یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

ریزش طاق نما


محمود صفریان


• وقتی چراغ راهنمائی راه داد، رفتم عرض خیابان را از روی خط عابر پیاده عبور کنم. اتومبیلی که با سرعت می آمد متوقفم کرد شک داشتم بتواند توقف کند. نرفتم. صبر کردم ببینم راننده می تواند افسار اتومبیل را به موقع بکشد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۱۴


 
وقتی چراغ راهنمائی راه داد، رفتم عرض خیابان را از روی خط عابر پیاده عبور کنم. اتومبیلی که با سرعت می آمد متوقفم کرد شک داشتم بتواند توقف کند. نرفتم. صبر کردم ببینم راننده می تواند افسار اتومبیل را به موقع بکشد.
سرعتش که کم شد با عجله دویدم توی خط عابر پیاده،. اشتباه کرده بودم، راننده نتوانست به موقع توقف کند، گویا بجای ترمز گاز را فشرده بود. چنان پرتم کرد که پهن زمین شدم. نمی دانم چرا فکر کردم مرده ام.
اما چه جور شد که از جا برخاستم و با سرعتی که حتا از یک آدم تصادف نکرده هم بعید بود، خودم را به در ِ کنار راننده رساندم، آن را باز کردم وافتادم روی صندلی. راننده که در تدارک فرار بود دست پاچه شد، فقط توانستم بگویم مرا به بیمارستان برسان. خونی که کف اتومبیل را پوشاند، ترس مرگ را در جانم ریخت... دیگر نفهمیدم.

اتومبیل هنوز بوی نوی می داد با رنگی که کمتر دیده بودم، رنگ کرمی که برق ذرات طلائی داشت. راننده دختر جوان زیبای چشم بادامی بود که از ترس دیگر زرد نبود. رنگ دیگری به خود گرفته بود. شاید این هم یک نوع شانس باشد. من بی هوش بودم که گویا او بطرف بیمارستان حرکت کرد.

پس از بیهوشی در اتومبیل آن دختر خانم، دیگرنمی دانم برمن چه گذشت. نمی دانم چند روز یا چند هفته بعد   روی تخت بیمارستانی که نمی شناختم، با دردی توان سوز چشم باز کردم.

" دارم از درد می میرم....کسی اینجا هست؟ ...."
صدای زنانه ای را که با دیگری صحبت کرد شنیدم:
" چشم باز کرد، دکتر را خبر کنید. "
داشتم تعجب می کردم . چرا خودش دکتر را صدا نکرد. با همه ی تلاشم نتوانستم به هوش بمانم
پلک هایم قدرت باز ماندن را از دست دادند، چشمانم بسته شد و گویا دوباره بیهوش شدم.
وقتی دوباره چشم باز کردم دردم کمتربود. دو پرستار و یک دکتر بالای سرم بودند
رو به دکتر گفتم:
" اصلن حالم خوب نیست، خرد شده ام. نفسم راحت بالا نمی آید ..."
" می دانم اما امیدوار باش. ما سخت در تلاشیم. اینجا بیمارستان بسیار مجهزی است. "
و یکی از پرستار ها که کمتر در صحبتهایشان طنز هست، با کنایه ای پراز طنز گفت:
" در بیابان های کشاورزی چکار می کردید؟ مزرعه دارهستید؟ "
نفهمیدم چه می گوید. چشمانم سنگین شده بود. آن ها را بستم و خوابیدم. فقط نا مفهوم شنیدم که کسی گفت:
" کاریش نداشت باش، تاثیر مرفین است...از بالای سرش..."
شاید گفته بود
" تکان نخور "

هر بار ازهوش رفتنم چقدر طول می کشید نمی دانم.
این بار با درد کمتر ولی با حالت تهوع شدید بیدار شدم. داشتم کلافه می شدم. می دانستم به ترکبیات تریاک حساس هستم.
پشتی تختم را کمی بالا داده بودند. با تعجب متوجه شدم که بیشتر پائین تنه ام در گچ است. سر درد هم داشتم . حالم خوش نبود.

پرستار مراقبم گفت:
" می توانی حرف بزنی؟ فقط چند کلمه. شاید بتوانی پلیس را در مورد راننده ای که تو را آورده بیمارستان کمک کنی. مرد محترمی به نظر می رسد، می گوید مقصر نیست. تورا که بیهوش در کنار مزرعه ای پیدا می کند نتوانسته بی تفاوت بگذارد و برود. "
" اگر بتوانی کاری برای رفع حالت تهوع ام بکنی شاید..."
وقتی با آپولی بر گشت و گفت
" این هم برای تهوع ات "
پرسیدم:
" گفتی آنکه مرا به بیمارستان رساند مرد بود. "
" بله مرد ی، جان شما را نجات داده است "
زیر لب گفتم با حالی که من دارم گمان نمی کنم جانی به در ببرم. وپرسیدم.
" تو او را دیده ای؟ مثل خودمان است یا چشم بادامی است؟ "
با تعجب نگاهم کرد و گفت
" پلیس را که پشت دراست بگویم فقط برای چند سوال بیاید تو؟ "
با تکان سر موافقت کردم
پلیس کوتاه قد خوش روئی وارد شد و با لبخندی که خوشم آمد گفت:
" خوشحالم که دارید بهتر می شوید. زیاد مزاحم نمی شوم. چند سوال کوتاه دارم. مفصلش را می گذارم برای وقتی که حالتان کاملن خوب شد "
با نگاه و حرکت سر موافقت کردم.
" یادتان می آید کجا تصادف کردید؟ "
" بله، روی یکی از خط های عابر پیاده در خیابان ِ...   
" چرا ؟ "
" چی چرا؟ سرکار "
" چرا توخط عابر پیاده ؟ اتومبیلها که پشت خط عابر توقف می کنند."
" ولی این یکی نکرد. گمان می کردم توقف کند، حتا متوجه شدم که سرعتش را کم کرد، و می رفت که آرام به ایستد. عجله داشتم رفتم تو خط عابر پیاده تا خیابان را رد کنم، ولی راننده ناگهان پایش را گذاشت روی گاز و با سرعت هرچه تمامتر مرا مثل پرکاه پرت کرد. دختر خانم معقولی بنظر می آمد. باید اشتباه کرده باشد، گاز را بجای ترمز فشار داد. برای داشتن تجربه رانندگی جوان می نمود."
" گفتی دختر خانم معقولی بود ؟ تو هم مثل راننده که گاز و ترمز را اشتباه کرده است، اشتباه نمی کنی؟ کسی که تو را به بیمارستان آورد آقا است و نه خانم. "
" نه سرکار. اشتباه نمی کنم. دختر خانم جوانی بود با چشمان بادامی. شاید تازه گواهی نامه گرفته بود "
" خودش سوارت کرد؟ "
" نه خودم پریدم توی ماشینش و خواهش کردم مرا به بیمارستان برساند. ولی دوام نیا وردم و بی هوش شدم. "
" آقای صارمی گمان می کنم استراحت بکنید بهتر است. بعدن مزاحم می شوم "
داشتم دوباره از حال می رفتم ، محو و گنگ شنیدم به پرستار گفت:
" اصلن حالش خوب نیست. دارد هذیان می گود. می گوید با خانمی تصادف کرده و خودش بدون کمک کسی بلند شده در اتو مبیل او را باز کرده و کنار راننده نشسته، و خواهش کرده که برساندش به بیمارستان "

فکر کردم، چرا آقائی مرا به بیمارستان رسانده؟ جریان چیست.؟
پاسی از شب گذشته بود که چشم باز کردم. پرستاری با سرنگ خالی کنار تختم ایستاده بود.
" فکر کردیم درد داری. دکتر گفت، نه مرفین ولی داروی ضد درد دیگری به تو تزریق شود."

" هنوز هم در ناحیه شکم درد زیادی دارم. "
" برای همین درد که نشان داده شده در جائی از محوطه شکمت خونریزی هست امشب، یعنی تا کمتر از یکساعت دیگر عملت می کنند. باید علت خونریزی هرچه زود معلوم شود. تا متوقفش کنند."
" عمل !؟ شبانه؟ مگر خونریزی زیادی دارم؟ "
" نمی دانم. ولی می دانم که قرار است همین امشب عمل بشوی همه دکتر های مربوطه هم آمده اند. جراح، دکتر بیهوشی، پرستار های اتاق عمل، همه وهمه..."
" مثل اینکه وضعم تعریفی ندارد. باید رفتنی باشم . دلم برای این همه تلاش می سوزد. "
" این حرفا چیه آقای صارمی؟ "
" نفهمیدی چرا پلیس حرف هایش را با من تمام نکرد؟ شنیدم که به همکارت می گفت من هذیان می گویم. در حالیکه من آرام و با دقت به همه ی سوال هایش جواب می دادم."

" آقای صارمی بگذار روشنت کنم. تو را آقائی، بیهوش به بیمارستان آورده است. ولی تو می گوئی با اتومبیل خانمی تصادف کرده ای. این همه را گیج کرده است، بخصوص که از یکطرف گفته ای شدت تصادف تو را پرت کرده و از طرف دیگر گفته ای که خودت پس ازچنین تصادفی برخاسته و رفته ای سوار اتومبیل خانم شده ای.   "

" خانم پرستار! من را دارند می برند اتاق عمل، شاید زنده بر نگشتم. خواهش می کنم با دقت توجه بفرمائید.
این کاملن حقیقت دارد که من بایک دختر خانم چشم بادامی تصادف کردم، نمی دانم چینی بود یا کره ای یا از کشوری دیگر در آن حدود ها، و چون دیدم در تدارک فرار است با همه ی نیرو برخاستم و خودم را به درون اتومبیل او انداختم و گفتم مرا به بیمارستان برسان. بنظر می رسد مرا کنار مزرعه ای در بیابان های اطراف پرت کرده ورفته و این آقا از سر خیر خواهی مرا به بیمارستان رسانده است. خواهش می کنم حتمن این حقیقت را به پلیس بگوئید. همکارت می گفت این مرد خیّر گرفتار شده و پلیس حرفش را قبول ندارد"

" بخاطر این کار خیر حتمن سالم و خوب از اتاق عمل بیرون می آئی. همه این حرف ها را به پلیس خواهم گفت شاید از آن آقا رفع اتهام شود. ضمنن بگویم که اگرپس از تصادف از جایت تکان نخورده بودی این همه ضایعات نمی داشتی. برای سلامتی ات دعا می کنم. "

حالا شش ماه است بیمارستانم. می گویند یکماه دیگر گچ ها را باز می کنند. می گویند امیدوارند که خوب خوب بشوم. ولی خودم چنین احساسی را ندارم. شنیده ام که پلیس رد دختر خانم را در هنگ گنگ پیدا کرده است. و گویا می خواهد از " اینتر پل " کمک بگیرد که من موافق نیستم.
نمی دانم از بیمارستان که مرخص شدم خودم می توانم کارهایم را روبراه کنم یا ...نمی خواهم به " یا " ی آن فکر کنم.

" آقائی که تا حالا او را ندیده ایم آمده می خواهد شما را ببیند، اجازه می دهید؟ "
" اگر مامور است چه از بیمه یا پلیس یا هر جای دیگر، نه، حوصله ندارم. "
" گمان نمی کنم اداره ای! باشد "

" آ قای صارمی از دیدارتان و از اینکه روز به روز بهتر می شوید خوشحالم..."
" می بخشید! جنابعالی؟ "
" من وکیل خانواده " جیانگ لو " هستم. اگراجازه بدهید چند دقیقه وقتتان را می گیرم. "
" جیانگ لو؟ نمی شناسم و نمی خواهم بشناسم و حوصله و رمق مصاحبه هم ندارم. از آمدنتان ممنونم ولی نمی توانم در خدمتتان باشم "
" آقای صارمی، خانمی که با شما تصادف کرد و آن کار احمقانه را انجام داد خانم جیانگ لو است دختر این خانواده است. "
" شنیده ام که خانم هنگ کنگ تشریف دارند؟ "
" اجازه می دهید چند دقیقه بنشینم ؟ "
" فکر می کنم که همان روز تصادف متوجه شده اید که خانم جنیفر جیانگ لو دختر خانم جوانی است. او فقط بیست سال دارد."
" این دختر خانم جوان که حتمن منظورتان کم تجربه بودنش است، چطور توانسته مرا از اتومبیلش بکشد بیرون، مثل یک لاشه بی اندازد در بیابان و برود. این کار یک آدم خونسرد ، آگاه و خب، خلافکار است....و البته سنگدل! و بی گمان سخت ترسیده "
" شما درست می گوئید. مقصود من هم این بود، کل کاری که در رابطه با شما انجام داده است اشتباه و ناشی از جوانی و کم تجربگی بوده وبی تردید از ترس و وحشت شدید. وبه علت همین وحشت، به هنگ گنگ پناه برده است. "
" می توانم بپرسم قصد شما از آمدن اینجا چیست؟ خواهش می کنم بی زمینه چینی و بطور خلاصه منظورتان را بفرمائید. من، هم خیلی خسته ام وهم روحیه خوبی ندارم، می بخشید از جور حرف زدنم، آقای ...."
" مزینی! آمده ام از شما بپرسم که در رابط با این تصادف می خواهید چکار کنید. بهتره بگویم چه چیز شما را راضی می کند. "
" تا قبل از رودررو شدن با خانم جنیفر جیانگ لو، نه رضایت می دهم و نه چیزی راحتم می کند. گمان می کنم حرفم را واضح بیان کردم جناب مزینی "
" خوب می دانم که چقدر آزرده و خسته هستید و کل این پیش آمد تا چه حد شما را در هم کرده است.   ضمن تشکر از اینکه مرا پذیرفتید و با ابراز خوشحالیم که دارید بسوی بهبود کامل می روید اگراجازه بدهید در ملاقات کوتاه بعدی پاسخ خانواده جیانگ لو را به اطلاع شما می رسانم "
" خواهش می کنم طبق عادت وکلا وقت را با رفت و آمد تلف نکید. ممنون می شوم مرا بیش از این نیازارید "

وقتی طبیب معالجم همراه با دو پرستاری که بیشتر با من در تماس بوده اند، وارد اتاقم شدند فهمیدم که نباید یک ویزیت معمولی روزانه باشد.

" آفای صارمی خوشحالیم که دارید خوب می شوید. روزی که آن آقا شما را آورد بخاطر خون زیادی که از شما رفته بود و شکستگی های متعددی که عکس ها نشان دادند و بیهوشی عمیقی که داشتید گمانمان بر زنده بودنتان بسیار اندک بود. جوانی و اراده شما یاری کرد تا معالجات موثر واقع شود. آنچه را که می خواهم بگویم و شما باید بدانید این است که در دو قسمت بدن شما فلز بکار برده ایم در قسمت چپ لگن و در ران پای راست. دیگر اینکه، به علت پارگی شدید که همراه با خونرزی زیاد بود نا چار طحال شما را بر داشتیم .
شما حد اقل باید به مدت یکسال با تکیه بر عصا و آهسته راه بروید. ضمنن هزینه بیمارستان شما نیزرقم بسیار بالائی است، متوجه هستید که در اتاق اختصاصی بستری هستید.
اگر اجازه بدهید مراتب را به خانواده شما نیز خواهیم گفت. می دانیم خود شما به آنها می گوئید ولی اصرار دارند از زبان مانیز بشنود.
تا ده روز دیگر مرخص خواهی شد.در این فاصله همه گونه بررسی مجدد را برای اطمینان کامل از سلامت شما بعمل خوهیم آورد. می خواهیم خیالمان راحت شود "

داشتم فکر می کردم، این چه طوفانی بود که آوارم شد...؟ کجا می رفتم؟ چرا پیاده بودم ؟ ...معلوم نیست دیگر آدمی که بودم، بشوم. یکسال با عصا؟ یکسال آهسته راه رفتن؟   دختر خانم چرا ترمز نکرد؟ چطور توانسته دست تنها من را، من را که نه، لاشه ام را از اتومبیلش بیرون بیاندازد؟ داشت حالم دگرگون می شد. زندگی روی دیگرش را رو کرده بود. روی زشت و کریه اش را. نه، روی دیگرش مرگ نیست. مرگ راحت شدن است مرگ به نوعی رهائی است.
برایم کتاب دلخواهم را آورده اند، اما حتا حوصله نکرده ام بازش کنم. فکر می کنم نیمی از خون در گردش رگهایم دارو های گوناگونی است که به کمکشان زنده مانده ام....این هم شد زندگی؟
خیلی ها در این مدت طولانی به دیدنم نیامدند. چرا؟   می دانم هرکس درد و مشکلات خودش دارد. بیایند که چه کنند؟ احوالپرسی ؟ مسخره است. من دارم خاموش می شوم. دیگر برای اطرافیانم حرارت لازم را ندارم .

زنگ کنار تختم را فشار دادم، نمی دانستم چرا. پرستاری پاسخ داد:
" چه مشکلی دارید؟ "
" لطفن اگر امکان دارد برایم آینه بیاورید. "
" آینه!؟ ...می خواهید چکار کنید؟ "
" می خواهم خودم را که مدتهاست با دقت ندیده ام، ببینم "
" اقای صارمی! حالتان خوبه؟ "
جوابش را ندادم.
کاش گفته بودم خوابم نمی برد داروی خواب می خواهم. حالا هم دیر نشده. رفتم دوبار زنگ بزنم که تلفن اتاقم به صدا در آمد:
" آقای صارمی! آقای مزینی پشت خط است، می خواهد با شما صحبت کند، وصل کنم؟ "
" نه، بگو خوابم. "
و برعکس همیشه که دائم خوابم می برد، پلکهایم باسنگینی و چشمانم با خواب فاصله زیادی داشتند. هجوم افکاری که مثل ابر های تیره ودرهم و بر هم تمامی رگهای مغزم را گشت می زدند آرامم نمی گذاشت.
لحظه ها گاه بنیان می گذارند شکوه و زیبائی و عشق را و گاه فرصت سال را برای د رهم ریختن قشنگترین طاق نما های زندگی فراهم می کنند. و برای من لحظه ی تصادف آن روزبنیان کن بود.
بد ترین پیش آمد های نا مطلوب وقتی است که فقط مرکز تفکرت سالم می میماند. مرگهای مغزی در این مواقع بهترین موهبت است. من هر گز نخواسته ام قهرمان علیلی باشم حتا اگر با شهرت جهانی همراه باشد.
من نگاه ها را سرشار از مهر می خواهم مهری صادقانه و همراه با احترام و نه مملّو از ترحم.   

" خانم جیانگ لو آمده می خواهد شما را ببیند، اجازه می دهید؟ "
" جوان است؟ "
" نه، گویا آنکه با شما تصادف کرده دختر ایشان است "
" تنهاست؟ "
" بله تنهاست "
" حالا که وقت ملاقات نیست، "
" می دانم، ولی چرا به او اجازه داده اند نمی دانم "
" کجاست ؟ "
" درقرارگاه پرستاران این بخش منتظر اجازه شماست "
" اشکالی ندارد بگو بیاید. لطفن حتمن تاکید کنید که زیاد نماند "
من همیشه در تشخیص و حدس حدود سن مردم این نژاد نا موفق بوده ام. خانمی شیک و متشخص حدود چهل ساله با دسته گلی زیبا که فقط چند شاخه بود وارد شد و با انگلیسی بسیار روان گفت:
" سلام آقای صارمی. از وقتی که به من داده اید ممنونم. امید وارم هرچه زودتر شما را با سلامت کامل در بیرون از اینجا ببینم. "
" خانم لو از گل هایتان سپاسگزارم. چه خدمتی از من ساخته است ؟ "
" اتفاقن من آمده ام بگویم از ما چه خدمتی انتظار دارید؟ "
" خانم محترم آنچه که من می خواهم از دست و امکان شما بر نمی آید. من سلامتی کاملم را می خواهم. می خواهم همانی بشوم که دختر شما از من گرفت. "
بی صدا گریست. چند دقیقه ساکت ماند و آرام گفت:
" ما از روز اول خود را نه تنها کنار نکشیدیم که رسمن مقصر بودن دخترمان را به پلیس اطلاع دادیم،
البته می دانید که به عمد نبوده است.
ما خواستیم که اتاق اختصاصی به شما بدهند و از هر کاری و دعوت از بهترین متخصصین به هزینه ما دریغ نکنند و حالا هم تمامی هزینه های بیمارستان را می پردازیم. انتطار هم نداریم که شما کاملن راضی بشوید .
بیش ازاین مزاحم نمی شوم. فقط می گویم که جنیفر هم وضع روحی خوبی ندارد. اگر هنوز می خواهید که با او روبرو بشوید حرفی نداریم، ترتیب آن را هم می دهیم. "
دست مرا با هر دو دست گرفت، خم شد و بسیار مهربان پیشانی ام را بوسید و با نشاندن چند قطره اشک بر صورتم و با گفتن بسیار متاسفم به سوی در رفت و اضافه کرد"
" شخصن مجددن به دیدارتان خواهم آمد "
" خانم جیانگ لو! همه هزینه های بیمارستان را بیمه اتومبیل دختر خانم شما باید بپردازد، شما چرا؟ "
با خنده تلخی اتاقم را ترک کرد.

با بسیاری از درد های جسمی و دنیائی از ناراحتی های احساسی، ملاقات با خانم لو و نوع برخورد و حرف هایش مزید شد.
مدتها چشم به سقف، دفتر زندگی ام را ورق زدم.
چرا باید جنیفرلو از بیم اشتباهی که کرده است گرفتاری فکری نوع دیگری وبالش شده باشد. و از خانه اش آواره گردد. انصاف نیست. فردا کار را تمام می کنم، تا بهتر ببینم پس از بیمارستان با خودم چکار خواهم کرد.
از پرستار خواستم اگر امکان دارد به پلیس اطلاع بدهد که من آمادگی دارم.
اشک های خانم جیانگ لو با آنهمه وقارو منشی که در حرکاتش بود منقلبم کرده بود. نه، من نمی توانم سبب ساز این درهم ریختگی باشم. فردا رضایت می دهم و به سهم خودم کابوس دختر خانم آن ها را تمام می کنم. تلاطم روحی دختر جوانی بخاطر یک اشتباه نا خواسته نباید چون خوره بیفتد به بجانش. لانه کردن ترس چون موریانه سلامت روان را می جود و وجود را از مقاومت تهی می کند.

" بفرمائید خانم جیانگ لو، صارمی هستم "
" ...من نمی توانم این سخاوت را فراموش کنم. تلفنی مراتب را به جنیفر اطلاع دادم، باور نمی کنید چگونه گریست. من تا کنون چنین هق هقی از او ندیده بودم. صمیمانه سپاسگزارم که روحیه او را ترمیم کردید. ما این محبت شما را بنحو شایسته ای جبران خواهیم کرد...."

