشا، نگاهشان می کردم. یکی پس از دیگری یا همزمان با هم می رسیدند، از کجا می آمدند؟ یکی خیس از راه می رسید، یکی با تیوب، یکی با قایقی پردود، یکی با یات، یکی هم از بالای آسمان با هواپیما یی سریع طول رودخانه را طی کرده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۱۴


 گسسته از دیگران، بر سکو ایستاده به تماشا، نگاهشان می کردم. یکی پس از دیگری یا همزمان با هم می رسیدند، از کجا می آمدند؟ یکی خیس از راه می رسید، یکی با تیوب، یکی با قایقی پردود، یکی با یات، یکی هم از بالای آسمان با هواپیما یی سریع طول رودخانه را طی کرده بود. بیشترها خشک از آب بدر می زدند، نه چین و چروکی به چهره، نه مویی سفید. جمعیت بود و وسیله های آبی فراوان، و اما بیش از همه، بیشمارانی بودند که برهنه شنا می کردند و خیس، برخی با بازوانی ورزیده، برخی نحیف، اما شناگر.

کلاهم تا روی چشمهایم پایین آمده بود، با دست، انگار که مگس ها را می رانم، آسمانِ ِکِپش و مه اش را کمی از سر و صورتم دور کردم. آنها، زیر سکو، پشت به من، کلید آسمان در دست، و رو به رود پهناورایستاده بودند و دستِ تازه از راه رسیدگان را می گرفتند و با بیزبانی خوشآمدشان می گفتند، مهمانداران سرزمین اینسوی رودخانه بودند، بی شباهتی به پریان دریا، اما رود بسویشان جاری بود. من نه به اندوه نشسته بودم و نه شاد از رسیدن میهمانان، تنها به تماشا. و نگاهم آنچنان غریب، که انگار از عمقِ دو چشمِ بزی کوهی بر می آمد و بر اینهمه جنبش و تکاپو می نشست.

و آنجا پیکره ای کوچک، دست و پا می زد، فرو می رفت، نیمه خفه بروی آب می آمد، و جمعیت شتابان سر به کار خود، می گذشتند و و فریاد او حباب می شد و سپس در بیکران رود گم. و من به تماشا بر سکو، جانِ روانِ رودخانه درآسیابِ تنم می ریخت و فریاد می کشیدم و می گریستم. تو شناگری نمی دانستی، خفه و کبود می شدی، و زنجیر و صخره بود و صدای هراسناک پر و بالی در تاریکی و شکنجه ی دیدارهای شبانه. چون قرن سپری می شد، قرنی دیگر از راه می رسید، باز دیگرانی از کنارت شتابان می گذشتند، بی نیم نگاهی. و بارِ سنگینِ آسمان، دستهای مرا که بسویت دراز، فلج کرده بود و پاهای آهنینم را طراحِ عتیقِ سکو با محاسباتی پیچیده در تُن ها سیمان کاشته بود، من با نگاهی که از ژرف دو چشمِ شیدا و نگرانِ آینه بر می آمد، خیره بر تو، به فریاد، آنچنان گریستم که آینه دو پاره شد، هر پاره رو به پاره ای، و من بیشمار شدم به فریاد و گریستن. پس به فریاد می گریستیم و می گریستیم تا رودخانه ای نو در بستری از گونه هایمان جاری شد. من بر سکو، و تو هنوز نفس نفس زنان بر موجِ رودی تازه، در تلاشی نومیدانه دست و پا می زدی و از گردنه ای به گردنه ای بر بستر سنگلاخی فرو می رفتی و کبود می شدی، و فصل کهنه ی این کتاب را به پایانی نمی رساندی.   

هفتم دسامبر ۲۰۱۴
divanpress.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست