•
پیش از ترکِ کلبهی نیم متروکه، خاطراتم را در کیفِ چرمیِ کهنه جا دادم، کور سویِ فانوسِ زنگ زده را خاموش کردم، در را پشت سر قفل کردم و به راه تپه ها افتادم در ردِ سنگلاخیِ میان بوته زارها.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٣ دی ۱٣۹٣ -
٣ ژانويه ۲۰۱۵
پیش از ترکِ کلبهی نیم متروکه، خاطراتم را در کیفِ چرمیِ کهنه جا دادم، کور سویِ فانوسِ زنگ زده را خاموش کردم، در را پشت سر قفل کردم و به راه تپه ها افتادم در ردِ سنگلاخیِ میان بوته زارها. مسافتی دورتر سرِ یک پیچ برگشتم برای آخرین بار نگاه کردم به کلبهی خالی. در آن دور دورها در تنهاییِ معماییِ خود نشسته بود نگاه می کرد بر دهکدهی پایین دست و رود نازکی که در بسترِ تنگِ خود روان بود به سمتِ آفاقِ دورِ جلگه های فراخِ آنسوی تپه ها.
آنسوترها میان راه کیف چرمیِ رنگ و رو رفته را از فرازِ پلِ چوبیِ لرزان به دره افکندم و با نگاه دنبال کردم که بر شیب تند دره از میان بوته ها و صخره ها هرچه پایین تر و پایین تر لغزید و پشت صخرهیی برجا ماند پیش از آنکه در آبهای زلال رودخانه بیافتد و همراه امواجِ ملایم آن سفر کند به سویِ ناشناخته ها. سبکبار از فرازِ پلِ یک طرفهی کم رفت و آمد به راه خود ادامه دادم و هرچه دورتر و دورتر شدم. خاطرات من در اعماق دره، کلبهی نیم تاریکِ قدیمی پشت سر، پیشِ رو جنگلِ انبوهِ وهمانگیز.
مسافتی از پل گذشته رفته رفته وارد تاریک روشناهای جنگل شدم و به راه خود ادامه دادم در میان بوته ها و درختانِ انبوه، خرگوش های ترسان، خزندگانِ منزوی، روباهانی که از من می گریختند، و پرندگانِ پر آوایِ بالایِ شاخه ها. در اندیشهی هرچه پشت سر نهاده بودم، تاثرات قدیمی، خاطرهی زیبایی های گذرا؛ انباشته از ندامت، از زخمهایی که بر آدمیان برجا نهاده بودم و درختان، پرندگان و رودخانه ها، صخره ها و ابرها؛ در بیم آنچه در انتهای کوره راه جنگلی انتظارم را می کشید.
رفتم و رفتم با این امید که کیفِ چرمیِ بر جا مانده بر خاکهایِ زردِ شیبِ تندِ درّه، به مرور زمان بپوسد و از هم بپاشد، برگهای خاطراتم خوراک سموران و آهوان، کرم ها و مورچگان. به خاکهای نرمِِ شیبِ درّه باز گردد و آبهایِ شفّافِ رودخانه، در رنگ بنفشِ گُلی جلوه کند، زوزهی شغالی، نرمیِ پوستینِ روباهی، خش خش برگی زیر پای سنجابی. و در یک نیمروزِ ملایمِ پاییزی در کمرکشِ کوچهیی در سمرقند به ذهن دخترکی خطور کند ناخودآگاه که هزار سال پیش از پل یکطرفهی لرزانی گذر کرده و خاطراتش را به دره افکنده است هرچند که قرنها پیش از آن در تاریک روشنایِ یک سحرگاهِ تابستانی در یکی از کوره راه های جنگل های آردِن زیر سُم اسب شوالیهیی له شده بود. لاشهی نازک ماری برجا مانده بود بر خاک نمناکِ پایِ سرخس های پوشیده از قطراتِ شفافِ شبنم. پرتوِ خورشید از میان درختان رسوخ می کرد و خاکِ تیره را روشن می ساخت. دخترک از پشت فضاهای گُنگِ معمایی می دید که خاطرات خود را به دره می افکَنَد تا که بار دیگر کسی ورق پاره های آنرا بیابد و برای چند سالی دوره کند، در ضمیرِ پنهانِ او خاطرهی گُنگِ لاشهی ماری پای بوته های شبنم زدهی جنگل های آردِن و خاطراتِ ابرآلودهی دخترکی سمرقندی در آیندهیی دور؛ اینهمه در چشم برهم زدنی میلیون ها سال پیشتر از دورترین خاطراتِ او . . . .
لقمان تدین نژاد، بالتیمور، ۱۳ نوامبر ۲۰۱۴
|