چقدر خوشحالم. به بهائی که پرداخته ام کاری ندارم. این اتفاق ممکن بود توسط هر کس دیگر نیزرخ بدهد .
شاید تجربه ای باشد برای دختر خانمی که کسب هر تجربه میتواند برایش مفید باشد.

لباس پوشانده شدم. باید تا یکساعت دیگر اتاقی را ترک کنم که بیش از شش ماه مرا در خود پناه داده بود. بیمارستانی را که کارکنانش مرا با مهری ناب آشنا کردند. نمی خواهم بگویم کاش می توانستم بیشتر بمانم ولی می دانم که در بیرون از اینجا کمتر چنین صداقتی یافت خواهد شد.
دستور داده اند چند بار طول اتاق را با عصا راه بروم. احساس می کنم دارند پا به پا می برندم. خوشحالم که آغوش مادرم در انتظارم است. می دانم که همه فامیل جمع خواهند بود. ولی من دیگر آن سهراب شلوغ همیشگی نیستم.
من نمی توانم ورجه وورجه های سابق را داشته باشم. می دانم جام بلورینی هستم که بند زده شده است. باید همه حواسم جمع سرما و گرما و فراز و نشیب ها باشد. من آن بی خیالی را که داشتم دوست دارم. عاشق خنده هائی هستم که در جواب مادر وقتی که می گفت می خواهم برایت آستین بالا بزنم، سر می دادم.
مثل درخت در حال رشدی که آبی ریشه سور پایش ریخته باشند، دارم زرد و زرد تر می شوم. من با همه ی بیخیالی هرگز تمام داشته هایم را به قمار نمی گذاشتم ولی بی آنکه خودم بخواهم گویا این بار همه را باخته ام. از خستگی روی صندلی ملاقات کننده ها نشستم. نفس نفس می زدم. از وضعیتم خوشحال نبودم.

" آقای صارمی! دختر خانم جوانی آمده می خواهد شما را ببیند. گمان می کنم همان دختر خانمی باشد که با شما تصادف کرده است. با مادرش آمده ولی می گوید به تنهائی می خواهد شما را ببیند از ما هم خواسته که حضور نداشته باشیم. اجازه می دهید بیابد ؟ "
" گفتید من لباس پوشیده و دارم بیمارستان را ترک می کنم؟ "
" بله، ولی خودش می دانست "

چند ضربه به در خورد و با اجازه من در باز شد. خدای من از قاب در یکی از زیبا ترین مینیاتور های " رضا عباسی " جان گرفت و گام به درون اتاق گذاشت.
داشتم پریشان می شدم. چند لحظه کنار در ایستاد، بعد آرام بسویم گام برداشت. در یک قدمی من گفت:
" سهراب صارمی؟ "
" بله "
" من جنیفر جیانگ لو هستم . بنظر می رسد حالتان خوب باشد! خوشحالم. "
" تو همان جنیفر روز اتفاق هستی ؟ ...چه زیبائی خیره کننده ای؟ "
" آمده ام شخصن پوزش بخواهم و از گذشت باور نکردنی شما تشکر کنم و خواهش کنم برای آشنائی بیشتر امشب نه، که می دانم با خانواده خواهی بود ولی فرداشب را اجازه بدهید شام با هم باشیم. "
با همه حاضر جوابی کم آوردم. وقتی سکوتم ادامه یافت، گفت:
" خواهش می کنم! "
و همان یک قدم فاصله را نیز کم کرد، جلویم ایستاد. هیجان گلگونش کرده بود. خم شد وگونه مرا که مبهوت بودم بوسید. و گفت:
" فرداشب منتظرشما هستم. خواهش می کنم قبول کنید. خیلی خوشحال خواهم شد. بیشتر مزاحم شما نمی شوم، می دانم منتظرت هستند. "
و بسوی در رفت. قبل از خروج سر بر گرداند، زیبائیش را یکبار دیگر به رخم کشید و " خواهش می کنم " را در لفافی از ناز تکرار کرد، و رفت.
من او را دیگر ندیدم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست