چهار شعر از شارل بودلر ۱۸۲۱-۱۸۶۷
شارل بودلر
- مترجم: ویدا فرهودی
•
واینک رسیده ام به پاییز اندیشه ها
و زمان، زمان ِ تلاش بیل و شن کش ها است
برای گردآوردن ِ خاک های آب گرفته،
جایی که آب به ساختن گودال هایی به بزرگی گور است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۷ آبان ۱٣٨۵ -
۲۹ اکتبر ۲۰۰۶
● دشمن (۱)
جوانی چیزی نبود جز طغیانی ظلمانی
که گهگاه، خورشید هایی نورانی
در می نوردیدندش
حاصل تندر و باران نبود جز ویرانی
بدانسان که در باغچه ام بر جای مانده، تنها
چند میوه ی سرخ.
و اینک رسیده ام به پاییز اندیشه ها
و زمان، زمان ِ تلاش بیل و شن کش ها است
برای گردآوردن ِ خاک های آب گرفته،
جایی که آب به ساختن گودال هایی به بزرگی گور است.
و، که می داند، گـُل هایی که در خیال می پرورانم
در این زمین شسته ی ساحل گونه خواهند یافت
میوه ای نیروزا و عارفانه را؟!
وای چه دردی! چه دردی! زمان در کار بلعیدن زندگانی است
و دشمن سیاهی که قلب ما را می جَوَد
با خونی که از دست می دهیم در رشد و نیرو زایی است.
از "گل های بدی" ۱٨۵۷ (۲)
* * *
● وقتی که آسمان کوتاه و سنگین... (٣)
وقتی که آسمان با سقف کوتاه و وزینش، چونان سرپوشی
بر روان ِ نالان و اسیر دلتنگی های مدید، سنگینی می کند
و از افقی که تمامی فضای دایره را در بر گرفته،
روزی سیاه و ملال آور تر از شب را بر ما می بارد،
وقتی که زمین به سیاهچالی نمور بَـدَل شده
- که در آن امید، به سان خفاشی
با بال هایی خجول، در پرواز با دیوارها بر خورد می کند
و سرش به سقف های پوسیده، کوبیده می شود،
وقتی که ردّ ِ باران، در گستردگی اش
به میله های زندانی بزرگ می مانـَد
و جماعتی لال از عنکبوت های نفرت انگیز
در ژرفنای ذهنمان تار می تند،
ناقوس ها
-به سان ارواحی سرگردان و بی وطن
که مصرانه ناله سر دهند-
به ناگاه به شدت بر می جهند
و نعره ای موحش را به آسمان می فرستند،
- و نعشکش هایی دراز، بی طبل و موسیقی
در روانم به آرامی ردیف می شوند؛
امید
شکست خورده، می گرید و هراس ِ تلخ، به جور
بر جمجمه ی خم شده ام، درفش سیاهش را می کارد.
از "گل های بدی" ۱٨۵۷
* * *
● مکاتبات (۴)
طبیعت معبدی است که ستون هایی زنده
گهگاه بر آن سخنانی پریشان بر جای می نهند
انسان در آن میان، از لابلای جنگل هایی از نماد ها،
عبور می کند
جنگل هایی که او را با نگاه هایی صمیمی می نگرند.
هم چون پژواک هایی که دورادور در هم آمیزند
در وحدتی عمیق و ظلمانی
وسیع، هم چون شب و روشنایی،
عطر ها، رنگ ها و صداها، به یکدیگر پاسخ می دهند.
عطرهایی به تر و تازگی بدن کودکان
به لطافت "اُبوا" ها (۵) ، و به سبزی علفزار
- و برخی دیگر فاسد، فاخر و فاتح
به انبساط چیزهایی بی پایان
همچون مشک و عنبر، صمغ های معطر و کُندُر
که شور روان و احساس را می آوازند.
از "گل های بدی" ۱٨۵۷
* * *
● پنجره ها (۶)
آن که از بیرون بر پنجره ای گشاده می نگرد، هرگز به قدر کسی که بر پنجره ای بسته چشم دوخته، چیزی نخواهد دید. چیزی ژرف تر، مرموز تر، پربار تر، ظلمانی تر و جذاب تر از پنجره ای نیست که تنها از شمعی روشنایی گرفته است. آن چه در روشنای خورشید به چشم می آید، هماره از آن چه ورای یک شیشه است، گیرایی ِ کمتری دارد.
در این روزنه ی سیاه یا نورانی، زندگی به زیستن است و رویا دیدن و رنج کشیدن.
آن سوی امواج ِ بام ها، زنی میانسال را می بینم با چهره ای با چروک هایی زود هنگام ؛ فقیر است و همواره در گیر چیزی است کزآنش توان بیرون آمدن نیست. داستان زندگی اش را، یا بهتر بگویم افسانه ی هستی اش را با اندک داده هایی می سازم: چهره اش، جامه اش و حرکاتش؛ داستانی که گهگاه آن را، گریان، برای خودم تعریف می کنم .
اگر پیر مرد بدبختی بود باز هم، افسانه ی هستی اش را به همین سادگی می ساختم.
و، خشنود از زیستن و رنج کشیدن به جای دیگران، به بستر می روم- دیگرانی جز خودم.
شاید به من بگویید: "مطمئنی که آن چه گفتی اصل ِ افسانه است؟" واقعیتش چه اهمیتی دارد، چرا که مرا یاری داده تا زندگی کنم و حس کنم که "هستم" و "چه" هستم؟
از اشعار کوچک منثور- ۱٨۶۹ (۷)
۱- L’Ennemi
۲ -Les Fleurs du mal
٣ - Quand le ciel bas et lourd
۴ - Correspondances
۵ - Hautbois نام نوعی ساز
۶ -Les fenêtres
۷ - Petits poèmes en prose
|