یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

محمد عمر


ناصر آقاجری


• دربلوچستان کار نیست. دولت در انجا پروژه ای بوجود نمی اورد، چند سالی هم هست که مرتب خشک سالیه، از این رو کشاورزی و باغداری هم درامدی ندارد. تازه ۹۹ درصد مردم مثل من نه زمین دارند نه باغ و نه سرمایه ای. سرمایه ما کار است که در آنجا پیدا نمی شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ دی ۱٣۹٣ -  ۱ ژانويه ۲۰۱۵


آبدارچی ما یک پیرمرد قشقاییه، بسیار ارام، متین، ولی با پایی شکسته و لنگ. دو، سه سالی پیش داربست بندی ورزیده بود، به خانواده اش عشق می ورزید. مانند همه زحمتکشان برای پیشرفت فرزندان از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد، بدین گونه یک دختر و دو پسرش از ایل و روستا, دانشگاه را تمام کردند. اخرین کار داربست بندیش با کارفرمایی در فیروزاباد پارس بود، یک حاجی بازاری پولکی و بساز و بفروش. این بازاری با پیشانی پینه زده و تسبیح بلند و شکمی طبل گونه کمربند ایمنی در اختیار دانیال قرار نمی داد، حتا تخته بندی داربستش انقدر فرسوده و به دفعات مورد استفاده قرار گرفته بود که زیرپای دانیال شکست. حاجی اقا معتقد بود ایمنی لوس بازی بچه شهری هاست. او برای بهره گیری از اعتقادات مردم و هزینه نکردن، مرتب این جمله را تکرار می کرد: اگه خواست خدا مرگ باشه هیچ کمربند ایمنی، جلو دارش نیست، باید توکل کرد و بدنبال روزی حلال، مردانه کار کرد. با سقوط دانیال از ارتفاع زانوی چپش شکست. ماه ها بستری شد بدون امکان استفاده از خدمات درمانی. چون کارفرما حاجی بازاری بود و کارگران را بجای بیمه تامین اجتماعی، انها را بیمه... کرده بود و انها را به دست قضا و قدر سپرده بود. وقتی یکی از همکاران دانیال به حاجی اقا اعتراض کرد، حاجی با ژستی طلبکارانه و با پرخاش و تهدید در حالی که انگشت سبابه اش را به شدت تکان می داد, گفت: برای من کمونیست بازی در نیار، اگه صدات بالا بیاد می دم... فهمیدی؟ مردک مگه پول علف خرسه؟ من یک عمر جون کندم پول حلال را قران به قران رو هم گذاشتم، حالا بریزم به حساب یک نره خر بی خدای بی دین؟
- با خشم و نفرت: حاجی حرف دهنتو به فهم و بزن، دانیال یک روز نمازش ترک نشد.
حاجی: یا اله برید سر کارتون ولی این را هم بدونید اقای خاتمی خدا پدرشو بیا مرزه که هم روحانی بود و هم رایس جمهور که شماها برای او... پاره می کردین قانونی داد به مجلس و همه ی کارگاههای زیر ده نفره را از شمول قانون کار خارج کرد. فهمیدید، هالوها؟ شما چند نفر کی شدید بیشتر از ده نفر؟
- حاجی پس تعداد بنا و کارگراش چی؟
- اونا یک کار جداگونه دارند به کار شما ربطی نداره. صبر کنید، هر کی نمی خواد کار کنه همین حالا بره دفتر حساب کتاب کنه، هر وقت پول دستم اومد، بیاد بگیره.
دانیال پس از ماه ها بستری شدن و معالجه ی بومی و فروش دار و ندارش با پایی لنگ، در جستجوی کار راهی عسلویه شد. هم پیر بود و هم لنگ، هیچ شرکتی به او کار نمیداد. انها کسی را استخدام می کردند که بتواند از او چند کار بکشند و تنها یک حقوق بدهند. درمانده شده بود. زمانی که ماشین یکی از مهندسان به سوی درب پالایشگاه می رفت خودش را به جلو ماشین کشید. راننده با ترمز شدید مانع از یک برخورد سخت شد. با این وجود دانیال روی زمین پرت شد. مهندس جوان به سرعت از ماشین پایین امد و او را که نمی توانست به سرعت خود را جمع و جور کند، از زمین بلند کرد.
- پدر جان چرا این کار را کردی؟
دانیال به صورت مهربان جوان نگاه کرد و چهره ی فرزندان خودش را می دید، اشک در چشمانش جوشید بغض گلویش را می فشرد، نتوانست حرفی بزند. سکوتی سراسر فریاد.
مهندس جوان: بیکاری؟
با تکان دادن سر تایید کرد.
- ابدارچی کار می کنی؟
باز هم به همان صورت پاسخ گفت. بدین صورت ما صاحب یک ابدارچی شدیم. او در ۱۲ ساعت کار روزانه اش مرتب در حال جابه جایی بسته های اب، شستن لیوان های چای، پر کردن فلاکس های چای و شستن ماشین مدیران بود، بیش از دو نفر کار می کرد.
امروز او به مرخصی رفته است. پیمانکار که با کمترین نیروی کار بیشترین مقدار کار را از دوش کارگران می کشد، کارگری نداشت که به جای دانیال به فرستد. نظارت کنترل کیفی کارگاه هم بدون ابدارچی، کار را متوقف کرد. پیمانکار هر چه تلاش کرد نتوانست یک کارگر خدماتی یا ساده استخدام کند، چون این روزها که هوای عسلویه رو به گرمی می رود, تنها نیروی کاری که باقی می ماند، کارگران بلوچ است. پیمانکار مجبور شد یک کارگر بلوچ را به صورت روزمزد به دفتر نظارت معرفی کند.
مردی میان سال، با قدی بلند، سبزه تیره و بسیار لاغر, اسکلتی بود که پوست سبزه اش مانند یک روکش قهوه ای براق روی ان را پوشانده بود، بازتاب نور خورشید روی پوستش جلب توجه می کرد. مردی بود از تمدن باستانی جیرفت و شهر سوخته، انسانی که در خانه خودش بیگانه محسوب می شد، اری در سرزمین مادری و پدریش، چون دگراندیش بود مورد بی مهری قرار می گرفت. بسیار ارام و شمرده خودش را معرفی کرد: من محمد عمر بلوچم و حنفی مذهب برای خدمت به شما معرفی شده ام. و بعد شروع کرد به جمع اوری لیوان ها و وسایل چای و بشکه های اب.
– ببخشید شما اهل کجا هستید؟
- من از روستاهای اطراف سراوان، جایی بنام سوران هستم.
- مثل این که بلوچ های عسلویه همه از اطراف سراوان هستند؟
- اره، با کمی مکث، دربلوچستان کار نیست. دولت در انجا پروژه ای بوجود نمی اورد، چند سالی هم هست که مرتب خشک سالیه، از این رو کشاورزی و باغداری هم درامدی ندارد. تازه ۹۹ درصد مردم مثل من نه زمین دارند نه باغ و نه سرمایه ای. سرمایه ما کار است که در آنجا پیدا نمی شود.
– واقعا آنجا هیچ کاری پیدا نمی شود؟
- انجا کار معمولی وجود نداره. کارهایی که هست خطر ناکه.
- توی معدن اورانیومه؟
- با تبسم، نه، منظورم کار قاچاقه.
–قاچاق؟
- اره قاچاق گازاییل یا بدتر از اون مواد مخدره.
– شما هم مواد خرید و فروش کرده اید؟
- ما مردم نمی تونیم از این کار ها بکنیم این جور کارها در توان پول دارهاست. ان هایی که پول خرید وانت تویوتا تیزرو رادارند.
– مگه نگفتی برای شما هم کار قاچاق وجود داره؟
- چرا، ولی ما فقط بابت حمل بشکه های ۷۰ لیتری گازوییل روی دوششمان چیزی دریافت می کنیم.
- توی این کار پول خوبی هست؟
- اره ولی کشته زیادی هم میده، سه ایست و بعد اگر نایستی تیربار سوراخ سوراخت می کنه. ولی اگه بایستی، صاحب بار یا همون پول دار قاچاق چی گلوی تو یا خانواده ات را می بره.
- جناب محمد شما هم از این کارها انجام داده اید؟
- می بخشید اقا، اسم من محمد عمره، اگه صدا می زنید ممنون میشم اسمم را کامل بگید. ما انجا زندگی می کنیم، برای زنده ماندن باید کار کنیم و زمانی که هیچ کاری نیست! یا باید بمیریم و یا باید همین کارها را انجام بدهیم.
– خب، همین عسلویه کار کنید.
- اگه کارگر ساده دیگه نباشه ما را استخدام می کنند. انهم بدون خوابگاه، تنها با یک وعده غذا بدون وسیله رفت و امد. این در حالی است که هزینه های اقامت در عسلویه، درامد ماهانه ما را می بلعد.
- به طرف تو هم تیر شلیک کرده اند؟
- نه.
- چرا؟
- چون ما مردم، فقط گازوییل سر مرز را, که مالکان شان از قبل با پرداخت پول اجازه عبور گرفته اند...
- قانونی؟
- مگه قانونی بالاتر از پول داریم؟
سکوت تلخی، برای دمی بر سر جمع ما سایه افکند، تنها صدای ژنراتورهای غول پیکر چون یک موزیک متن هم چنان پرده های گوشمان را می ازرد و صدای زنگ گونه ی برخورد لیوان هایی که این زحمت کش در حال جمع اوری انها بود. محمد عمر داشت بی حوصله می شد از این همه پرسش، تازه نمی باید اینقدر در یک کانکس زمان تلف کند. ولی مسول ما خیالش را راحت کرد:
- به پیمانکار بگو، کانکس نظارت خیلی کار داشت و انها مرا به کار گرفتند و بگو باید بر گردم انجا را جارو کنم.
- چشم.
و او با سینی لیوان ها و فلاکس و بشکه های اب رفت تا به بقیه کانکس ها برسد. پس از ٣ ساعت برای جارو کردن برگشت. ولی ما می خواستیم به پرسش های ما پاسخ بگوید، از این رو او را دعوت بنشستن و نوشیدن چای کردیم، و باز پرسش هارا پی گرفتیم.
او گفت: ما از روستاهایمان می رفتیم و کنار پاسگاه های مرزی در انتظار وانت های گازوییل می نشستیم. وانت ها به تعداد بی شمار با بشکه های ۷۰ یا ٣۵ لیتری می امدند وبه صف در انتظار می ماندند. ما هر نفر برای حمل یک بشکه ۷۰ لیتری ۲۵ هزار تومان می گرفتیم و بشکه را ٣۰۰ متر از میان کانالی که دولت ایران روی مرز حفر کرده تا وانت ها نتواند به ان سوی مرز بروند بر دوش می کشیدیم، این شده برای ما یک کار کم خطر، البته شیرینی سرباز ها را باید می دادیم. هر وانت ٨ تا ۱۰ بشکه ۷۰ لیتری حمل می کند و هر وانت به پاسگاه ٣۰۰ هزار تومان پرداخت می کرد (این نرخ های سال ۹۲ می باشد).
- همه ی این کارها روز روشن صورت می گرفت؟
- اره.
– غیر ممکنه.
محمد عمر: پس بیایید بلوتوس هایتان را روشن کنید تا فیلم عبور بشکه های گازاییل را از مرز برایتان ارسال کنم.
پس از انتقال فیلم روی گوشی هایمان، ادامه داد: هر بلوچ مرزنشین برای دیدار فامیلش می تواند ۴ کپسول گاز و ۵ کیسه ارد به پاکستان ببرد و انها را انجا بفروشد و جایش برنج و خرت و پرت دیگر اینجا بیاورد. کالاهای پاکستانی خیلی از ایران ارزان تر است. ما اگر بخواهیم اب مروارید چشمانمان را عمل کنیم به پاکستان می رویم چون انجا نمی پرسند بلوچ ایرانی هستی یا پاکستانی، مریض که باشی، تو را معالجه می کنند.
همه با ناباوری به حرفهای او گوش می دادیم.
– مگه در پاکستان نرخ اجناس ایرانی چنده؟
- یک بشکه ۲۰۰ لیتری گازوییل در پاکستان ۷۰۰ هزار تومان است، یک کپسول گاز ٣۰ هزار تومان و یک کارتن پودر رخت شویی ۵۰ هزار تومان و یک کیسه ارد ۷۰ هزار تومان و...
– محمد عمر امکان داره من شب بیام خوابگاه شما؟
- ما خوشحال میشیم ولی انجا در حد شما اقای... نیست.
- نه دوست بسیار عزیز ما نسبت به هم هیچ برتری نداریم همه فروشنده شیره ی زندگی یمان هستیم.

ادرس خوابگاه بلوچ ها. نخل تقی، خیابان غربی مسجد عمر بن خطاب بسمت کوه در این خیابان اولین خیابان سمت چپ وارد می شوید ۴۰ متر پیش می روید نبش یک فروشگاه خرازی که همیشه بسته است اولین خانه سمت چپ خیابان. یک خانه کاهگلی با دربی بزرگ که همیشه نیمه باز است حیاتی بزرگ و خاکی با ۶ اتاق در اطراف ان پر از حفره و سوراخهای موش های بزرگ و سوسک، هر اتاق ۱۰ تا ۱۲ نفر در ان ساکن است جمعیت ساکن ۷۰ نفر است که همیشه چند نفر کم و زیاد می شود. حمام ندارد، یک توالت بدون در دارد که به جای در, یک پاره گونی از ان اویزان است. ساس در این اتاق های کاهگلی شب ها ذره ذره خون این زحمتکشان را میمکد. موش های بزرگ و سوسک ها به راحتی در میان لباس و ظرف ها و زندگی ان ها می چرخند. خستگی کار سنگین بیل و کلنگی در این گرمای کشنده ی عسلویه ان چنان ان ها را فرسوده می کند که دیگر نه نیش ساس و نه گردش موش و سوسک را روی بدنشان حس نمی کنند. شام چیزی درحد یک اشکنه (ارد بو داده با مقداری پیاز بو داده، اب و نان). کرایه برای هر نفردر ماه ٣۵ هزار تومان، هزینه برق چند ساعت شب هر نفر در ماه ٣۵ هزار تومان، کرایه رفت و امد به کارگاه در تابستان روزانه ۴ هزار تومان، هزینه شام و صبحانه که در عسلویه نسبت به همه جای ایران گرانتر است باید به این جمع افزود. شما بررسی کنید از حداقل حقوق این کارگران چه مقداری برای خانواده هایشان باقی می ماند.

از او پرسیدم اگه روی مرز همون بشکه های گازوییل را حمل کنی، برایت بهتر نیست؟
- همیشگی نیست و همه ی پاسگاه ها حاضر نیستند این کار را بکنند و قاچاق چی ها هم بیشتر دوست دارند پاسگاه را دور بزنند. تازه پس از چند بار انجام دادن این کار مهره های کمر، چنان اسیب می بینند که راه رفتن مشکل می شود تا چه رسد به ادامه ی ان کار، اگه می تونستم یک موتور ایژ بخرم امکان داشت هر بار سه بشکه ۷۰ لیتری به پاکستان ببرم. اگر چه داس مرگ همیشه بالای سر ادم پر پر می زنه و مثل یک سایه همه جا ادمو دنبال می کنه و دم به دم زندگی رو به چاش می گیره. بعضی ها اعتقاد دارند در پنج گور پاکستان یک قوم وجود داره به نام (زگری) که محل مقدسشان کوهی به نام کوه مراد است، تیربند دارند یعنی اگه گلوله های تیربار هم به تو بخوره سالم می مانی، پسر دایی من کلی خودشو بده کار کرد و تیربند را خرید ولی به دست مالک تویوتا قاچاق کشته شد.
– چرا؟
او در استخدام یک قاچاق چی و راننده وانت تویوتا حمل گازوییل به مرز سراوان بود. برای راه دور و حمل ٨ تا ۱۰ بشکه گازوییل (۷۰ لیتری) ۱۰۰ هزار تومان و برای راه نزدیک ۵۰ هزارتومان می گرفت. قانون این کار: در صورت رسیدن ماشین های گشت، نباید بایستی حتا اگر به تیربار بسته شوی. پسر دایی من وقتی با ماشین گشت روبه رو شد بسرعت سر و ته کرد و به بی راهه زد، ولی نیروهای گشت از پشت او را به تیربار بستن، وانت واژگون شد ولی پسر دایی من به کوه زد و توانست فرار کند. مالک بار تظاهر کرد که توی این کارها از این اتفاق ها پیش میاد، مهم نیست. پسر دایی را به مهمانی در باغی دعوت کرد او را به شدت کتک زدند، یک دستش را قطع کردند و بعد سرش را بریدند و جسدش را در بیابان انداختند. شکایت با وجود شاهد فایده ای نداشت چون متهم پول داشت و ما فقیر بودیم.
- اسم ان مرحوم چه بود؟
- حالقداد در سوران بین سراوان و خاش زندگی می کرد.

چند روز بعد دانیال از مرخصی برگشت و ما دیگر محمدعمر را ندیدیم.
محمد عمرها و دانیال ها قربانیان مناسبات اقتصادی هستند که نهادهای امپریالیستی به کارگران و ۹۹ درصد مردم ایران تحمیل کرده اند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست